خانه
95.5K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

     

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " این من و این تو "

    نوشته خانم ناهید گلکار

     

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۹۵   ۱۲:۴۱
  • leftPublish
  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺   این من و این تو   🌺☘️

    قسمت سیزدهم

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    مهسا که گوشی رو قطع کرد ... سارا زنگ زد اونم که جیغ جیغو ...
    با صدای بلند گفت : سینا کجایی ... دلمون شور افتاد برات ... چرا یک زنگ نمی زنی خیلی بی خیالی ...
    گفتم : دارم میام ...
    گفت : زود باش ... مامان دیگه منو کُشت اینقدر رفت جلوی در و برگشت . چرا تلفنتو جواب نمیدی ؟
    گفتم : دارم میام سارا نشنیدی ؟ ... تو مگه زنگ زدی ؟
     گفت : یک وقت خودتو ناراحت نکنی به گوشیت نگاه کنی ها ....
    دیدم اگر یکم دیگه بذارم حرف بزنه آبروی منو می بره ، گفتم : دارم میام نزدیک خونه ام الان دارم رانندگی می کنم ...
    گفت : باز ماشین اون مرده رو گرفتی ؟ مگه بابا نگفت ......

    اون همین جور داشت حرف می زد من گوشی رو قطع کردم ...
    رعنا گفت : سارا بود ؟ ... معلوم میشه خیلی دوستت داره ... منم دلم می خواست رضا پیشم بود و هی سر به سرش می گذاشتم ... آخ سینا دیدی بابا چیکار کرد ؟ افتضاح شد ... آخه بگو تو که خطاکاری چرا می ری به عمو زنگ می زنی ...
    می دونم خاله حتما دلش خنک شده ... از این بابت خوبه ...
    گفتم : خاله ؟ اونم فهمید ...
    گفت : خاله نسرینم زن عمو مظاهری ... دو تا خواهر ، زن دو تا برادر شده بودن ... عمو عاشق زن و بچه هاشه ... همیشه با اونا با احترام و منطق رفتار می کنه درست بر عکس بابا ...
    شیدا دو بار طلاق گرفت ولی عمو پشتش بود ازش حمایت کرد ... و وقتی دید که عاشق مجید شده با اینکه می گفت می ترسم بازم شکست بخوره ولی باهاش مخالفت نکرد و به تصمیمش احترام گذاشت ...
    پرسیدم : چرا مخالف بود ؟
     گفت : خوب خانواده ی خیلی سطح پایینی داره البته اینا رو خاله به من گفته ولی شیدا و شرف اصلا براشون مهم نیست چون مهتاب زن شرف هم خواهر مجیده ...
    گفتم: می دونم ...
    گفت : از کجا بابا گفته ؟ ...
    گفتم : نه خواهرشون تو آژانس کار می کنه دائم به من یادآوری می کنه که خواهرش زن شرف خانه و برادرش همسر شیدا خانم ...
    گفت : آهان یادم اومد آره مهسا تو شرکت بابا کار می کنه ... طفلک ... دختر خوبیه ... ولی فکر کنم سارا بیشتر با من جور باشه ... سینا ؟
    گفتم : جانم ...
    گفت : وای چه جان قشنگی گفتی ... سینا ...

    گفتم : جاااااانم ...
    خندید و گفت : از دست بابام فرار کن ... نذار اون تو رو آلوده ی کاراش بکنه ... تازه این اولشه ... من اگر بگم چه کارایی می تونه بکنه  باورت نمیشه ... تا مامانم بود این طوری نمی کرد ... داشتیم زندگی می کردیم می رفتیم مسافرت خوش بودیم ...
    خوب مشکلاتی داشتیم ولی کنار هم حلش می کردیم ... تا اینکه پوری اومد تو آژانس ... و با اینکه می دونست بابا زن داره ... ولی ولش نکرد ...
    اول رابطه ی پنهونی داشتن ولی خود پوری کاری کرد که مامان بفهمه ... آب رو گل آلود کرد و ماهی گرفت ...

    خوب غوغا راه افتاد و  از اون به بعد همش دعوا کردن و کتک کاری ... تا مامان طلاق گرفت و رفت ....
    زندگیمون بهم ریخت ... من و رضا خیلی عذاب کشیدیم ...

    و بابا با پررویی اون زن رو آورد تو زندگی مامانم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    به نظرت همه چیز تقصیر مرده ؟
    زنی که می دونه داره یک خونه رو خراب می کنه مقصر نیست ؟ ...
    مرد که خوب زود گول می خوره این زنه که باید شرف داشته باشه ... و بدونه که باعث آسیب زدن به چند نفر میشه فقط برای اینکه یک مرد رو بدست بیاره ؟؟!!! به چه قیمت ؟ .... آدم نباید به فکر این باشه که ممکنه به دیگران آسیب برسونه ؟ ...
    به نظر من تا زنی نخواد هیچ مردی نمی تونه اونو از راه بدر کنه ... حالا پوری از مردی که خودش اونو از راه به در کرده انتظار وفاداری داره ... آخه چطور میشه به مردی که بیست سال با یک زن زندگی کرده و بعد بهش خیانت کرده انتظار وفا داری داشت ؟ ...
    حالا داره خودشو می کشه که چرا خیانت کردی روزهایی که مادر من تو این خونه عذاب کشید ... و من و رضا گریه کردیم و شدیم سه تا بدبخت سرخورده ,,
    پوری خانم با دمش گردو می شکست ....
    گفتم : یعنی میگی همه ی تقصیرها گردن پوری خانمه ؟
     گفت : نه البته که نه ولی من واقعا به این اعتقاد دارم که هشتاد در صد این جور خیانت ها تقصیر زن هاست .. من خودم دوستی داشتم که ولش کردم ,, وقتی فهمیدم عاشق یک مرد پنجاه ساله ی زن و بچه دار شده ... می گفت برام مهم نیست که زن داره اون زنشو دوست نداره .... می خوام با اون باشم ...

    آخه کدوم مرده که دست رد به سینه ی یک دختر جوون بزنه ... و دختره هم مشخص بود که برای پول این کارو می کنه ... لعنت به این آدما ...

    سینا نمی دونم تو تجربه کردی یا نه ولی خیلی بده ... وقتی آدم شاهد از هم پاشیدن زندگی خودش و پدر و مادرش میشه خیلی عذاب می کشه ... تو چی ؟ کشیدی ؟

    گفتم : نه ... پدر من جز مادرم حتی به یک زن نگاه نمی کنه ...
    به شوخی هم دوست نداره از زن دیگه ای حرف بزنه وقتی یکی هم این کارو می کنه ناراحت میشه و اعتراض می کنه ... میگه دلیل نداره که آدم زن خودشو کوچیک و ناراحت کنه به خاطر یک شوخی بی مزه ... میگه من زنم و مادر بچه هام رو به خاطر حرف لق ناراحت نمی کنم ... البته اخلاق های خیلی بدی هم داره .
     گفت : مثلا چی ؟
     گفتم : خیلی به همه کار دخالت می کنه ... گیر میده ... باید سر ساعت شام و ناهارش حاضر باشه ... موقع خوابش که می رسه همه باید یا بخوابن یا حرف نزنن ... ولی از اون کارا نمی کنه و خلاصه مرد زندگی مادرمه ... کلا مرد پاک و با صداقتیه ... و همیشه سعی کرده اینو به ما یاد بده ...
    ولی مثل اینکه برای زندگی کردن توی این دنیا کافی نیست باید بدی کردن رو هم یاد بگیریم و گرنه کلاهت پس معرکه اس ...
    گفت : سینا ؟
    گفتم : جااااااانم ...
    گفت : ای اذیت نکن همون طوری که اول گفتی کافیه ، من کمبود محبت دارم دیگه ... تقربیا بی پدر و مادرم ... وقتی نداری خوب نداری ... ولی وقتی داری و یکی رفته و یکی هم نیست ... خیلی اذیت میشی ...
    گفتم : رعنا ؟
    گفت : جانم ...
    گفتم : رسیدیم به خونه ی ما نگاه کن این خونه ی کلنگی ساخت پنجاه سال پیش مال ماست ... دلتو نمی سوزنم ... ولی پر از عشق و صداقته ... پر از نگاه مهربون و دلسوزه ...
    ( نگه داشتم در خونه ) گفتم : ببین حتی درشم حال آدم رو بهم می زنه و توی خونه هم بهتر از درش نیست ولی من این در رو دوست دارم از دور که چشمم بهش میفته احساس می کنم دارم میرم یک جای راحت ...
    چون می دونم پشت اون چهار نفر هستن که حواسشون به منه ... و دوستم دارن ... اینا رو گفتم که بدونی درکت می کنم ...
    من امشب اینو فهمیدم که مهم نیست در خونه ی  آدم چطوری باشه ... مهم اینکه پشت اون در چطوری زندگی کنی ...
    البته که ثروت خوبه ... ولی اگر قرار مثل تو باشه ... ( نفس بلندی کشیدم ) رعنا خیلی برات نگرانم ....
    خنده ی تلخی کرد و گفت : چه تفاهمی ... خودمم برای خودم نگرانم ... بیام سارا رو ببینم ؟ ...
    سری تکون دادم گفتم : الان نه اگر من با این لباس برم تو خونه هزار تا دری وری می شنوم چه از مامان و چه با شدت بیشتر از بابام و آخر از همه هم سارا ... یک ساعت فک می زنه و منو نصیحت می کنه ...
    صبر کن جور می کنم با هم آشنا بشین ... انقدر با هم فیلم هندی نگاه کنیم که تو دیگه خسته بشی ... ولی ما سینما خانوادگی نداریم ... باید با ما بسازی ...
    گفت : اگر توام نگاه کنی با چهارده اینچ هم می سازم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    پیاده شدم ...
    رعنا هم اومد پایین و دستشو دراز کرد و به من نگاه کرد و این اولین تلاقی نگاه دو عاشق بود که تمام حرف دلشون رو با هم در یک لحظه بهم گفتن ... و من دستم رو دراز کردم ... آهسته دستمون رفت توی هم و قلبمون بهم گره خورد ...
    صورت هر دوی ما تغییر کرد ... احساس کردم دارم میون دست اون ذوب میشم ...
    یک دفعه دستشو کشید و گذاشت روی قلبش ... انگار به سختی نفس می کشید ...
    بدون اینکه حرفی بزنه رفت و نشست پشت فرمون ...
     دستشو تکون داد و گفت : به بابات سلام برسون بگو خیلی مردی .... و یک گاز محکم داد و رفت ...
    من با نگاه بدرقه اش کردم ... خیلی دوستش داشتم و عاشقانه می پرستیدمش . خدا رو شکر در موردش اشتباه نکردم ... اون واقعا یک فرشته بود ...
    وقتی وارد حیاط شدم ... تو عالم خودم بودم که مامان و بابا و سارا منو از اون حالت هپروت بیرون آوردن ...
    چون هر سه توی حیاط بودن ...

    سارا پرسید : اون رعنا بود ؟
    و قبل از این که من بتونم حرفی بزنم ... مامان قیامت به پا کرد ...

    می زد تو سر و صورتش و می گفت : وای ... وای ... وای خون یا حسین بچه ام چی شده نگفتم دلم شور می زنه ...
    گفتم : این طوری نکن ... خون من نیست ... یک نفر به کمک احتیاج داشت کمکش کردم خون اونه . من چیزیم نیست مامان جان ...
    بابا گفت : بیا جلو تو روشنایی ببینم راست میگی ... واقعا چیزیت نشده ؟ کی بود ؟ چرا اینقدر خون روی لباس تو ریخته ؟
    صد بار بهت گفتم خودتو تو درد سر ننداز ... سینا تو که پسر بدی نبودی چرا داری یاغی میشی ؟
     با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم : یاغی ؟ بابا چی داری میگی ؟ یاغی ....
    و از خنده من اونم خندش گرفت و خوب مامان و سارا هم خندیدن و رضایت دادن و من رفتم تا لباسمو عوض کنم ...
    بوی کوکو سبزی تمام خونه رو بر داشته بود ... با استنشاق این بوی لذیذ چنان گرسنه شدم که می تونستم یک گاو رو بخورم ...

    زود حاضر شدم و رفتم تو آشپز خونه ... اونا شروع کرده بودن منم نشستم سر میز ... ولی دیگه نمی تونستم از سوال های اونا شونه خالی کنم به خصوص بابا که اصرار داشت بدونه برای چی اون خون روی لباس من ریخته ...
    منم یک کم حقیقت رو گفتم ...
    بابا گفت : سینا جان بعد از شام بیا من و مامانت می خوایم باهات حرف بزنیم ...
    تقریبا می دونستم اون می خواد در مورد چی منو نصحیت کنه ...

    ولی بازم حرفی نزدم و جلسه با ریختن چند تا چایی توسط سارا رسمی شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم




    بابا گفت : پدر جان ... ببین راحت بهت بگم از این خانواده دوری کن .

    با تعجب پرسیدم : از کدوم خانواده ؟ سارا ؟
    سارا گفت : ببخشید دیر کردی من دهن لقی کردم ...

    بابا ادامه داد : نگفتن حقیقت کاری رو درست نمی کنه من و مادرت که غریبه نیستیم .... ببین بابا ... برای به دست آوردن پول نباید خودتو بفروشی ...
    این یک جور تن فروشیه ... فرق نمی کنه وقتی آدم شرف و انسانیت رو گروی پول بذاره از اون پول هم خیری نمی بینه ... تازه شنیدم به دخترش هم علاقه مند شدی ...
    ولش کن بابا ... به درد تو نمی خوره ... وقتی یک گل وسط لجن زار باشه تو باید برای چیدنش همه تنت رو به لجن آلوده کنی تا یک گل پژمرده و آسیب دیده رو بچینی ... به اینا کار ندارم ... برای خوشبختی باید دختر مناسب خودت  پیدا کنی ... از طبقه ی خودت ... کبوتر با کبوتر باز با باز ...
    نذار اون دختر به تو علاقه مند بشه چون به درد تو نمی خوره ... اگر خیلی خوب و نجیب باشه تو همیشه در معرض تحقیر قرار می گیری به این ذلت تن در نده بابا ...
     گفتم : می دونم خودمم همین فکر رو می کنم ... ولی نمی تونم از اون دختر بگذرم ...
    ولی اینم می دونم که حق با شماست ... من اصلا  کاری نکردم و سراغش نرفتم ... ولی دست تقدیر هی ما رو سر راه هم قرار میده ...
    گفت : بابا از این شرکت بیا بیرون من که نمردم هنوز هستم خدا رو شکریک لقمه نون حلال هست با هم می خوریم ... خودم یک کاری برات پیدا می کنم ...
    گفتم : امروز پرویز خان یک چک نه میلیون تومنی به من داد ... بابت دو ماه ..
    اصلا قرار ما این بود که سه ماه با یک و نیم کار کنم ... من به همون هم راضی بودم ولی امروز گفت ماهی پنچ میلیون بهت می دم ....
    گفت : این مرد می خواد تو رو سپر بلای خودش بکنه ... حالا بهت اعتماد داره بماند ... نکن بابا ... با خودت صادق باش ..
    اگر مرد زیر بار حرف نامرد بره ... نامردتر از اون میشه چون نامردی رو از نامرد یاد گرفته  ... خودتو تا این حد پایین نیار ...
    اون شب مدت ها بیدار بودم و نخوابیدم و وقتی آخر شب رعنا زنگ زد جواب ندادم آمادگی نداشتم باهاش حرف بزنم ...
    نمی دونستم چیکار باید بکنم که درست باشه ...
    صبح خیلی خسته و بی انگیزه رفتم سر کار پرویز خان نیومده بود ...
    چند بار از اون بالا نگاه کردم همه اومده بودن ولی مهسا دیر کرده بود ...
    تا بالاخره یک بار که کنترل کردم دیدم پشت دستگاه نشسته ولی ناگهان از جاش پرید و با عجله رفت بیرون ....
    من خودم رفتم پایین و مشتری ها رو راه انداختم ...
    چند نفر دیگه هم توی نوبت ایستاده بودن ...

    بقیه هم سر کار خودشون بودن ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم



    دیدم مهسا با چشم گریون و پریشون برگشت ...
    دلم براش سوخت ... با حرفایی که از رعنا شنیده بودم ... با خودم گفتم حتما کسی داره اونو اذیت می کنه ...
    بهش گفتم : من جاتون هستم ...

    کمی بعد دوباره تلفنش زنگ زد و اون باز با عجله رفت بیرون ...
    ولی از همون دم در صدای فریادش اومد که داشت با کسی جر و بحث می کرد ...
    و این بار مدت زیادی طول کشید تا برگشت ... ولی خیلی پریشون تر و غصه دار تر ...

    هر چی بهش گفتم : من کار شما را  انجام میدم قبول نکرد ...
    شرکت که تعطیل شد و همه رفتن اون سرش پایین بود و به میز خیره مونده بود ...
    رفتم جلو و پرسیدم : خوبین ؟
    گفت : چیزی شده آقا سینا ؟
     گفتم : از من نپرسین همه رفتن ... نمی خواین برین ؟
     از جاش بلند شد و کیفشو برداشت ... و راه افتاد ...
    خیلی خراب بود تا حالا اونو این طوری ندیده بودم ...
    گفتم : می خواین کمکتون بکنم ؟
     گفت : نه ...

    ولی چند قدم که رفت برگشت و ناامیدانه گفت : اگر شما پدری داشتین که .... ولی حرفشو خورد و من متوجه شدم اون کسی که اون روز هم اونو زده بود پدرش بوده خیلی ناراحت شدم کسی حق نداره دست روی دخترش دراز کنه 

    برای همین گفتم : پدرتون شما رو می زنه ؟
    با تعجب گفت : این چه حرفی بود زدین ؟ ... چرا گفتین ؟ ... من پدر ندارم ...
    جا خوردم ...

    فورا گفتم : عذر می خوام ... خیلی ببخشید ...
    گفت : نه اشکالی نداره ولی دلم می خواد بدونم چرا همچین برداشتی کردین ...
    گفتم : تو رو خدا فراموش کنین ... فقط دیدم ناراحت هستین ... اشتباه کردم و معذرت هم خواستم دنبالشو نگیرین ... من کار دارم باید برم ...
    یک کم اومد جلو تر و نزدیک من ایستاد و گفت : شما گفتین کمکم می کنین . با من میاین بریم تا حساب یک نفر رو بذارم کف دستش ..
    گفتم ..نه والله من اهل این کارا نیستم ...
    گفت : میشه یک کم بشینین ...

    نشستم ... اونم نشست روبروی من و گفت : پدر من مرد عیاشی بود و ما رو ول کرد و مادرم ما رو بزرگ کرده ..
    اونم زن گرفت و شنیدیم چهار تا بچه داره ... حالا بعد از شانزده سال اومده سراغ ما میخواد منو ببینه ... من باید چیکار کنم ؟
    سوالم از شما این بود ... اگر پدری داشتین خدای نکرده این کارو با هاتون کرده بود الان چیکار می کردین ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺   این من و این تو   🌺☘️

    قسمت چهاردهم

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    گفتم : نمی دونم به خدا الان مشکل شما چیه ؟ بغض کرد و اشکهاش سرازیر شد ...
    و گفت : نمی دونم چیکار کنم ... باید باهاش حرف بزنم ... تا دست از سر ما برداره .... ( تلفنم زنگ خورد پرویز خان بود )
    گفت : سلام سینا جان کجایی ؟
    گفتم : سلام هنوز شرکتم ...

    پرسید : مشکلی پیش اومده تو هنوز اونجایی ؟
     گفتم : نه یک کم کارم طول کشید ... الان داشتم می رفتم ...
    گفت : اگر می تونی با دوست دخترت بیا خونه ی ما پوری جون خاطرش جمع بشه ...
    گفتم : ببخشید دوست دخترم مریض شده چون نتونستیم بریم آنتالیا ...
    گفت : ای بابا از دست این زن ها ... خیلی خوب باشه یک وقت دیگه ... ببخشید برنامه های تو رو بهم زدم حالا خیلی ناراحت نشده که ...
    گفتم : کاری ندارین من باید درو ببندم ...
    گفت : نه ولی یک سر به من بزن هر وقت کار نداشتی ... گوشی رو که قطع کردم ....

    مهسا با یک حالت خاصی ازم پرسید : شما دوست دختر دارین ؟ ...

    من اصلا حواسم به مهسا نبود ...
    گفتم : نه بابا دوست دخترم کجا بود ... یک شوخی پرویز خان کرد منم شوخی کردم ...
    با هم از در آژانس اومدیم بیرون ...
    مهسا هنوز آشفته بود گفت : راهتون از کدوم طرفه ؟
     گفتم : من می خوام برم جایی کار دارم به نظر من خودتون رو بیخودی ناراحت نکنین ... با اجازه خدانگهدار ...

    و ازش جدا شدم و رفتم خیابون پیروزی تا یک ماشین برای خودم بخرم ...
    ولی چیزی پیدا نکردم ... اما مامان رو فراموش نکرده بودم ...
    اون یک ماشین لباسشویی دوقلو داشت که می دیدم هر بار با چه زحمتی باهاش لباس می شوره و تازه اونم خراب شده بود و خشک کن اون کار نمی کرد ...
    من همون شب آخرین مدل لباسشویی براش خریدم ... و شادی رو توی چشماش دیدم ...
    مادر من که اینقدر برای من زحمت کشیده بود به خاطر ماشین لباسشویی از من تشکر می کرد.

    گفتم : این که چیزی نیست در مقابل این همه زحمت شما ... من پسرتون هستم ...
    گفت : نه مادر من چشم و دلم سیره ... این ذوق و تشکر من به خاطر اینه که تو پسر خوبی شدی ...
    همین قدر که تا  اولین حقوقت رو گرفتی و یاد من بودی ازت ممنونم ... ولی تو رو خدا دیگه این کارو نکن بذار پولات جمع بشه خونه بخری ... ماشین بخری ...
    بعد منو می بری گردش و منم به جاش برات زن می گیرم ...
    گفتم : زن نمی خوام باید سارا رو شوهر بدیم ...

    سارا گفت : اول برام یکی پیدا کن ,, از برادرم شانس نیاوردیم ... دوتا دوست درست و حسابی نداری بیاری خونه ... با من آشنا بشن ..
    مامان گفت : چه بی حیا دختره ی پررو ، برو تا با جارو نزدمت ....
    من رفتم تو اتاقم سارا هم دنبالم اومد ...
    گفت : چه خبر ...
    گفتم : سلامتی دهن لق ...
    گفت : به خدا سینا مجبور شدم قبلا که این کارو نکرده بودم ولی نگرانت شدم ... دیشب اون رعنا بود دم در تو رو رسوند ؟
    گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ؟

    گفت : تو رو خدا بگو دیگه رعنا بود ؟ من خودم می دونم خودش بود , خیلی خوشگله ... وای سینا از سر تو زیاده .مثل هلو بود یک راست می رفت تو گلو ...

    گفتم : می خواست دیشب بیاد پیش تو با هم فیلم هندی نگاه کنیم ...
    یک دفعه پرید و منو بغل کرد و گفت تو رو خدا بگو بیاد ...
    سینا تو رو خدا بیارش ... وای نه زندگی ما خیلی خرابه خجالت می کشیم نه نمی خواد بیاریش ...
    گفتم : سارا اگر دهن لقی نمی کنی فکر می کنم رعنا هم به من علاقه داره .
    گفت : همه ی مردا خنگن یا تو اینطوری هستی ؟ خوب معلومه دیگه مگه شک داشتی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم



    اونذشب هر چی صبر کردم رعنا زنگ نزد ...
    خوب منم دلم نمی خواست این کارو بکنم ... ولی چشمم به گوشی تلفن بود هر دقیقه یک بار اونو چک می کردم ...
    امیدوار بودم که صدای زنگ رو نشنیده باشم ... ولی فردا هم زنگ نزد ...
    پرویز خان تو این مدت خونه نشین شده بود و فقط دو بار اومد سر زد و رفت ...

    همه ی کارا گردن من بود تا دیر وقت کار می کردم ولی بازم چشمم به تلفنم بود و از خودم جداش نمی کردم ...
    مهسا روز بعد هم حال خوشی نداشت ولی من سراغش نرفتم ...

    نمی خواستم قاطی مشکلات اونم بشم ... این طور که معلوم بود بدش نمیومد منم دخالت بده ...
    روز سوم باز از رعنا خبری نبود ...
    نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم ... با اولین زنگ گوشی رو برداشت ...
    گفتم : رعنا ؟ سلام ...
    گفت : چه عجب آقای بی وفا ...
    گفتم : منتظر تلنفت موندم ... چشمم خشک شد به این تلفن ... خانم بی وفا ... نه به این که روزی چهار بار زنگ می زدی نه به حالا ....
    گفت : دلیل داشتم ... ازت ترسیدم ...
    گفتم : برای چی ؟
     گفت : سینا ؟
     گفتم : جانم ...
    گفت : بیا بریم بیرون همدیگر و ببینم من خیلی دلم تنگ شده برات ... البته این پیشنهاد باید از طرف تو باشه ... ولی عیب نداره من بهت پیشنهاد می کنم ...
    گفتم : بیام دنبالت ؟
    گفت : نه من میام بگو کجایی ؟
     گفتم : الان تو آژانس هستم ... داره تعطیل میشه ...
    گفت : تو نرو من زود میام ... و گوشی رو قطع کرد ...

    منم به کارام رسیدم ... و ذوق دیدن اون داشت کلافه ام می کرد ...
    دلم می خواست توی چشمای درشتش خیره بشم و بهش بگم چقدر دوستش دارم ...

    کارمندا یکی یکی اومدن و خدا حافظی کردن و رفتن ... و من در اتاق رو قفل کردم و رفتم پایین ... ولی مهسا هنوز اونجا بود ...
    گفت : آقا سینا ... می خواستم یک چیزی بهتون بگم ... در مورد پدرم ...
    گفتم : آهان باهاشون حرف زدین ؟
     گفت : بله ... با اینکه آخرش دلم براش سوخت  ، ولی من یک کار بدی کردم ... خیلی از خودم رنجوندمش ...
    حرفایی که تو دلم مونده بود بهش زدم ... شما میگین من خیلی بدم ؟ ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    گفتم : نه بابا دل آدم که سنگ نیست ... شما هم این همه مدت منتظرش بودین تقصیر خودشه ... نگران نباشین دنیا هنوز ادامه داره از دلش در میارین شاید این یک جورایی براش خوب بود ...
    مامان شما چطور اونو بخشید ؟
    گفت : مامانم ؟ اون اصلا هیچوقت از کسی کینه نداره که ببخشه ... آره ... دلش خیلی بزرگه ... تازه میگه تقصیر خودم بود که باباتو ول کردم ... آخه بابام رفت مسافرت ... در غیاب اون مامان ما رو آورد تهران ... خوب پول داشتیم و خونه گرفتیم ...
    مامان درس می داد ... زندگی کردیم الانم که بچه ها روی پای خودشون ایستادن ...
    گفتم : خیلی خوبه ... چه عالی مادر شما معلمه ؟

    گفت : بله ... راهنمایی درس میده ....
    گفتم : برای همین بچه های درسخون و فهمیده ای داره ...
    مهسا تا حالا ایستاده بود و من نشسته بودم ولی اونم یک صندلی کشید جلو و نشست و تازه سر درد و دلش باز شده بود ...

    من نمی خواستم وقتی رعنا اومد اون باشه ...
    گفتم : مگه نمی خواین برین ؟ ...

    دوباره بلند شد و گفت : آخ ببخشید ... فکر کردم شما هنوز هستین ...
    گفتم : نه منم باید برم داشتم به حرفای شما گوش می کردم ...
    کیفشو به روش خاصی پرت می کرد روی شونه هاش ، این بارم این کارو کرد و گفت : خدا حافظ ...
    ولی باز رفت سراغ میزشو یک چیزی برداشت و کمی دست دست کرد ... داشتم بهش شک می کردم .
    انگار نمی خواست بره ... بالاخره  از در رفت بیرون ...
    ولی همون موقع رعنا از راه رسید و بوق زد ... من کیفم رو بر داشتم ... و متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته و فرداست که توی آژانس همه بفهمن ...
    مهسا نگاهی به من کرد ... شکل علامت سئوال بود ... و از صورتش معلوم بود که حال خوبی نداره ... رفت طرف ماشین و با رعنا سلام و احوال پرسی کرد ... من نرفتم بیرون تا اون بره ...
    یک کم که دور شد درو قفل کردم و رفتم سوار شدم ...
    گفتم : سلام
     گفت : سلام به شما آقای پر کار ...
    گفتم : خوب بگو ,, زود بگو چرا زنگ نزدی ؟

    گفت : تو نمی دونی ؟ و راه افتاد ...
    گفتم : اگر با این سرعت بری فکر نکنم بتونیم حرف بزنیم چون من حواسم باید به جلو باشه ...

    زد کنار و پیاده شد و گفت : بفرمایید شما بشین ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم




    کمی دور زدم ... هر دو ساکت بودیم ..
    بالاخره گفت : سینا ؟
     گفتم : جانم ...
    گفت : دلم می خواد بدونم تو سرت چی می گذره ...
    گفتم : چه تفاهمی منم دلم می خواد بدونم تو سرم چی می گذره ... باور کن الان گیج گیجم ... خودمم نمی دونم ...
    گفت : چه تفاهمی منم همینطور ... منم گیجم ... انگار دارم دور خودم می چرخم ... سینا می دونی تا حالا این احساس رو نداشتم ...
    گفتم : چه احساسی ...
    گفت : تو خیلی ترسویی ...
    گفتم : تو احساس می کنی من ترسوم واقعا ؟

    گفت : خودتو لوس نکن ... خودت می دونی چی میگم ...
    گفتم : ترسو نیستم ... ولی واقعا ترسناکه ... چیکار کنم !!! باید بترسم ؟؟؟
    گفت : نترس نذار من بهت بگم کوچیک میشم ...

    گفتم : نگو رعنا ... نمیشه ... باید از هم دوری کنیم ...
    گفت : تو می تونی ؟
    گفتم : آره باید راه درست رو انتخاب کنیم ... امشب می خوام ازت

    دستشو گذاشت روی دست من روی فرمون و گفت : نگو ...من فقط تو رو دارم ... فقط تو رو ؛؛ این اولین باریه که عاشق یک مرد میشم ... از همه شون بدم میومد فکر می کردم اونا یک روز به من خیانت می کنن ... ولی می دونم تو نمی کنی ...
    گفتم : وای رعنا نکن ... من در مقابل تو ضعیفم ... سختش نکن ... واقعا فکر نمی کردم که روزی این طوری به یک دختر دل ببندم و عاشق بشم ... ولی تو نمی دونی خیلی مشکل بین ما هست ...
    با خوشحالی گفت : ولش کن ... اهمیت نده .. بذار من خوشحال باشم ازم فاصله نگیر ... چیزی نمیشه ... نترس فقط دوستم داشته باشی برای من کافیه ... تو کی عاشق من شدی ؟
    گفتم : همون لحظه ی اول ...
    گفت : چه جالب ... منم در نگاه اول ... باورت میشه ... صد بار به خودم گفتم رعنا دیوونه شدی مگه میشه ... ولی نگاهی که اون روز به من کردی ... منو عاشق کرد تقصیر خودت بود ...
    گفتم : تقصیر من بود یا چشمای تو برای چی اونطوری منو نگاه کردی ؟ مگه آزار داشتی ... روز و شبم رو نمی فهمیدم ....
    دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و با صدای بلند داد زد : سینا عاشقتم .......




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش پنجم




    این تو ( مهسا ) :
    سینا از من پرسیده بود : که پدرتون شما رو می زنه ؟ نمی دونم این فکر چطوری به سر اون زده بود ...
    گفتم : نه برای چی همچین فکری کردین ؟
     گفت : ببخشید ...

    و هر کاری کردم به من نگفت .

    اونقدر خوب و صمیمی بود که دلم می خواست باهاش درد دل کنم ...

    یک لحظه هم از دهنم پرید و ازش خواستم بیاد کمکم ... ولی خودم زود پشیمون شدم ...
    چون نمی خواستم از مشکلات من سر در بیاره ... وقتی از آژانس اومدم بیرون دلم پیش اون بود ولی باید می رفتم .
    تکلیف اون مرد رو روشن می کردم ... من حتم داشتم که شنیده مهتاب و مجید وضعشون خوبه برای همین پیداش شده ...
    با اینکه دلم نمی خواست بهش زنگ زدم و گفتم : چی می خوای ؟
    گفت : می خوام ببینمت ... دلم برات تنگ شده ...

    گفتم : ولی دل من تنگ نشده ... ازت بدم میاد ... نمی خوام ببینمت ...
    گفت : مهسا جان بذار یک بار روی ماه تو رو ببینم بعد میرم ...
    من مگه ازتون چی می خوام فقط اومدم بچه هامو ببینم و برم ...
    گفتم : ما بچه های تو بودیم ، دیگه نیستیم ...

    گفت : الان با مهتاب حرف زدم داره میاد پیش من توام بیا منیره و مجید هم قراره خبر بدن ... من خونه ی فخری هستم ...
    بیا بابا خواهش می کنم ...
    خونه ی فخری رو بلدی ؟
     گفتم : نه برام پیام بده میام ...

    و گوشی رو قطع کردم ..
    زنگ زدم به مجید ، گفتم : چیکار دارین می کنین ؟ می خوای بری اونو ببینی ؟
     گفت : خوب پدرمونه چرا نریم ؟ ... کاری نداره توام بیا دو روزه داره التماس می کنه ... مامان مخالف بود ولی ول نکرد دیگه ...
    یک ساعت بعد ما خونه ی دختر عموم بودیم ...

    وقتی وارد شدم مجید و مهتاب اومده بودن ... پیرمردی رو که دیدم  ریش سفیدی داشت و پشتی خم شده ... من هنوز تصویر اون مردی جلوی نظرم بود که با غرور راه می رفت و به همه آزار می رسوند ...
    یک لحظه بغض گلومو گرفت و خواستم بغلش کنم و بگم بابا چرا اینقدر خراب شدی و مثل بچه ها دلم آغوش پدر خواست . ولی جلوی خودمو گرفتم ...
    چون اون مرد خیلی توی دل من درد گذاشته بود ... باعث شده بود من هرگز طعم خوشحالی رو از ته دلم احساس نکنم ... و هر وقت دلم پدر خواسته بود یاد اون زیر پله و تشتی که ساعتها پشت اون گریه کرده بودم میفتادم .....
    دستشو باز کرد ولی من صورتم رو ازش برگردوندم ... حس غریبی داشتم و بغضی که توی گلوم داشت خفه ام می کرد ...
    گفت : مهسا جان چقدر بزرگ شدی بابا چقدر خوشگل و خانم شدی ...
    گفتم : حرفتو بزن و برو ... برو پیش زن و بچه ی خودت ....

    نمی خواستم گریه کنم ولی اومد ... اشکم اومد پایین مثل سیلی که هیچ کس نمی تونست جلوی اونو بگیره .
    باید حرفهایی که سالها بود توی دلم نگه داشته بودم بهش می گفتم ...

    اومد جلو ، مهتاب منو گرفت مثل اینکه داشتم می خوردم زمین ... داد زدم نیا ... پیشم من نیا ... خجالت نمی کشی از روی این پسرت خجالت نمی کشی که بار زندگی رو توی بچگی به گردنش انداختی ؟
     حالا از ما چی می خوای باید بهت پول بدیم ؟ چون بابای خوبی بودی ؟ بوی پول به دماغت خورده ؟ خیلی نامردی ...

    حالا اونم به گریه افتاده بود اشک از لابلای ریش سفیدش می رفت پایین زیر چونه اش یکجا می شد می چکید و عاجرانه به من نگاه میکرد لبهاش می لرزید ... ولی حرفی نمی زد توی نگاه اون غم بود و درد ... ؛؛ درد ؛؛ تنها چیزی که به ما هدیه داده بود .

    راستش دلم براش سوخت ... ولی غرورم اجازه نداد به طرفش برم ...
    مجید منو گرفته بود و مرتب می گفت : خوب بسه دیگه اگر دلت خالی شد ... بیا بشین حرف بزنیم ..
    بابا خودش می دونه اشتباه کرده ... دیگه گذشته توام فراموش کن ...
    گفتم : نمی تونم ... این درد توی رگ و پوست و استخوان من رفته ... نمی تونم ... بذارین من برم ..
    بسه دیگه دیدمش اونم منو دید ... دید که از من چی ساخته ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم




    به زور کمی نشستم ... و یک لیوان آب قند خوردم ... می فهمیدم فشارم اومده پایین دستم یخ کرده بود و قدرت حرکت نداشتم ...
    اون با همون بغضی که نمی تونست حرف بزنه یکم توضیح داد که چرا ازدواج کرده می گفت از لج مامانت که شماها رو برده بود ...
    مقصر اون بود ... تا من افتادم زندان اون زندگی رو جمع کرد و رفت ...

    دوباره داد زدم : چرا خودتو می زنی به اون راه ، اون زندگی بود ؟
    همیشه تمام تنش کبود بود . برای چی اون زن رو می زدی ؟ تو چه کار بدی بود که نکردی ؟ مامانِ بیچاره ی من فرار کرد از دست ظلم تو ...

    سالهاست داره با مشقت کار می کنه که ما از ظلم تو در اَمان باشیم ... حالا اومدی اونو مقصر می کنی ؟ .....
    حالم خیلی بد شده بود و مجید منو با خودش برد ... و در خونه پیاده م کرد تو راه منو نصیحت می کرد ولی من چیزی نمی شنیدم ...
    توی اتاقم خوابیدم مامان بالای سرم بود و نوازشم می کرد خیلی بهش احتیاج داشتم ولی نمی دونم چرا همش یاد سینا میفتادم ...
    دلم می خواست اون الان کنارم بود و باهاش حرف می زدم ... و دلیل اینکه اینقدر به اون وابسته بودم نمی فهمیدم ...
    سرمو کردم زیر پتو و گفتم سینا خیلی بهت احتیاج دارم ... دوستت دارم و دلم فقط پیش توست ...
    و کلی باهاش درد دل کردم و تو عالم خیال اونم جواب منو داد ... و همین طور که برای سینا خودمو لوس می کردم ...
     انگار سرمو گذاشتم روی سینه ی اون و خوابم برد ...
    چند روزی بود که احساس می کردم سینا توجه بیشتری به من می کنه ... خوشحال بودم ...

    تا یک روز که دیدم کارمندا همه رفتن و اون هنوز اون بالاست ...
    منم صبر کردم پیش خودم فکر می کردم حتما این کارو کرده که با من تنها باشه ... منم موندم ... اومد پایین ...
    نشست روی یک صندلی قلبم به شدت می زد ... احساس کردم دلم می خواد باهاش درد دل کنم ...

    این کارو کردم و اونو با صبوری به من نگاه می کرد و گوش می داد ... چند روز قبل که با پرویز خان حرف زده بود داشتم سکته می کردم اون گفت دوست دخترم ...
    یک لحظه احساس کردم دارم می میرم ... ولی خودش گفت با پرویز خان شوخی داره ... و این طور نیست ... این فکر منو آشفته کرده بود می خواستم مطمئن بشم که کسی تو زندگیش نیست ...
    یکم از بابام گفتم و نشستم روبروش ولی اون گفت می خواد بره ... و اجازه نداد ... باهاش حرف بزنم ...
    با اینکه دلم پیش اون بود بلند شدم که برم ...

    ولی دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم رعنا دختر پرویز خان اومده دنبالش ...

    و تازه متوجه شدم که اون به خاطر من نبود که تو آژانس مونده و منتظر کس دیگه ای بود ...




     ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت پانزدهم

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پانزدهم

    بخش اول




     این تو ( مهسا ) :
    دیوونه شدم ... اول باورم نشد ...
    گفتم شاید یک کاری داره من برم ببینم چی می خواد چون فکر کردم چند روزه پرویز خان نمیاد حتما اونو فرستاده دنبال یک کاری ...
    رفتم جلو و گفتم : سلام رعنا خانم منو می شناسین ...
    گفت : سلام عزیزم شما مهسا جان هستین خواهر مهتاب جون ... حالتون خوبه ؟
    گفتم : با کی کار دارین ؟
     گفت : با آقا سینا قرار دارم می خوایم بریم بیرون ...
    نتونستم خودمو کنترل کنم ، در حالی که دست و پام می لرزید خداحافظی کردم و با عجله از اون جا دور شدم ..
    من فکر می کردم که ممکنه رعنا توجه سینا رو به خودش جلب می کنه ...
    یک حس بدی بهش داشتم و دلیلشو نمی دونستم حالا می فهمیدم چرا هر وقت اسم رعنا میومد من اینطوری بهم می ریختم ...
    خودمو به در و دیوار می زدم ... و نمی دونم چرا دلم می خواست یک طوری به خودم آسیب بزنم ...
    دستمو می کوبیدم به دیوار یا پامو می زدم و دردم می گرفت ... و دلم می خواست بیشتر و بیشتر این کارو بکنم ....
    اصلا یادم نیست با چی رفتم خونه وقتی رسیدم در میون حلقه ی اشکی که توی چشمم بود و نمی تونستم جایی رو ببینم با دستهای خونین کلید انداختم و رفتم تو . انگشت های پام درد می کرد به حدی که نمی تونستم کفشم رو در بیارم و دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم موهامو می کندم و گریه می کردم ...

    کسی خونه نبود ...
    اونقدر خودمو زدم تا بیهوش شدم ...

    نفهمیدم چقدر طول کشید که مامان اومده بود و بچه ها رو خبر کرده بود منیره و مجتبی بالای سرم بودن مامان گریه می کرد و به بابام فحش می داد فکر می کرد به خاطر اونه که اینطوری شدم ...
    دلم می خواست بمیرم ... آخه چرا من اینقدر ضعیف و بد بخت بودم ...
    چرا نمی تونستم مثل همه ی مردم مسائل زندگی رو تحمل کنم واین طوری زود داغون می شدم ....
    دیگه هیچ چیز برام مهم نبود حریف من خیلی قوی بود ... اون پول داشت و سینا هم برای همین رفته بود طرف اون ....
    ولی اون حق نداشت ... سینا رو از من بگیره من اونو از ته قلبم دوست داشتم و نمی خواستم از دستش بدم ...
    دو روز بستری شدم ... از تو رختخواب بیرون نیومدم دستهام زخمی بود و نمی شد برم سرکار تازه نمی خواستم دوباره سینا رو ببینم ...
    روز دوم من تنها تو خونه بودم ... که تلفنم زنگ خورد اون موقع حوصله ی کسی رو نداشتم ...
    اکرم مرتب زنگ می زد ولی من جواب نمیدادم ...




     ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    اتفافی نگاه کردم ببینم کیه ، سینا ؟ .... باورم نمی شد ... خودش بود ... یک مرتبه با خودم فکر کردم من اشتباه کردم ...
    سینا به من علاقه داره اون برای پرویز خان کار می کنه پس طبیعی بود که دخترش با اون قرار داشته باشه ...
    هنوز که چیزی معلوم نیست ... با دستی لرزون جواب دادم ...
    گفت : مهسا خانم ؟

    آب دهنم رو قورت دادم نفسم داشت بند میومد .

    دوباره گفت : مهسا خانم ؟
     گفتم : بفرمایید ...
    گفت : شما چی شدین چرا سرکار نمیاین ؟ راستی سلام ...
    گفتم : سلام ... مریضم ...
    پرسید : ببخشید مزاحم شدم ... مشکلی براتون پیش اومده ؟
    گفتم : یک کم ...
    گفت : من کاری از دستم برمیاد ؟
     گفتم : نه مرسی ...
    خیلی مهربون و آهسته ادامه داد ... تو رو خدا حرف بزنین بذارین دلتون خالی بشه ... مثل اینکه خیلی ناراحت هستین ؟ معلومه که سرما نخوردین ...
    صدای اون مثل یک آرامبخش روحم رو نوازش داد و احساس می کردم بازم دلم می خواد خودمو براش لوس کنم درد دل کنم و اون نازمو بکشه ...
    گفتم : نه سرما نخوردم ... حالم خوب نیست ...

    گفت : می تونم یک سئوال ازتون بپرسم ؟ کسی هست که شما رو آزار میده ؟
     گفتم : بله هست یک کسی هست ...
     گفت : میشه بپرسم کی ؟
     گفتم : خودم ... خودم هستم که دارم خودمو آزار میدم ...
    گفت : ای داد بی داد این حرفا چیه می زنین ... نمی دونم چی بگم ... من در مقامی نیستم که دختر فهمیده ای مثل شما رو نصحیت کنم هر چی باشه مادر شما خودش معلمه ... بافرهنگه. .. تنها چیزی که می تونم  بهتون بگم اینه که ضعیف نباشین ... و گرنه له میشین ... سعی کنین با قدرت از خواسته های خودتون دفاع کنین ... اون وقت به دستش میارین ....
    من سکوت کردم چی می خواستم بهش بگم ؟

    باز پرسید : مهسا خانم ؟ خواهش می کنم زودتر خوب بشین ما به شما احتیاج داریم ... ان شالله فردا میاین سر کار دیگه ؟ ...
    گفتم : چشم آقا سینا حتما میام ...
    خودم باور نمی کردم ولی وقتی گوشی رو قطع کردم خیلی حالم بهتر بود سینا به من زنگ زده بود ... باورم نمی شد ...
     جون تازه ای گرفتم ... احساس گرسنگی کردم ... بلند شدم یک چیزی بخورم اشتهای عجیبی پیدا کرده بودم همین طور که برای خودم غذا گرم می کردم ...فکر کردم راست میگه چرا من عقب بکشم ؟
    میرم جلو حتی اگر لازم بود بهش میگم دوستش دارم ... آخ کاش می دونستم تو سرش چی می گذره ...
    فردا رفتم سرکار ، سینا بالا بود ولی منو که دید اومد پایین و سلام کرد و با خوشحالی گفت : نه الحمدالله حالتون خوبه ... و نگاهش روی دست من خیره موند ... ناراحت شد و سری به تاسف تکون داد ...
    اون نمی دونست که چقدر این تاسف خوردنش هم برای من با ارزشه ...

    دستمو بردم پشت کمرم و رفتم سر کارم ...

    ولی اون هنوز داشت به من نگاه می کرد . مردد بود ، نمی دونم چرا !!!




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

     داستان این من و این تو


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم




     این من ( سینا ) :
    اونقدر تو احساسات خودم غرق بودم که نمی دونستم دارم کجا میرم ...
    فکر اینکه رعنا دختر شاه پریون به من ابراز عشق کرده برای من کم نبود ...
    کم کم رعنا دستشو گذاشت تو پشت من ... من مرد بودم ولی جرات چنین کاری رو نداشتم ... یک کم با انگشت هاش پشت منو لمس کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دستشو کشید ...
    گفتم : کجا برم ؟ ...
    گفت : من می خوام پیش تو باشم همین ...

    با خودم قرار گذاشتم تو اولین و آخرین عشق من باشی ... ببخشید که ... اون کار ... منظورم اون کار ... دوست داشتم لمست کنم ...
    گفتم : نه عزیزم ... فقط داشت خندم می گرفت چون به شدت قلقلکیم ... این نقطه ضعف منه ...

    و سارا همیشه برای از پا در آوردن من این کارو می کنه ...
    یک کم میومدی پایین تر من دیگه از خنده نمی تونستم رانندگی کنم ....
    گفت : پس منم حالا فهمیدم , دیگه ولت نمی کنم آقا سینا ... بریم دنبال سارا با هم دور بزنیم ؟

    گفتم : آره باشه بذار زنگ بزنم ببینم آمادگی داره بعد بریم دنبالش ...
    رعنا ساکت موند و چیزی نگفت ... برگشتم دیدم سرشو گذاشته روی پشتی صندلی ...
    گفتم : رعنا خوبی؟ با بی حالی گفت ؟ خوبم ... از دست پوری و بابام دارم دیوونه میشم ... حالا برای اینکه دل پوری رو به دست بیاره از خونه بیرون نمیره دارن حالمو بهم می زنن ...
    گفتم : الان بگو چی شدی ؟
     گفت : میشه تو با اسب سفید بیای و منو نجات بدی ؟ سینا تو همون خونه ی شما زندگی می کنم جیک هم نمی زنم قول میدم ...
    خندیدم و گفتم : داری بهم پیشنهاد ازدواج میدی ؟ رعنا تو خوبی ؟ چیکار داری می کنی ؟

    گفت : می خوام از دست اونا فرار کنم یا تو منو ببر یا میرم استرالیا ...
    گفتم : پس منو برای همین می خوای ؟ ...
    گفت : نه من قبل از اینکه عاشق تو بشم داشتم می رفتم ... تو رو که دیدم اصلا دنبالش نرفتم ... می خوام پیش تو باشم ...
    گفتم : ولی داری مثل بچه ها رفتار می کنی ما دو تا آدم عاقل و بالغیم ... نمیشه مثل پسر بچه ها رفتار کنم ...
    خودت از منم بهتر می دونی چقدر دوستت دارم ولی صبر کن ... من نمی تونم تصمیم بگیرم ... هنوز نمی دونم تو با من خوشبخت میشی یا نه ؟
    گفت : میشم سینا ...بهت قول میدم تو بی نظیری .

    یک کم سکوت کرد و هنوز سرش روی پشتی صندلی بود ..
    گفت : میشه منو ببری خونه ی خودمون فشارم افتاده پایین ...
    بهش نگاه کردم انگار واقعا حالش خوب نبود .

    گفتم : ببرمت دکتر ؟

    خندید و گفت : نه بابا خوب میشم بعضی وقت ها فشارم میاد پایین ... از بس این دو تا منو حرص می دن بابا میره یک غلطی می کنه بعد میاد و هی ناز و اطوار اونو می کشه ... دیشب براش یک سرویس خریده فکر کنم پنجاه میلیون بود ... تو میگی من حرصم نگیره ؟
     گفتم : اونا رو ول کن چیکار به کار اونا داری ؟ الان من چیکار کنم حالت خوب بشه ...
    گفت : منو ببر خونه ...

    یک کم بعد جلوی یک آبمیوه فروشی نگه داشتم و براش یک شیر موز گرفتم و باعجله برگشتم ... سرش هنوز روی پشتی صندلی بود و چشمهاشو بسته بود ...
    دستشو گرفتم مثل یخ سرد بود ...

    لیوان رو گذاشتم روی لبش و گفتم : بخور فدات بشم بهتر میشی ...

    لیوان رو گرفت و چند قورت خورد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

     داستان این من و این تو


     قسمت پانزدهم

    بخش چهارم




    بردمش در خونه ...
    با نگرانی گفت : حالا تو چطوری میری ؟
    گفتم : با تاکسی تلفنی ...

    گوشیشو برداشت و زنگ زد و برای من تاکسی گرفت ...
    مثل اینکه حالش بهتر شده بود  ...
    گفت : این شیر موز برای فشار خیلی خوبه ... سینا ببخشید نشد امشب سارا رو ببینم ...
    گفتم : عیب نداره ... من برم نکنه پرویز خان بیاد ببینه ، اون وقت چی بهش بگم ؟ ...
    گفت : اون برای من اهمیتی قائل نیست نگران نباش ...
    دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ... و تو چشمم نگاه کرد و گفت : بیا با هم قول و قرار بذاریم اینکه هرگز از هم جدا نشیم در هیچ شرایطی .

    گفتم : قول ، هیچ وقت ازت جدا نمیشم ... اگرم بخوام نمی تونم ... دست منو برد و گذاشت روی لبش و محکم بوسید ... من چشمهامو بستم تا خطایی ازم سر نزنه ... اون مقید نبود ولی من بودم ...
    تاکسی اومد . گفتم : دلم پیش تو مونده بهم زنگ بزن ...
    خندید و گفت : من مریضم تو باید زنگ بزنی ...
    گفتم : مراقب خودت باش و دستمو از دستش به زور کشیدم ، ول نمی کرد و رفتم ...

    عجله داشتم چون از پرویز خان می ترسیدم دلم نمی خواست من و رعنا رو اینطوری با هم ببینه ...
    وقتی رفتم توی تاکسی داغ شده بودم و قلبم به شدت می زد ...
    نزدیک خونه بهش زنگ زدم ...
    گفت : تو رو خدا ببین من چقدر بدشانسم تا رسیدم خونه حالم خوب شده بود ... خیلی لجم گرفت ... سینا دوستت دارم ...
    گفتم : منم خیلی دوستت دارم ...
    خیالم راحت شد و رفتم خونه ... فردا که رفتم شرکت پرویز خان هم اومده بود ...
    و گفت : ببخش سینا جون چند روزه کارا سر تو ریخته ... ولی بازم باید این کارو بکنی . امشب من باید برم کیش ...
    تو که روبراهی ؟ مشکلی نداری ؟
    گفتم : نه خیالتون راحت باشه مشکلی نیست ...
    گفت : رعنا می گفت دیشب با تو بوده ...
     چشمم داشت از کاسه در میومد این دیگه کیه ؟ ...

    پرویز خان هر روز بیشتر از روز پیش از چشمم میفتاد ...
    خیلی بی غیرت و بی ناموس بود ... و با این حرفش بیشتر از پیش دلم می خواست رعنا رو از دست اون خلاص کنم ... جوابشو ندادم ...

    پدر من اگر احساس می کرد دخترش یک ثانیه دیر می رسید خونه , دنیا رو زیر و رو می کرد ... اون وقت این اون طوری از رابطه ی دخترش با من حرف زد که انگار یک جورایی هم خوشحاله ...
    وقتی برگشتم پایین دیدم مهسا نیومده سر بقیه هم شلوغ بود ...
    سیستم رو روشن کردم و چند نفر رو راه انداختم تا اون بیاد ...
    ولی از مهسا خبری نشد ... پیام رو صدا کردم و کار مهسا رو بهش سپردم و خودم به کارام رسیدم ...
    یک ساعت بعد از اکرم خواستم بهش زنگ بزنه ولی جواب نداد ...



     ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

     داستان این من و این تو


    قسمت پانزدهم

    بخش پنجم



    روز بعد هم مهسا نیومد ...
    من نگرانش شدم ... اون خیلی افسرده و ناراحت بود و نمی دونستم از چی اونطور داره رنج می بره ...
    وقتی شرکت تعطیل شد ... داشتم درو می بستم که رعنا بی خبر اومد و سه تا بوق زد ...
    دستم رو تکون دادم دو روز بود ندیده بودمش خیلی دلم براش تنگ شده بود و از خوشحالی نمی دونستم چطوری در و قفل کنم ...

    پیاده شد به من گفت : تو بشین ...
    اومدم بریم پیش سارا ... بهش زنگ بزن ...
    گفتم : قبل از اون باید به مهسا زنگ بزنم خیلی نگرانشم ... دو روز نیومده ...
    تلفنشم جواب نمیده ...
    نشستم تو ماشین و با ناامیدی بهش زنگ زدم ... ولی اون گوشی رو برداشت ...
    خیلی صداش خراب بود ... دلم براش می سوخت ... کمی باهاش حرف زدم ...
    حوصله ی رعنا داشت سر می رفت ... اما من دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم ...
    رعنا هی پشت سر هم می گفت : زود باش ؛؛ سارا ,, ...
    وقتی حرفم با مهسا تموم شد ، گفتم : رعنا تو از زندگی مهسا خبر داری ؟
     گفت : نه نمی دونم ... مگه چی شده ؟
     گفتم : یکی داره مهسا رو آزار میده حالا کیه نمی دونم ...
    دختره طفلک خیلی داره عذاب می کشه ...
    گفت : آخیش بمیرم الهی چرا ؟ فکر نکنم سینا ، مهتاب و شرف خیلی هواشو دارن . مجید و شیدا هم همینطور .. .نمی دونم به خدا .....
    من داشتم شماره ی سارا رو می گرفتم ...
    گفتم : سارا جان آمادگی داری بیایم دنبالت با رعنا بریم بیرون شام بخوریم ؟
    گفت : وای سینا راست میگی ؟ من چی بپوشم ... بد نباشه ...
    گفتم : رعنا پیش منه آبرو ریزی نکن داره صداتو می شنوه ...
    گفت : سلام رعنا جون ... خیلی خوشحال میشم شما رو ببینم الان حاضر میشم ...

    رعنا سرشو آورد جلو و گفت : سلام ,, من با شما قبلا آشنا شدم ...
    سینا همش از شما حرف می زنه ... حاضر شو داریم میایم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ☘️🌺  این من و این تو  🌺☘️

    قسمت شانزدهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان