خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " بی هیچ دلیل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    اگه نظری در مورد این داستان داشتین ، پست بذارین . مرسی

     

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت هفدهم

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    مادر که چشمش افتاد به اثاث من نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت ...ولش کردی ؟ الهی فدات بشم مادر خوب شد جونت خلاص ....از همون اول باید این کارو می کردی ...
    سمیه از بالا اومد پایین و اونم  خوشحال شد و منو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت که تصمیم درستی گرفتم .... بعد بهم کمک کرد تا اثاثم رو توی اتاقم مرتب کردم .....
    به محمد گفتم برای این که طلاق بگیرم چیکار باید بکنم ؟ پرسید تصمیم خودتو گرفتی پشیمون نمیشی ؟ گفتم معلومه خیلی وقته تو این فکرم منتها هر بار یک چیزی می شد که تردید می کردم خودت که بابک رو میشناسی یک کاری می کرد تا از دلم در بیاره و دوباره کار خودشو می کرد ......
    داداش اگر میشه هر چه زود تر این کارو بکن بابک گفته داره میاد نمی خوام دیگه اونو ببینم هیچ وقت ....
    این حس رهایی به من نیرو می داد با خودم تکرار می کردم باید زندیگتو درست کنی ثریا لطفا؛؛؛ این آخرین فرصت برای توس دیگه گول نخور و کاری کن که از این به بعد خوشحال زندگی کنی .....
     چهار روز بعد بابک اومد و یکراست رفت خونه و متوجه شده بود که من رفتم نزدیک ظهر بود و من و مادر تو خونه تنها بودیم ....
    که صدای زنگ در اومد ...من داشتم ناهار درست می کردم و دستم بند بود مادر در و باز کرد .....
    صدای بابک رو شنیدم و با سرعت گاز رو خاموش کردم و دویدم بطرف پله ها و رفتم بالا ....تا خودمو قایم کنم ....می دونستم تو این جور مواقع اون آدم ضعیفیه و خیلی زود خودشو می بازه ....و ممکنه دست به هر کاری بزنه .... 
    بابک با دوتا  ساک بزرگ که  بزور می کشیدون وارد خانه شد و گفت سلام مادر جون خوبین ثریا کو ؟ 
    مادر سرشو به علامت سئوال تکون و داد و گفت : کجا ؟ کجا ؟
     سوغاتی ها را کنار حال گذاشت و بطرف مادر رفت تا با او روبوسی کنه ، مادر خودش را کنار کشید و گفت: گفتم کجا ؟  امری داشتید ؟ اینا رو بردار و از این جا برو...
    بابک با همون روش قبل خودشو زد به نفهمی و گفت :  بزارین بغلتون کنم مادر خیلی  دلم براتون تنگ شده بود ......
    مادر با تندی گفت : لازم نکرده من احتیاجی ندارم شما دلتون برام من تنگ بشه لطفاً از اینجا برین .
    بابک گفت : چی دارین میگین ...آخ ؛؛؛  آخ ,, مادر دوباره شروع کردین ؟ تو رو خدا دست بردارین از این کاراتون ، من برای کار می رم چند بار باید این موضوع را توضیح بدم . 
    مادر گفت : لازم به هیچ توضیحی نیست لطفاً این جا را ترک کنید . 
    بابک که آشفته شده بود و داشت کنترلشو از دست می داد گفت : مادر این کار و با من نکنید آخه من چه کار بدی کردم که باز مورد غضب شما قرار گرفتم ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۱۶
  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    مادر محکم زد پشت دستشو با عصبانیت گفت ببخشید حالا طلبکارم شدی برو آقا برو نزار تو روی هم وایستیم ...خواهش می کنم برو دارم کنترلم رو از دست میدم .......
    بابک گفت : خوب بگین من چه کار بدی کردم ؟ رفتم کارمو بکنم چیکار باید می کردم ؟
    مادر که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره گفت :  واقعاً نمی دونی …. واقعاً؟ …. این بار دیگه مثل دفعه قبل نیست ما دیگه از دست کارای بی منطق شما خسته شدیم زندگی ما شده حرص و جوش خوردن از دست شما همه چیز رو حسابی به گند و کثافت کشیدی مرد ،
    چرا ما رو ول نمی کنی از زندگی ما برو بیرون تو به همون خدایی که می پرستی ولمون کن .....
    ثریا نمی خواد تو رو ببینه ...قسم خورده پس دیگه تا کار به جای بدی نرسیده برو  . 
    بابک که حالا خیس عرق بود و دستپاچه و در این جور مواقع کوتاه میومد گفت : مادر جون قربونتون برم  عجب حرفی می زنید من که برای خوش گذرونی نمی رم کارم اینه  نمی دونم چرا متوجه نیستین ؟
    مادر گفت : از کجا معلوم شما که یکساله زن تو ول کردی و رفتی به امید خدا و حتی زورت اومده یه تلفن بزنی و حالشو بپرسی ….
    شاید برای خوش گذرونی رفته باشی  ما از کجا خبر داریم؟ ...از کجا؟ بگو دیگه؟ ...هر روز زنگ می زنی؟ از کارت حرف می زنی؟ نشونه ی جایی که میری میدی؟ ای بابا این همه پنهون کاری برای چیه ؟
     بابک رفت جلو و می خواست دست مادر رو بگیره ولی مادر دستشو با غیظ کشید کنار و گفت : ول کن آقا با زبون خوش دست از سر ما بر دار ....
    بابک عاجز و در مونده گفت : پس مثل اینکه شما خبر ندارید  ؛من مرتب پول فرستادم زنگ زدم شماره دادم به ثریا ازش بپرسین اون چند بار به من زنگ زده ؟ شما ها یک بار زنگ زدین حال منو بپرسین ؟ من آدم نیستم فقط ثریا آدمه ؟ 
    مادر گفت : من از همه چیز خبر دارم ... بله از تلفن های شما خبر دارم تو یکسال دو بار ( و بعد با صدای بلند فریا زد ) بنظر شما این کافیه ؟ ….. این کافیه ؟ 
    بابک گفت : چه حرفی می زنین گفتم که ثریا شماره منو داشت برین ازش بپرسین .. چرا  یک بار  حال منو نپرسید ؟ 
    مادر که دیگه کنترلی روی خودش نداشت و داد می زد گفت :خواهش می کنم بابک از زندگی بچه من برو بیرون ولش کن …. ولش کن بزار زندگیشو بکنه تو اصلا حرف حالیت نمیشه 
    بابک با ناراحتی و بدون هدف دستشو بالا و پایین می برد گفت :  آخه مگه من چیکار کردم ؟ نمی فهمم ....
    مادر سرش داد زد ...ای  واییییی.. چرا می فهمی؛؛  خودتو می زنی به نفهمی!! زن شما بیست روز توی بیمارستان بود تو بخودت زحمت ندادی یکبار حالشو بپرسی …. تو واقعاً نگران اون نبودی؟ …. بعد می خوای اون به تو زنگ بزنه ؟ …. اینم نمی فهمی ؟ تو واقعاً نمی فهمی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۱۶
  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    بابک انگشتشو گرفت طرف مادر و هی اونو بالا و پایین برد و با حالتی عصبی  گفت: بگین ثریا بیاد....
    بگین ثریا همین الان بیاد اینجا من باید با خودش حرف بزنم معلوم میشه حسابی پُرش کردین و دارین زندگی منو بهم می زنین بگین ثریا بیاد ....
    بگین خودش بیاد ببینم چی می گه ؟
    مادر گفت : ثریا با شما  حرفی نداره ... اون نمیاد راحتش بزار .... 
    بابک دستشو گذاشت روی سرشو داد زد وای خدای من؛  هر وقت منه بدبخت میرم سراغ کارم باید مکافات بکشم و با یک عده آدم از خود راضی سر و کله بزنم  و حساب پس بدم ....
    مادر فریاد می زد : از اینجا برو دیگه نمی تونم تحملت کنم به ما هم لازم نیست حساب پس بدی کی از تو حساب خواسته ؟ برو بیرون تا کار به جای باریکی نکشیده ...و خدا رو شکر کن با آدمای نجیبی سر و کار داشتی همین .....
    بابک بلندتر فریاد زد : از این جا نمی رم تا ثریا رو نبرم نمی رم ........ با سرعت رفت تو اتاق منو صدا کرد ثریا ؟ ....ثریا ؟ بیا ...لطفا بیا حرف بزنیم ....
    صدای مادر اونقدر بلند و عصبی بود که من تا اون موقع نشنیده بودم ترسیدم فشارش رفته باشه بالا ....با خودم گفتم چرا مادر رو سپر بلای خودم کردم ...میرم و جوابشو میدم .....و از پله ها اومدم پایین ..تا چشمش به من افتاد اومد طرف منو و گفت : مادر چی میگه ثریا بیا قربونت برم با هم بریم خونه و حرف بزنیم .....
    گفتم : نیا جلو همون جا وایستا ...من حرفامو توی تلفن بهت گفتم یادت که نرفته هنوز عقیده ام در مورد تو همونه اگر یادت نیست بدم نمیاد تو روتم بگم ..
    (اومد حرف بزنه نذاشتم ادامه دادم ) بسه دیگه گفتی منم از اون بالا شنیدم گیرم که حق با تو باشه....  اصلا من بدم من بی فکر و غر غررو هستم دائم نق می زنم برای تو احترام قائل نیستم پر توقع و لوسم ..مغرورم و کله ام کار نمی کنه ... از خود راضی و نفهم و بیشعورم ... به خاطر این عیب هایی که من دارم برو و ولم کن من نمی تونم با تو زندگی کنم زور که نیست ....
    بابک مثل بارون عرق می ریخت و منو نگاه می کرد انقدر حالش بد بود که اگر در موقعیت دیگه ای بود دلم براش می سوخت ...با همون حال گفت : کی گفته تو بدی ؟ تو بهترین زن دنیایی من غلط کردم توی عصبانیت یک وقتی یک چیزی گفتم به دل نگیر من دوستت دارم به خدا تو تنها زن زندگی منی .....
    آه بلندی از ته دل کشیدم و گفتم : ولی یک کلام؛؛ من دیگه نمی تونم به اون زندگی ادامه بدم نمی خوام و مطمئن باش اگر سرتم اینجا ببری برای من فرق نمی کنه ، گفتم که گیرم همه ی حرفای تو درست باشه من نمی تونم ادامه بدم حالا برو دیگه بیشتر از این مادرم رو ناراحت نکن .... 
    بابک گفت ثریا اینجا چه خبره ؟ ما که آخرین بار با هم صحبت کردیم مشکلی نبود  ؟ بگو چی شده ؟ کسی تو رو پر کرده ؟ کی زیر پات نشسته ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۵:۱۶
  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم


    مادر فریاد می کشید و از شدت ناراحتی بخود می پیچید دست منو گرفت و در حالیکه  می کشید
     گفت: برو تو اطاقت برو من خودم از پسش بر میام و در حالیکه دندانهایش را بهم فشار می داد و دستهایش را در هم می کوبید فریاد زد چرا مثل کبک سرتو کردی تو برف تو واقعاً از کسی نشنیدی که وقتی آدم زن مریضشو یکسال ول کنه و بره و یه خبر از اون نگیره چقدر بده ؟ چه کار احمقانه ای کرده دور از انسانیت  بوده ؟ دختر من در این مدت جون بسر شده تو اصلا  نگرانش نشدی؟
    که یک بار بپرسی از زیر عمل سالم بیرون اومده یا نه شاید مرده بود اونوقت چی داشتی بگی ؟ چرا نمی فهمی این کارای شما داره اعصاب همه رو خورد می کنه و تکرار اون برای ما طاقت فرسا شده  به من بگو ببینم این ماجرا چند بار دیگه باید تکرار بشه ؟ چند بار ؟ ما تا کی باید اداهای تورو تحمل کنیم ؟ 
    بابک رفت روی مبل نشست و چند تا دستمال کشید بیرون و عرق صورتش رو پاک کرد و با دست زد تو پیشونیش و سعی کرد آرومتر حرف بزنه و گفت  مادر من؛ شما دارید تند می رین این کار منه من که نمی تونم وقتی کانادا کار دارم هر روز بیام سر بزنم و برگردم 
    مادر : وای … وای چرا نمی فهمی ، چرا بی خبر می ری چرا تلفن نمی زنی چرا احوال زنتو نمی پرسی ؟ چرا اینقدر سرد و غیر عادلانه رفتار می کنی  اینا چیزایی نیست که آدمی مثل تو نفهمه داری خودتو می زنی به اون راه و هی میگی کار دارم .... کار چه ربطی به رفتار تو داره . 
    بابک رو از مادر برگرداند و بلند شد و اومد بطرف من و در حالیکه من داشتم عین بید می لرزیدم و رنگ به روم نداشتم گفت :  من نمی دونم ، نمی فهمم چی می گین من چه کار بدی کردم که اینقدر غیر عادلانه بوده.... اگر تلفن رو بر می داشتم و دائم مثل احمقها از پشت اون  قربون صدقت می رفتم بعد گوشی را می زاشتم و هزار تا غلط زیادی می کردم آدم خوبی بودم ؟ داماد خوبی بودم ؟ آره ثریا تو اینطور شوهری می خواستی ؟
    تو خودت نگفتی بخاطر اینکه من  با بقیه فرق دارم منو دوست دار ی؟ قسم می خورم من فقط بتو فکر می کردم دوستت دارم نمی تونم بدون تو زندگی  کنم .. ثریا با من این کارو نکن ،،، باشه از این به بعد هر کجا میرم تو رو هم می برم بیا بریم خونه ...
    مادر اومد جلو و در خونه رو نشون داد و گفت : هر کاری تو این یکسال کردی حالام بکن.



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم


    بابک با دستپاچگی گفت :  مادر تو رو خدا اینطور ی حرف نزنین ...خدا رو شاهد میگیرم که من اونجام با ثریا زندگی می کردم  ببینین ... بیین نگاه کنین ( رفت به  طرف ساکی که آورده بود ، اونو کشید وسط خونه و اونو باز کرد مادر داد زد  ) بردار این اشغال ها رو با خودت ببر تو عجب آدم بدی هستی مگه ما محتاج این چیزا هستیم فقط ازت انسانیت می خواستیم که تو وجود تو نیست .....
    بابک بدون توجه به حرف مادر کارشو ادامه داد تا اون موقع بابک رو اینطوری ندیده بودم ببین کادو ها همه مال سمیه و مادره و بچه هاست  ده برابر این رو برای تو خریدم اگه بفکر تو نبودم که یادم نمی امد که کاری برات بکنم فقط تلفن نکردم همین …. بخدا همین.... و بعد به طرف مادر رفت و گفت بخدا مادر من جز به ثریا به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم . 
    فقط کار داشتم همین …. قسم می خوردم ،، زندگی منو بهم نزنین  ….( و رو به من…. ) خواهش می کنم این کارو با من نکن بیا بریم خونه با هم حرف می زنیم . 
    ثریا جان دارم سکته می کنم اینکارو نکن ؛؛
    گفتم : نه …. هیچوقت …. من دیگه نمی تونم به اون خونه برگردم ، هیچوقت،، تو باید بدونی که دیگه همه چیز تموم شده …. من نمی خوام توضیحی بدی و نه دلیلی بیاری اگر فکر کنم که هر چی تو بگی راست باشه من بازم نمی خوام اینطوری زندگی کنم . 
    نمی خوام … کارای تو با خلق و خوی من جور نیست اینطوری برای هردومون بهتره.

    بابک بازم التماس می کرد و می گفت :  یعنی چه ؟ چی داری می گی می خوای عذابم بدی … خوب دادی بسه دیگه حالا بیا بریم ، تو رو به جون مادر قسمت میدم بیا از اول شروع کنیم ..... 
    گفتم : مثل اینکه حالیت نیست من می خوام ازت جدا بشم دیگه تو اون خونه بر نمی گردم راحتم بزار برو دنبال کارت دیگه مجبور نیستی به کسی تلفن کنی و توضیح بدی ...حالا راحت شدی . 
    بابک گفت : ثریا تو همه چیز منی تمام زندگی منی این کارو نکن ، من و تو همدیگر رو دوست داریم چرا باید از هم جدا بشیم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش ششم



    گفتم دلیل می خوای ؟ بهت میگم ... برای اینکه من تو زندگی تو هیچی نبودم  ، تو حتی نمی فهمی مسئولیت در مقابل من چیه ، تو فقط فکر می کنی هی برام کادو بخری همه چیز درست میشه ؟ حالا برو در کمد اطاق کوچیکه رو باز کن و کادوها تو بردار....
    ببین که اونا برام مهم نبودند من فقط یک رفتار درست از تو می خواستم من کادو نمی خوام خودم می تونم هر چی خواستم برای خودم بخرم ولی توهین ها و تحقیر های تو رو نمی تونم تحمل کنم …. ( و دیگه بشدت به گریه افتادم و دویدم طرف اتاقم تا اون عجز و ناتوانی منو نیبنه ..........
    بابک دستهایش را دو طرف سرش گذاشت و زیر لب غرید ….
    نگاهی به مادر کرد او هم صحنه را ترک کرد کمی تنها میان حال ایستاد با خودش فکر می کرد حالا چیکار کنم  ولی فهمیده بود که الان دیگر اصرار اثری نداره ....از صدای در فهمیدم که اون رفته .....
    بابک نا امید و خسته و درمانده بود... بفکرش رسید به محمد پناه ببره که بتونه اوضاع رو درست کنه ولی زود پشیمون شد می ترسید همون رفتار مادر و ثریا رو هم اون داشته باشه و چون خیلی عصبی بود بهتر دید فعلا بره خونه و کاری نکنه  .
     
    وقتی او رفت من  تا ساعتها گریه کردم  با اینکه مدتها بود خودمو برای چنین روزی آماده کرده بودم ، باز هم نمی تونستم ناراحت نباشم ..... . 
    چند روزی رو با خودم  کلنجار رفتم... و فکر کردم.... دیگه تصمیمم قطعی بود که زندگی جدیدی برای خودم بسازم ....  . 
    من با محمد رفتم دادگاه و کار طلاق رو شروع کردم و مراحل اونو هم خود محمد پیگیری کرد که من اذیت نشم .....
    بابک اینقدر از خودش مطمئن بود که راحت حق طلاق رو به من داد و فکر نمی کرد من هرگز ازش جدا بشم ...
    چند بار احظاریه برای بابک رفت در خونه اش ولی اون در هیچ جلسه شرکت نکرد و اصلاً خبری ازش نبود و خودشو به هیچکس نشون نمی داد. 
    20 شهریور ماه بود که حکم طلاق رو محمد گرفت و آورد داد دست من .... نگاه سردی به اون انداختم و آرام گفتم: راحت شدم و نشستم  ،ازصورتم  چیزی معلوم نبود نه خوشحال بودم و نه غمگین فقط زیر لب گفتم حالا زندگی جدیدی رو شروع می کنم بعد از محمد و زحمت هاش تشکر کردم و اونو بغل کردم و بوسیدم...
    محمد تحت تاثیر قرار گرفت و منو به آغوشش گرفت و مدتی نگه داشت انگار می خواست احساسشو این طوری به من بفمونه  و گفتم : داداش نمی دونی برام چیکار کردی خیلی کمک حالم بودی .
    محمد دستی به سرم کشید و گفت : امیدوارم یک روز دوباره ببینم تو مثل سابق می خندی و شوخی می کنی همین برای من کافیه.....حالا  منتظرم ببینم  چطور زندگیتو می سازی. 
    همان روز بعد ازظهر حکم طلاق بدست بابک رسید . 
    او مثل یخ وا رفت باعصبانیت اونو پرت کرد چند بار دستش را به در و دیوار کوبید و فحش داد به هر کس که یادش می آمد بد و بیراه می گفت ... حسابی قاتی کرده بود اصلاً فکر نمی کرد من بتونم چنین کاری کرده باشم ... او فکر می کرد مدتی صبر کنه خودم  پشیمون میشم  و   برمیگردم. چون از عشق من به خودش مطمئن بود ..... . 
    ولی اون منو نشناخته بود....خار و ذلیل بودن توی وجود من نبود و اون زندگی فقط برای من همین رو به ارمغان داشت .
    بابک سکوت و تحمل های منو دلیل بر عشق بی نهایت من به خودش می دونست......




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش هفتم


    بابک از شدت عصبانیت نمی دونست چیکار کنه یک مرتبه شروع کرد به فریاد زدن و اثاث خونه رو بلند می کرد و می کوبید زمین هر چی دم دستش بود شکست و خورد کرد قاب عکسها رو از روی دیوار بر می داشت و محکم می کوبید روی زمین....
    شیشه ها می خورد تمام کف سالن و اتاق ها رو پر کرده بود ...
    بعد رفت تو آشپز خونه و هر چی دم دستش بود زد زمین و شکست ....و همون طور پا برهنه روی اونا راه می رفت صدای شکستن ها و سر و صدای بابک همسایه ها رو به وحشت انداخت اونا نمی دونستن ما در چه وضعی هستیم برای همین به موبایل من زنگ زدن و گفتن توی خونه تون قیامت شده و آقای حسینی داره داد می
    زنه دست و پام از حس رفته بود ...از مادر پرسیدم چیکار کنیم ؟
    گفت : بزار هر کاری می خواد بکنه به ما مربوط نیست دیگه ..... ولی من طاقت نیاوردم و به محمد زنگ زدم محمد به آفاق خانم تلفن کرد و رفت دنبالش و با هم رفتن ببینن اون چه حال روزی داره ...... 
    اونا با هم اومدن و کلید خونه رو از من گرفتن و رفتن ......
    وقتی درو باز کردن بابک وسط خورده شیشه ها نشسته بود و مثل بچه ها گریه می کرد و با دیدن مادرش بغضش بیشتر شد و در حالیکه نمی تونست آب دهنشو هم جمع کنه  با صدای بلند گریه کرد و مرتب می گفت ..ثریا رو ازم گرفتن ...
    محمد از لای در نگاه می کرد اون زخمی و خراب سرشو گذاشت تو بغل مادرش و گریه کرد ... محمد دیگه تحمل نداشت و نمی خواست که بابک اونو ببینه برای همین در و بست و برگشت خونه  . 
    بابک بالاخره به خودش آمد بلند شد و رفت زیر دوش آب و مدتی زیر آب بی هدف ایستاد . همانطور با خودش حرف می زد من نمی زارم من نمی زارم تو زن منی کدام (......) حکم طلاق را صادر کرده. مادرشوبه عزاش میشونم ولی هر چه گفت حرص و غیضش بیشتر میشد و آرامشی در کار نبود...
    مادر بابک در حالیکه گریه می کرد خونه رو جارو کرد و کمی جمع و جور کرد تا بابک اومد بیرون یک چایی هم براش درست کرده بود ....بابک با همون حوله اومد روی مبل نشست و به مادرش گفت : دیدی چی شد ثریا طلاق گرفت و رفت اون الان دیگه زن من نیست ....
    مادر نمی دونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم نمی تونم این وضع رو تحمل کنم 
    مادرگفت : معلوم دیگه آنقدر با این دختر بد رفتاری کردی که جونش به لبش رسید من از خجالت کارای تو روم نمیشه هیچوقت سراغش برم اون بابا ی بی همه چیزت هم همین طور بود هیچوقت نفهمید بقیه هم مثل اون آدمند . توام یکی مثل بابات فقط بفکر خودت هستی . 
    رگهای گردن بابک بیرون زده بود با فریاد گفت حالا فهمیدی چرا هیچوقت بهت زنگ نمی زنم چون همیشه میخواستی دق و دلی بابا رو سر من خالی کنی از بچگی به من گفتی مثل بابامم ،بی شرفم من یاد گرفتم مثل اون باشم چون تو اینجوری میخواستی ....
    تو تمام عقده هایی که نتونستی سر بابام خالی کنی سر من خالی کردی اگر از زرنگی خودم نبود الان یا گوشه خیابان بودم یا تو زندون پوسیده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفدهم

    بخش هشتم



    مادر گفت : آره من عقده دارم من عقده های باباتو سرتو خالی کردم ، من نبودم که بزرگت کردم من نبودم که تو رو باینجا رسوندم تو خودت چهار سال مریض بودی من نبودم که ازت مواظبت کردم توی بهترین مدرسه ها درس خوندی من نبودم.....
     تو همونی نیستی که من دارو و ندارمو خرج تحصیل و دانشگاه ش کردم وتو همونی نیستی که وقتی به درآمد رسید رفت و پشت سرشو نگاه نکرد . تا موقعی که می خواستی ثریا را بیچاره کنی پای منو کشیدی وسط و بعدش هم گفتی که دخالت نکنم ، من بی عاطفه تر از تو ندیدم حالام نمی دونم چطور شده برای ثریا ناراحتی...
    وقتی تو کانادا دنبال عشق و حال خودت بودی یاد اون دختر بیچاره نبودی یکسال اونو با مریضی و تنهایی ول کردی ، صداش در نیومد حتی یکبار شکایت تو رو پیش من نیاورد... خوب کاری کرد حقته ..... هر کاری بکنه حقته ....
     
    بابک فریاد زد و وسط حرفها مادرش بالا پائین می پرید بالاخره گفت برو تو هیچ وقت دردی از من دوا نکردی همیشه سر زنشم کردی و نخواستی ببینی دردم چیه ...
    مادرش گفت آخه درد تو رو من می دونم ....خود خواهی و بی عقلی؛؛ تو از خود راضی هستی فکر می کنی من همیشه هستم ثریا همیشه هست ...
    نه پسرم طاقت ما هم یک اندازهای داره تو حتی اجازه نمیدی من بیام زن تو رو ببینم به خدا از خجالت هر بار که زنگ می زنه آب میشم بهش چی بگم؟
     بابک گفته با تو  تماس نگیرم ؟ بهش بگم چرا ؟؟؟ دلیلشو بگم ؟ که تو از چی می ترسیدی ولی مطمئن باش ماه زیر ابر نمی مونه .....بابک  دو دستش را توی سرش فرو برد و به جمجمه اش فشار آورد دلش میخواست مغزش بترکه .... آفاق خانم وقتی حال بابک رو دید کوتاه اومد و دیگه حرفی نزد .....
    بابک از جاش بلند شد و تصمیم گرفت بیاد خونه ی ما و با من حرف بزنه ولی آفاق خانم جلوشو گرفت و بهش گفته بود نکن کار و از این خراب تر نکن....  صبر کن من خودم درستش می کنم ..... و کمی با اون مهربون شد و براش غذا درست کرد و موقتا پیشش موند بابک هم دلش نمیخواست مادرش بره  .




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹   بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت هجدهم

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش اول



    اون شب اولین شبی بود که بعد از چند سال راحت خوابیدم، با اینکه وقتی محمد حال و روز بابک رو تعریف کرد ، همه ناراحت  شدن,, من عین خیالم نبود شاید خیلی هم بد جنس بودم و ته دلم راضی شدم به این که یک شب اونم حال منو داشته باشه.
     مادر با نگاهش به من می فهموند که تحت تاثیر قرار نگیری و من باز با نگاه خاطرشو جمع می کردم ... می خندیم و با بچه ها شوخی می کردم و مثل سابق با سوگل هم  بازی شدم .....  
     دیگه ترس از اینکه بازم بابک بره و نیاد،، تنهایی و چشم انتظاری ، تاصبح بیدار موندن و اشک ریختن دلهره ها و ترس از خیانت که داشت تار پود وجودم رو رو نابود می کرد رو نداشتم و احساس رهایی به من آرامش می داد ....
    اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم دیگه حالا نمی ترسیدم که حرف بزنم  ....
    می خواستم  همه ی اون خاطرات بد رو از ذهنم پاک کنم . 
    اونشب همه بچه ها اومدن خونه ی مادر و بعد از مدت ها به من خوش گذشت .... اونا که عزیز ترین کسانم بودن مثل یک مریض با من رفتار می کردن ، این مال اونشب تنها نبود مدتها بود که اونا برای من نگران بودن و من این با تمام وجودم احساس میکردم  ......

    28 آبان ماه بود ، صبح که از خونه اومدم بیرون تا برم مدرسه بابک رو دیدم توی ماشین جلوی خونه نشسته بود و تا چشمش افتاد به من پیاده شد....
    اونقدر بهم ریخته و داغون بود که نمی تونستم باور کنم... بی غرور ؛؛ بی تکبر؛؛عاجز؛؛ از اون بابکی که من می شناختم دیگه خبری نبود ... آهسته و غمگین اومد جلو و بدون سلام و مقدمه چینی گفت بیا برسونمت با هم حرف بزنیم . من بدون اینکه جوابی بدم یا حتی نگاهش کنم رفتم طرف ماشینم و سوار شدم ؛؛ دست و پام می لرزید فکر می کردم الان میاد که دوباره بحث رو شروع کنه ولی اونم برگشت تو ماشینش و چند دقیقه سرشو گذاشت روی فرمون من حرکت کردم و در آخرین لحظه که از کنارش رد می شدم دیدم سرشو بلند کرده و چشماش اشک آلوده ......
    قلبم تند تند می زد با خودم گفتم نفرین به تو ثریا چرا نگاه کردی این دوباره ترفند جدید اون مظلوم نمایی کاری که من خیلی ازش بدم میاد اومده در خونه ی من گریه می کنه خجالت نمیکشه عوضی وقتی گردن کلفتی می کردی می خواستی یاد این روز هم باشی .....
    همه ی اینا رو می گفتم ..چون دلم به حالش سوخته بود ... برای این که متزلزل نشم باید با خودم حرف می زدم خاطراتم رو میاوردم جلوی چشمم ..و این نمی گذاشت تا فراموش کنم چی کشیدم ......
    بابک موفق شد اون روز منو خراب کنه و من بازم همش ذهنم طرف اون کشیده می شد و آشفته شده بودم ...
    ظهر که به نماز ایستادم به خدای خودم شکایت کردم و گفتم ...یک طوری به من بگو چرا کسی رو جلوی راهم گذاشتی که از همون اول که اونو ندیده بودم دچار استرس شدم و تا حالا دارم از دستش می کشم چرا منو از دست اون خلاص نمی کنی ؟ مشکل من همیشه  فکرم بوده که به اون مشغوله و منو از همه ی دنیا جدا می کنه .....
    بهم بگو چرا ؟..من می خوام دلیل اونو بدونم .... و روی مهر افتادم و با گریه گفتم ...خلاصم کن خدا ...خلاصم کن ......
    اون روز بابک رفته بود جلوی دفتر محمد و به خیال اینکه ممکنه باهاش بر خورد بدی بشه اول زنگ زده بود ...
    محمد گوشی رو قطع می کرد و جوابشو نمی داد اون به شماره ی دفتر زنگ زد منشی گفته بود که الان کار دارن ....بعد رفته بود بالا و در حالیکه قیافه اش نشون می داد عصبی و پریشونه به منشی گفته بود بگو من باید باهاش حرف بزنم از اینجا هم نمیرم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش دوم


    ولی محمد می دونست که امکان داره بابک با زنگ هایی که زده و اون جواب نداده بیاد پیشش این بود که از اتاق اومد بیرون و رفت طرف بابک و به گرمی باهاش دست داد و تعارفش کرد تو اتاقش و دستور چایی داد ...
    بابک یک کم آروم شده بود شاید فکر نمی کرد محمد این طوری باهاش بر خورد کنه  ....
    محمد از بابک پرسید اشکالی نداره من این کارومو تموم کنم بعد حرف بزنیم ؟
    بابک نشست و گفت: نه محمد جان خواهش می کنم من کاری ندارم .....
    محمد با خودش فکر کرد ...نمی دونم این چه کاریه که تو همیشه میگی کار دارم  و نمی تونی انجام ندی ،،،و وقتی این جوری تو مخمسه میفتی اصلا کار نداری و خونه نشین میشی !! ...

    بابک طبق عادت عرق ميريخت و دستهايش رابهم مي ماليد .
    محمد عمداً باخونسردي کاراشو انجام مي داد تا حالت هيجاني بابک ازبين بره  . 
    وقتي منشي يک سيني چای  و شيريني آورد محمد بهش گفت: لطف کنيد نه کسي بياد تو نه به تلفن جواب ميدم الان کاردارم ...  منشي چشمي گفت و خارج شد.
    محمد روبروی بابک نشست و گفت : من مي دونستم که تو امروز مي آیي چون ميدونم بر خلاف رفتار خشن و خودخواهانه ات دلي کوچک و مهربون داري .
    بابک گفت :نه رفتار من خشن و خود خواهانه است نه دلي کوچيک دارم من زنمو ميخوام کسي که زنشو بخواد دلش کوچيکه ؟
     محمد در حالیکه خیلی برای بابک متاسف شده بود گفت : ولی بابک جان  اون ديگه از تو جدا شده زن تو نيست .
    بابک دوباره بر افروخته شده بود و به حالت التماس گفت محمد این کارو با من نکن به دوستیمون قسمت میدم ، تو رو خدا ثریا رو به من برگردون قول شرف میدم دیگه کاری نکنم که اذیت بشه ...
     محمد گفت مرد حسابی چرا این طوری میگی ؟  اولاً که من نکردم این خواست خود ثریا بود
     دوما منم باهاش موافق بودم ، چون اينطوري براي هر دو تون بهتره .
    همین الان گفتی دیگه
    کاری نمی کنی ...پس خودت می دونی که اذیتش کردی اونم تا حد خیلی زیاد .....ثریا قوی بود و گر نه نمی دونم چی به سرش میومد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش سوم


    بابک گفت : نه؛؛ به خدا نه ...اگر من بدونم ولی سعی می کنم از این به بعد باب میلش رفتار کنم ... منظورت تلفن کردنه؟ ..... باشه ....باشه ازاين به بعد هر روز ده بار بهش زنگ ميزنم .... خوبه ؟ اين تنها حرفيه که همه بمن مي زنن ..اگر به من می گفتن تو  عياشي ،ول خرجي ! بي عرضه اي.... کثيفي ....بدي .... اینا نیست  همه فقط مي گن زنگ بزن تلفن کن .... بابا من فقط  همين کارو نکردم چرا اينقدر بي انصافين.
     محمد گفت : بابک .... بابک خواهش مي کنم شلوغ نکن اگه ميخواي حرف بزنيم منصف باش حرفتو بزن و به حرفاي من با دقت گوش کن شايد به نتيجه برسيم که چرا کارت به اينجا کشيده شده ، تو رو خدا براي يکبار هم شده اينقدر با کلمات بازي نکن و از جملات بيهوده و بي منطق استفاده نکن؛؛ بزار يکبار هم شده توي زندگيت يکي حرفي بزنه که مورد پسند تو نباشه .
     بابک: گفت :من نمي فهمم اشتباه من چيه؟ . 
    محمد آه عمیقی کشید و گفت :  نه؛؛ نمي فهمي,, منم ميدونم که نمي فهمي و مشکل همین جاست که خودت نميدوني که نمي فهمي اينها با هم فرق مي کنه براي همين کمي به من گوش کن حرف من که تموم شد تو از خودت دفاع کن شايد به نتيجه برسيم. ولی خواهشا بین حرف من حرف نزدن تا آخرش گوش کن منم قول می دم به حرفای تو گوش کنم ..
    بابک گفت : باشه .... باشه .... قول ميدم  . محمد گفت :چایت  سرد نشه مرد ....بخور با شيريني بخور حتماً صبحانه نخوردي ( بعد نفس عميقي کشيد و ادامه داد ) يادم مي آد که تو درست بعد از اينکه ثريا پيشنهاد ازدواج تو رو قبول کرد و اين موضوع را به همه اعلام کرد .. ناپديد شدي من به کارتو کار ندارم ولي غرور و شخصيت اين دختر رو همون جا زير پا گذاشتي اون ميون فاميل و دوست و آشنا سرشکسته و خجالت زده شد تا اون جايي که ميخواست به ازدواجي ناخواسته تن دربده ولي خوب تو آمدي و رفع و رجوع کردي و ما فکر کرديم حالا که عاشقي ميتوني اشتباهاتو جبران کني من اونو راضي کردم و براي اين کار تا آخر عمر ازخودم شرمنده ام يادت مياد؟...............
    اولين مهماني که تو خونه ستاره بود و شما را پاگشا کرده بود تو تمام مدت يک گوشه کز کرده بودي و ثريا با تمام شخصیت و خانمي که داشت حائل بين تو و خانواده شده بود یادم که قرمز می شد و می خندید و تو چند بارتو همون مهماني به او توهين کردي يادت هست ؟
    يادت مي آد شبي که ما براي دست به دست دادن تو حالا چه تو راضي بودي يا نه حساب احترام هيچ کس را نگه نداشتي و همه رو از خونت بیرون کردی؟ یادت هست ؟  ..........تو می دونی به سر ثريا چي آمد ؟ يادت مي آد توي هر مجلسی که بود بهانه میاوردی که سرم درد می کنه ؛؛ کار دارم ؛؛ دلم درد می کنه ؛؛ ترش کردم ؛؛ ..... و اين زن بيچاره را تنها با يک دنيا غم و غصه مي زاشتي و مي رفتي .همیشه ما برش می گردوندیم خونه؟؟ تازه تو اوقاتت تلخ بود که چرا اون با تو نیومده یادت هست ؟
    يادت مياد توي مهماني تولد سوگل  همه جمع بودند و تو نيامدي من دلم مي خواست بخاطر ثريا يا حتي بخاطر خودم توام اونجا باشي اومدم دنبالت در و باز نکردي و بعد شنيدم که دعواي مفصلي با ثريا کردي که من حق نداشتم بيام دنبالت؟ یادت هست ؟ وقتي مادر از مکه اومد همه جمع بوديم وتو حتي يکبار  بديدن مادر نيامدي و از روز دوم اومدن ثريا رو هم قدقن کردي من يادم هست که ثريا چند بار يواشکي اومد و سفارش مي کرد بتو چيزي نگیم ( بابک عرق کرده بود دستهايش را بهم ميماليد و به خودش نهيب مي زد که صبر کن ).




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    من از اين حرفها خيلي زياد دارم ولي به کار آخرت بسنده مي کنم .
     تو بي خبررفتي؛؛ خيلي خوب ... ثريا سخت مريض بود لاغر و ضعيف سرگردون بين خونه خودش و مادر مثل مرغ پرکنده جون مي کند و ما جون کندن اونو مي ديديم و کاري از دستمون بر نمي اومد .
    ما هيچکدام نميتونستم جاي تو رو براش بگيريم هر چي خوش خدمتي مي کرديم بدتر مي شد و اون نياز بيشتري بتو احساس مي کرد . تو حتي وقتي با تلفن باهاش صحبت کردي اهميتي براي مريضی او قائل نشدي؛؛ يک همدردي ؛ يک ابراز تاسف ؛ يک احوالپرسي او را آرام ميکرد و کارت به اينجا کشيده نمي شد.
     بابک .... ولي تو از همين کار کوچک دريغ کردي وقتي بيهوش ازاطاق عمل بيرون اومد محشري برپا بود چون اون فقط تو رو صدا مي کرد نه مادرشو نه برادرشو نه هيچکس ديگه فقط ميگفت بابک ، ولي تو ... توي بي رحم حتي يک تلفن نزدي واين براي ثريا تجريه بسيار تلخي شد ، ميگي چرا ثريا زنگ نزد .... ثريا مغروره اون نميخواد عشق تو رو گدايي کنه اون ميخواد تو خودت بخواي بزور ازت چیزی نميخواد  ، چون اگه بگه و تو انجام بدي ديگه براش ارزشی نداره ،  خلاصه وقتي به هوش اومد فقط نگاه مي کرد و با چشمهاش فقط مي پرسید آيا از تو خبري شده؟ سکوت ما نشونه تلخي براي او بود بيماريش چيزي نبود ولي خيلي طول کشيد . اوضاع روحي خوبي نداشت ، ولي بازم رفت خونه اش و اونجا رو براي آمدن تو سروسامون داد .
     ولي وقتي تو تلفن کردي از مريضي و غم اون از فراق او نپرسيدي اون فهميد که ديگه نمي تونه با تو زندگي کنه و تصميمي که هميشه تو ذهن خودش زيرو رو مي کرد عملي کرد بنظر من تو هيچ حقي نداري دوباره آرامشو از اون بگيري.... يعني راستش من نمي زارم  و دیگه اجازه نمیدم خواهر نازنین منو ناراحت کنی والسلام حالا تو....
    بابک قدري سکوت کرد سرش را پايين انداخت و گفت :محمد جان خیلی تند رفتی من برای همه ی این کارام دلیل دارم ثریا وقتی چشمش به شما ها میفتاد منو فراموش می کرد ...
    بعد منم با خودم می گفتم پس اگر نباشم هم اون راحت تره هم من حرص و جوش نمی خورم ...از خونه ی مادر میگم یادته مجید چقدر به من بی احترامی کرد و من بروی خودم نیاوردم حتی یک بار به ثریا نگفتم  ......... شب مهماني خونه سیما  از راه که رسيديم شماها ریختین دور ثریا و بغلش کردین و ماچ و بوسه ولی هیچ کس منو ندید و خیلی بعد از اینکه رسیده بودیم .. فقط تو باهام دست دادی .... نه سیما نه شوهرش از اومدن من خوشحال نشدن منم اوقاتم تلخ شد و زود رفتم چه فرقی می کرد شما ها ثریا رو می خواستین ..... ديگه احساس مي کردم منو دوست ندارين يا اون شب تولد مهیار خونه شما هميشه براي من يک عقده شده ،ثريا زودتر آمده بود که به سیمین خانم کمک کنه من ازسرکار آمدم يادت هست وقتي من آمدم ، ثريا شايد تا نيم ساعت از آشپزخانه بيرون نيومد .....و بعد با سردی یک چایی دستش گرفت و آورد مثل مهمون به من تعارف کرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۹۵   ۱۷:۳۸
  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم



    همون شب مجید خیلی با من سرد رفتار کرد برای همین بازم رفتم برای این که ثابت کنم منم هستم اگر بودنم اثری نداره رفتنم اثر داشته باشه  .
    شما کاراي خودتونو نديديد ثريا همه چيزش مهرانه مهیار و خندان و سوگل و مادر و محمد و ....چه می دونم هر وقت می خواستیم حرف بزنیم اون می گفت سوگل این طوری کرد و مهران اون طوری گفت ... منم تحملم حدی داره دیگه ......  یا خواهر و برادرهاش اون هميشه ميرفت وسط اونا و اصلاً بمن اهميت نميداد خوب منم سعي کردم کمتر جايي برم تا باعث ناراحتي خودم و بقيه نشم من نمی تونستم تحمل کنم..... اگه اينقدر دوستش نداشتم( بابک سکوت کرد ..  سکوت تلخي که معلوم بود متوجه شده بود دلايلش غيرمنطقي بوده) .
    محمد گفت ادامه بده( ولي او باز م سکوت کرد سرش را بين دو دست گرفت وبلند نمي کرد).
     محمد گفت  : خوب شايد کمي تو حق داشته باشي ولي تو فکر نمي کنی که اينها به خراب کردن يک زندگي نمي ارزه؟
     به ناراحت کردن به قول خودت کسي که دوست داشتي؟  تو فکر ميکني وقتی ما میریم خونه ی مادر سیمین چيکار ميکنن ، پدرش اصلا اهل حرف زدن نیست دست میده و میره پای تلویزیون می شینه و ساعت 8 شب هم ما باید ساکت بشیم چون می خواد بخوابه ....
     اون اصلاً حوصله حرف زدن نداره سیمین  ومادرش هم توي آشپزخانه يا گوشه اي حرف مي زنند ، ولي من احترام اونا رو نگه مي دارم؛؛ نه در واقع احترام خودم رو نگه مي دارم چه عيبی داره اونا که با من پدر کشتگي ندارند شام ميخوريم بهم احترام مي زاريم ومن ميام اگر آدم بخواد براي هر سوء تفاهمي زندگي را به گند بکشه که همه سر به ناکجا آباد باز مي کنن .
    بابک گفت :ولي من عقيده دارم که اگر به زنها رو بديم اونا هي بيشتر و بيشتر مي خوان ولي خوب ....
    قبول دارم ثريا اينطوري نيست اون خيلي صبوره شايد هم صبر زياد اون باعث شدمن به خودم اجازه بدم ...
    بعضی از کارا رو بکنم اون باید از همون اول جلوی من می ایستاد ..
    محمد گفت : ولی من فکر می کنم بابک جان شما با این غیب شدنها او را ترسونده بودی اونم دلش می خواست جلوی تو وایسته ولی هر وقت اعتراض کرده با برخورد بدتری مواجه شده پس ترجیح داده تحمل کنه.. شاید ترسیده تو دوباره بری .... به هر حال نمی دونم .... اون واقعاً هیچوقت حرف دلشو نمی زنه  اینا بر داشت منه . 
    بابک گفت  : نه ... نه من برای اینکه استحکاکی پیش نیاید از خونه  می رفتم بیرون و آروم که می شدم حتماً با گل و شیرینی و حتی کادو  از دلش در می آوردم . 
    محمد گفت  : خوب حالا من می پرسم شما اون موقع کجا می رفتید که ثریا خبر نداشت چرا موبایل تو خاموش می کردی ؟ 
    اگر برای کار می ری پس کسانی که با تو کار داشتن چطور پیدات می کردند ؟ 
    بابک خیلی خونسرد گفت  : دوستی دارم که ثریا اونو می شناسه مجرده می رم پیش اون موبایلمم همیشه خاموش نیست واقعاً نیست . 
    محمد گفت : خوب بنظر خودت کار خوبی می کردی ؟  ثریا از کجا بدونه تو پیش دوستت رفتی ؟ و الان خودت اعتراف کردی که می خواستی اونو رنج بدی و این طوری تنبیه کنی  بابک جواب داد نه ..... نمی دونم .... آخه باید چیکار می کردم دعوا بالا  می گرفت . 
    محمد با زرنگی گفت : بابک جان دیدی ؟ تو که گفتی دعوا فقط بر سر اینکه شما روزی ده بار با ثریا تلفن نمی کنی دیدی که فقط این نیست ؟ بابک دستپاچه شده بود و گفت : من واقعاً وقتی ایران هستم تلفنم خاموش نیست ولی ثریا حتی یکبار بمن زنگ نزده هیچوقت؛؛ من بیشتر وقتها  منتظر بودم یه زنگ بزنه تا بسرعت برگردم ولی اون هیچوقت این کارو نکرد .




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش ششم



    محمد گفت : بابک ،،  داداش جان  ..... من خودم چند بار اتفاق افتاده که فهمیدم قهر کردی بهت زنگ زدم ولی گوشی تو خاموش بود به من اینا رو نگو ثریا زنگ می زد هزار بار هم می زد ولی اعصابش خورد می شد وقتی می دید که تلفنت خاموشه . 
    بابک گفت  : خیلی خوب من حالا باید چیکار کنم هر کاری شما بگویید می کنم  فقط.....
    محمد نگذاشت حرفش تموم بشه گفت : بحث تموم شد دیگه فایده نداره کار از کار گذشته  دیگه نه ثریا می خواد بر گرده نه هیچ کدوم از ما بهش پیشنهاد می کنیم؛؛ تو اگر فکر می کنی اشتباه چند سال پیش رو من تکرار می کنم و با ثریا حرف می زنم ...کاملا در اشتباهی ....
    بابک با ناامیدی گفت : من فقط امیدم به توست هر کاری تو بگی می کنم من به حکم طلاق اعتراض دادم تا به حکم من رسیدگی نکنند قطعی نیست خواهش می کنم در حق من برادری کن .
    بابک بازم التماس کرد و بالاخره دست از پا دراز تر رفت بدون اینکه امیدی برای برگشت من داشته باشه ...
    بابک با دوگانگی که در شخصیتش داشت هیچوقت احساس خوشبختی نمی کرد او همه چیز داشت ولی همیشه احساس تنهایی آزارش می داد و غمی بزرگ تو دلش بود که هرگز او را رها نمی کرد از دیگران انتظارات بی جا داشت همه چیز را برای خودش می خواست ، مخصوصاً وقتی می دید که من مورد توجه قرار می گیرم ، احساس بدی می کرد و می ترسید که منو از دست بده و در مقابل سعی می کرد منو کوچک کنه تا کم بود خودشو جبران کنه و شاید اینطوری خودشو آروم و راضی می کرد ....
    ولی من نمی خواستم قربونی این فکر غلط باشم من زنی بودم که همیشه خودمو یک طوری توی خانواده و جامعه مطرح می کردم و نمی تونستم با این نا بسامانی کنار بیام دلیلی هم نداشت که دیگه تحمل کنم ...... 
    حالا یکسال بود من از بابک جدا شده بودم ... بدون اینکه ازش چیزی خواسته باشم مهرم رو بخشیدم و حتی جهازم رو هم نیاوردم و حالا همش تو این فکر بودم که برای خودم خونه ای بخرم و وسایلم رو از خونه ی اون بیارم ....
    ولی دیگه  کسی از بابک خبر نداشت او در غوغای عذاب آور ذهن پریشان خودش سردرگم شده بود  .
    گاهی به محمد زنگ می زد و از اوضاع خودش می گفت : شاید برای اینکه به گوش من برسه ولی دیگه هیچ کس اونو نمی دید.
    من به زندگی عادی بر گشته بودم و این تجربه باعث شده بود از لحظه لحظه ی این آزادی استفاده کنم و خودمو به چیزی که می خواستم برسونم ... انگار این حوادث  برای من یک انگیره  ایجاد کرده بود بشدت درس می خوندم و به شاگرادنم می رسیدم و مطالعه می کردم این روز ها بیشتر کتاب های روان شناسی می خوندم تا بتونم روحیه ی خودمو قوی کنم  و تا اونجایی که ممکن بود فکر بابک رو نمی کردم ولی گهگاهی به یادش میفتادم و دلم می گرفت.



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هجدهم

    بخش هفتم



    بعد از ظهر سردی بود هوا ابری بود و ریزه های برف شروع به باریدن کرده بودند من روی تختم  دو زانو را بغل گرفته بودم و بیرون را نگاه می کرد ...
    آسمون دل منم ابری بود ابری که دلش می خواست بباره ولی اجازه نداشت اگر مادر چشم منو گریون می دید باز بهم میریخت و عذاب می کشید ....
    گاهی که دلم خیلی پر می شد وانمود می کردم خوابم میاد .... پنهونی اشکی می ریختم ....... احساس بدی داشتم . از ته دلم می خواستم که فقط از حال بابک با خبر بشم  ... فقط بدونم حالش خوبه همین ... ولی هیچ کس از او دل خوشی نداشت و حرفی ازش نمی زد  . 
    که صدای زنگ در خونه اومد من شنیدم  ولی من از جام تکون نخوردم سمیه در و باز کرد و صدای مجید بود که  ....سراغ منو  می گرفت ...و خودش اومد در اتاق من,, در نیمه باز بود پرسید خواهر جون خواهر خوشگلم اجازه هست بیام تو؟ .... از جام بلند نشدم و گفتم بیا مجید جان کاری نمی کنم ... مجید اومد تو پشت سرش هم مادر و سمیه اومدن و دور من نشستن ... 
    مجید بعد از یک مقدمه چینی طولانی پرسید : ببین خواهر خوشگلم ... یک سئوال ازت دارم تو ممکنه دوباره پیش بابک بر گردی ؟
    گفتم : چه حرفی می زنی ؟ مگه مغز خر خوردم امکان نداره برای چی اینو می پرسی؟ ....
    گفت : خوب اگر این طوره دیگه مهم نیست ولی اگر خواستی این کارو بکنی اول به من بگو اونوقت بهت میگم چرا گفتم .... ازش پرسیدم ..مگه چی شده اگر چیزی می دونی خوب الان بگو ...منو تو شک انداختی این طوری ولم نکن بگو ببینم چی شده ....گفت : اگر نمی خوای آشتی کنی که اصلا مهم نیست ول کن  
    گفتم : اینو که بهت قول میدم  مطمئن باش دیگه بر نمی گردم همچین قصدی ندارم . ولی توام بگو چی می دونی ....
    مجید کمی بفکر فرو رفت می خواست حرفی بزنه  ولی  پشیمون شد فقط گفت خواهر جان قول میدی هر وقت عقیدت عوض شد به من بگی؟ گفتم که چیز مهمی نیست ....
    خیالت راحت باشه.....
     چون مجید همیشه به بابک تهمت می زد و بد و بیراه می گفت فکر کردم اینم از همون حرفا باشه و زود بی خیال شدم .......
    کاش همون جا سمج می شدم و اونم می گفت  که چی از بابک  می دونه ......
    مجید که رفت من فرصت فکر کردن به حرفای اونو پیدا نکردم چون بالافاصله دوباره زنگ در به صدا در اومد.





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹   بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت نوزدهم

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



     همه فکر کردیم مجید بر گشته برای همین من درو باز کردم ...
    ولی آفاق خانم بود که تو اون برف اومده بود خونه ی ما بعد از یکسال که من و بابک از هم جدا شده بودیم.
     اون حالا به سراغ من اومده بود و نمی دونستیم منظورش چیه ؟  
    آفاق خانم منو بشدت بغل کرد و بوسید و تا میومدم از بغلش بیام بیرون اون منو محکمتر به سینه فشار می داد و بالاخره به گریه افتاد ... دلم نیومد تو ذوقش بزنم و من اونو بغل کردم ...
    ولی دلم نمی خواست حالا که داشتم فراموش می کردم دوباره اونا رو ببینم ....
    از بابتی هم از دیدنش خوشحال شدم و اینکه می فهمیدم حال بابک چطوره و چیکار می کنه؛ البته اگر میدونست!!! .....
     ولی مادرم با این فکر که شاید باز آفاق خانم برای وساطت اومده باشه اخمهاشو بهم کشیده بود و دلش نمی خواست حتی اونو درست تعارف کنه که بنشینه ... من خودم این کار و کردم و کنار بخاری نزدیک هم نشستیم .....   مادر که از حرفای آفاق خانم می ترسید با عجله چایی و شیرینی آورد و بین ما نشست و گفت : خوش اومدین آفاق خانم انشالله که خیره تو رو خدا حرفی نزنین که ثریا دوباره بهم بریزه تازه یک کم بهتر شده خواهش می کنم  ....
    زن بیچاره با این حرف مادر نطقش کور شده بود و این بار مادر بود که با پر حرفی می خواست حرفی رو که آفاق خانم برای گفتش اومده بود نشنوه  ....
    آفاق خانم ساکت به مادر گوش می کرد  ولی به محض اینکه استکان را برای نوشیدن نزدیک دهان برد بغضی که در گلو داشت شکست و مثل یک بچه به گریه  افتاد...چنان هق و هق می زد که دلم براش سوخت و بلند شدم و رفتم کنارش و پرسیدم : مادر جون چی شد تو رو خدا گریه نکنید مگه چی شده ؟ ولی اون نمی تونست جواب بده ... 
    مادر یک  لیوان آب براش آورد و سعی کرد اونو آروم کنه در حالیکه خودش نگران بود و استرس از سر و روش می بارید  . 
    آفاق خانم یک  دستمال رو با دو دست روی چشمش نگه داشته بود و گریه می کرد ....
     من لیوان رو از مادر گرفتم  و گفتم مادر جون اینو بخورین بهتر میشین .. بفرما .... تو رو خدا گریه نکنین چیزی نشده که برای چی ناراحتین ؟ برای من ؟ من الان خیلی راحت ترم . 
    اون اشکشو پاک کرد و بینیشو گرفت و لیوان رو از دست من گرفت و یک جرعه ی کوچیک خورد و اونو گذاشت رو میز و گفت : آره عزیزم برای تو برای بابک برای زندگی از دست رفته خودم برای بلاهایی که سرم اومد و حالا دارم دوباره اونا رو می بینم .....
    خیلی متاسفم منو ببخشید ولی دیگه باید همه چیز رو بدونین الان دیگه وقتشه ....
    نمی تونم بیشتر تحمل کنم به خدا قسم ثریا جون من می خواستم از همون اول بهت بگم ولی بابک نمی گذاشت می ترسیدم بیشتر زخم خورده بشه من اصلا اهل پنهون کاری نیستم ... برای همین ترجیح دادم ازت فاصله بگیرم با وجود اینکه خیلی هم دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم .....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    مادر بهت زده به اون نگاه می کرد و هر دوی ما از حرفهایی که اون می خواست بزنه ترسیده بودیم .
    اون زنی بود مهربون و خونگرم با هر کس بر خورد می کرد نا خود آگاه دوستش داشت  نه شکایتی و نه گله ای ,, همیشه طوری رفتار می کرد که انگار خوشبخترین آدم روی زمینه و هیچ مشکلی نداره ..... . 
    آفاق خانم ادامه داد :  اومدم حرف بزنم اومدم چیزایی بگم که باید قبلاً  می گفتم من نباید بخاطر این مسائل از تو دور می شدم؛؛ ولی شدم؛؛ ....  من ..... من ..... راستش من .... خیلی تو رو دوست دارم ، خیلی زیاد نه به خاطر اینکه عروسم هستی فقط بخاطر اینکه ثریا هستی تو واقعاً ثریایی زیبا باوقار عاقل و خانم و مهربون می دونم که حروم شدی زن بابک شدی ، ولی..... ( و به گریه افتاد و دوباره هایی هایی گریست دستمال رو دوباره گذاشت  روی چشمش  ) . سمیه از بالا اومده بود پایین پله ها و اونم نگران شده بود ولی مادر بهش اشاره کرد که برو بالا .....
    من و مادر هر دو بهت زده به اون نگاه می کردیم و فهمیده بودیم که مسئله ی مهمی باید باشه که اون زن این طوری جلوی ما زار می زنه و منتظر موندیم تا اون دوباره به حرف بیاد  . 
    آفاق خانم  ادامه داد :  عزیز دلم ...... دخترم ......... می دونم که برات کم گذاشتم و تو آنقدر خانم بودی که هیچ وقت شکایتی نکردی .... نمی دونم چرا هیچوقت از من نپرسیدی که چرا به خونه ی تو نمیام ؟ چرا مهناز با برادرش این طور سرد و غریبه وار رفتار می کنه؟ ...  چرا بابک از همه فامیل جداست؟  من واقعاً منتظر بودم یک روز تو از من گله کنی و بپرسی اونوقت من دیگه نمی تونستم جواب تو رو ندم .... بی دلیل امیدوار بودم تو این شکافو پر کنی ولی نشد ..... شاید تو دلت فکر کردی که من نامهربونم ، مهناز بی محبته که حتماً هم همینطوره .... ولی من نامهربون نیستم مهناز هر وقت یاد تو می افته گریه اش می گیره و از این جدایی غصه می خوره ، بابک فقط برای ازدواج با تو سراغ من آمد و بعدشم یه طوری بما فهموند که... (آه عمیقی کشید )  دیگه نمی خواد مارو ببینه من بیشتر وقتها دلم برات تنگ می شد........ دوستت دارم و همیشه داشتم ، .... وقتی تو بیمارستان بودی شما فقط یکبار منو دیدین چون می ترسیدم اگر بابک برگرده و بفهمه با تو تماس گرفتم غوغا راه بیاندازه من هر روز می آمدم و یه طوری از دور از تو خبر می گرفتم موقع عملت تمام مدت دور را دور دعا می خوندم .... وقتی ستاره خانم حالش بد شد خواستم بیام جلو ولی بازم خودمو نگه داشتم بعد از عملت هم اومدم دیگه طاقت نداشتم بیشتر ازت دور باشم .
    روزی که مرخص شدی با ماشین تا نزدیک خونتون دنبالت اومدم بی اختیار گریه می کردم که چرا من نتونستم از عروسم مراقبت کنم دلم می خواست تو رو می بردم پیش خودم اینطوری دوری بابک برات آسونتر می شد ولی خوب اجازه نداشتم .
     گفتم : نمی فهمم چرا این قدر به حرف بابک گوش می کردین خوب می گفتین به تو مربوط نیست ...اون کیه که به شما اجازه بده ؟ نمی فهمم ...
    در اینجا گریه خانم آفاق خانم اونقدر شدید شد که منو و مادر هم به گریه افتادیم ....اون از اعماق قلبش دلش شکسته بود شونه هاش می لرزید و نمی تونست خودشو کنترل کنه   . 
    بغضی در گلو داشت که انگار تموم شدنی نبود  و اشکهایش مانع می شدند که او بتونه  حرف بزنه.




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان