خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم




    یک هفته ما تو بهترین شرایطی که هر کس آرزو داشت , زندگی کردیم ... ولی من همش دلشوره داشتم و احساس می کردم یک جای کار اشکال داره و همه چیز به نظرم مصنوعی و ظاهری میومد ...
    هر چی می خواستم از موقعیتی که برام پیش اومده لذت ببرم , نمی شد چون می دونستم که آدم هر چقدر هم پول داشته باشه و برای اون پول زحمت کشیده باشه , با این نوع خرج کردن جور در نمیاد ...
    منو می برد به بهترین و گرون ترین جاها و هر چیزی رو که نگاه می کردم برام می خرید ...
    لباس هر چی خودش می پسندید به من اصرار می کرد تا اونا رو پرو کنم و می خرید ...
    کیف و کفش شاید حدود بیست جفت خرید که من اصلا یادم نیست بعدا اونا رو پوشیدم یا نه ...
    برای مونس شاید سه تا چمدون لباس خرید ...
    به طور افراطی و غیرقابل باور ...

    چیزی که ذهن منو مشغول کرده بود این بود که از پدر و مادرش حرفی نمی زد و من نمی دونستم اصلا اونا می خوان بیان یا نه ؟
    چند بار پرسیدم ... گفت : عزیزم دلم دارن کارشون رو می کنن که بیان ... شما نگران نباش , اگر نیومدن ما می ریم تهران و اونا رو می ببینم ...


    ما دائم با حاج آقا و خانمشون بودیم ولی مهبد یک لحظه منو تنها نمی گذاشت تا با نرگس خانم حرف بزنم ... خیلی دلم می خواست از زندگی مهبد ازش بپرسم ولی حتی چند دقیقه تنها نمی شدیم ...
    شهاب دیگه نمی تونست بمونه , دلش برای کاراش شور می زد ... این بود که بعد از یک هفته از ما جدا شد و رفت تهران و از اونجا هم پرواز کرد به ایتالیا ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان