خانه
96.2K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم




    به زور کمی نشستم ... و یک لیوان آب قند خوردم ... می فهمیدم فشارم اومده پایین دستم یخ کرده بود و قدرت حرکت نداشتم ...
    اون با همون بغضی که نمی تونست حرف بزنه یکم توضیح داد که چرا ازدواج کرده می گفت از لج مامانت که شماها رو برده بود ...
    مقصر اون بود ... تا من افتادم زندان اون زندگی رو جمع کرد و رفت ...

    دوباره داد زدم : چرا خودتو می زنی به اون راه ، اون زندگی بود ؟
    همیشه تمام تنش کبود بود . برای چی اون زن رو می زدی ؟ تو چه کار بدی بود که نکردی ؟ مامانِ بیچاره ی من فرار کرد از دست ظلم تو ...

    سالهاست داره با مشقت کار می کنه که ما از ظلم تو در اَمان باشیم ... حالا اومدی اونو مقصر می کنی ؟ .....
    حالم خیلی بد شده بود و مجید منو با خودش برد ... و در خونه پیاده م کرد تو راه منو نصیحت می کرد ولی من چیزی نمی شنیدم ...
    توی اتاقم خوابیدم مامان بالای سرم بود و نوازشم می کرد خیلی بهش احتیاج داشتم ولی نمی دونم چرا همش یاد سینا میفتادم ...
    دلم می خواست اون الان کنارم بود و باهاش حرف می زدم ... و دلیل اینکه اینقدر به اون وابسته بودم نمی فهمیدم ...
    سرمو کردم زیر پتو و گفتم سینا خیلی بهت احتیاج دارم ... دوستت دارم و دلم فقط پیش توست ...
    و کلی باهاش درد دل کردم و تو عالم خیال اونم جواب منو داد ... و همین طور که برای سینا خودمو لوس می کردم ...
     انگار سرمو گذاشتم روی سینه ی اون و خوابم برد ...
    چند روزی بود که احساس می کردم سینا توجه بیشتری به من می کنه ... خوشحال بودم ...

    تا یک روز که دیدم کارمندا همه رفتن و اون هنوز اون بالاست ...
    منم صبر کردم پیش خودم فکر می کردم حتما این کارو کرده که با من تنها باشه ... منم موندم ... اومد پایین ...
    نشست روی یک صندلی قلبم به شدت می زد ... احساس کردم دلم می خواد باهاش درد دل کنم ...

    این کارو کردم و اونو با صبوری به من نگاه می کرد و گوش می داد ... چند روز قبل که با پرویز خان حرف زده بود داشتم سکته می کردم اون گفت دوست دخترم ...
    یک لحظه احساس کردم دارم می میرم ... ولی خودش گفت با پرویز خان شوخی داره ... و این طور نیست ... این فکر منو آشفته کرده بود می خواستم مطمئن بشم که کسی تو زندگیش نیست ...
    یکم از بابام گفتم و نشستم روبروش ولی اون گفت می خواد بره ... و اجازه نداد ... باهاش حرف بزنم ...
    با اینکه دلم پیش اون بود بلند شدم که برم ...

    ولی دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم رعنا دختر پرویز خان اومده دنبالش ...

    و تازه متوجه شدم که اون به خاطر من نبود که تو آژانس مونده و منتظر کس دیگه ای بود ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان