خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۲۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت شانزدهم

    بخش اول



     هر چی به عمل نزدیک تر می شد حال من بدتر می شد ...
    سیما منو دلداری می داد و می گفت امیدوار باش شاید فقط یک غده باشه ... اونو بر می دارن و همه چیز به خوبی تموم میشه ولی من تو حالی نبودم که بتونم خودمو با این چیزا دلداری بدم ...و نمی خواستم توی جوونی زنی باشم که نمی تونه بچه دار بشه  ...
    سه روز بود که همه با هم در مورد اینکه بابک باید فرم بیمارستان رو امضا کنه بحث می کردن مجید از همه بیشتر عصبانی بود و می گفت: می خواین خودم برم و با پس گردنی بیارمش ؟ 
    سمیه می گفت : آره به خدا مرتیکه دفعه ی اولش نیست که این کارو می کنه .... و محمد اونا رو آروم می کرد ...
    خوب یک جورایی برای اینکه من ناراحت نشم کار بابک رو توجیه می کرد ......
    بالاخره با رفت و آمد های زیاد از خودم و مادر امضا گرفتن و منو بردن تو اتاق عمل ....تا موقعی که وارد اتاق عمل شدم چشمم براه بود با خودم می گفتم: رفتار بابک که قابل پیش بینی نیست شاید اومد,,
    شاید الان تو راهه,,
     بهش گفتم که حالم خیلی بده حتما میاد؛؛
    تا ظهر میرسه ,,
    حتما شب میاد ؛؛
     شاید پروازش آخر شب بوده و امروز خودشو می رسونه .... ولی چشمم به در خشک شد و از بابک خبری نشد . حتی تلفن هم نکرد....محمد می گفت تلفن رو بده به من ..من بهش میگم بیاد ... ولی من اینطوری نمی خواستم ....دوست داشتم با میل خودش باشه ...لحظه ی آخری که به هوش بودم بازم گوشم برای شنیدن اینکه یکی بهم بگه بابک اومده آماده بود..
    حتی به این که عملم چطور میشه فکر نمی کردم و تنها فکرم همین بود  ...و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    کار من تو اتاق عمل سه ساعتی طول کشید مادر گوشه ای نشسته بود و به دیوار نگاه می کرد بچه ها همه بودن جز ستاره که هنوز نرسیده بود ...مجید بازم داشت به بابک بد و بیراه می گفت ...
    سمیه گفت : اون عوضی رو ول کن الان مهم ثریاست که باید دعا کنیم به خیر بگذره ..مهران گفت : عمو یک کاری بکن دیگه همش تهدید می کنی و حق این مرتیکه رو کف دستش نمی زاری ؟....سیما می گفت : به خدا ثریا از غصه این طوری شده اگر بابک به دستم برسه می دونم باهاش چیکار کنم ....عمل به این خطرناکی اونوقت شوهرش نباشه مسخره است 
    شاید مجبور باشن رحم اونو در بیارن اون کثافت نباید باشه؟ .....
    دلم می خواست من جای ثریا بودم اونوقت می دیدین چطوری به اون مرد خود خواه و احمق حالی می کردم یک من ماست چقدر کره میده .......
     مادر این حرفا رو گوش می کرد و هنوز روی نیمکت نشسته بود و صداش در نمیومد سیمین گفت : تو رو خدا بس کنین ثریا راضی نیست به بابک از گل بالاتر بگیم ، پس رعایت اونو بکنین بسه دیگه ... من زنگ زدم به آفاق خانم شاید بیاد  این طوری ثریا کمی بهتر بشه ....الان شما به جای جر و بحث فقط دعا کنین که غده بد خیم نباشه و ثریا خوب بشه دیگه بقیه اش مهم نیست ... بعد  از ته دل آهی کشید و چشمش افتاد به مادر.... یک مرتبه ترسید چشمهای مادر پر بود از اشک و مثل خون قرمز و صورتش هم ورم کرده بود سمین پرید و کنار مادر نشست و دستشو انداخت دور گردن اون و گفت : تو رو خدا مادر با خودتون این طوری نکنین ، الان که طوری نشده بابکم که دفعه اولش نیست: شما که بهتر می دونین ثریا خودش خیلی قوی و عاقله ........... بغض مادر ترکید ....اشکی ریخت که فقط تو مرگ شوهرش ریخته بود و چون عادت به گریه کردن گاه و بیگاه نداشت معلوم بود که به اوج ناراحتی رسیده زن بیچاره اشکش مثل سیل روان شده بود اشکی که به خاطر ثریا و غم اون مدتها بود پشت حدقه ی چشمش نگه داشته بود .....
     بچه ها می دونستن که مادرشون به این آسونی به این حال نمیفته این بود که همه با هم شروع به گریه کردن سیما سرشو گذاشته بود روی دیوار و اشک می ریخت که ستاره از راه رسید از دور اون منظره رو دید و فکر کرد که کار من تموم شده دوتا جیغ کشید و ... سست شد سرش گیج رفت وچند قدم که مانده به مادر برسه بدون اینکه چیزی بپرسه از هوش رفت ..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان