داستان انجیلا 💘
قسمت سی و پنجم
بخش اول
به تهران که رسیدیم جاسم عجله داشت برگرده تبریز ...
تو فرصت کمی که داشتیم , ما رو برد و خونه ای که برای من خریده بود نشون داد ... جایی که باید از اون به بعد توش زندگی می کردیم ...
طبقه بالای یک برج تو نیاوران ...
چه خونه ای ... حتی من تو رویا هم نمی تونستم تصور کنم ... پنج اتاق خواب داشت و یک سوئیت اضافه کنار اون بود که درش به آپارتمان ما باز می شد ... با یک تراس بزرگ که مشرف به تمام تهران بود ...
با گلکاری های زیبا و آبنمای آبشار مانند که زمزمه ی آب اون گوش رو نواز می داد ...
بهش گفتم : وای مهبد تو چیکار کردی ؟ اینجا خیلی خیلی قشنگه , حرف نداره ... شنیدی یک نفر می خواد از خوشی بمیره ؟ ... من الان اونطورم ...
مرسی ... مرسی ... مرسی ... فقط همینو می تونم بهت بگم ... تنها کاری که می تونم بکنم اینه که خوشبختت کنم , همین ...
اونم که فکر نکنم زیاد برات مهم باشه چون تو خودت خوشبختی ...
گفت : تو فقط عشق منو بپذیر و با من باش , همسرم باش و مادر بچه هام باش ... دیگه به بقیه چیزا فکر نکن و سخت نگیر ... منو برای چیزای بی ارزش مواخذه نکن ... به چیزی کنجکاوی نکن ... من تنها چیزی که ازت می خوام همینه ... چون زندگی من پراز ماجراست , تو خودتو داخل اون نکن که اذیت بشی ...
الان تو دو تا بچه داری ، یکی هم من دارم , پنج تا بچه ی دیگه هم می خوایم ... یک خانواده ی پرجمعیت و خوشبخت ...
همون موقع تلفنش زنگ خورد و مهبد با سرعت از من دور شد و گوشی رو جواب داد و یکم که حرف زد دوباره برگشت و گفت : انجیلا عزیزم , آمادگی داری با مادرم حرف بزنی ؟
فورا گوشی رو گرفتم و سلام کردم ...
گفت : سلام دخترم , امیدوارم خوب باشی ...
گفتم : ممنونم , خیلی مشتاق دیدارتون هستم ... منتظرتون بودم که بیاین دبی ... دوست داشتم ببینمتون ...
گفت : نمی دونم والله چی بگم ... ان شالله خوشبخت بشی , دعای خیر من و پدرش همراه شما باشه ... من تو نمازم شما رو دعا می کنم ... ان شالله هر وقت قاسم صلاح دونست می بینمتون ...
بعد گوشی رو داد به پدرش ... با اونم سلام و احوالپرسی کردم ... ابراز محبت کرد و ازم خواست در اولین فرصت به دیدنشون برم ...
بعدم با خواهرش حرف زدم ...
ناهید گلکار