خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهاردهم

    بخش اول



     ما می دونیم تو آدم بهانه گیری نیستی ..چی بهت گفت اون خانم که تو اینطوری شدی ؟
    گفتم ولش کن دیگه مهم نیست یک کم اعصابم خورد شد .....سیمین کنجکاو شده بود پرسید : در مورد بابک چیزی بهت گفت ؟
     گفتم نه بابا اصلا تو رو خدا دیگه یادم نیارین بیاین دور هم خوش باشیم ......... 
    نمی تونم بگم اون روز بابک چیکار کرد تا به همه خوش بگذره ولی من تمام مدت مثل پرنده ای که توی سرما مونده بود و حالا به جای امنی رسیده بود ، کنار مادرم نشستم تا از گرمای وجودش شاید کمی انرژی بگیرم ....شب به اصرار بچه ها مهمون محمد رفتیم بیرون پیتزا خوردیم و بعد همون جا از هم جدا شدیم  ....
    وقتی تنها شدیم من دیگه حوصله نداشتم بحثی رو پیش بکشم خوب اون کاری کرده بود که به نوع خودش عذر خواهی کرده بود در حالیکه من دیگه از این نوع معذرت خواهی متنفر بودم ....

    وقتی رسیدیم خونه کادوهایی که برای من خریده بود نگاه کردم از اون عطر قبلا هم دوبار برای من خریده بود مثل اینکه نگاه نمی کرد و فقط انجام وظیفه می کرد من اون کادو ها رو هم گذاشتم توی کمد روی اون قبلی ها و دیگه بهش دست نزدم ......
    یک هفته بعد بابک از نزدیکی خونه به من زنگ زد و گفت بیا پائین می خوام ببرمت جایی ... می آیی عزیزم ؟ پرسیدم کجا ؟
    گفت تو بیا بهت میگم ....
    گفتم باشه الان حاضر میشم ......
    وقتی نشستم تو ماشین دست شو با محبت گذاشت زیر چونه ی منو گفت:  جای بدی نمی برمت خانم خوشگل من  . من حرف نمی زدم چون هر وقت لب از لب باز می کردم آخرش یک دلخوری پیش میومد نمی دونستم چه حرفی ممکنه اونو ناراحت کنه ...
    اول رفتیم و برای من یک گوشی موبایل خرید؛؛؛ اون زمان سیم کارت بالای یک میلیون بود و همه نداشتن ...
    اون قبلا اونو خریده بود و حالا می خواست برای من گوشی بگیره .....من انتخاب نکردم و هی اون اصرار می کرد که بگو چرا نمیگی کدوم رو می پسندی ؟ گفتم من نمیشناسم  خودت هر کدوم رو می دونی بخر ...همین هم شد .....با ذوق و شوق سیم کارت رو انداخت توی گوشی و همه چیز اونو روبراه کرد و با گوشی من زنگ زد به خودش و گوشی رو داد دست من و گفت این طوری همیشه با هم هستیم ....
    خودش خیلی خوشحال بود منم تا حدی بدم نیومده بود و یک کم حالم بهتر شد ....بعد  کنار یک فروشگاه بزرگ لوازم خونه ایستاد و به من گفت بریم برات سرخ کن بخرم ؟ گفتم باشه بریم ..
     وارد که شدیم  بابک به فروشنده گفت آقا بهترین سرخ کنی که دارید با بهترین مارک را بیار .... فروشنده که معلوم می شه پولدار بودن بابک را تشخیص داده است سریع فرمان او را با خوش خدمتی انجام داد . 
    بابک گفت : آره همین  خوبه؛؛؛ عزیزم دوست داری ؟ ...... نگاهی به سرخ کن انداختم و گفتم آقا رنگ آبی  اینو دارید ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان