خانه
67.5K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " بی هیچ دلیل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    اگه نظری در مورد این داستان داشتین ، پست بذارین . مرسی

     

  • leftPublish
  • ۲۲:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹   بی هیچ دلیل  🌹🌹

    قسمت سیزدهم

  • ۲۳:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    من  سعی کردم تغییر حالت و قرمز شدن صورتم  رو از دیگران پنهون کنم ... با خنده گفتم آهان می خوای من برات بکشم؟ چشم عزیزم.... 
    یک بشقاب برداشتم و همه چیز براش کشیدم در حالیکه بدون اینکه بتونم کنترلی از خودم داشته باشم دستم می لرزید... بشقاب رو دادم دستش. با همون لحن بد گفت نوشابه هم بیار...
    چیزی نمانده بود که  لیوان نوشابه رو بکوبم تو فرق سرش... بغض گلومو گرفته بود و اصلا نمی تونستم بفهمم اون که می تونه اونقدر مهربون و خوب باشه چرا این کارو با من می کنه و چطور نمی تونه بفهمه داره با روح و روان من بازی می کنه و هر لحظه من ازش دور و دورتر می شدم...

    اگر دردشو می فهمیدم شاید می دونستم چطور با اون رفتار کنم ولی رفتارش قابل پیش بینی نبود و من احساس می کردم توی یک مرداب دست و پا می زنم. من دیگه اون شب نتونستم از خجالتم با کسی حرف بزنم ولی بابک  با صدای بلند شوخی می کرد و می خندید و همچنان منو ندیده می گرفت.
     
    بالاخره اون شب لعنتی تموم شد و ما رفتیم و توی ماشین نشستم و حرکت کردیم  بابک رو کرد به من و خیلی آروم و مهربون  گفت عزیزم کمربندتو ببند. چشمامو گرد کردم و بهش نگاه کردم... گفتم:  حالا می فهمم که چرا تو منو بخاطر اینکه دم پایی ام جلوی پای تو پرت شد  و من تغییر حالت ندادم انتخاب کردی چون می دانستی من باید متخصص این کار باشم باید بتونم در مقابل هر شوکی مقاوم باشم و عکس العمل نشون ندم.

    مثل اینکه اصلا از چیزی خبر نداره پرسید منظورت چیه؟ گفتم: خوب این چه رفتاری بود که جلوی دوستانت با من کردی؟ مگه من چکار کرده بودم که سزاوار همچین رفتار تحقیر آمیزی باشم...

    بابک دستشو کوبید روی فرمون و گفت: بهانه... بهانه های زنونه... می دونم می خوای طوری رفتار کنی که با دوستانم قطع رابطه کنم بهانه گیری می کنی... وای... وای این زن ها با بهانه های زنونه... ولی کور خوندی من این درسها را حفظم. 

    اونقدر حالم بد بود که دیگه جوابشو ندادم چون می دونستم هر حرفی بزنم به ضرر خودم تموم میشه ولی تو وجودم غوغایی به پا بود و فقط دنبال راه حلی برای خودم می گشتم تا بتونم شخصیت بابک رو درک کنم تا من به عمق وجودش پی نمی بردم هیچ دلیلی برای کارهاش نمی تونستم پیدا کنم... اون گاهی نرم و مهربون خونگرم و لطیف و گاهی مثل یک صخره سخت و غیر قابل نفوذ بود...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    از این که منو دوست داشت شکی نداشتم و تنها چیزی که می تونست تو اون موقعیت  منو نگه داره همین بود... دائم تو ذهنم بررسی می کردم... اون که مرد  عاقلی بنظر می رسه  و توی  کارهاش بسیار موفقِ. چطور می تونه این همه تضاد در رفتارش باشه؟ آیا از روی عمد منو می رنجونه؟ یا غیر عمد این کارو می کنه و دست خودش نیست؟ هر چی نگاهش می کردم تا به عمق وجودش پی ببرم کمتر به نتیجه می رسیدم و از این که باید تا آخر عمرم با یک همچین آدمی زندگی کنم هراسی عجیب به دلم میفتاد.

    تا اون زمان به فکر تلافی بودم  تا دیگه یاد بگیره از این کارا نکنه ولی حالا متوجه شده بودم که مشکل من احساسی تر از این حرفاست چون کارای اون غیر قابل پیش بینی بود و هر لحظه در موقعیت های مختلف ممکن بود فرق کنه و من نمی تونستم جلوی همه ی اونا عکس العمل نشون بدم در این صورت خودم نابود می شدم... 

    به خونه رسیدیم  بابک با مهربانی گفت عزیزم، خانمی چرا پیاده نمی شی؟ 
    از این حرف اون چندشم شد. بدم اومد...  بیزار شدم...  نگاهی از روی نفرت به او انداختم و از ماشین پیاده شدم و رفتم  بطرف آسانسور و قبل از اینکه بابک خودش به من برسونه در بسته شد. با عجله کلید انداختم و درو باز کردم...  خودمو رسوندم توی اتاق خواب و وسایلی که لازم داشتم جمع کردم و رفتم یک اتاق دیگه و در و از تو فقل کردم تا دیگه نه چشمم بهش بیفته و نه باهاش جر و بحث کنم و شاهد دلقک بازیهای اون باشم

    چند دقیقه بعد صدای بابک رو شنیدم، ثریا جان... کجایی عزیزم؟ کوشی؟ کمی سکوت... باز صدا زد کجایی؟ و دستگیره ی در رو فشار داد و و دوباره چند بار پشت سر هم اونو بالا و پایین کرد... من پشتمو دادم به در و ایستادم. نفسم به شماره افتاده بود. بابک گفت: این کارو نکن درو فقل نکن من بدم میاد بازش کن... و فریاد زد گفتم بازش کن مگه نمیشنوی من بدم میاد زود باش... صدای اون هر لحظه بلند و بلندتر می شد و با خشم بیشتر فریاد می زد... حالا با مشت می کوبید به در و فحش می داد... دختره ی احمق... بیشعور... نفهم... در و باز کن...


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    حالا دیگه اگرم می خواستم درو باز کنم نمی تونستم ترسیده بودم منو بزنه... این بود که پشت به در می لرزیدم و اشک می ریختم...
     
    بابک همچنان فریاد می زد و خودش را به در و دیوار می کوبید. شخصیت جدیدی که از بابک دیده بودم بازم منو شوکه کرده بود. اون  فریاد میزد اگه باز نکنی درو می شکنم و با مشت به در می کوبید... تو عمرم با همچین چیزی مواجه نشده بودم و ترسیدم واقعا درو بشکنه و بتونه بیاد تو و در این صورت اوضاع من بدتر میشد در حالیکه بدنم  داشت لمس می شد آهسته درو باز کردم اون مثل یک شیر زخم خورده نگاهی به من از روی خشم کرد و دستشو بلند کرد و به طرف من حمله کرد دو دستم رو روی سرم گذاشتم و خم شدم اون با همون غیظ  گفت هر کجا می خوای بخوابی بخواب ولی حق نداری در اتاق رو قفل کنی دفعه ی آخرت باشه...
     
    بی اختیار ناله ای از گلوم  خارج شد... ولی اون منو نزد و بدون اینکه دستشو پایین بیاره  با عصبانیت رفت  بطرف اطاق خواب. من گوشه ای نشستم و زانوی غم بغل گرفتم... اینقدرحالم بد بود که نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم...

    هنوز نیم ساعتی  نگذشته بود که صدای خروپف بابک رو شنیدم... ولی من همچنان تو ی فکر نشستم ، صدای اذان صبح منو و قلبم رو برد به جایی که باید بره... سر نماز و نیایش که بودم دلم برای بابک سوخت اون مریضه آره دلم براش سوخت چون من می تونستم خودمو از دست اون خلاص کنم ولی اون بود که با این شخصیت غیر قابل پیش بینی می تونست بد بخت ترین آدم باشه... این فکر بود که کمی منو آروم کرد و با خودم عهد کردم کاری کنم که اون خوب بشه... و برای این که قلبم کمی آروم شده بود از خدا تشکر کردم و خوابیدم.

    وقتی بیدار شدم از بابک خبری نبود روز جمعه بود و او معمولاً سر کار نمی رفت دستپاچه خانه را گشتم تا ببینم آیا او وسایلشو را برده  یا نه ، وقتی خاطرم جمع شد که بابک فقط لباس پوشیده و رفته خودمو انداختم روی مبل و دراز کشیدم... قدرت کاری رو نداشتم... یک ساعتی به همون حال موندم... بعد بلند شدم کمی خونه رو جمع و جور کردم یک بسته گوشت در آوردم و انداختم توی قابلمه و پیاز روش خرد کردم تا آب پز بشه و برنج رو خیس کردم فکرم این بود که باقالی پلو درست کنم که برام از همه راحت تر بود و تو همه ی اون زمان اشک میریختم و به فکر این بودم تا راه نجاتی برای خودم پیدا کنم... 

    احساس می کردم سرم ورم کرده و بدنم داغ شده بود جلوی آئینه دستشویی رفتم  تا قدری خودمو  خنک کنم نگاهم به آئینه که افتاد گریه ام شدید شد.... وبا صدای بلند گفتم بدبخت چی بروز خودت آوردی با دست خودت زندگیتو خراب کردی  تو دیوونه ای نه بابک اون که حال روزش از همون اول معلوم بود تو به چه امیدی این کارو کردی و می خواستی چی رو تغییر بدی؟


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    ولی با این حالی که داشتم از نیومدنش می ترسیدم یواش یواش که ساعت نزدیک یک شد اضطراب عجیبی به دلم افتاد و با یک فکر احمقانه  از خدا خواستم اون برگرده و منو تنها نزاره و باز از خودمم بدم اومد...

    ساعت یک و چند دقیقه بود که توی راهرو سر و صدا شنیدم و قفل در به صدا در اومد و بابک با کل خانواده ی من به جز مجید پشت در بود... باورم نمیشد... اون داشت چیکار می کرد؟ دوباره یک ترفند دیگه برای اینکه اوضاع رو آروم کنه بکار برده بود... محمد یک سبد گل دستش بود و کیک دست مهران بود و کلی میوه دست بچه ها... و خودشم ظرف های غذا و مادر هم پشت سرشون بود دیگه نمی تونستم از کسی پنهون کنم که گریه کردم با همون حال با یکی یکی رو بوسی کردم .

    فقط سوگل خودشو انداخت تو بغل منو گفت خاله چرا گریه کردی؟ من جوابشو ندادم ولی نمی دونستم که بابک  چیکار کرده همه اینقدر باهاش خوب شدن... بابک گفت: عزیز دلم سالگرد آشناییمون مبارک من سال پیش مثل امروز اومدم و تو رو دیدم و خوشبختی تمام دنیا مال من شد...

    حالا من در مقابل اون  چی می خواستم بگم؟ یک تشکر زیر زبونی کردم و رفتم تو بغل مادر و مدتی گریه کردم... جالب این بود که کسی اصلا از من نپرسید چرا گریه کردی جز سوگل...

     همه یکی یکی با من رو بوسی کردن و تبریک گفتن و اومدن تو... به زور خندیدم و گفتم: شما هام که شدین عین بابک بی خبر اومدین چرا به من خبر ندادین... مهیار  گفت : وای چه شوهری داری به خدا یک دونه اس اون می خواست تو رو غافلگیر کنه از صبح همه رو بسیج کرده و هر کدوم داشتیم یک کاری می کردیم تا تو خوشحال بشی... بعد خونه ی مادر جمع شدیم و با هم اومدیم...

    بابک منو جلوی همه بغل کرد و دست انداخت گردن منو و گفت: می دونم که چقدر خانواده ی خودتو دوست داری برای همین دلم می خواست تو رو خوشحال کنم...
    وقتی من  برای آماده کردن میوه و ناها ر رفتم تو آشپز خونه سیمین و سیما دنبال من اومدن.. سیمین گفت: ثریا جان بابک همه چیز رو برای ما تعریف کرد  آخه چرا تحت تاثیر حرفهای خانم دوست بابک قرار گرفتی تو که عاقل تر از این حرفایی... 
    من با تعجب فقط نگاهش کردم و هاج و واج مونده بودم چی بگم. سیما  ادامه داد اگه قرار به بهانه گرفتن باشد همه ما زن ها  یه بهانه ای داریم ول کن بابا بی خودی  زندگی خودتو به خاطر حرف مردم خراب نکن یف نیست شوهر به این خوبی داری که سالگرد آشنایی برات می گیره... مردا یادشون می ره اصلاً ازدواج کردن.


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۲۳:۰۴   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹   بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت چهاردهم

  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



     ما می دونیم تو آدم بهانه گیری نیستی ..چی بهت گفت اون خانم که تو اینطوری شدی ؟
    گفتم ولش کن دیگه مهم نیست یک کم اعصابم خورد شد .....سیمین کنجکاو شده بود پرسید : در مورد بابک چیزی بهت گفت ؟
     گفتم نه بابا اصلا تو رو خدا دیگه یادم نیارین بیاین دور هم خوش باشیم ......... 
    نمی تونم بگم اون روز بابک چیکار کرد تا به همه خوش بگذره ولی من تمام مدت مثل پرنده ای که توی سرما مونده بود و حالا به جای امنی رسیده بود ، کنار مادرم نشستم تا از گرمای وجودش شاید کمی انرژی بگیرم ....شب به اصرار بچه ها مهمون محمد رفتیم بیرون پیتزا خوردیم و بعد همون جا از هم جدا شدیم  ....
    وقتی تنها شدیم من دیگه حوصله نداشتم بحثی رو پیش بکشم خوب اون کاری کرده بود که به نوع خودش عذر خواهی کرده بود در حالیکه من دیگه از این نوع معذرت خواهی متنفر بودم ....

    وقتی رسیدیم خونه کادوهایی که برای من خریده بود نگاه کردم از اون عطر قبلا هم دوبار برای من خریده بود مثل اینکه نگاه نمی کرد و فقط انجام وظیفه می کرد من اون کادو ها رو هم گذاشتم توی کمد روی اون قبلی ها و دیگه بهش دست نزدم ......
    یک هفته بعد بابک از نزدیکی خونه به من زنگ زد و گفت بیا پائین می خوام ببرمت جایی ... می آیی عزیزم ؟ پرسیدم کجا ؟
    گفت تو بیا بهت میگم ....
    گفتم باشه الان حاضر میشم ......
    وقتی نشستم تو ماشین دست شو با محبت گذاشت زیر چونه ی منو گفت:  جای بدی نمی برمت خانم خوشگل من  . من حرف نمی زدم چون هر وقت لب از لب باز می کردم آخرش یک دلخوری پیش میومد نمی دونستم چه حرفی ممکنه اونو ناراحت کنه ...
    اول رفتیم و برای من یک گوشی موبایل خرید؛؛؛ اون زمان سیم کارت بالای یک میلیون بود و همه نداشتن ...
    اون قبلا اونو خریده بود و حالا می خواست برای من گوشی بگیره .....من انتخاب نکردم و هی اون اصرار می کرد که بگو چرا نمیگی کدوم رو می پسندی ؟ گفتم من نمیشناسم  خودت هر کدوم رو می دونی بخر ...همین هم شد .....با ذوق و شوق سیم کارت رو انداخت توی گوشی و همه چیز اونو روبراه کرد و با گوشی من زنگ زد به خودش و گوشی رو داد دست من و گفت این طوری همیشه با هم هستیم ....
    خودش خیلی خوشحال بود منم تا حدی بدم نیومده بود و یک کم حالم بهتر شد ....بعد  کنار یک فروشگاه بزرگ لوازم خونه ایستاد و به من گفت بریم برات سرخ کن بخرم ؟ گفتم باشه بریم ..
     وارد که شدیم  بابک به فروشنده گفت آقا بهترین سرخ کنی که دارید با بهترین مارک را بیار .... فروشنده که معلوم می شه پولدار بودن بابک را تشخیص داده است سریع فرمان او را با خوش خدمتی انجام داد . 
    بابک گفت : آره همین  خوبه؛؛؛ عزیزم دوست داری ؟ ...... نگاهی به سرخ کن انداختم و گفتم آقا رنگ آبی  اینو دارید ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم


    فروشنده مثل برق یک سرخ کن آبی رنگ آورد.... اینجا بابک نگاهی به من انداخت و گفت:  برو تو ماشین من آلان می آم ،؛؛؛؛گفتم چرا ؟
     بازم با لحن بدی گفت شما برو من میگیرم و میام ..
    گفتم : پس همینو بگیر .... 
    همین طور که می رفتم تو ماشین دلم می خواست جلوی فروشنده هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ....و در میون بی منطقی و رفتار غیر انسانی اون از فروشگاه رفتم بیرون ...حالا دلم می خواست بدونم اگر زن دیگه ای جای من بود چیکار می کرد؟؟  ....
    چند دقیقه بعد بابک اومد و سرخ کن رو گذاشت عقب ماشین پشت فرمون نشست و حرکت کرد بدون اینکه حرفی بزنه . مثل اینکه یک نفر اونو به زور وادار کرده بود برای من سرخ کن بخره صبرم تموم شد و گفتم : ببین بابک من نه موبایل می خوام نه سرخ کن نه عطر تو رو خدا  دست از سر من بر دار و کاری به کار من نداشته باش .....
    جواب منو نداد و ساکت موند و تا خونه حرفی
    نزد ....
    وقتی رسیدیم خونه رفتیم بالا سرخ کن رو با خودش آورد بالا و رفت تو ایوون و اونو از همون جا پرت کرد پایین ....... 
    من  فقط بهش نگاه می کردم قلبم بشدت می زد ولی سعی کردم حالت عادی خودمو  حفظ کنم ....  حتی نپرسیدم ... چرا این کار را می کنی ؟
    چون  می دانستم که بابک برای خودش استدلال احمقانه ای پیدا کرده و اگر من حرفی بزنم بازم دعوا میشه و ممکنه  دوباره بهم توهین کنه کلماتی مثل  نفهم و بی شعور را نثارم کنه .... دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیکم کنه ..... طوری رفتار کردم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده  و  برای حاضر کردن شام به آشپزخانه رفتم و از بابک پرسیدم چای می خوری یا شام رو بیارم ؟ بابک هم نقش منو بازی کرد جواب داد : یه چای بخوریم بعد شام ، گلوم خشک شده ...... 
    موقع خواب باز اون منو بغل کرد و گفت :می دونی چرا این کار را کردم ؟ با خودم گفتم شاید سکوت من کار خودشو کرده و الان پشیمون شده  گفتم نه نمی دونم چرا ؟ ...یک کم جا بجا شد و گفت : تو منو جلوی فروشنده خراب کردی من بتو اینقدر احترام گذاشتم و تو بدون اینکه نظر منو بپرسی گفتی برو آبی شو بیار انگار نه انگار که منم آدمم .... 
    بهش نگاه کردم حتی صورتم تغییر نکرد چون خودم می دونستم که دلیل درستی نداره و فقط اون مریضه ... گفتم باشه سعی می کنم دیگه  تکرار نکنم ....
    بعد  دستشو انداخت دور گردن من انگار اون یک برده ی بی چون و چرا می خواست ....یک مترسک کسی که بدون چون و چرا حرف اونو گوش کنه و نظری در هیچ مورد نداشته باشه .... بی احساس و سر خورده شده بودم ....
    بابک متوجه شده بود ازم پرسید : دلخوری ؟
     آه بلندی کشیدم و گفتم نه چرا دلخور باشم همینه که هست ..... از این حرف من هم عصبانی شد ولی من اهمیتی ندادم .....
    دو سال گذشت دو سالی که برای من هزار سال بود ، دختر شاداب و بذله گوی دیروز پژمرده و غمگین بود با یک دنیا عقده و ترس نه عشقی برام مونده بود نه میل به زندگی ... گاهی  بابک عاشق و مهربان بود و گاهی سنگدل و بی عاطفه نا هماهنگی شخصیت اون روان منو از هم پاشیده بود ......
    حالا اون به من می گفت می خوام برم کار دارم یا میرم به شهرستان ...و در این مدت گوشی اون خاموش بود یا اگر روشن بود جواب نمیداد .... و باز موقع برگشت ، مثل قبل با خریدن کادو های تکراری و دادن مهمونی برای خانواده ی من دوباره آشتی میکرد ,,, و جالب بود که خودش فکر می کرد مردانگی نشون داده و از من زن مطیع و حرف گوش کن ساخته ...... با خودم می گفتم : چرا به چه قیمتی یک مرد زنی رو مطابق میل خودش می خواد بدون اینکه احساس و شخصیت اونو در نظر بگیره ...یعنی مهم نیست که من کی هستم و چی فکر می کنم ؟
     تمام این مدت دنبال بهانه ای می گشتم تا بتونم ازش جدا بشم و این تنها فکر ی بود که داشتم می دونستم بابک عوض بشو نیست .



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    تو  این مدت من حتی یک بار آفاق خانم و مهناز رو ندیده بودم گاهی من بهشون زنگ می زدم و احوالشون می پرسیدم آفاق خانم همیشه از مریضی و گرفتاری شکایت می کرد و برای دیدن من اشتیاقی نشون نمی داد و بابک هم اصلا اسم مادرشو نمیاورد ..
    و به جز چند تا دوست و همکاراش با کسی رفت و آمد نداشت ...
    و می گفت فامیل تو فامیل منه و اونا رو دوست داره ..... 
    حالا مدتی بود که غیبت های بابک طولانی تر و نزدیک تر شده بود و من فکرای جدیدی تو سرم افتاده بود اون فقط خبر می داد و نمی گفت کجا میره و همین باعث شده بود بهش شک کنم که شاید با این همه پنهون کاری پای کس دیگه ای در میون باشه ...و حالا این فکر هم مثل خوره افتاده بود به جونم ...
    احساس بدی داشتم از اینکه اون  سرش جای دیگری گرم باشه و با این فکرا وجودم رو به آتش می کشیدم.....
    ولی شخصیتم  اجازه نمی داد دنبالش راه بیفتدم و خودمو بازیچه ی دست اون بکنم  . فقط به جدایی فکر می کردم و این طوری خودمو آروم می کردم ......
    حالا با جدیت کار می کردم و سرمو به شاگردام گرم بود . برای فوق لیسانس شرکت کردم و قبول شدم و تمام وقتم رو به درس خوندن و درس دادن میگذروندم ...برای همین روز به روز تو کارم موفق تر میشدم اون روزا همه از نحوه ی تدریس من حرف می زدن ....معلم نمونه شدم ؛؛؛جایزه گرفتم,, و بابک از همه ی این ها بدش میومد.
    هر چی من تو کارم موفق تر میشدم ، بابک نسبت به کار من حساس تر می شد و مرتباً به شوخی می گفت بیا دیگه سر کار نرو تا من هرجا می رم تو رو با خودم ببرم ..که دیگه ناراحت نباشی .....
    من  از این حرف اونم  فهمیدم که بابک خوب می دونه که چه  چیزی باعث ناراحتی من میشه و منم حالا فهمیده بودم که موفقیت من اونو آزار میده ......
    پس من بیشتر غرق کارم میشدم  و اونم از هر فرصتی برای تحقیر و توهین به من استفاده می کرد ....
    من به هیچ کار اون اهمیت نمی دادم و سرم به کار خودم بود ولی این ظاهر قضیه بود 
    و وقتی متوجه شدم که اون کلا خرید کردن رو دوست داره و کادو هایی هم که می خره از روی عادته اونم برام بی ارزش شد و همه ی کادو های تکراری اون می رفت توی کمد و بایگانی میشد ......
    چون  بابک هم منتظر باز کردن آن ها نمی شد .  احساس تنهایی و بی همدمی  می کردم .
     
    هفتم دی ماه بود هوا خیلی سرد و بارانی بود  ، ابر غلیظی روشنایی روز را تیره کرده بود بابک گفته بود امروز خیلی کار دارم برای همین دلم نمی خواست برم خونه خیلی دلم گرفته ... از مدرسه راه افتادم و مدتی توی خیابون ها دور زدم و یک دفعه دیدم دم خونه ی مادرم مثل اینکه نا خود اگاه به آغوش اون پناه آورده بودم ......
    مادر از دیدن من  خیلی خوشحال شد ولی دیدن چهره خسته و بی حالم  باعث نگرانی خاطرش شد . اون عادت نداشت بچه ها شو  وادار به حرف زدن بکنه فقط بهم  نگاه می کرد و نمی دانست تو دلم چه می گذره که این طوری خسته و پریشانم .
    ولی اون روز سمیه خیلی به من التماس می کرد که باهاش درد دل کنم .
    مادر که دید حالم  خوب نیست زنگ زد و بچه ها  اومدن و اونروز  رو من با سوگل گذرونم و حالم بهتر شد  ...
    محمد هی می گفت به بابک زنگ بزن بیاد؛؛ من می گفتم باشه و این کارو نمی کردم  
    تا یازده شب شد که همه خداحافظی کردند و رفتند ...محمد گفت :  ثریا بازم که شوهرت غیبت داره کجاست ؟ 
     با خونسردی جواب دادم چیکارش داری بزار راحت باشه خودت که می دونی سرش شلوغه  ....
    اخمهایش را در هم کشید و گفت: من نمی خوام دخالت کنم ولی خوب یه روزی باید خودش را با ما تطبیق بده ، من خنده ی تلخی روی لبم نشست و گفتم اون تنها با شما اینطوری نیست با همه همین طوره .... حتی با مادرش ..... با مهناز ..... اصلاً اونا رو نمی بینه .... باورت نمی شه ولی من هنوز اونا رو ندیدم  خودشم اسمشون رو نمیاره .
    سیما گفت : تو که همش تنهایی خوب یک کاری بکن ..این طوری زندگیت حروم میشه ...زیر لب گفتم کجای کارین حروم شد و رفت......




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19755 |39377 پست
    آخه سرخ کنه آبی؟؟؟؟؟؟؟ :/ منم جای بابک بودم تعادل روانیمو از دست میدادم دیگه
  • leftPublish
  • ۲۲:۱۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    مامان خانم بهار
    کاربر فعال|504 |627 پست
    چرا ادامه شو نمیزارین
  • ۲۳:۱۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل   🌹🌹

    قسمت پانزدهم

  • ۲۳:۱۵   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پانزدهم

    بخش اول



    مجید که تا حالا ساکت به حرفای ما گوش میداد و همیشه از دست بابک شاکی بود و اصلا ازاون خوشش نمیومد ، گفت : یک روز  من حساب این عوضی رو کف دستش میزارم....
    گفتم تو رو خدا شماها دخالت نکنین من مشکلی ندارم که خودم از عهده اش بر نیام بعدم من خوشم نمیاد در مورد بابک اینطوری حرف بزنین ........
    و این طوری اونا رو ساکت کردم ......
    آخر شب اومدم خونه فکر می کردم بابک خوابیده باشه ولی هنوز نیومده بود..چون به نبودنش عادت داشتم و احساس خستگی شدیدی می کردم فورا رفتم تو رختخواب و زود خوابم برد و تا صبح بیدار نشدم ....
     اون شب خواب دیدم بابک دستشو دراز کرده طرف من تا چیزی بهم بده من خواستم ازش بگیرم ولی اون ازم دور و دور تر شد هر چی سعی می کردم بهش برسم اون محو تر می شد  تا جایی که دیگه ناپدید شد ، وحشت زده فریاد زدم و صداش کردم و از خواب پریدم  اولین چیزی که یادم اومد این بود که ببینم بابک اومده یا نه دستی روی تخت کشیدم و چشمو باز کردم .... بابک  نبود ...فهمیدم که هنوز نیومد ....
    با خوابی که دیده بودم هراسی عجیب به دلم افتاه بود و ترسیدم که باز بابک مدت طولانی غیبش بزنه ......
    با عجله دویدم طرف کمد ...و دیدم که لباسهاش نیست ادوکلن ریش تراش لباس زیر ....و بعد رفتم سراغ چمدون اونم نبود .....
    فورا تلفن اونو گرفتم ولی خاموش بود از این که اون شب رو با زن دیگه ای گذرونده باشه خونم به جوش میامد ..این فکر مثل خوره داشت وجودم رو می خورد ...و نمی دونستم در اون موقع چه تصمیمی باید بگیرم ... 
    اونروز با چشمان پف کرده و گریون رفتم به مدرسه ...مثل اینکه شاگرادم هم متوجه شده بودن که حال خوبی ندارم هر وقت می رفتم تا روی تخته چیزی بنویسم و پشتم به اونا بود اشکم می ریخت ولی باز احساس وظیفه ای که نسبت به اونا داشتم باعث می شد به کارم ادامه بدم ولی روز بسیار سختی رو گذروندم ...
    همش جلوی چشمم مجسم می کردم که بابک الان تو بغل یک زن خوابیده و این تنها چیزی بود که در اون شرایط می تونست وجود داشته باشه .......
    نا امید و خسته  و مطمئن از اینکه بابک باین زودی ها نمی آید باز از مدرسه یکراست رفتم پیش مادر و شب را همان جا ماندم ولی هر چند دقیقه یکبار به خونه تلفن می زدم و هر بار می دونستم که کسی گوشی رو بر نمی داره .... تلفن همراه او هم پیوسته خاموش بود .




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۱/۱۳۹۵   ۲۳:۱۶
  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم


    یک هفته تلخ و سرد گذشت ...دیگه خونه ی مادر نمی رفتم ، به دو دلیل یکی اینکه می ترسیدم بابک بیاد و من نباشم و دوباره بره ..... دوم اینکه اونقدر غمگین بودم که نمی خواستم دیگران رو هم ناراحت کنم و بیشتر به حال روز من پی ببرن ....
    ولی سمیه بیشتر شبها میومد و پیش من می خوابید و این بود که با اون درد دل می کردم و بعضی چیز ها رو به اون می گفتم با اینکه دلم نمی خواست کسی بدونه دیگه دلم داشت می ترکید .... و طاقت اون همه غصه رو نداشتم .... یکشب که باز سمیه پیشم بود تلفن زنگ زد به خیال اینکه مادره گوشی رو بر داشتم  بابک بود درست مثل سابق انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت : ثریا جان عزیزم ؟ سلام خوبی خانمی؟ .....
     من در یک آن بدنم داغ شد و زبونم به حلقم چسبید نمی تونستم حرف بزنم ...به زحمت  گفتم بابک ؟ .....بابک ....و اشکهام سرازیر شد ....
    دوباره گفت عزیز دلم حالت خوبه حرف بزن ببینم چطوری ببین ثریا من الان کانادام ببخشید که بهت نگفتم ولی یک دفعه ای شد ....زنگ زدم گوشیت خاموش بود مثل اینکه سر کلاس بودی ..
    گفتم چی ؟ کانادا ؟ مگه میشه یک دفعه ای آدم بره اونجا ؟
    حرف عجیبی می زنی حتما خبر داشتی و به من نگفتی..... وگرنه آدم تا تهران می خواد بره برنامه می ریزه اونوقت تو یک دفعه رفتی کانادا ؟
    گفت : آره عزیز دلم بحث نکن همین که گفتم ... یه شماره تلفن بهت می دم هر وقت کاری داشتی زنگ بزن اگر نبودم پیغام بزار،  اومدم بهت زنگ می زنم .... یاداشت کن؛؛؛ خودکار برداشتم و شماره رو یادداشت کردم و گفتم : کی برمی گردی ؟...
    .گفت : هنوز معلوم نیست کارم تموم بشه میام بهت خبر میدم بازم منو ببخش چیزی کم و کسر نداری پول ریختم به حسابت ...نزار بهت سخت بگذره ...تا می تونی خوش بگذرون ...تنها نمون برو خونه ی مادر ....راستی مادر حالش خوبه ؟ بقیه چطورن ؟ ...سلام منو برسون ....چرا جواب نمیدی حالت خوب نیست ؟ چرا حرف نمی زنی .... یک چیزی بگو تا صداتو بشنوم ..... 
    به زحمت گفتم باشه... بگو........ کی بر می گردی ؟ ... نمی تونم تنهایی رو تحمل کنم برام سخته ....
    بابک عصبانی شد و گفت : دیدی گفتم ؟همینه که بهت زنگ نمی زنم همش نق می زنی ...
    آخه چی رو نمی تونی تحمل کنی ؟ همه هستن منم کارم تموم بشه میام... خودت می دونی که کار دارم پس سر خودتو گرم کن مواظب خودتم باش......
    گفتم: نق نمی زنم تو که منو می شناسی اهل این کارا نیستم ولی تنهایی اذیتم می کنه . 
    در حالیکه معلوم میشد بی حوصله شده گفت : خوب برو پیش مادر یا بگو سمیه بیاد پیش تو .... شماره رو که یادداشت کردی ؟ 
    گفتم آره .....
    با عجله گفت :   اگه کار داشتی یا دلت گرفت زنگ بزن .... ok  کار نداری مواظب خودت باش ، خوش بگذرون باشه عزیزم ؟ .... باشه ؟ .....و گوشی رو قطع کرد .......
    حالا فقط خدا می دونه که تو قلب من چی می گذشت ....با خودم می گفتم باید یک کاری بکنم ...باید ....

    بیست روز گذشت در تمام این مدت منتظر تلفن اون بودم و دلم نمی خواست خودم بهش زنگ بزنم ....چند روز بود که درد شدیدی توی شکمم احساس می کردم ...رفتم دکتر ولی گفت عصبیه ....
    کم کم  این درد افتاد زیر شکمم و بعد حالت تهوع ....مادر با نگاه و زبون بی زبونی به من می گفت که باردارم ولی من می دونستم که نیستم ... اونقدر از زندگی بیزار بودم که درد رو تحمل می کردم و به کسی حرفی نمی زدم .......
    بعد از چند روز نیمه های شب بیدار شدم و احساس کردم تب دارم ...خیلی هم شدید سمیه رو صدا کردم بیدار شد و اومد به دادم رسید بهم قرص داد و با دستمال خیس روی پیشونیم سعی کرد تبم رو پایین بیاره ....صبح به مادر زنگ زد و اونم فورا با سیمین و ستاره اومدن  و منو بردن دکتر .........
    بعد از آزمایش و عکس  و سونو گرافی ... معلوم شد غده بزرگی توی رحم من رشد کرده و باید عمل بشه ....
    دکتر به ما گفت : انشالله که غده رو در بیاریم چیزی نباشه ولی اگر غده بد خیم باشه باید  رحم شما رو متاسفانه در بیاریم چون خیلی رشد کرده و با کمال تاسف دیر اومدین .....
    لبخند تلخی زدم و آهسته  گفتم من فقط همین یکی رو کم داشتم ولی راستش ترسیده بودم .... چون به شدت لاغر و ضعیف شده بودم و فشارم پایین بود،  دکتر چند روز عمل رو عقب انداخت و من توی بیمارستان  بستری شدم.




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    این فکر که ممکنه من دیگه بچه دار نشم داشت منو دیوونه می کرد ....
    و دلم می خواست بابک هم اینو بدونه نمی دونم چرا ولی می خواستم...... و بطور احمقانه ای بهش احتیاج داشتم .....
    مدام با خودم کلنجار می رفتم که به بابک زنگ بزنم یا نزنم ...
    و بالاخره گوشی رو بر داشتم و شماره ای که اون داده بود گرفتم .....
    با زنگ دوم بابک خودش گوشی رو برداشت ....با خوشحالی گفت : سلام عزیزم حالت خوبه ؟ گفت چه عجب زنگ زدی خانمی دلم خیلی برات تنگ شده ...  خوش میگذره ؟ ....
    گفتم : سلام تو خوبی ؟ چیکار می کنی ؟ کارت تموم نشده ؟...
    گفت : آخ نگو خیلی سرم شلوغه گرفتارم ...بگو تو چطوری ؟
    گفتم : نه من خوب نیستم مریض شدم ....
    گفت : خوب برو دکتر..سرما خوردی ؟ اونجا خیلی سرده ؟ ..
    گفتم : دکتر که رفتم راستش  اگر می تونستی بیای خوب بود.....
    گفت :  مشکل چیه بگو خواهش می کنم کامل توضیح بده .
    بغضم گرفت و اشکم سرازیر شد و گفتم :  راستش الان توی بیمارستان بستریم یه غده توی رحمم هست که باید عمل بشه اگه بدخیم باشه باید رحممو در بیارن....
    اون بالافاصه گفت : عیب نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن ما که بچه نمی خوایم به فکر سلامتی خودت باش کاری بکن که خودت زودتر خوب بشی ... وای ... وای خیلی نگران شدم .....

    در حالیکه از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم گفتم : خوب برای عمل احتیاج به تو هست باید اجازه بدی تا بتونن رحم منو در بیارن ....از این حرفی که زدم حالم از خودم  بهم خورد یعنی من اینقدر بدبخت و بیچاره ام که اون اجازه بده تا رحم منو در بیارن ؟
     دلم برای خودم و امثال خودم سوخت ..این چه قانونیه که وقتی عضو مهمی از بدن من بر داشته میشه باید شوهرم اجازه بده ...خودمو کوچیک احساس کردم و بیشتر از  پیش تحقیر شدم می خواستم همون جا گوشی رو قطع کنم ...
    بابک گفت : من اجازه می دم تلفنی می شه ؟ خوب به هر حال کاریش نمی شه کرد من الان نمی تونم بیام . گفتم : بابک ؟ خجالت نمی کشی ؟ ......
    با عجله گفت : خودت یک کاریش بکن چون من خیلی گرفتارم نمی تونم بیام عزیزم مواظب خودت باش کار دیگه ای نداری ؟ اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو . قول بده هر چی لازم داشتی بهم بگی....... به حسابت پول می ریزم سعی کن  برای خودت کم نزاری تا زودتر خوب بشی؛؛؛ از حالت منو باخبر کن ,,خودتم ناراحت نکن عزیزم... باشه قول می دی ؟ 
    من همین طور گوشی رو نگه داشتم صورتم خیس اشک بود و نای حرف زدن نداشتم 
    بابک مرتب صدا می کرد ثریا الو ...الو ثریا  : الو ..... الو...... ثریا ...و من گوشی رو قطع کردم.

    آخه دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .... 
    روز عمل همه ی خانواده ی من تو بیمارستان بودن نگران و آشفته به خصوص مادر که نمی تونست جلوی دلواپسی خودش بگیره و به بقیه منتقل نکنه.




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹    بی هیچ دلیل  🌹🌹

    قسمت شانزدهم

  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



     هر چی به عمل نزدیک تر می شد حال من بدتر می شد ...
    سیما منو دلداری می داد و می گفت امیدوار باش شاید فقط یک غده باشه ... اونو بر می دارن و همه چیز به خوبی تموم میشه ولی من تو حالی نبودم که بتونم خودمو با این چیزا دلداری بدم ...و نمی خواستم توی جوونی زنی باشم که نمی تونه بچه دار بشه  ...
    سه روز بود که همه با هم در مورد اینکه بابک باید فرم بیمارستان رو امضا کنه بحث می کردن مجید از همه بیشتر عصبانی بود و می گفت: می خواین خودم برم و با پس گردنی بیارمش ؟ 
    سمیه می گفت : آره به خدا مرتیکه دفعه ی اولش نیست که این کارو می کنه .... و محمد اونا رو آروم می کرد ...
    خوب یک جورایی برای اینکه من ناراحت نشم کار بابک رو توجیه می کرد ......
    بالاخره با رفت و آمد های زیاد از خودم و مادر امضا گرفتن و منو بردن تو اتاق عمل ....تا موقعی که وارد اتاق عمل شدم چشمم براه بود با خودم می گفتم: رفتار بابک که قابل پیش بینی نیست شاید اومد,,
    شاید الان تو راهه,,
     بهش گفتم که حالم خیلی بده حتما میاد؛؛
    تا ظهر میرسه ,,
    حتما شب میاد ؛؛
     شاید پروازش آخر شب بوده و امروز خودشو می رسونه .... ولی چشمم به در خشک شد و از بابک خبری نشد . حتی تلفن هم نکرد....محمد می گفت تلفن رو بده به من ..من بهش میگم بیاد ... ولی من اینطوری نمی خواستم ....دوست داشتم با میل خودش باشه ...لحظه ی آخری که به هوش بودم بازم گوشم برای شنیدن اینکه یکی بهم بگه بابک اومده آماده بود..
    حتی به این که عملم چطور میشه فکر نمی کردم و تنها فکرم همین بود  ...و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    کار من تو اتاق عمل سه ساعتی طول کشید مادر گوشه ای نشسته بود و به دیوار نگاه می کرد بچه ها همه بودن جز ستاره که هنوز نرسیده بود ...مجید بازم داشت به بابک بد و بیراه می گفت ...
    سمیه گفت : اون عوضی رو ول کن الان مهم ثریاست که باید دعا کنیم به خیر بگذره ..مهران گفت : عمو یک کاری بکن دیگه همش تهدید می کنی و حق این مرتیکه رو کف دستش نمی زاری ؟....سیما می گفت : به خدا ثریا از غصه این طوری شده اگر بابک به دستم برسه می دونم باهاش چیکار کنم ....عمل به این خطرناکی اونوقت شوهرش نباشه مسخره است 
    شاید مجبور باشن رحم اونو در بیارن اون کثافت نباید باشه؟ .....
    دلم می خواست من جای ثریا بودم اونوقت می دیدین چطوری به اون مرد خود خواه و احمق حالی می کردم یک من ماست چقدر کره میده .......
     مادر این حرفا رو گوش می کرد و هنوز روی نیمکت نشسته بود و صداش در نمیومد سیمین گفت : تو رو خدا بس کنین ثریا راضی نیست به بابک از گل بالاتر بگیم ، پس رعایت اونو بکنین بسه دیگه ... من زنگ زدم به آفاق خانم شاید بیاد  این طوری ثریا کمی بهتر بشه ....الان شما به جای جر و بحث فقط دعا کنین که غده بد خیم نباشه و ثریا خوب بشه دیگه بقیه اش مهم نیست ... بعد  از ته دل آهی کشید و چشمش افتاد به مادر.... یک مرتبه ترسید چشمهای مادر پر بود از اشک و مثل خون قرمز و صورتش هم ورم کرده بود سمین پرید و کنار مادر نشست و دستشو انداخت دور گردن اون و گفت : تو رو خدا مادر با خودتون این طوری نکنین ، الان که طوری نشده بابکم که دفعه اولش نیست: شما که بهتر می دونین ثریا خودش خیلی قوی و عاقله ........... بغض مادر ترکید ....اشکی ریخت که فقط تو مرگ شوهرش ریخته بود و چون عادت به گریه کردن گاه و بیگاه نداشت معلوم بود که به اوج ناراحتی رسیده زن بیچاره اشکش مثل سیل روان شده بود اشکی که به خاطر ثریا و غم اون مدتها بود پشت حدقه ی چشمش نگه داشته بود .....
     بچه ها می دونستن که مادرشون به این آسونی به این حال نمیفته این بود که همه با هم شروع به گریه کردن سیما سرشو گذاشته بود روی دیوار و اشک می ریخت که ستاره از راه رسید از دور اون منظره رو دید و فکر کرد که کار من تموم شده دوتا جیغ کشید و ... سست شد سرش گیج رفت وچند قدم که مانده به مادر برسه بدون اینکه چیزی بپرسه از هوش رفت ..




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم


    بچه ها دستپاچه ریختن دور ستاره و پرستار اومد و اون بردن تو یک اتاق و..تا حال ستاره بهتر شد و بهش ماجرا رو گفتن  ....حواس همه پرت شد و خبر دادن عمل من  با موفقیت تمام شده .
    دکتر به محمد و مادر و سیمین  گفت خدا خیلی رحم کرده غده خوش خیم بوده و بردن برای آزمایش  ......... 
    ساعتی طول کشید تا از ریکاوری منو به اطاقم منتقل کردن؛؛ تو یک عالم خواب بیداری بودم هم صدا می شنیدم و هم بی اختیار حرف می زدم و اونجا مرتب مادرم رو صدا می کردم و دیگه اسمی از بابک نیاوردم ....
    هنوز به همون حال بودم که آفاق خانم با مهناز و شوهرش اومدن بیمارستان یک سبد گل بزرگ هم با خودشون اورده بودن  ...آفاق خانم کمی با سیمین حرف زد و بعد از مادر پرسید که چرا اینطوری شدم ؟
     مادر گفت نمی دونم خواست خدا بوده ....هیچ کدوم به اون با بی احترامی رفتار نکردن فقط مجید از اتاق رفت تا چشمش به اونا نیفته .... سیما می گفت مهناز مثل قبل بدون اینکه حرفی بزنه اومده بود و رفته بود  ...
    آفاق خانم اسمی از بابک نیاورد اصلاً انگار نه انگار که مادر اونه؛؛  خیلی ام  زود رفته بود قبل از اینکه من کاملا به هوش بیام   . 
    وقتی به هوش آمدم به من گفتن که آفاق خانم اومده بوده ولی من درست یادم نبود و پوزخندی زدم و فکر کردم اینطور می گن که من خوشحال بشم و دیگه حرفی نزدم چون دیگه برام مهم نبود  ....تنها چیزی که بهش فکر می کردم این بود که رحم منو در نیاوردن ...ولی این مانع نمی شد که هنوز چشم براه نباشم ... 
    هفتم اسفند ماه بود به ما خبر دادن که غده  خوش خیم بوده و خطری منو تهدید نمی کنه نزدیک ظهر من  بیمارستان را ترک کردم و توی  خونه مادر بستری شدم ... اونقدر  لاغر و ضعیف بود م که درست نمی تونستم راه برم گاهی مهران و مهیار باهام شوخی می کردن و می گفتن که از صورتت فقط چشمت مونده ....من کنار تلفن خوابیده بودم و موبایلم کنار سرم بود تا اگر بابک زنگ زد خودم گوشی رو بردارم  و مرتباً بهش نگاه می کردم با هر صدای زنگی از جا می پریدم و گوشم تیز می شد .
    ولی خبری نبود ناباورانه تحمل می کردم غذا نمی خوردم  و دیگه از ریختن اشک جلوی دیگران خجالت نمی کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از کسی پنهون کنم ...احساس کوچکی و بیهودگی سرا پای وجودم رو گرفته بود ...
    گاهی اختیار از دستم در میرفت و مثل دیوونه ها می پرسیدم  ، من ارزش یک احوال پرسی رو هم  نداشتم ؟



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۳   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    اون نباید احوال منو می پرسید ؟ 
    کم کم از رختخواب بیرون اومدم .... دیگه کمتر بچه ها میومدن خونه ی مادر ..... ، نزدیک عید بود و همه کار داشتند ولی حال من روز به روز بدتر می شد  . 
    عید بدی رو تو خونه ی  مادر گذروندم کلافگی من حتی با تولد سوگل که خیلی دوستش داشتم هم بر طرف نشد اونا تولد رو به خاطر من توی خونه ی مادر گرفتن .......
     بابک برای تبریک سال نوهم زنگ نزد .
     همه برام دلسوزی می کردن و این بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ....دیگه کسی اسمی از بابک نمی برد انگار چنین کسی اصلا وجود نداشته .

    پانزدهم فروردین بود و من باید می رفتم مدرسه ...
    لاغر و رنگ پریده و پریشون بودم  نمی تونستم تصور کنم که چطوری می تونم درس بدم .... ولی وقتی رفتم سر کلاس و درس رو شروع کردم دیدم حالم بهتره ......تا حدی که بعد از یک هفته سر حال شده بودم بچه ها به من انرژی می دادن   ... 
    وقتی حالم بهتر شد تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم این طوری روی روال عادی زندگی میفتادم و کمتر احساس در بدری می کردم ولی تا به مادر گفتم بر آشفته شد و مخالفت کرد ...دست منو گرفت دیدم داره دستش می لرزه گفتم مامان جان مگه می خوام کجا برم چند روز میره و بازم میام راه دوری نیست که مادر نگاه غم باری به من کرد و گفت ...لج بازی نکن همین جا بمون تا خیال منم راحت باشه سمیه کنکور داره نمی تونه هر روز بیاد خونه ی تو....
    اول مردد شدم خوب اون حق داشت و دلم نمیومد اذیتش بکنم ولی خیلی هوای خونه ی خودمو کرده بودم ...بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ..مامان جان تو رو خدا ناراحت نشو  من یک مدت کوتاه میرم و بر می گردم جای نگرانی نیست ...
    شایدم زود تر اومدم فقط برای اینکه حال و هوایی عوض کنم میرم ، بالاخره با اصرار و خواهش موفق شدم رضایت مادرم را بگیرم . دیگر معطل نکردم سریع وسایلم را جمع کرد و راهی خونه شدم  . 
    به محض اینکه وارد  شدم سردی اولین روز عروسیم جلوی چشمم مجسم شد یادم اومد که بابک چطور منو همون روز اول ول کرد و. رفت .... و تمام کارایی که با من کرده بود جلوی چشمم اومد  همان جا پشت در نشستم و زار زار گریه کردم  از آمدنم پشیمان شدم با خودم گفتم احمق اینجا برات حلوا خیر می کردن ؟  بدون اینکه قدرت حرکت داشته باشم کیفم رو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم .... .
    بعد از مدتی بلند شدم .... یک چایی گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه  .. تقویم سال قبل رو انداختم ، توی سطل آشغال و با خودم گفتم تقویم جدید هم نمی خوام ....ندونم زمان چطوری می گذره بهتره   . 
    من دیگه سعی می کردم به بابک فکر نکنم و سرمو با مدرسه و دانشگاه گرم می کردم دیگه مهری از اون تو دلم نبود ..یک احساس گنگ اومده بود سراغم نمی تونم اسمشو بزارم تنفر یک چیزی بین خشم و نفرت از کسی که باید یارم می بود همدم تنهایی و عشقم می شد فقط یک خاطر تلخ باقی مونده بود ....
    ولی بازم راغب بودم تو خونه ی خودم باشم وقتی می رفتم پیش مادر احساس آوارگی و در بدری بهم دست می داد برای همین ترجیح می دادم خونه ی خودم بمونم .......
    ولی بچه ها هر شب یک دوتا شون میومدن پیش من و اغلب تنها نبودم ..به خصوص مهران که اگر می دید کسی پیشم نیست حتی آخر شب هم بود خودشو می  رسوند به من و شب رو پیشم می موند و هر چی التماس می کردم که خودشو معذب من نکنه فایده نداشت....و صبح از همون جا می رفت دانشگاه ....  
    30 اردیبهشت امتحانات نزدیک میشد و من  سخت در تلاش بودم چه برای  شاگردام چه برای درسهای خودم و این طوری کم کم داشتم به اون زندگی عادت می کردم ....ولی هر وقت یادم میفتاد که بابک با من چیکار کرده باورم نمیشد و کینه ای عمیق  ازش به دلم گرفته بودم  .
     یک شب از روی حرص تصمیم گرفتم به آفاق خانم زنگ بزنم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم اونم مثل پسرش بی عاطفه بود و  هیچ خبری از من نگرفته بود ...و دلم می خواست دق و دلیمو سر اون خالی کنم ....
    زنگ زدم خودش گوشی رو برداشت قلبم شروع کرد به تند زدن و حالم بد شد و گوشی رو گذاشتم ...
    من اهل حرف بد زدن و دعوا نبودم این بود که به سیمین زنگ زدم و کلی باهاش درد دل کردم تا قلبم سبک شد .......




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۲۵   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    16 خرداد بود من تنها شدم سیما و خندان از صبح خونه ی من بودن و تازه رفته بودن.... داشتم جمع و جور می کردم که صدای زنگ تلفن اومد اون موقع شب فقط مادر بود که به من زنگ می زد ...... .
    بابک بود با همون لحن حق به جانب گفت : سلام ثریا جان چطوری خانمی حالت خوبه چرا زنگ نمی زنی احوالی از ما نمی پرسی ...خبر خوش؛؛ دارم میام ....
    باورم نمی  شد یعنی یک نفر این قدر پر رو و بی حیا باشه ؟ میشه؟؟ امکان نداره... برای اولین بار در زندگیم چنان هوار کشیدم و گفتم  ...
     حیوون عوضی بی شعور گمشو از زندگی من برو بیرون؛؛ روانی احمقِ بی همه چیز ....بی شرف اگر جلوی دستم بودی می کشتمت نامرد حروم زاده .....
     داد زد من که دیگه دارم میام چرا اینطوری می کنی ؟ گفتم می خوام هرگز نیای الهی جنازه ات رو برام بیارن مرتیکه ی ا لدنگ ؛؛مرده شور تو رو  ببرن که نیای دیگه همون گوری که رفتی بمون و این طرفا پیدات نشه مرده سگ  ....پست ِ نامرد گمشو ........
    گفت چه مرگته منکه برات مرتب پول فرستادم . هار شدی؟!! ....گفتم تو سرت بخوره اون پولات من دست به اون پول کثیف نزدم عوضی بهت گفته باشم  ؛؛ دیگه تموم شد از زندگی من گمشو برو بیرون نکبت حق نداری دیگه سراغ من بیای ...... و گوشی رو قطع کردم  ....یک نفس بلند کشیدم احساس کردم سرم داره گیج میره دستمو گرفتم به مبل؛؛؛ من پشت مبل وایستاده بودم خودمو کشوندم تا بتونم بشینم روی اون که دیگه چیزی نفهمیدم .....
    و خوردم زمین چند دقیقه بعد حالم جا اومد و از جام بلند شدم تلفن مرتب زنگ می خورد ولی من بر نداشتم هم می ترسیدم بابک باشه هم حال جواب دادن به کسی رو نداشتم ....هنوز سر گیجه داشتم و نمی تونستم از جام بلند بشم ... نیم ساعتی گذشت ...احساس می کردم توی فضا معلق شدم ......
    نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ....صدای زنگ در اومد با هر زحمتی بود  خودمو رسونم و آیفون رو زدم نمی دونم کی بودفقط  در باز کردم و خودمو انداختم روی مبل ....صدای آسانسور رو شنیدم که اومد بالا اومدم بلند بشم و برم به استقبالشون ولی خوردم زمین .....مادر و محمد و سیمین بودن ....
    فورا منو بردن به یک کلینیک فشارم خیلی پایین بود یک آمپول به من زدن که تا به ماشین رسیدم خوابم گرفت ....دیگه برام مهم نبود که کجا میرم و چیکار می کنم فقط به اونا گفتم بابک زنگ زد و من چیکار کردم .....
    تا فردا صبح آروم و بدون اضطراب خوابید م وقتی بیدار شدم رفتم دستشویی و توی آیینه نگاه کردم و به خودم گفتم : ثریا تموم شد دیگه کابوس تو تموم شد از دستش خلاص شدی  از اون عنکبوت وتارهاش رها شدی .....
    دیگه همه ی اون تلخی ها و بی وفایی ها و بد رفتاری ها رو بریز دور و فراموش کن و بشو همون ثریای سابق صورتم رو شستم و لباس پوشیدم تا برم خونه ی خودم ...مادر دو دستشو گرفت جلوی در و گفت : به خدا نمی زارم بری؛؛؛ اونقدر محکم و جدی به مادر گفتم که کار دارم از سر راهم برن کنار که مادر بیچاره دستشو ول کرد و گفت : ای خدا بچه ی منو به خاطر اشتباه من مجازات نکن زبونم لال بشه که اونا رو راه دادم تو خونه ی خودمو و بچه موبا دست خودم  بد بخت کردم .....گفتم من دیگه بدبخت نیستم بد بخت اون مرتیکه ی عوضی و بیشعوره تموم شد مامان جان .. تموم شد خاطرت جمع من ثریا هستم نه یک آدم بیچاره و بدبخت ...به من نگو بدبخت ......
    بابک برای من مرده دفنش کردم و عزا داری کردم و حالا می خوام از عزا در بیام ......و از خونه زدم  بیرون و یک تاکسی گرفتم و رفتم .... مادر با نگاه منو بدرقه کرد و با خودش گفت خدایا منو ببخش فکر می کردم که چون من زن عاقلی بودم  بچه هام  مشکلی ندارن حالا می فهمم که هیچ چیزی توی این دنیا دست ما نیست خدایا بچه ی منو نجات بده .... منو به جرم نادانی مجازات کن ولی دخترمو از این وضعیت خلاص کن خدایا منو ببخش و اشکهایش سرازیر شد بعد وضو گرفت و به نماز ایستاد و ساعتی به حالت سجده زار زار گریست . 
     به محض اینکه به خونه رسیدم  در یک چشم بهم زدن تمام وسایلم را جمع کردم... هر چیز که فکر می کردم  مربوط به منه برداشتم حتی یک تیکه از لباسهامو جا نگذاشتم بسته ها رو دم آنسور جمع کرده بودم که دیدم مهران و محمد اومدن مادر نگران شده بود و اونا رو خبر کرده بود .......مهران تا چشمش به  وسایل من افتاد گفت : ای بابا از اول عمه ثریا خانم ..خیلی وقته این کار و باید می کردی تو که ما رو دق دادی تا تصمیم گرفتی... من همه رو برات می برم ... خیلی خوب کاری می کنی ولش کن دیگه واقعا حیف تو برای بابک ....




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان