خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم



    حالا دیگه اگرم می خواستم درو باز کنم نمی تونستم ترسیده بودم منو بزنه... این بود که پشت به در می لرزیدم و اشک می ریختم...
     
    بابک همچنان فریاد می زد و خودش را به در و دیوار می کوبید. شخصیت جدیدی که از بابک دیده بودم بازم منو شوکه کرده بود. اون  فریاد میزد اگه باز نکنی درو می شکنم و با مشت به در می کوبید... تو عمرم با همچین چیزی مواجه نشده بودم و ترسیدم واقعا درو بشکنه و بتونه بیاد تو و در این صورت اوضاع من بدتر میشد در حالیکه بدنم  داشت لمس می شد آهسته درو باز کردم اون مثل یک شیر زخم خورده نگاهی به من از روی خشم کرد و دستشو بلند کرد و به طرف من حمله کرد دو دستم رو روی سرم گذاشتم و خم شدم اون با همون غیظ  گفت هر کجا می خوای بخوابی بخواب ولی حق نداری در اتاق رو قفل کنی دفعه ی آخرت باشه...
     
    بی اختیار ناله ای از گلوم  خارج شد... ولی اون منو نزد و بدون اینکه دستشو پایین بیاره  با عصبانیت رفت  بطرف اطاق خواب. من گوشه ای نشستم و زانوی غم بغل گرفتم... اینقدرحالم بد بود که نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم...

    هنوز نیم ساعتی  نگذشته بود که صدای خروپف بابک رو شنیدم... ولی من همچنان تو ی فکر نشستم ، صدای اذان صبح منو و قلبم رو برد به جایی که باید بره... سر نماز و نیایش که بودم دلم برای بابک سوخت اون مریضه آره دلم براش سوخت چون من می تونستم خودمو از دست اون خلاص کنم ولی اون بود که با این شخصیت غیر قابل پیش بینی می تونست بد بخت ترین آدم باشه... این فکر بود که کمی منو آروم کرد و با خودم عهد کردم کاری کنم که اون خوب بشه... و برای این که قلبم کمی آروم شده بود از خدا تشکر کردم و خوابیدم.

    وقتی بیدار شدم از بابک خبری نبود روز جمعه بود و او معمولاً سر کار نمی رفت دستپاچه خانه را گشتم تا ببینم آیا او وسایلشو را برده  یا نه ، وقتی خاطرم جمع شد که بابک فقط لباس پوشیده و رفته خودمو انداختم روی مبل و دراز کشیدم... قدرت کاری رو نداشتم... یک ساعتی به همون حال موندم... بعد بلند شدم کمی خونه رو جمع و جور کردم یک بسته گوشت در آوردم و انداختم توی قابلمه و پیاز روش خرد کردم تا آب پز بشه و برنج رو خیس کردم فکرم این بود که باقالی پلو درست کنم که برام از همه راحت تر بود و تو همه ی اون زمان اشک میریختم و به فکر این بودم تا راه نجاتی برای خودم پیدا کنم... 

    احساس می کردم سرم ورم کرده و بدنم داغ شده بود جلوی آئینه دستشویی رفتم  تا قدری خودمو  خنک کنم نگاهم به آئینه که افتاد گریه ام شدید شد.... وبا صدای بلند گفتم بدبخت چی بروز خودت آوردی با دست خودت زندگیتو خراب کردی  تو دیوونه ای نه بابک اون که حال روزش از همون اول معلوم بود تو به چه امیدی این کارو کردی و می خواستی چی رو تغییر بدی؟


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان