خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۰۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم



    تو  این مدت من حتی یک بار آفاق خانم و مهناز رو ندیده بودم گاهی من بهشون زنگ می زدم و احوالشون می پرسیدم آفاق خانم همیشه از مریضی و گرفتاری شکایت می کرد و برای دیدن من اشتیاقی نشون نمی داد و بابک هم اصلا اسم مادرشو نمیاورد ..
    و به جز چند تا دوست و همکاراش با کسی رفت و آمد نداشت ...
    و می گفت فامیل تو فامیل منه و اونا رو دوست داره ..... 
    حالا مدتی بود که غیبت های بابک طولانی تر و نزدیک تر شده بود و من فکرای جدیدی تو سرم افتاده بود اون فقط خبر می داد و نمی گفت کجا میره و همین باعث شده بود بهش شک کنم که شاید با این همه پنهون کاری پای کس دیگه ای در میون باشه ...و حالا این فکر هم مثل خوره افتاده بود به جونم ...
    احساس بدی داشتم از اینکه اون  سرش جای دیگری گرم باشه و با این فکرا وجودم رو به آتش می کشیدم.....
    ولی شخصیتم  اجازه نمی داد دنبالش راه بیفتدم و خودمو بازیچه ی دست اون بکنم  . فقط به جدایی فکر می کردم و این طوری خودمو آروم می کردم ......
    حالا با جدیت کار می کردم و سرمو به شاگردام گرم بود . برای فوق لیسانس شرکت کردم و قبول شدم و تمام وقتم رو به درس خوندن و درس دادن میگذروندم ...برای همین روز به روز تو کارم موفق تر میشدم اون روزا همه از نحوه ی تدریس من حرف می زدن ....معلم نمونه شدم ؛؛؛جایزه گرفتم,, و بابک از همه ی این ها بدش میومد.
    هر چی من تو کارم موفق تر میشدم ، بابک نسبت به کار من حساس تر می شد و مرتباً به شوخی می گفت بیا دیگه سر کار نرو تا من هرجا می رم تو رو با خودم ببرم ..که دیگه ناراحت نباشی .....
    من  از این حرف اونم  فهمیدم که بابک خوب می دونه که چه  چیزی باعث ناراحتی من میشه و منم حالا فهمیده بودم که موفقیت من اونو آزار میده ......
    پس من بیشتر غرق کارم میشدم  و اونم از هر فرصتی برای تحقیر و توهین به من استفاده می کرد ....
    من به هیچ کار اون اهمیت نمی دادم و سرم به کار خودم بود ولی این ظاهر قضیه بود 
    و وقتی متوجه شدم که اون کلا خرید کردن رو دوست داره و کادو هایی هم که می خره از روی عادته اونم برام بی ارزش شد و همه ی کادو های تکراری اون می رفت توی کمد و بایگانی میشد ......
    چون  بابک هم منتظر باز کردن آن ها نمی شد .  احساس تنهایی و بی همدمی  می کردم .
     
    هفتم دی ماه بود هوا خیلی سرد و بارانی بود  ، ابر غلیظی روشنایی روز را تیره کرده بود بابک گفته بود امروز خیلی کار دارم برای همین دلم نمی خواست برم خونه خیلی دلم گرفته ... از مدرسه راه افتادم و مدتی توی خیابون ها دور زدم و یک دفعه دیدم دم خونه ی مادرم مثل اینکه نا خود اگاه به آغوش اون پناه آورده بودم ......
    مادر از دیدن من  خیلی خوشحال شد ولی دیدن چهره خسته و بی حالم  باعث نگرانی خاطرش شد . اون عادت نداشت بچه ها شو  وادار به حرف زدن بکنه فقط بهم  نگاه می کرد و نمی دانست تو دلم چه می گذره که این طوری خسته و پریشانم .
    ولی اون روز سمیه خیلی به من التماس می کرد که باهاش درد دل کنم .
    مادر که دید حالم  خوب نیست زنگ زد و بچه ها  اومدن و اونروز  رو من با سوگل گذرونم و حالم بهتر شد  ...
    محمد هی می گفت به بابک زنگ بزن بیاد؛؛ من می گفتم باشه و این کارو نمی کردم  
    تا یازده شب شد که همه خداحافظی کردند و رفتند ...محمد گفت :  ثریا بازم که شوهرت غیبت داره کجاست ؟ 
     با خونسردی جواب دادم چیکارش داری بزار راحت باشه خودت که می دونی سرش شلوغه  ....
    اخمهایش را در هم کشید و گفت: من نمی خوام دخالت کنم ولی خوب یه روزی باید خودش را با ما تطبیق بده ، من خنده ی تلخی روی لبم نشست و گفتم اون تنها با شما اینطوری نیست با همه همین طوره .... حتی با مادرش ..... با مهناز ..... اصلاً اونا رو نمی بینه .... باورت نمی شه ولی من هنوز اونا رو ندیدم  خودشم اسمشون رو نمیاره .
    سیما گفت : تو که همش تنهایی خوب یک کاری بکن ..این طوری زندگیت حروم میشه ...زیر لب گفتم کجای کارین حروم شد و رفت......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان