خانه
222K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش ششم




    فردا جمعه بود و من که از زمین و زمان خسته بودم تا نزدیک ظهر از جام بلند نشدم ...
    از بوی پیاز داغ بیدار شدم ... رضا و بابا رفته بودن و سامان اونجا بود ...
    گفتم : چه عجب داداش جان یاد ما کردی ؟

    گفت : سلام خواهری ... خودت می دونی با همه ی چیزایی که پیش اومده , من مثل شما نیستم ... اگر رضا تو هر موقعیت به دستم برسه می زنمش , شک نکن ... چشم ندارم اونو ببینم , یادم نرفته چطوری تو رو زده بود ...
    گفتم : رضا همه رو زد , چی شد ؟ تو رو خدا با منطق زندگی کنین ... دیگه از کلمه ی زدن حالم به هم می خوره ...
    اون روز بابا از مسجد اومد خونه ... می گفت : خیلی شلوغ شده بود و تمام دوست و آشناهای رضا اومده بودن ... یکی دو تا از دوست هاش اصرار کردن با اونا رفت ... می خواست منم ببره , من خسته بودم و نرفتم ...
    اون شب تو خونه ی ما آتش بس بود چون نه رضا اومد و نه محمد و اینطوری من یک نفس راحت کشیدم ...
    سر شب مامان و بابا هم رفتن خونه ی خودشون و سامان پیشم موند ...
    مامان می گفت : اعتباری نداره , می ترسم یک وقت رضا بیاد ... نمی خوام تو تنها باشی ...
    حالا که همه رفته بودن , دلم می خواست یکم با خودم باشم اما سامان همش کنار من بود و از این طرف و اون طرف حرف می زد ... دلم نمیومد حرفشو قطع کنم در حالی که اصلا حوصله نداشتم ...
    اون جوون بود و پر از شور و حال زندگی و امید به فردا و عشقی که وجودشو گرم کنه و من زنی بودم که یک دنیا غم و درد رو پشت سر گذاشته بودم ... با چیزایی که می دیدم امیدی هم به آینده نداشتم ...
    حالا دلم می خواست سارا زنده بود و رضا با اون خوشبخت می شد و دست از سر من برمی داشت ...
    دلم می خواست گذشته ای نداشتم و با محمد ازدواج می کردم و از عشقی که اون به من داشت لذت می بردم ...
    ولی حالا تنها دلخوشی من و امیدم تو زندگی ثمر بود و ثمر ...

    تو فکر بودم که سامان پرسید : هان چی می گی ؟ نظرت چیه ؟
    گفتم : برای چی ؟

    گفت : در مورد همین دختر دیگه , به مامان بگم ؟

    تازه متوجه شدم که سامان از اون همه مقدمه چینی چی می خواست به من بگه که عاشق شده و می خواد ازدواج کنه و متاسفانه من تو عالم خودم بودم ...
    بدون اینکه متوجه بشه من به حرفاش گوش نمی کردم , پرسیدم : ولی من درست نفهمیدم اون چه جور دختریه ؟ گفتی اسمش چیه ؟
    گفت : گفتم که دختر خوبیه ... تو اول ببینش اگر خوشت اومد به مامان بگو ...

    گفتم : الهی قربونت برم داداشم ... من نمی تونم تو رو تو لباس دامادی تصور کنم هنوز به نظرم کوچیکی ... در همین موقع تلفن زنگ خورد و امین از خواب بیدار شد و به گریه افتاد .. فورا گوشی رو برداشتم ...
    رضا بود گفت : لی لا جان من امشب پیش شریفی می مونم , گفتم بهت خبر بدم ...

    گفتم : خوب کردی , با دو نفر دوستت باشی حالت بهتر می شه ... امین گریه می کنه ... کاری نداری ؟  خداحافظ ...

    و گوشی رو گذاشتم و رفتم بغلش کردم ...
    طفل معصوم سرشو گذاشت روی شونه های من و با محبت دست هاشو دور گردن من حلقه کرد ... با همون حال براش شیر درست کردم ... دیدم که شیرش داره تموم می شه و به سامان گفتم : الهی فدات بشم می ری داروخونه برای امین شیرخشک بگیری ؟ ... چهار تا شیرخشک نان بگیر ...

    بعد نشستم روی مبل و همین طور که امین تو بغلم بود , شیرشو دادم ... خودش شیشه رو گرفت ولی به صورت من خیره شده بود ...
    منم بهش با محبت نگاه می کردم و پاشو ماساژ می دادم ... مثل اینکه از این کار لذت می برد ... نمی خواستم اون بچه احساس تنهایی کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و چهارم

  • ۲۳:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول




    سامان گفت : تو تا کی می خوای بچه ی رضا رو نگه داری ؟
    امین رو بیشتر به خودم نزدیک کردم و گفتم : شاید برای همیشه ... از روزی که اومد اینجا داره چاق می شه ، حالش خیلی بهتره ... اگر رضا قول بده که کاری به کارم نداشته باشه و مرتب به خاطر امین نیاد اینجا , نگهش می دارم چون دلم نمیاد بدمش به کس دیگه ای ... می ترسم براش دلسوز نباشه ... اگر روزی رضا زن بگیره , اون زن چطور با این بچه رفتار می کنه ؟ ... باور کن سامان به این چیزا که فکر می کنم سرم داغ میشه ...
    گفت : نکن خواهر جون , به فکر خودت باش ... یک بچه ی دیگه اونم از رضا تو رو تا آخر عمر تو دردسر می ندازه ... تنها راه خلاصی تو از دست اون اینه که ازدواج کنی وگرنه این احساس مالکیت رو نسبت تو همیشه داره و نمی ذاره راحت زندگی کنی ...
    گفتم : می دونم ولی ازدواج هم علاج درد من نیست , یک طوری دیگه دچار دردسر می شم ... تازه کسی نیست که به درد من بخوره ...
    گفت : محمد چی ؟
    گفتم : با تو هم حرفی زده ؟
    گفت : معلومه نقد کرده گذاشته تو جیبش ...
    گفتم : تو صلاح می دونی من زن اون بشم ؟ ...
    گفت : راستش نه , اصلا صلاح نیست ... محمد پسر خوبیه ولی به نظر من به درد تو نمی خوره ... من از این می ترسم که فردا یادش بیاد تو شوهر داشتی , بچه داری , بعد باعث دردسر تو بشه چون حالا اولشه ولی از آینده کسی خبر نداره ... راستش من حرفایی شنیدم که نمی خوام تو با اون ازدواج کنی ... البته به من مربوط نیست ولی تو خواهر عزیز منی ...
    پرسیدم : چی می دونی ؟ به منم بگو ...
    گفت : حتما خودت می دونی که عمه مخالفه ولی شوهرش اصلا نمی خواد اجازه بده ... صد در صد مخالفه و می خواد جلوی این کارو بگیره ... نمی دونستی ؟
     گفتم : حدس می زدم ...
    گفت : چند بار با محمد درگیری لفظی پیدا کردن براش خط و نشون کشیده اگر این کارو کرد , دور اونو قلم بگیره ...
    پرسیدم : تو از کجا می دونی ؟ کی بهت گفته ؟

    گفت : امیر به من گفت ...
    گفتم : از راه نرسیده گزارش داده ؟ ...
    گفت : نه , مرتب میاد و می ره ... سربازیش تموم شده , الان داره می ره جبهه ...
    راستش لی لا من فکر کردم تو عاشق محمد شدی , برای همین چشمت رو روی همه چیز بستی ... دور و برت نمی اومدم تا تو کارت دخالت نکنم ...
    گفتم : نه بابا کی گفته ؟ من صد بار به محمد گفتم که نمی شه ... زیر بار نمی ره ... خودش بریده خودش دوخته ... من خودم به عمه گفتم نمی خوام ...
    اینا رو به سامان گفتم ولی حالم خیلی بد شد چون به طور کلی از محمد نا امید شدم ... البته که خیلی هم امیدوار نبودم ولی ته دلم این ازدواج رو می خواستم ...
    حالا با چیزی که می دونستم , از اونم قطع امید کردم ... انگار تو دلم خالی شده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۲۳:۵۷   ۱۳۹۶/۶/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش دوم




    سامان حاضر شد و سوییچ رو از من گرفت تا بره شیرخشک بگیره ... ثمر رو هم با خودش برد ... درو بست ... بلافاصله صدای زنگ اومد ...
    من بدون اینکه بپرسم کیه , درو باز کردم ...
    فکر کردم سامان دوباره برگشته ولی محمد بود ... پیرهن آبی خوشرنگی به تن داشت با یک کاپشن سرمه ای و شلوار همرنگ اون ... اصلاح کرده بود و خیلی خوشتیپ و جذاب به نظر می رسید ...
    با اعتماد به نفس از پله ها اومد بالا ... با دیدن اون قلبم لرزید ...
    راستش دلم می خواست پیشم بمونه و هرگز ازش جدا نشم ...
    وقتی دید امین تو بغل منه , گفت : سلام لی لا جان خوبی ؟ مثل اینکه مهمون شما قصد رفتن نداره ...
    گفتم : سلام این طرفا ؟
    گفت : منظورت اینه که چرا دیشب نیومدم ؟ امیر می خواست امروز بره جبهه , خواستم پیشش بمونم ...
    گفتم : نه بابا تو برای چی باید دیشب میومدی آخه ؟
    پرسید : رضا دیشب اینجا بود ؟ اینجا خوابید ؟

    با لحن تندی  گفتم : ببین محمد , منو بازخواست نکن ... من اگر می خواستم سوال جواب پس بدم , طلاق نمی گرفتم ... اصلا حوصله ندارم که تو طوری رفتار کنی که انگار من دارم یک گناه بزرگ انجام می دم ...
    گفت : مگه من چی گفتم ؟ یک سوال پرسیدم ...
    گفتم : نپرس , از من چیزی نپرس ... من جواب تو رو اون روز جلوی دادگستری دادم , ندادم ؟ پس چرا میای اینجا ؟ تو داری هم کارو برای من سخت می کنی هم برای خودت ... ای بابا , چه گرفتاری شدم ...
    طوری رفتار می کنی که انگار من به تو قولی داده بودم و حالا باید به اون متعهد می شدم  ... من لی لا , یک نوشته می خوام به همه بدم که من نمی خوام دیگه آقا بالاسر داشته باشم ... خسته شدم از بس برای من تعیین تکلیف کردین که چیکار کنم چیکار نکنم ... بابا منم آدمم مثل شماها ... عقل دارم , اگر بیشتر نداشته باشم کمتر ندارم ...
    محمد من می خوام امین رو نگه دارم , تو مشکلی داری ؟ ...
    گفت : جواب  سوال من این قدر سخت بود ؟ فقط پرسیدم رضا دیشب اینجا بود یا نه ؟
    گفتم : آره , رضا اینجا بود ... می دونی چرا چون کرایه ی این خونه رو رضا می ده ... من اینو می فهمم ... تو چی ؟ منو درک می کنی ؟ اونی که نباید بیاد اینجا , حالا تویی ...
    لطفا بیشتر از این موضوع رو کش نده ...


    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش سوم




    صورتش یک مرتبه خیس عرق شد ...
    نگاهی نا امیدانه به من کرد که انگار توقع همچین حرکتی رو از من نداشت و شل شد نشست روی مبل ...
    کمی به اطراف نگاه کرد ... احساس کردم دهنش خشک شده چون چند بار باز و بسته کرد ...

    یکم فکر کرد و گفت : می دونستم ... من اینو می دونستم که رضا روی تو اثر می ذاره ... متاسفم ... برای خودم نه , برای تو متاسفم ... زندگی رو شوخی گرفتی ... داری چاه رو می بینی و خودتو میندازی توش ...
    اگر اینطوره و خودتو عاقل می دونی , من حرفی ندارم ...
    برو بنداز ولی اینو بدون که داری اشتباه می کنی ...
    بچه ی رضا رو نگه داشتن یعنی اینکه هر روز باهاش کلنجار بری ... خانم عاقل اینم می دونی ؟
    گلومو بغض گرفته بود ... دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و بگم دروغ گفتم ولی این کارو نکردم چون نه به صلاح من بود نه به صلاح اون ...
    گفتم : من حالا از پس رضا برمیام , تو نگران نباش ...
    محمد هم بغض کرده بود ... باورم نمی شد ...
    با همون حال گفت : تو منو دوست داری , می دونم داری چون از میزان عشق خودم باخبرم ... حالا چی شده که این تصمیم رو گرفتی , نمی دونم ...
    لی لا من وقتی کوچیک بودم تو رو دوست داشتم ... هر چی بزرگتر می شدیم من عاشق تر بودم و تو بی توجه تر ... باور می کنی از عشقت می سوختم ولی اینو قبول کرده بودم که من همیشه تو فراق تو می مونم ...

    گفتن عاشق عماد شدی و می خوای ازدواج کنی ؛ نا امید شدم ... گفتن عماد زن گرفته ؛ امیدوار ... گفتن لی لا خواستگار مهندس داره ؛ نا امید ...
    لی لا با قهر اومده خونه ی ما ؛ امیدوار و همین طور در تلاطم بودم و دم نزدم ... حتی یک حرکت کوچیک نکردم که مزاحم تو بشم ... نگاهم رو ازت می دزدیدم چون منو رسوا می کرد ... الان چه مانعی بین ماست که نا امیدم می کنی ؟ ...

    دلت برای عالم و آدم می سوزه جز من ؟ تو می دونی داری با قلب و روح من چیکار می کنی ؟ نکن لی لا ... به خاطر خدا خودتو دوباره بدبخت نکن ...
    امین تو بغلم خوابش برد .. گذاشتم تو تخت ثمر و برگشتم ...
    محمد هنوز تو همون هال بود ... نمی دونستم با اون چیکار کنم ... یک کلمه حرف من باعث می شد هر دوی ما تو دردسر بیفتیم و حالا در شان من نبود که شوهرعمه بخواد حرفی بزنه تا جلوی این ازدواج رو بگیره و این حرف مثل بمب تو فامیل بپیچه ... و این برای من یعنی مرگ تدریجی ...
    اینو نمی خواستم و یقین داشتم اون الان ساکته چون من جواب منفی دادم ... اگر رضایت خودمو اعلام می کردم , چیزایی پیش میومد که جبران ناپذیر بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش چهارم




    گفتم : فقط یک چیزی بهت می گم ... تو مرد عاقلی هستی برو فکر کن و ببین به من حق می دی یا نه ؟ ...
    بازم منو تحت فشار قرار می دی ؟ ...

    می دونی که تحمل دیدن ناراحتی کسی رو ندارم ... حالا خوب به حرفم گوش کن و حرفی نزن و برو اگر منو دوست داری اینو ثابت کن ...
    اول خودتو تو شرایط من قرار بده ...
    محمد خسته ام , تو دیگه بیشتر از این منو ناراحت نکن ... خواهش می کنم کاری رو که رضا با من می کنه , تو نکن ... بذار یکم نفس بکشم ...
    از جاش بلند شد و کاپشنشو پوشید و راه افتاد ... دم در برگشت و نگاهی به من کرد و گفت : برای اینکه بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم , می رم ... بازم نا امید شدم ولی می دونم که یک روز دوباره امیدوار می شم ...
    تو به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داری ؟ من و تو تقدیر هم هستیم , این به من ثابت شده ... اگر این بار هم سر راه هم قرار گرفتیم تو هم دیگه باهاش نجنگ ... منتظر اون روز می مونم ... من یا تو رو می خوام یا هیچکس رو ...
    مراقب خودت باش ...

    و درو باز کرد و آهسته پشت سرش بست و همون طور آروم از پله ها رفت پایین و از حیاط رفت بیرون ...
    پشت پنجره خشکم زده بود ... بلاتکلیف به در خیره شده بودم ... نمی دونستم اون واقعا ولم کرده یا برمی گرده ؟ ...
    ته دلم آرزو می کردم که دوباره محمد رو ببینم که از اون در بیاد تو ... این بار اگر اومد , به طرفش پرواز می کنم ... خودمو می ندازم تو آغوشش ... بدون هیچ ملاحظه ای و می گم تو تقدیر من بودی ...

    چند دقیقه بعد سامان و ثمر اومدن ... سامان پرسید : پس محمد کو ؟ دیدم اومد ... رفت ؟ چرا تو این شکلی شدی ؟ دعواتون شد ؟ حرف بزن خواهر ... چی شده ؟

    با سرعت رفتم تو اتاقم و درو بستم و تا تونستم از ته دلم گریه کردم ...
    متاسفانه باز من عاشق شده بودم و شاید این بدترین اتفاقی بود که تو اون شرایط می تونست برای من بیفته ...
    وقتی آروم شدم با خودم فکر کردم عیب نداره تو بهترین کارو کردی ... اون همه ؛ تو زندگی عاشق بودی چی شد ؟ فراموش کردی , اینم روش ... صبر کن ... چاره ای هم نداری ...
    رضا تا مراسم هفت برگزار شد خونه ی من نیومد ولی هر روز زنگ می زد و گزارش کاراشو به من می داد ...
    از این کارش خوشم نمی اومد چون طوری با من برخورد می کرد که انگار وظیفه داره به من خبر بده ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش پنجم




    سر ماه شده بود و من کاملا بی پول بودم ... اون مدت هم خیلی مهمون داشتم خرجم زیاد شده بود حتی از مامان پول قرض کردم تا برنج و مواد غذایی بخرم ...
    برای همین به محض اینکه شنیدم حقوق ها رو ریختن , رفتم بانک ...وقتی موجودی گرفتم دیدم رضا مبلغ قابل توجهی به حسابم واریز کرده ...
    راستش خیلی خوشحال شدم ... از بی پولی بدم میومد ...
    پول ها رو گرفتم و اومدم خونه ... اول کرایه رو دادم , پول برق و آب و قبض تلفن که مدتی بود پرداخت نکرده بودم و اخطار قطع آمده بود رو دادم ...
    بعد از ظهر هم رفتم برای امین , لباس و چیزایی که لازم داشت رو خریدم ...
    چشمم افتاد به یک تخت کوچیک که گهواره هم می شد ... مدتی به اون نگاه کردم ... خریدن اون تخت برای من خیلی معنا داشت ... به منزله ی قبول کردن امین بود و فراموش کردن همیشگی محمد ...
    باید همون جا تصمیم می گرفتم ... آیا می تونم مسئولیت اون بچه رو بپذیرم ؟ می تونم واقعا از صمیم قلب مادرش باشم ؟ خوب اگر نه , اون بچه کجا بره و کی ازش مراقبت می کنه ؟ صورت امین به خاطرم اومد ...
    دست های کوچولوش که برای گرفتن دست من به طرفم دراز شده بود ... بلند گفتم : آقا این تخت و اون روروک رو هم می خوام ....
    وقتی اون وسایل رو می بردم خونه , احساس خوبی داشتم ....

    چون خیلی برای امین نگران بودم , وقتی رسیدم به چشم دیگه ای به امین نگاه می کردم ...
    باورم نمی شد من اینقدر به اون بچه علاقه پیدا کرده باشم ...
    ثمر ذوق زده شده بود و مامان با تعجب به من نگاه می کرد ... ازم پرسید : گنج پیدا کردی این همه چیز خریدی ؟ فردا دوباره بی پول میشی مادر ... تمام حقوقت رو خرج کردی که چی ؟ دو روز دیگه بچه رو می بره ... تخت و روروک می خواست چیکار ؟ ...
    گفتم : رضا خودش پول داده بود , نگران نباشین ...
    مامان خیلی باهوش بود و وقتی می دید تو چشماش نگاه نمی کنم و از دستش فرار می کنم , فهمید دارم چیزی رو ازش پنهون می کنم ... با هم تخت رو تو اتاق من جابجا کردیم ...

    امین رو گذاشتم تو روروک ... می خندید و پا می زد ... خوشحال شده بود مثل اینکه قبلا این کارو زیاد کرده بود چون به راحتی دور اتاق می دوید ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش ششم




    بالاخره مامان طاقت نیاورد و ازم پرسید : چی تو سرت می گذره لی لا ؟ نکنه ؟ ... به خدا شیرم رو حلالت نمی کنم ... اجازه نمی دم ... نه ... نه نمی شه .. اگر همچین کاری بکنی , دیگه پا تو خونه ات نمی ذارم ... من , بچه ی رضا نگهدار نیستم ... فردا ولش می کنی می ری مدرسه ... اینجا کی می خواد از این بچه مراقبت کنه ؟ گفته باشه نمی ذارم لی لا ... این حکایت یک روز و دور روز نیست ... تا آخر عمرت خودتو اسیر بچه ی رضا بکنی ؟... ببینم نکنه به فکر آشتی با رضا افتاده باشی ؟ یا امام زمون به دادم برس ...
    گفتم : بسه مامان جان ... چرا شلوغ می کنی ؟ ... نه خیال هیچکدوم رو ندارم اما اگر رضا جایی رو نداشته باشه امین رو ببره , من تا اون موقع به شرط اینکه سراغ من نیاد مراقبش می شم ... همین ...
    بعدم توی این زمستون این بچه روی زمین می خوابید دلم می سوخت ... خوب مادر نداره , گناه داره به خدا ... ما که کافر نیستیم , هستیم ؟
    حالا بر فرض امین اینجا موند ... شما تو کوچه و خیابون دنبال ثواب می گردی , چی از این بهتر که یک بچه ی بی مادر رو مراقبت کنیم ... گفتم به شرط اینکه رضا دخالتی نداشته باشه , این کارو به خاطر خدا می کنم .....
    گفت : نکن دختر جان , بچه ی مردم مسئولیت داره ... یک وقت مریض بشه , چه می دونم ... همه از چشم تو می ببین ... کسی باورش نمی شه تو اینقدر باگذشت باشی ... قربون اون دل مهربونت برم , نکن ... برو از پرورشگاه یک بچه که هیچی ده تا قبول کن , من با توام ولی بچه ی رضا رو نه ...
    گفتم : مامان تو روخدا بهش نگاه کن ... چقدر معصومه .... چقدر اینجا خوشحاله ... دلت میاد اونو بدی دست کسی ؟ ... حتی دلت میاد اونو بدی دست رضا ؟ ازش چی می سازه ؟ یکی شکل خودش ... منم می دونم تو دردسر میفتم ولی آدم نمی تونه چشمشو روی بعضی کارا ببنده ...
    مامان نفس عمیقی کشید و گفت : خدایا به خیر بگذرون ...
    ساعت نزدیک یازده شب بود که رضا و بابا از مراسم شب هفت برگشتن ... هر دو خسته به نظر می رسیدن ...

    رضا تو پاشنه در ایستاد و گفت : از همتون خیلی ممنونم ... مخصوصا بابا که تمام مدت با من بود ... نمی دونم اگر شماها نبودین چیکار می کردم ؟ لی لا جان امین رو حاضر کن ببرمش , دست تو و مامان درد نکنه ... تو این مدت خیلی زحمت کشیدین ...

    دلم فرو ریخت ... اصلا فکر نمی کردم رضا همچین حرفی رو اون شب بدون مقدمه بزنه ...
    پرسیدم : می خواهی کجا ببریش ؟
    گفت : می برمش خونه خودم ... چاره ای نیست , باید رفت ...
    بابا گفت : به نظر من تو هم نرو ... بیا تو ... دیدی از چشمای اونا خون می ریخت ... واضح هم که بهت گفتن انتقام خون خواهرشون رو به عهده ی خدا نمی ذارن ... بهتره امشب اینجا بمونی ...
    گفت : نه ... هیچ غلطی نمی تونن بکنن ...
    بابا گفت : رضا به حرفم گوش کن ... تو جیب پسر خاله های سارا , چاقو بود ... دیدی که جلوی خودت درآورد ...
    گفت : بالاخره که چی ؟ نباید برم ؟ دیگه مزاحم شما نمی شم ... بدجوری زحمت دادم , در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته ... می رم درو روی کسی باز نمی کنم ...
    چند روز بگذره سرد می شن , گم می شن و می رن ... برادرشم که باید بره بندر عباس ... امین رو می دی به من ؟ ...
    دست و پام یخ کرده بود ... نمی دونستم چی بگم ...
    با خودم فکر کردم حالا که مامان و محمد صلاح نمی دونن امین پیش من باشه , شاید من اشتباه می کنم ... بذار بره بهتر ... به من چه مربوط بچه ی رضا رو بزرگ کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش هفتم




    رفتم تو اتاق خوابم ...

    امین تو تختش آروم خوابیده بود ...
    رضا کفشش رو درآورد و اومد به من کمک کنه ... با تعجب پرسید : تخت خریدی ؟
    گفتم : چیزه ... امروز خریدم ... بچه ... چیزه ... گناه داشت , زمین سرد شده ... خودش لباس امین رو تنش کرد و اونو بغل کرد ... امین بیدار شد ... یکم نق ونق کرد ... می خواست از بغل رضا بیاد پیش من ...

    گریه ام گرفته ... چرا دلم نمی خواست اون بره ؟ ... ای خدا ,از دست این دل ... از دست این دل ...
    تند و تند وسایل امین رو گذاشتم توی ساک و دادم دستش ... در حالی که امین دیگه به گریه افتاده بود و خوابش میومد و فکر می کرد اونی که براش لالایی می گه تا اون بخوابه , منم ...
    می خواست از بغل رضا بیاد بغل من ...

    رضا چند تا آهسته زد تو پشتش و گفت : بریم بابا جون ... خوابت میاد ... چشم , الان می برم شما رو می خوابونم ...
    من زود کلاه امین رو بردم سرش کشیدم ... دور گردنشو محکم کردم ...
    گفتم : مراقبش باش , ازش جدا نشو ... اون الان خیلی تنهاست ...
    گفت : منم تنهام ... قبلا هم تنها بودم ... خیلی وقته ولی هر دومون عادت می کنیم ... خداحافظ ... بازم ممنونم از شما ...

    و از در رفت بیرون ... دنبالشون رفتم ... تو ایوون ایستادم ... امین هنوز دستش به طرف من دراز بود ...

    به در کوچه که رسیدن , دیدم طاقت ندارم ... دلم نمی خواد رضا اون بچه رو ببره ... هر چی بادا باد ...

    داد زدم : رضا ... نبرش ... من نگهش می دارم ... نبرش ...

    و دویدم به طرف اون و امین رو ازش گرفتم و محکم تو سینه ام فشار دادم و قبل از اینکه رضا بخواد حرفی بزنه , برگشتم تو اتاق با عجله طوری که می ترسیدم دوباره اونو ازم بگیرن لباسشو درآوردم و چندین بار از دل و جون بوسیدمش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و پنجم

  • leftPublish
  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول




    بعد مثل اینکه خدا دوباره اونو به من داده بود , روی سینه ام گرفتم و چند بار تکونش دادم و گذاشتمش تو تختش ...
    دیدم رضا پشت سرم داره منو نگاه می کنه ...
    به شدت به گریه افتاده بود ... منم گریه ام گرفت ...
    مامان و بابا هم ...
    رضا گفت : می خوای چیکارکنی ؟ پیشت بمونه ؟

    گفتم : هیچی ... نمی تونم با این حال روحی تو , بچه رو بدم ببری ... گناه داره ... تو برو وقتی خودتو پیدا کردی و ترتیبی دادی که تونستی ازش مواظبت کنی , بیا دنبالش ببرش ... اینطوری دلم راضی نمی شه ...
    الان نمی دمش به تو , بچه صدمه می بینه ... تو الان می خوای با یک بچه ی کوچیک تو اون خونه چیکار کنی ؟ نمی شه که ...
    اشک هاشو پاک کرد و دماغشو بالا کشید و با یک لبخند تلخ گفت : تو رو خدا منم به فرزندی قبول کن لی لا ... قول می دم پسر خوبی باشم برات ...
    بابا گفت : رضا برو لباستو دربیار و راحت بشین ... نمی خواد امشب بری ... خواست خدا بود که نرفتی , من برات نگران بودم ... رضا جان , برادر سارا و پسرخاله هاش بدجوری تهدید می کردن ...
    یکشون یک خیار برداشت و رفت طرف رضا ؛ یک چاقو از جیبش درآورد و خیار رو نصف کرد و گفت مثل این خیار ... من که ترسیده بودم , رضا اقلا خونه نرو , برو پیش یکی از دوستات ...
    گفت : نه , هیچ غلطی نمی تونن بکنن ... من حتما باید برم خونه ... برای صبح هم یک مدارکی لازم دارم , باید دوش بگیرم , لباس عوض کنم ... فردا خیلی کار دارم ...
    شرکت رفته رو هوا ... باید یک سر سامونی به کارام بدم ... امشب هم یک خواب درست و حسابی بکنم ... می دونی چند وقته درست نخوابیدم ؟ ...
    همین شبی برم بهتره ... مرسی , لی لا بار بزرگی رو از روی شونه هام برداشتی ... دونم چی بهت بگم ؟ ولی کمک بزرگی به من کردی ...
    گفتم : چیزی نگو چون به خاطر تو نیست ... اینجا امین برای من فقط یک بچه ی بی پناهه که تازه مادرشو از دست داده ... لطفا به خودت نگیر ...
    دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : به روی چشم بانو ...
    دم رفتن , بابا که دید نمی تونه رضا رو نگه داره بهش گفت : می خوای منم باهات بیام ؟ ...
    رضا در حالی که دیگه تو حیاط بود , دستی تکون داد و گفت : خیلی آقایی داداش ...

    و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش دوم




    من رفتم سراغ امین تا روشو مرتب کنم و خیالم راحت باشه که اون هنوز اونجاست ...
    مامان داشت هنوز منو نصیحت می کرد که : تو رو خدا مادر این بار که رضا اومد سراغ بچه اش , بده بره ...
    ببین کی بهت گفتم به واسطه ی این بچه ها رضا دوباره میاد و تو رو گول می زنه ... نمی ببینی چه مهره ی ماری داره ؟ وقتی آدم اونو می بینه یادش می ره که چه کارایی کرده ... می ترسم تو رو همین طور دوباره تحت تاثیر قرار بده ...
    گفتم : مامان جان خاطرتون جمع , اگر شما فراموش کنی من نمی کنم ... دیگه هم علاقه ای بهش ندارم ولی این بچه رو نمی تونم تو این واویلای زندگی اون تنها بذارم ... مهم نیست بچه ی کیه ... مهم اینه که اون فقط یک طفل معصومه ... همین ...
    صدای زنگ تلفن و اون موقع شب ؟ به ساعت نگاه کردم , نزدیک دوازده بود ...

    زیر لب گفتم : خدایا چی شده ؟ کی می تونه باشه ؟ ...
    بابا گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید ... سلام خانم ... چی شده این وقت شب ؟ ... نه , رضا رفت خونه اش ... نه نمی دونم , برای چی اینو می پرسین ؟ ... باشه من الان می رم پیشش ... تازه رفته بذارین برسه زنگ می زنم ... باشه بدین ...
    لی لا یک قلم و کاغذ بده من شماره ی رزیتا خانم رو بنویسم ...
    گوشی رو گذاشت و در حالی که من و مامان تو صورتش خیره شده بودیم , گفت : رزیتا بود , نگران رضا شده ... می گفت رفتن بزننش ... چیکار کنیم حالا ؟ برم ؟
    گفتم : نه , شما چیکار می تونین بکنین ؟ خودتون هم به خطر میفتین ... می خواستی بهش بگین به پلیس خبر بده ... به ما چرا می گه ؟ جون برادرش در خطره به ما زنگ می زنه ؟
    گفت : فکر می کرد اینجاست , می گفت نذاریم بره ...
    بابا گوشی رو برداشت زنگ زد خونه ی رضا ... جواب نداد ...
    مامان گفت : هنوز نرسیده بابا , صبر کنین ...
    گفتم : بابا زنگ بزنین پلیس , خودشون می دونن چیکار کنن ...
    گفت : آخه زنگ بزنم بگم چی ؟ ... حالا ما رو بازخواست می کنن که چی بوده و شما از کجا می دونستین ؟ ... بهتره برم یک سر بزنم , اگر دیدم اتفاقی افتاد اون وقت به پلیس خبر می دم ... شاید رضا رو دیدم و بَرش گردوندم اینجا ...
    مامان گفت : نمی ذارم تو بری ... به تو چه ؟  ول کنین بابا ... خدایا از دست این رضا ما کی خلاص می شیم ؟
    بابا گفت : با من که کاری ندارن , بعدم من خودمو قاطی نمی کنم ...
    مامان گفت : صبر کن زنگ بزنم سامان هم باهات بیاد ... تنهایی نمی ذارم بری ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش سوم




    یک ساعتی بود که بابا و سامان رفته بودن و ما منتظر و دلواپس نشسته بودیم ...
    رزیتا دوباره زنگ زد و با گریه از مامان پرسید : خبری نداری از رضا ؟ شوهر من هنوز برنگشته ... چیکار کنم ؟
    می ترسم بلایی سر رضا آورده باشن ... من و مادر سارا داریم دیوونه می شیم ...
    مامان گفت : والله به خدا ما رو هم دیوونه کردین ... مرتضی با سامان رفته و هنوز برنگشتن ... آخه دختر جان چرا همون موقع به پلیس خبر ندادین ؟ ...
    گفت : چرا به خدا اول به پلیس زنگ زدم .. گفتن هنوز جرمی اتفاق نیفتاده , ما کجا بریم ؟ چیکار می کردم ؟ ای خدا حالا چیکار کنم ؟ تو رو خدا اگر خبری شد به منم خبر بدین ...
    مامان گفت : اگر اون تحفه ی های شما هم برگشتن , تو به ما خبر بده ...
    ساعت نزدیک دو بود و ما در یک اضطراب عجیب گوش به زنگ مونده بودیم ... من فقط راه می رفتم و آروم  و قرار نداشتم که سامان زنگ زد ... گوشی رو برداشتم .. گفت : لی لا خودتو کنترل کن ... ما تو پاسگاه پلیسیم ... رضا گم شده ... ماشینش در خونه اش بود , سوییچ ماشین هم روش بود ولی خودش نیست ...
    بابا به پلیس خبر داد ... الان ما رو آوردن اینجا بازجویی می کنن ...

    پرسیدم :  یعنی چی رضا نیست ؟ پلیس دنبالش نگشته ؟
    گفت : نمی دونم ... دارن یک کارایی می کنن ولی هنوز هیچی معلوم نیست ... ماشین رو آوردن در پاسگاه ؛ انگشت نگاری کردن ... دیگه چیکار کردن من نمی دونم ...
    ظاهرا که ککشون هم نمی گزه ... انگار نه انگار که دل تو دل ما نیست ... می رن و میان , به من و بابا هم گفتن باشیم تا بهتون بگیم چیکار کنین ... همین دیگه ... دوباره بهت زنگ می زنم ... کار نداری ؟ ...
    مامان شنید که سامان چی گفت ... نشست روی مبل و سرشو گرفت و گفت : وای خدای من ... نکنه رضا رو بکشن ؟ زبونم لال ... یا حسین به فریادش برس ...
    گفتم : چی داری می گی مامان ؟ شهر هرت که نیست ... اونا رضا رو نمی کشن چون می دونن که پلیس می فهمه کار اوناست ... ممکنه یکم بزننش ...
    مامان گفت : خدا کنه ... به حق عصمت زهرا خودش اونو نجات بده ...
    کنار پنجره با هزار تا فکر خیال خوابم برد و با صدای گریه ی امین از جام پریدم ... زود رفتم سراغش که مامان رو بیدار نکنه ...
    بغلش کردم رفتم تو آشپزخونه که برای اون شیر درست کنم که صدای زنگ در اومد ... بابا و سامان برگشته بودن ولی اونا هیچ خبر دیگه ای نداشتن و رضا گم شده بود ...
    اون روز مدرسه داشتم ولی زنگ زدم و مرخصی گرفتم ... ثمر رو بردم رسوندم مدرسه و بی اختیار تا در خونه ی رضا رفتم و بی نتیجه برگشتم ...
    بابا و سامان و مامان خواب بودن و امین تو تختش با خودش بازی می کرد ... یک چایی گذاشتم ...
    دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... ای خدا این کابوس کی تموم می شه ؟ ... کاش محمد اینجا بود , اون بهم آرامش می داد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش چهارم




    سعی می کردم آروم باشم ولی نمی شد چون حالا مطمئن بودم رضا الان تو وضعیت خوبی نیست ...
    آهسته زنگ زدم به رزیتا ... یک خانمی گوشی رو برداشت ...
    فورا قطع کردم ... با خودم فکر کردم این کارم بی فایده است چون اگر اون خبری داشت به ما زنگ می زد ...
    سامان رفت ثمر رو بیاره که زنگ تلفن به صدا در اومد و پلیس به بابا خبر داد که رضا رو پیدا کردن ولی چیز دیگه ای نگفت و از بابا خواست که بره و در جواب سوال بابا  که پرسید کجا پیداش کردن ؟ حالش خوبه ؟ ...
    گفت : تشریف بیارین بهتون می گیم ...

    معنی اینکه رضا رو پیدا کردن و می خوان حضوری با بابا حرف بزنن , این بود که یا کشته شده یا خیلی حالش بده ...
    با عجله لباس پوشیدم ...
    هر چی مامان گفت تو نرو ,  قبول نکردم و همراه بابا رفتم ...
    حالا چه حالی داشتم خدا می دونه و بس ... شاید هیچ وقت حالم به اون خرابی نبود ... اینکه نمی دونستم چی به سر رضا اومده , مغزم رو داشت داغون می کرد ...
    وقتی رسیدیم به پاسگاه به ما گفتن که صبح از قبرستون گزارش دادن یک نفر مجروح روی یکی از قبرها افتاده ...

    نیرو اعزام کردیم و مهندس هوشمند رو پیدا کردیم ... روی قبر همسرش  بیهوش افتاده بود ... بدجوری زده بودنش ...
    خیلی بد ...
    بابا گفت : کار برادر زنشه ...
    گفت : رفتیم در خونه شون ... خواب آلود اومد دم در و گفت از چیزی خبر نداره ... همسر و مادرشم گفتن اون شب اصلا از خونه بیرون نرفته ... پسرخاله های زنشم غیب شدن ... هیچ کدوم رو پیدا نکردیم ...
    بابا گفت : زنش ساعت یک به خونه ی ما زنگ زده و نگران بوده که شوهرش الان رضا رو می کشه , پس چطوری تمام شب خونه بوده ؟ ما همه شاهد هستیم ...
    پرسیدم : جناب سروان کدوم بیمارستان ما بریم ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش پنجم




    ما که رسیدیم بالای سر رضا , انگار اون منتظر ما بود ... با چشم اشاره کرد بیا جلو ... از دیدن اون گریه ام گرفت ...
    خیلی بدجور زده بودنش ... گردن و کمرشو بسته بودن و زخم هاش پانسمان شده بود ... تمام صورت و بدنش کبود بود ...
    می گفت : به پلیس گفتم چهار نفر بودن ... برادر رزیتا هم بود ...
    گفتم : پلیس می گفت برادر سارا انکار کرده ...
    گفت : من تازه به هوش اومدم , الان بهشون گفتم ... آخ زدن استخون هامو شکستن ... همه جام داغون شده  ...
    می دونی لی لا , جون امین رو نجات دادی ... همش دارم فکر می کنم چقدر خوب شد نذاشتی ببرمش ...
    فکر کنم کار خدا بود ...
    گفتم : حرف نزن , آروم باش ... چیزی می خوای بهت بدم بخوری ؟
    گفت : نه , نباید چیزی بخورم ...  بعد از ظهر می برن عکسبرداری ... بچه ها چطورن ؟
    گفتم : خوبن , نگران نباش ...
    گفت : آخ ... اوه ... لی لا تو رو خدا حلالم کن ... بذار این دردسرها دست از سرم بردارن ...
    گفتم : بازم حرف مفت زدی ... تو که ما رو می شناسی , از کسی کینه به دل نمی گیریم ... ما آدم های ساده ای هستیم که دلمون می خواد همون طور ساده زندگی کنیم ... کینه مال من نیست ... ببین پیش توام , اگر کینه داشتم که نمی اومدم اینجا ...
    به زحمت گفت : تو نمی دونی چقدر دوستت داشتم و دارم ... اگر خدا عمری بهم بده جبران می کنم , قول می دم ... من مثل شماها آدم های ساده و مهربون جایی ندیدم و نشنیدم ...
    گفتم : نمی خوام ... تو خودت خوب زندگی کن , من ازت چیزی نمی خوام ...
    نگاه عاشقانه ای به من کرد و زیر لب به زحمت و آهسته گفت : اینو بدون تو تنها عشق زندگی من هستی عزیز دلم ...

    و بعد چشمشو بست ...
    صداش کردم چند بار :  رضا ... رضا جون چشمتو باز کن ...
    ولی انگار مدت هاست خوابه ...

    پرستا ر رو صدا زدم اومد و گفت : چیزی نیست , اثر داروهاست ... از اتاق برین بیرون بذارین بخوابه ... بعد از ظهر بیاین وقت عکسبرداری کمکش کنین ...
    به بابا گفتم : شما برو , من می مونم تا بعد از ظهر ...

    گفت : نه , کاری ندارم هستم ... تو رو اینجا تنها نمی ذارم ولی می رم به مامانت زنگ بزنم و برگردم ...
    ولی رضا دیگه به هوش نیومد ... دکتر اومد ... معاینه شد بردنش برای عکسبرداری ولی اون دیگه چشمشو باز نکرد ...
    سر شب بهش دستگاه وصل کردن تا با اون نفس بکشه ...
    دکتر گفت صبح باید عمل بشه ... طحالش بر اثر ضربه پارگی داده و خونریزی داخلی داره ...
    عصبانی شدم و پرسیدم : این بیمار خونریزی داخلی داره , شما می خواین صبح عملش کنین ؟ چرا ؟ برای چی ؟ پول می خواین ؟ چیکار کنم که همین الان عمل بشه ؟ صبح یعنی چی  ؟

    گفت : الان متخصص نیست ... بیمارستان هم شلوغه , مجروح جنگی داریم ... طوریش نمی شه , خونریزی خطرناک نیست ... ما بهتر می دونیم یا شما ؟
    گفتم : تو رو خدا کمکم کنین ... اگر فکر می کنین یک ذره براش خطر داره ببرمش یک بیمارستان دیگه ...
    گفت : هر طور خودتون می دونین ولی تکون دادنش بیشتر براش خطر داره ... اگر خطری بود همین الان عمل می شد دیگه ... چیزی نمی شه , نگران نباشین ...
    تا صبح بالای سرش موندم ولی رضا حتی پلک هم نزد ...
    مدام باهاش حرف می زدم ... یاد زمانی افتادم که ثمر تو بیمارستان بود و با همین کار حالش بهتر شد و حالا رضا تو همون حال و روز , جلوی من افتاده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش ششم




    ولی رضا تا موقعی که می بردنش برای عمل , هیچ حرکتی نداشت ... بعد از عمل هم همین طور ...

    دائم می پرسیدم : پس کی به هوش میاد ؟ چرا چشمشو باز نمی کنه ؟

    کسی جواب درستی به من نمی داد ...
    برادر سارا رو دستگیر کردن و دو تا از پسر خاله هاشم گرفتن ولی رزیتا بیمارستان نیومد ... نمی دونم چی فکر می کرد و چه معذوریتی داشت , ولی نیومد ...
    این طور چیزها از ذهن من و خانواده ام خیلی دور بود ... ما همه پشت هم بودیم و جونمون برای هم می ذاشتیم ...
    اینکه رزیتا می دونست چه بلایی سر رضا اومده و این کارو شوهرش کرده ولی از اون حمایت می کنه , برای ما غیرقابل هضم بود ...
    رضا روز به روز و ثانیه به ثانیه حالش بدتر شد ... حالا مثل یک چوب خشک روی تخت افتاده بود و من مثل مرغ پر کنده بال بال می زدم و می رفتم خونه و برمی گشتم ... حال و روز عجیبی بود ... بابا از همه ی ما بیشتر بالای سر رضا موند ...
    چهار روزِ سخت و تلخ رو پشت سر گذاشتیم اما رضا چشمشو باز نکرد که نکرد و جلوی چشم خودم قلبش از حرکت ایستاد و اون زمان فقط من بالای سرش بودم ...
    رضا از این دنیا رفت ...
    من مات و متحیر , بهش نگاه می کردم ... باورکردنی نبود ...
    رضا رفت ...
    نفهمیدم چی شد دارم چیکار می کنم ؟ با صدای بلند فریاد زدم : رضضضضضا نرو ... تو رو خدا اینکارو با من نکن ...
    ولی تموم شده بود ... اتاقش پر شد از پرستار و دکتر ...
    دیگه دست خودم نبود ... بالا و پایین می پریدم ... داد می زدم : شماها کشتینش ... اگر همون شب عملش می کردین , الان زنده بود ...
    ولی با این حرف ها رضا زنده نمی شد ... با حالی نزار رفتم و به مامان خبر دادم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۶/۱۳۹۶   ۲۳:۳۴
  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و ششم

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول




    با دستی لرزون زنگ زدم به مامان و گفتم : مامان ... مامان جون ... تو رو خدا یکی بیاد اینجا , من تنهام ... رضا رفت ... مامان , رضا تموم کرد ... باورت می شه ؟ ... رضا مُرد ...

    رضا مُرد ... نه خدای من ... مامان جون به دادم برس ...
    گفت : وای خاک بر سرم شد ... نترس ... نترس عزیز دلم , الان میایم ... نترس قربونت برم , آروم باش ... چرا امشب ما تو رو تنها گذاشتیم ؟ ... الان میام ...
    من بیتابی می کردم و پرستارا منو دلداری می دادن ... نمی تونستم باور کنم که رضا به این زودی از دنیا رفته  ...

    هر چی صبر می کردم مامان و بابام نمی رسیدن ... داشتم دیوونه می شدم ...
    زمان اصلا نمی گذشت یا من اینطوری تصور می کردم ... اونقدر گریه کرده بودم که داشتم خفه می شدم ...
    تا مامان و بابا و حسام اومدن , پرسیدم : بچه ها کجان ؟ به ثمر که چیزی نگفتین ؟

    و خودمو انداختم تو بغل مامانم و هر دو گریه کردیم ...
    منو نوازش کرد و گفت : خودتو ناراحت نکن ... دیروز به بابات گفته بودن ... قربونت برم , دکتر گفته بود چیزی نمونده که تموم کنه ... ما به تو نگفتیم ...
    بابات داشت با عجله میومد پیش تو ... می ترسید این اتفاق بیفته و تو تنها باشی ... آخرم همین طور شد ...
    بابا هم به شدت گریه می کرد و بی تاب بود ... اون رضا رو خیلی دوست داشت و تو تمام مراحلی که ازش دلخوری داشت , هیچ وقت باهاش بد نشد ...
    دیگه رضا رو برده بودن به سردخونه و کاری نمی شد کرد ...
    با حالی که من داشتم , پام کشیده نمی شد از بیمارستان برم بیرون ...
    فکر می کردم دارم رضا رو تنها می ذارم ... همین که که گریه می کردم , ناله می زدم گفتم : چرا عجله می کنین ؟ شاید یک اتفاقی افتاد ... شاید معجزه شد ...
    مامان و حسام در حالی که دو طرف منو گرفته بودن , به زور بردنم تو ماشین ...
    حالا همه با هم گریه می کردیم ... آخرین نگاه رضا رو نمی تونستم فراموش کنم ...
    چنان با التماس به من نگاه می کرد که از به یاد آوردنش پشتم می لرزید ... آخرین حرفاش که همه از عشق من می گفت ... منتظر بود که حالش خوب بشه و جبران کنه ...

    اون اصلا خودشم فکر نمی کرد که داره این دنیا رو ترک می کنه ...
    ما هم فکر نمی کردیم ولی مثل اینکه بر اثر ضرباتی که با پوتین تو پهلوهاش زده بودن دنده اش شکسته بود و طحالشو پاره کرده بود و متاسفانه عمل هم نتونست اونو نجات بده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش دوم




    همه چیز از یک شمال رفتن شروع شد ... اونجا رضا منو دید و از همونجا وارد زندگی ما شد ...
    نمی دونم کِی و کجا اشتباه کردم ولی اینو می دونستم که می شه زندگی رو آسون تر بگیریم و راحت تر با مسائل برخورد کنیم ... چون در یک چشم بر هم زدن همه اون چیزایی که ما براش خیلی سینه چاک می دادیم از بین می ره و نابود می شه ...
    رضا منو خیلی اذیت کرد ولی اینم می دونستم که بی نهایت دوستم داشت اما راه زندگی کردن رو بلد نبود ....
    عشق ورزیدن رو با خودخواهی اشتباه گرفته بود و از همه مهم تر اینکه خودش همیشه رنج برد و نتونست از توانایی هایی که خداوند بهش داده استفاده کنه و از زندگیش لذت ببره ...
    حالا دو تا بچه بدون پدر برای من گذاشت و رفت ...
    وقتی رسیدیم خونه , مامان به شماره ای که رزیتا داده بود زنگ زد تا بهش خبر بده برای رضا چه اتفاقی افتاده ولی کسی گوشی رو برنداشت ...
    اون شب عمه و محمد اومدن اونجا ... خیلی خراب تر از اونی بودم که بتونم با کسی حرف بزنم ...
    محمد اومد جلو و گفت : تسلیت می گم , منم خیلی ناراحت شدم ...
    سرمو چند بار تکون دادم ... بی هدف به یک جا خیره مونده بودم ...
    فهیمه هم خونه ی ما بود مثل اینکه اومده بود از ثمر و امین مراقبت کنه ...

    عمه بغلم کرد و بوسید و گفت : الهی بمیرم برات ... قسمت تو هم این بود دیگه عمه جون ...
    به زودی خونه پر شد از فامیل ... انگار کسی باور نداشت که رضا شوهر من نبود ...
    هر کس به من می رسید می گفت : خدا بیامرز خاطر تو رو خیلی می خواست ... دور از حالا , تو رو زیاد دوست داشت ....
    این حرف ها هم مثل خنجری بود که زخمی تازه روی دل ریش ریش من می گذاشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش سوم



    یک هفته ی سخت و دشوار و غم انگیز گذشت ...
    وقتی رضا رو می ذاشتن توی خاک , دست و پام سست شد و از حال رفتم ...
    همه می دونستن که من از رضا جدا شدم ولی اینم می دونستن که این اواخر اون مرتب خونه ی من بود و ای کاش دوباره قاطی مشکلات رضا نمی شدم و حالا مرگ اون برام اینقدر سخت نمی شد ...
    بعد از خاکسپاری , مهندس شریفی اومد پیش من و گفت : رضا پیش من پول داره , با هم حساب و کتاب داریم ؛ من هزینه ها رو می دم ... بعد از هفتم با هم می شینیم و حرف می زنیم ...
    از اون به بعد مهندش شریفی و بابا و چند تا از دوستان رضا همه چیز رو اداره کردن و بهترین مراسمی که ممکن بود براش گرفتن و من در تمام این مدت گریه کردم ...
    اصلا آروم نمی شدم ...

    محمد همه جا نزدیک من بود و سنگینی نگاهش احساس می کردم ... گاهی که نگاهم بهش میفتاد , با اشاره می گفت : بسه دیگه گریه نکن ... خواهش می کنم ...
    سه چهار روزی از هفت هم گذشت ولی من آروم نمی شدم ... دائم خواب نگاه رضا رو می دیدم ... گاهی ترسناک و گاهی چنان عاشقانه بود که فکر می کردم بیدارم و می خواستم برم به طرفش و هر بار از خواب می پریدم و تا مدتی پریشون می شدم ...
    یک روز مهندس شریفی با وکیل رضا اومدن ... تعارف کردم تو پذیرایی نشستن ...
    بابا هم اومد ... شریفی بعد از مقدمه چینی گفت : لی لا خانم می خواستم ببینم شما می خوای چیکار کنی ؟ من و رضا با هم شریک بودیم ... می خواین ادامه بدیم ؟
    گفتم : من ؟ چرا من ؟

    گفت : پس کی ؟ رضا جز شما کسی رو نداره ... بچه های رضا که وارث اون هستن , پیش شمان ... شما خودت نظارت کن , من این چند دستگاه رو تموم می کنم ... بعد حساب کتاب می کنیم ... شرکت رو تعطیل کنید چون رضا نیست یک هزینه ی اضافیه ...
    شرکت من هست ولی تا این کارا تموم نشه کارگاه رو نمی تونیم ببندیم چون از وسایل رضا استفاده می کنیم ... بعدا اونا رو اگر خواستین بفروشین به من ...
    البته می دونم شما زنش نبودین ولی اون هر چی داره مال دوتا بچشه ولی اینو می دونم که همه چیز این دنیا رو برای شما می خواست ... هیچکس از شما براش مهم تر نبود ... اون تمام حرف ها و درددلشو به من می زد ... چیزی تو زندگیش نداشت که من ندونم ... رضا به دام سارا افتاد ...
    البته نمی خوام بدگویی کنم یا بگم رضا تقصیر نداشت ولی دلش هرگز با اون نبود ... خودتون هم می دونین ...
    تو این مدت که با اون ازدواج کرده بود , خیلی ناراحت بود و به فکر شما بود ... اون قصد داشت شما رو برگردونه و امیدوار شده بود که متوجه شد سارا بارداره و خوب مسائلی که دیگه درست نیست در موردش حرف بزنیم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان