خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۲۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    این فکر که ممکنه من دیگه بچه دار نشم داشت منو دیوونه می کرد ....
    و دلم می خواست بابک هم اینو بدونه نمی دونم چرا ولی می خواستم...... و بطور احمقانه ای بهش احتیاج داشتم .....
    مدام با خودم کلنجار می رفتم که به بابک زنگ بزنم یا نزنم ...
    و بالاخره گوشی رو بر داشتم و شماره ای که اون داده بود گرفتم .....
    با زنگ دوم بابک خودش گوشی رو برداشت ....با خوشحالی گفت : سلام عزیزم حالت خوبه ؟ گفت چه عجب زنگ زدی خانمی دلم خیلی برات تنگ شده ...  خوش میگذره ؟ ....
    گفتم : سلام تو خوبی ؟ چیکار می کنی ؟ کارت تموم نشده ؟...
    گفت : آخ نگو خیلی سرم شلوغه گرفتارم ...بگو تو چطوری ؟
    گفتم : نه من خوب نیستم مریض شدم ....
    گفت : خوب برو دکتر..سرما خوردی ؟ اونجا خیلی سرده ؟ ..
    گفتم : دکتر که رفتم راستش  اگر می تونستی بیای خوب بود.....
    گفت :  مشکل چیه بگو خواهش می کنم کامل توضیح بده .
    بغضم گرفت و اشکم سرازیر شد و گفتم :  راستش الان توی بیمارستان بستریم یه غده توی رحمم هست که باید عمل بشه اگه بدخیم باشه باید رحممو در بیارن....
    اون بالافاصه گفت : عیب نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن ما که بچه نمی خوایم به فکر سلامتی خودت باش کاری بکن که خودت زودتر خوب بشی ... وای ... وای خیلی نگران شدم .....

    در حالیکه از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم گفتم : خوب برای عمل احتیاج به تو هست باید اجازه بدی تا بتونن رحم منو در بیارن ....از این حرفی که زدم حالم از خودم  بهم خورد یعنی من اینقدر بدبخت و بیچاره ام که اون اجازه بده تا رحم منو در بیارن ؟
     دلم برای خودم و امثال خودم سوخت ..این چه قانونیه که وقتی عضو مهمی از بدن من بر داشته میشه باید شوهرم اجازه بده ...خودمو کوچیک احساس کردم و بیشتر از  پیش تحقیر شدم می خواستم همون جا گوشی رو قطع کنم ...
    بابک گفت : من اجازه می دم تلفنی می شه ؟ خوب به هر حال کاریش نمی شه کرد من الان نمی تونم بیام . گفتم : بابک ؟ خجالت نمی کشی ؟ ......
    با عجله گفت : خودت یک کاریش بکن چون من خیلی گرفتارم نمی تونم بیام عزیزم مواظب خودت باش کار دیگه ای نداری ؟ اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو . قول بده هر چی لازم داشتی بهم بگی....... به حسابت پول می ریزم سعی کن  برای خودت کم نزاری تا زودتر خوب بشی؛؛؛ از حالت منو باخبر کن ,,خودتم ناراحت نکن عزیزم... باشه قول می دی ؟ 
    من همین طور گوشی رو نگه داشتم صورتم خیس اشک بود و نای حرف زدن نداشتم 
    بابک مرتب صدا می کرد ثریا الو ...الو ثریا  : الو ..... الو...... ثریا ...و من گوشی رو قطع کردم.

    آخه دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .... 
    روز عمل همه ی خانواده ی من تو بیمارستان بودن نگران و آشفته به خصوص مادر که نمی تونست جلوی دلواپسی خودش بگیره و به بقیه منتقل نکنه.




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان