خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۲۳   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    اون نباید احوال منو می پرسید ؟ 
    کم کم از رختخواب بیرون اومدم .... دیگه کمتر بچه ها میومدن خونه ی مادر ..... ، نزدیک عید بود و همه کار داشتند ولی حال من روز به روز بدتر می شد  . 
    عید بدی رو تو خونه ی  مادر گذروندم کلافگی من حتی با تولد سوگل که خیلی دوستش داشتم هم بر طرف نشد اونا تولد رو به خاطر من توی خونه ی مادر گرفتن .......
     بابک برای تبریک سال نوهم زنگ نزد .
     همه برام دلسوزی می کردن و این بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ....دیگه کسی اسمی از بابک نمی برد انگار چنین کسی اصلا وجود نداشته .

    پانزدهم فروردین بود و من باید می رفتم مدرسه ...
    لاغر و رنگ پریده و پریشون بودم  نمی تونستم تصور کنم که چطوری می تونم درس بدم .... ولی وقتی رفتم سر کلاس و درس رو شروع کردم دیدم حالم بهتره ......تا حدی که بعد از یک هفته سر حال شده بودم بچه ها به من انرژی می دادن   ... 
    وقتی حالم بهتر شد تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم این طوری روی روال عادی زندگی میفتادم و کمتر احساس در بدری می کردم ولی تا به مادر گفتم بر آشفته شد و مخالفت کرد ...دست منو گرفت دیدم داره دستش می لرزه گفتم مامان جان مگه می خوام کجا برم چند روز میره و بازم میام راه دوری نیست که مادر نگاه غم باری به من کرد و گفت ...لج بازی نکن همین جا بمون تا خیال منم راحت باشه سمیه کنکور داره نمی تونه هر روز بیاد خونه ی تو....
    اول مردد شدم خوب اون حق داشت و دلم نمیومد اذیتش بکنم ولی خیلی هوای خونه ی خودمو کرده بودم ...بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ..مامان جان تو رو خدا ناراحت نشو  من یک مدت کوتاه میرم و بر می گردم جای نگرانی نیست ...
    شایدم زود تر اومدم فقط برای اینکه حال و هوایی عوض کنم میرم ، بالاخره با اصرار و خواهش موفق شدم رضایت مادرم را بگیرم . دیگر معطل نکردم سریع وسایلم را جمع کرد و راهی خونه شدم  . 
    به محض اینکه وارد  شدم سردی اولین روز عروسیم جلوی چشمم مجسم شد یادم اومد که بابک چطور منو همون روز اول ول کرد و. رفت .... و تمام کارایی که با من کرده بود جلوی چشمم اومد  همان جا پشت در نشستم و زار زار گریه کردم  از آمدنم پشیمان شدم با خودم گفتم احمق اینجا برات حلوا خیر می کردن ؟  بدون اینکه قدرت حرکت داشته باشم کیفم رو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم .... .
    بعد از مدتی بلند شدم .... یک چایی گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه  .. تقویم سال قبل رو انداختم ، توی سطل آشغال و با خودم گفتم تقویم جدید هم نمی خوام ....ندونم زمان چطوری می گذره بهتره   . 
    من دیگه سعی می کردم به بابک فکر نکنم و سرمو با مدرسه و دانشگاه گرم می کردم دیگه مهری از اون تو دلم نبود ..یک احساس گنگ اومده بود سراغم نمی تونم اسمشو بزارم تنفر یک چیزی بین خشم و نفرت از کسی که باید یارم می بود همدم تنهایی و عشقم می شد فقط یک خاطر تلخ باقی مونده بود ....
    ولی بازم راغب بودم تو خونه ی خودم باشم وقتی می رفتم پیش مادر احساس آوارگی و در بدری بهم دست می داد برای همین ترجیح می دادم خونه ی خودم بمونم .......
    ولی بچه ها هر شب یک دوتا شون میومدن پیش من و اغلب تنها نبودم ..به خصوص مهران که اگر می دید کسی پیشم نیست حتی آخر شب هم بود خودشو می  رسوند به من و شب رو پیشم می موند و هر چی التماس می کردم که خودشو معذب من نکنه فایده نداشت....و صبح از همون جا می رفت دانشگاه ....  
    30 اردیبهشت امتحانات نزدیک میشد و من  سخت در تلاش بودم چه برای  شاگردام چه برای درسهای خودم و این طوری کم کم داشتم به اون زندگی عادت می کردم ....ولی هر وقت یادم میفتاد که بابک با من چیکار کرده باورم نمیشد و کینه ای عمیق  ازش به دلم گرفته بودم  .
     یک شب از روی حرص تصمیم گرفتم به آفاق خانم زنگ بزنم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم اونم مثل پسرش بی عاطفه بود و  هیچ خبری از من نگرفته بود ...و دلم می خواست دق و دلیمو سر اون خالی کنم ....
    زنگ زدم خودش گوشی رو برداشت قلبم شروع کرد به تند زدن و حالم بد شد و گوشی رو گذاشتم ...
    من اهل حرف بد زدن و دعوا نبودم این بود که به سیمین زنگ زدم و کلی باهاش درد دل کردم تا قلبم سبک شد .......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان