خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۰۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم


    فروشنده مثل برق یک سرخ کن آبی رنگ آورد.... اینجا بابک نگاهی به من انداخت و گفت:  برو تو ماشین من آلان می آم ،؛؛؛؛گفتم چرا ؟
     بازم با لحن بدی گفت شما برو من میگیرم و میام ..
    گفتم : پس همینو بگیر .... 
    همین طور که می رفتم تو ماشین دلم می خواست جلوی فروشنده هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ....و در میون بی منطقی و رفتار غیر انسانی اون از فروشگاه رفتم بیرون ...حالا دلم می خواست بدونم اگر زن دیگه ای جای من بود چیکار می کرد؟؟  ....
    چند دقیقه بعد بابک اومد و سرخ کن رو گذاشت عقب ماشین پشت فرمون نشست و حرکت کرد بدون اینکه حرفی بزنه . مثل اینکه یک نفر اونو به زور وادار کرده بود برای من سرخ کن بخره صبرم تموم شد و گفتم : ببین بابک من نه موبایل می خوام نه سرخ کن نه عطر تو رو خدا  دست از سر من بر دار و کاری به کار من نداشته باش .....
    جواب منو نداد و ساکت موند و تا خونه حرفی
    نزد ....
    وقتی رسیدیم خونه رفتیم بالا سرخ کن رو با خودش آورد بالا و رفت تو ایوون و اونو از همون جا پرت کرد پایین ....... 
    من  فقط بهش نگاه می کردم قلبم بشدت می زد ولی سعی کردم حالت عادی خودمو  حفظ کنم ....  حتی نپرسیدم ... چرا این کار را می کنی ؟
    چون  می دانستم که بابک برای خودش استدلال احمقانه ای پیدا کرده و اگر من حرفی بزنم بازم دعوا میشه و ممکنه  دوباره بهم توهین کنه کلماتی مثل  نفهم و بی شعور را نثارم کنه .... دلم نمی خواست بیشتر از این کوچیکم کنه ..... طوری رفتار کردم که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده  و  برای حاضر کردن شام به آشپزخانه رفتم و از بابک پرسیدم چای می خوری یا شام رو بیارم ؟ بابک هم نقش منو بازی کرد جواب داد : یه چای بخوریم بعد شام ، گلوم خشک شده ...... 
    موقع خواب باز اون منو بغل کرد و گفت :می دونی چرا این کار را کردم ؟ با خودم گفتم شاید سکوت من کار خودشو کرده و الان پشیمون شده  گفتم نه نمی دونم چرا ؟ ...یک کم جا بجا شد و گفت : تو منو جلوی فروشنده خراب کردی من بتو اینقدر احترام گذاشتم و تو بدون اینکه نظر منو بپرسی گفتی برو آبی شو بیار انگار نه انگار که منم آدمم .... 
    بهش نگاه کردم حتی صورتم تغییر نکرد چون خودم می دونستم که دلیل درستی نداره و فقط اون مریضه ... گفتم باشه سعی می کنم دیگه  تکرار نکنم ....
    بعد  دستشو انداخت دور گردن من انگار اون یک برده ی بی چون و چرا می خواست ....یک مترسک کسی که بدون چون و چرا حرف اونو گوش کنه و نظری در هیچ مورد نداشته باشه .... بی احساس و سر خورده شده بودم ....
    بابک متوجه شده بود ازم پرسید : دلخوری ؟
     آه بلندی کشیدم و گفتم نه چرا دلخور باشم همینه که هست ..... از این حرف من هم عصبانی شد ولی من اهمیتی ندادم .....
    دو سال گذشت دو سالی که برای من هزار سال بود ، دختر شاداب و بذله گوی دیروز پژمرده و غمگین بود با یک دنیا عقده و ترس نه عشقی برام مونده بود نه میل به زندگی ... گاهی  بابک عاشق و مهربان بود و گاهی سنگدل و بی عاطفه نا هماهنگی شخصیت اون روان منو از هم پاشیده بود ......
    حالا اون به من می گفت می خوام برم کار دارم یا میرم به شهرستان ...و در این مدت گوشی اون خاموش بود یا اگر روشن بود جواب نمیداد .... و باز موقع برگشت ، مثل قبل با خریدن کادو های تکراری و دادن مهمونی برای خانواده ی من دوباره آشتی میکرد ,,, و جالب بود که خودش فکر می کرد مردانگی نشون داده و از من زن مطیع و حرف گوش کن ساخته ...... با خودم می گفتم : چرا به چه قیمتی یک مرد زنی رو مطابق میل خودش می خواد بدون اینکه احساس و شخصیت اونو در نظر بگیره ...یعنی مهم نیست که من کی هستم و چی فکر می کنم ؟
     تمام این مدت دنبال بهانه ای می گشتم تا بتونم ازش جدا بشم و این تنها فکر ی بود که داشتم می دونستم بابک عوض بشو نیست .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان