خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۰۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    ولی با این حالی که داشتم از نیومدنش می ترسیدم یواش یواش که ساعت نزدیک یک شد اضطراب عجیبی به دلم افتاد و با یک فکر احمقانه  از خدا خواستم اون برگرده و منو تنها نزاره و باز از خودمم بدم اومد...

    ساعت یک و چند دقیقه بود که توی راهرو سر و صدا شنیدم و قفل در به صدا در اومد و بابک با کل خانواده ی من به جز مجید پشت در بود... باورم نمیشد... اون داشت چیکار می کرد؟ دوباره یک ترفند دیگه برای اینکه اوضاع رو آروم کنه بکار برده بود... محمد یک سبد گل دستش بود و کیک دست مهران بود و کلی میوه دست بچه ها... و خودشم ظرف های غذا و مادر هم پشت سرشون بود دیگه نمی تونستم از کسی پنهون کنم که گریه کردم با همون حال با یکی یکی رو بوسی کردم .

    فقط سوگل خودشو انداخت تو بغل منو گفت خاله چرا گریه کردی؟ من جوابشو ندادم ولی نمی دونستم که بابک  چیکار کرده همه اینقدر باهاش خوب شدن... بابک گفت: عزیز دلم سالگرد آشناییمون مبارک من سال پیش مثل امروز اومدم و تو رو دیدم و خوشبختی تمام دنیا مال من شد...

    حالا من در مقابل اون  چی می خواستم بگم؟ یک تشکر زیر زبونی کردم و رفتم تو بغل مادر و مدتی گریه کردم... جالب این بود که کسی اصلا از من نپرسید چرا گریه کردی جز سوگل...

     همه یکی یکی با من رو بوسی کردن و تبریک گفتن و اومدن تو... به زور خندیدم و گفتم: شما هام که شدین عین بابک بی خبر اومدین چرا به من خبر ندادین... مهیار  گفت : وای چه شوهری داری به خدا یک دونه اس اون می خواست تو رو غافلگیر کنه از صبح همه رو بسیج کرده و هر کدوم داشتیم یک کاری می کردیم تا تو خوشحال بشی... بعد خونه ی مادر جمع شدیم و با هم اومدیم...

    بابک منو جلوی همه بغل کرد و دست انداخت گردن منو و گفت: می دونم که چقدر خانواده ی خودتو دوست داری برای همین دلم می خواست تو رو خوشحال کنم...
    وقتی من  برای آماده کردن میوه و ناها ر رفتم تو آشپز خونه سیمین و سیما دنبال من اومدن.. سیمین گفت: ثریا جان بابک همه چیز رو برای ما تعریف کرد  آخه چرا تحت تاثیر حرفهای خانم دوست بابک قرار گرفتی تو که عاقل تر از این حرفایی... 
    من با تعجب فقط نگاهش کردم و هاج و واج مونده بودم چی بگم. سیما  ادامه داد اگه قرار به بهانه گرفتن باشد همه ما زن ها  یه بهانه ای داریم ول کن بابا بی خودی  زندگی خودتو به خاطر حرف مردم خراب نکن یف نیست شوهر به این خوبی داری که سالگرد آشنایی برات می گیره... مردا یادشون می ره اصلاً ازدواج کردن.


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان