خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سیزدهم

    بخش اول



    من  سعی کردم تغییر حالت و قرمز شدن صورتم  رو از دیگران پنهون کنم ... با خنده گفتم آهان می خوای من برات بکشم؟ چشم عزیزم.... 
    یک بشقاب برداشتم و همه چیز براش کشیدم در حالیکه بدون اینکه بتونم کنترلی از خودم داشته باشم دستم می لرزید... بشقاب رو دادم دستش. با همون لحن بد گفت نوشابه هم بیار...
    چیزی نمانده بود که  لیوان نوشابه رو بکوبم تو فرق سرش... بغض گلومو گرفته بود و اصلا نمی تونستم بفهمم اون که می تونه اونقدر مهربون و خوب باشه چرا این کارو با من می کنه و چطور نمی تونه بفهمه داره با روح و روان من بازی می کنه و هر لحظه من ازش دور و دورتر می شدم...

    اگر دردشو می فهمیدم شاید می دونستم چطور با اون رفتار کنم ولی رفتارش قابل پیش بینی نبود و من احساس می کردم توی یک مرداب دست و پا می زنم. من دیگه اون شب نتونستم از خجالتم با کسی حرف بزنم ولی بابک  با صدای بلند شوخی می کرد و می خندید و همچنان منو ندیده می گرفت.
     
    بالاخره اون شب لعنتی تموم شد و ما رفتیم و توی ماشین نشستم و حرکت کردیم  بابک رو کرد به من و خیلی آروم و مهربون  گفت عزیزم کمربندتو ببند. چشمامو گرد کردم و بهش نگاه کردم... گفتم:  حالا می فهمم که چرا تو منو بخاطر اینکه دم پایی ام جلوی پای تو پرت شد  و من تغییر حالت ندادم انتخاب کردی چون می دانستی من باید متخصص این کار باشم باید بتونم در مقابل هر شوکی مقاوم باشم و عکس العمل نشون ندم.

    مثل اینکه اصلا از چیزی خبر نداره پرسید منظورت چیه؟ گفتم: خوب این چه رفتاری بود که جلوی دوستانت با من کردی؟ مگه من چکار کرده بودم که سزاوار همچین رفتار تحقیر آمیزی باشم...

    بابک دستشو کوبید روی فرمون و گفت: بهانه... بهانه های زنونه... می دونم می خوای طوری رفتار کنی که با دوستانم قطع رابطه کنم بهانه گیری می کنی... وای... وای این زن ها با بهانه های زنونه... ولی کور خوندی من این درسها را حفظم. 

    اونقدر حالم بد بود که دیگه جوابشو ندادم چون می دونستم هر حرفی بزنم به ضرر خودم تموم میشه ولی تو وجودم غوغایی به پا بود و فقط دنبال راه حلی برای خودم می گشتم تا بتونم شخصیت بابک رو درک کنم تا من به عمق وجودش پی نمی بردم هیچ دلیلی برای کارهاش نمی تونستم پیدا کنم... اون گاهی نرم و مهربون خونگرم و لطیف و گاهی مثل یک صخره سخت و غیر قابل نفوذ بود...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان