خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و چهارم

    بخش هفتم




    مهبد یک سبد پر از گل گذاشت جلوی من و گفت : قابل تو رو نداره ...
    یک سند بین گل ها بود ... برداشتم و بازش کردم ... یک خونه به نام من کرده بود ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : تو چیکار داری می کنی ؟ تو رو خدا لازم نبود ... من احتیاجی به این چیزا ندارم ...
    خیلی عاشقانه گفت : ببخش که بدون نظر تو اینجا رو خریدم ولی می دونم می پسندی ... می خوام که خونه ی عشقمون باشه ... برای اینکه بدونی چقدر دوستت دارم ...

    همه دست زدن و تبریک گفتن ...
    مهبد گفت : جای آنا و بابا خالی ...
    گفتم : جای پدر و مادر تو هم خالی , کاش اومده بودن ...

    مهبد زود حرف رو عوض کرد ...
    باورم نمی شد ... مهبد این کارو در حالی کرده بود که هنوز نمی دونست من باهاش ازدواج می کنم یا نه ... سه میلیارد خونه رو به نام من کرده بود ... برام ماشین BMW خرید که بعدا فهمیدم اصلا تو ایران پیدا نمی شه ...
    واقعا هضمش برام سخت بود و این باعث می شد من بیشتر گیج بشم ...
    چون در مقابل اون من چیزی نداشتم که بخواد منو گول بزنه ... باورش برام سخت بود ... من حتی زنی بودم که دو بار ازدواج کرده بودم ... این ذهن منو آزار می داد ...
    پرواز ما صبح ساعت پنج بود ... بعد از شام وقتی برگشتیم به هتل , جاسم و مونس رفتن به اتاق خودمون و مهبد ازم خواست باهاش برم ...
    تو این سیزده روز من اتاق اونو ندیده بودم ... مال اونم مثل اتاق ما بود با همون تشریفات و تجملات ...
    درو که بست , دست های من گرفت تو دستش و فشار داد و به چشم هام خیره شد ...
    سرمو انداختم پایین ولی قلبم پر از احساس عشق بود ...
    گفت : بهم نگاه کن ... من تازگی ها این نگاه تو رو که ازش محبت می ریزه رو دوست دارم ... برات می میرم ...

    و به شدت منو بغل کرد و پشت سر هم می گفت : وای ... وای خدای من به آرزوم رسیدم ...
    گفتم : من باید برم ...
    گفت : عشقم نترس , من حدم رو می دونم ... فقط می خواستم بغلت کنم ...

    ولی دیگه بهم فرصت نداد و منو بوسید ...

    کمی از خودم بیخود شدم ولی زود ازش جدا شدم و با عجله از اتاقش اومدم بیرون و دویدیم به طرف اتاقم ...
    پشت در ایستادم ... احساس لذت بخشی بود ... تو آسمون ها سیر می کردم ...
    گفتم : خدایا پس خوشبختی که شنیده بودم , اینطوریه ؟ ...
    خدا جون خیلی خوشحالم ... ممنونم , خدایای مهربونم ...
    خودت هوای منو داشته باش ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان