خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم




    گوشی رو که قطع کردم , از مهبد پرسیدم : قاسم کیه که باید هر وقت صلاح می دونست من مادر و پدر تو رو ببینم ؟ ...
    گفت : نه , نمی دونم ... اشتباه شنیدی ... قاسم ؟
    نمی دونم , خوب بیا عشقم اینجا رو هم نگاه کن ...

    و حواس منو پرت کرد ...
    من بچه نبودم و از صحبتی که با مادرش داشتم متوجه شدم زنی نبود که اون برای من توصیف کرده بود ... یک خانم شیک که تمام عمرشو تو دبی زندگی کرده و ثروتش از پارو بالا می ره ... اونطوری حرف نمی زد ... به نظرم یک خانم خیلی مهربون و مذهبی و خیلی ساده مثل خودم بود ... همین طور پدرش و خواهرش ...
    حالا نه می تونستم جلوی کنجکاوی خودمو بگیرم نه می تونستم از مهبد چیزی بپرسم ...
    تو فرودگاه به محض اینکه از مهبد جدا شدم و منتظر بودیم که اعلام کنن که سوار هواپیما بشیم , مونس و گذاشتم پیش جاسم و رفتم یک گوشه ی سالن و زنگ زدم به نرگس خانم ...

    بعد از تعارفات معمول پرسیدم : تو رو خدا اگر چیزی می دونین به من بگین ... خواهش می کنم ...
    گفت : انجیلا جون تا اونجا که من می دونم حاج آقا قیاسی مرد خوبیه , همین ... از زندگی خصوصی ایشون خبر ندارم ...
    فقط یک بار پسر کوچیکش رو دیدم , همین ... اما می دونم که پدر و مادرش دبی زندگی نمی کنن ... اصلا تا حالا اونجا نرفتن ....  فقط اینو بهت میگم چون بالاخره خودت دیر یا زود می فهمیدی ...
    ولی تو رو خدا از من نشنیده بگیرین ...
    پرسیدم : حاج آقا دو تا پسر داره ؟
     گفت : آره دیگه ... آخ , شما اینم نمی دونستین ... والله چی بگم تا اونجا که من می دونم دو تا داره ...
    گفتم : خانمش چی ؟ زینب خانم اون کجاست ؟ ...

    گفت : وا انجیلا خانم ؟ کجا می خواستی باشه ؟
    گفتم : دبی نیست ؟
    گفت : نه بابا , تا اونجا که من می دونم یک خانم خیلی مومنه که معلم دینی و قرآنه بنده ی خدا ...
    گفتم : شما ایشون رو دیدی ؟
    گفت : نه به خدا , از اینور و اونور شنیدم ... شایدم نه ... من نمی دونم ...
    گفتم : تو رو خدا بهم بگین چرا طلاق گرفتن ؟
    گفت :  واقعا نمی دونم , اینا رو هم گفتم الان پشیمونم ... چون دیدم دختر خوب و ساده ای هستی دیگه طاقت نیاوردم ...
    ولی تو رو به جون بچه تون قسم پای منو وسط نکشین , فقط می خواستم بدونین ... ولی خدا رو شاهد می گیرم حاجی مرد خیلی خوبیه , قسم می خورم بدی ازش ندیدم و این طور که فهمیدم شما رو خیلی دوست داره ...
    پرسیدم : میشه آدرس خانمش رو به من بدین ؟
    گفت : ببخشید حاج آقا اومدن , اگر کاری ندارین من برم ... ان شالله می بینمتون ... خدانگهدار ...

    و گوشی رو قطع کرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان