خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۹/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم




    گفت : خوب اون که آره ولی فکرم خیلی مشغول شده به کارای مهبد ... می دونی چقدر بی ملاحظه خرج کرد ؟
    اینهمه آدم تو برج العرب ... این همه خرید و بریز و بپاش ... اون مگه چیکارست ؟
    من آدمای ثروتمند زیاد دیدم ولی اینطورشو ندیده بودم ...

    چرا اون قبل از ازدواج اون خونه ی به اون عظمت رو به نام تو کرده ؟ چرا ماشین برات خریده ؟ شاید تو می گفتی نه ؛ چطور این حساب رو نکرده ؟ ... مگه میشه ؟ ...

    آدم اگر پولی رو پیدا کنه , دلش نمیاد اینطوری خرجش کنه ...
    بعدم انجیلا یک چیز دیگه هم منو ناراحت می کنه ... اون اصلا عربی بلد نبود , یک چند جمله حفظ کرده و بیجا ازش استفاده می کرد ...
    دیدی با عرب ها چطوری حرف می زد ؟
    بعد می گفت اینا نمی فهمن , در حالی که من فکر می کنم داشت رو کار خودش سر پوش می ذاشت ...
    خودش بلد نبود و می خواست ما نفهمیم که به عربا توهین می کرد ... نظر تو چیه ؟ ...
    گفتم : آره , این همون چیزایی که ذهن منو هم خیلی به خودش مشغول کرده ... تازه من فهمیدم انگلیسی هم خوب بلد نیست ... من خودم چند جا مجبور شدم به جای اون حرف بزنم ...

    راستش الان می دونی چیه جاسم ؟ دلم نمی خواد بهش فکر کنم ...
    دلم می خواد همه چیز همون طوری باشه که ما می بینیم ولی عقلم بهم میگه چیزایی هست که من نمی دونم و باید بفهمم ...
    جاسم دستشو گذاشت روی دست من و سرشو خم کرد و گفت : اِنجیلا یک چیزی بهت بگم ؟ حواستو جمع کن ... این حرف منو فراموش نکن ...
    مهبد آدم نازرنگی نیست ... این چیزایی که به تو داده اگر بخواد پس بگیره , خودش بلده چیکار کنه ... دل بهش نبند , برای همین به این راحتی داده به تو ...
    گفتم : نه بابا ... تو که می دونی من چشم داشتی به مال کسی ندارم ... اگرم دلم می خواد حقیقت رو بدونم , برای اینکه بهش علاقمند شدم و دیگه اگر بخوام ازش جدا بشم برام سخت میشه و دوباره یک ضربه ی دیگه می خورم ...
    می دونی اون اصلا در مورد برنامه ی آینده ی زندگیمون حرفی با من نزد ، نگفت چیکار کنیم ... نکنه نیاد ؟
    خندید و گفت : نه بابا دیگه اینطورام نیست , چهار میلیارد خرجت نکرده که بره دیگه نیاد ... بازم بهت میگم اول سر از کارش در بیار , بعد هر کاری خواستی بکن ...
    گفتم : آره همین کارو می کنم , بدون اینکه بفهمه سر از کارش در میارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان