خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم


    بچه ها دستپاچه ریختن دور ستاره و پرستار اومد و اون بردن تو یک اتاق و..تا حال ستاره بهتر شد و بهش ماجرا رو گفتن  ....حواس همه پرت شد و خبر دادن عمل من  با موفقیت تمام شده .
    دکتر به محمد و مادر و سیمین  گفت خدا خیلی رحم کرده غده خوش خیم بوده و بردن برای آزمایش  ......... 
    ساعتی طول کشید تا از ریکاوری منو به اطاقم منتقل کردن؛؛ تو یک عالم خواب بیداری بودم هم صدا می شنیدم و هم بی اختیار حرف می زدم و اونجا مرتب مادرم رو صدا می کردم و دیگه اسمی از بابک نیاوردم ....
    هنوز به همون حال بودم که آفاق خانم با مهناز و شوهرش اومدن بیمارستان یک سبد گل بزرگ هم با خودشون اورده بودن  ...آفاق خانم کمی با سیمین حرف زد و بعد از مادر پرسید که چرا اینطوری شدم ؟
     مادر گفت نمی دونم خواست خدا بوده ....هیچ کدوم به اون با بی احترامی رفتار نکردن فقط مجید از اتاق رفت تا چشمش به اونا نیفته .... سیما می گفت مهناز مثل قبل بدون اینکه حرفی بزنه اومده بود و رفته بود  ...
    آفاق خانم اسمی از بابک نیاورد اصلاً انگار نه انگار که مادر اونه؛؛  خیلی ام  زود رفته بود قبل از اینکه من کاملا به هوش بیام   . 
    وقتی به هوش آمدم به من گفتن که آفاق خانم اومده بوده ولی من درست یادم نبود و پوزخندی زدم و فکر کردم اینطور می گن که من خوشحال بشم و دیگه حرفی نزدم چون دیگه برام مهم نبود  ....تنها چیزی که بهش فکر می کردم این بود که رحم منو در نیاوردن ...ولی این مانع نمی شد که هنوز چشم براه نباشم ... 
    هفتم اسفند ماه بود به ما خبر دادن که غده  خوش خیم بوده و خطری منو تهدید نمی کنه نزدیک ظهر من  بیمارستان را ترک کردم و توی  خونه مادر بستری شدم ... اونقدر  لاغر و ضعیف بود م که درست نمی تونستم راه برم گاهی مهران و مهیار باهام شوخی می کردن و می گفتن که از صورتت فقط چشمت مونده ....من کنار تلفن خوابیده بودم و موبایلم کنار سرم بود تا اگر بابک زنگ زد خودم گوشی رو بردارم  و مرتباً بهش نگاه می کردم با هر صدای زنگی از جا می پریدم و گوشم تیز می شد .
    ولی خبری نبود ناباورانه تحمل می کردم غذا نمی خوردم  و دیگه از ریختن اشک جلوی دیگران خجالت نمی کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از کسی پنهون کنم ...احساس کوچکی و بیهودگی سرا پای وجودم رو گرفته بود ...
    گاهی اختیار از دستم در میرفت و مثل دیوونه ها می پرسیدم  ، من ارزش یک احوال پرسی رو هم  نداشتم ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان