خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    اما مامان مهربونم , پول همه رو داد و به من گفت : پولتو ببر بذار به حسابت ... از ماه دیگه برای خودت خرج کن ... تا تو خونه ی منی , خرجت با ماست ...

    با تاکسی اومدیم و درِ خونه های سازمانی پیاده شدیم ...

    دستمون پر بود و من خوشحال ... یکم که رفتیم , ساقی رو دیدم که همراه زن عماد داشتن از روبرو میومدن ...

    وا رفتم ... به یک باره تمام شادی هام تبدیل به غم شد ... زن عماد همراهش بود ...

    مامان فورا به من گفت :خودتو کنترل کن ... عادی باش ...

    اونا به ما رسیدن ... ساقی گفت : سلام خاله ... چطوری لی لا ؟

    گفتم : سلام , مرسی ...
    منصوره هم سلام کرد ...
    مامان گفت : سلام خانم ... سلام خاله جون ... ببخشید زیاد راه رفتیم , پام درد می کنه ... به مامانت سلام برسون ...

    و از کنار هم گذشتیم ... همین ... ولی تمام دنیا روی سرم خراب شد ...

    از ظاهر منصوره کاملا مشخص بود بارداره ... شاید از همون اوایل ازدواجشون بوده ...
    مرتب تکرار می کردم خیلی احمقی لی لا ... تو چطور گول حرفای اونو خوردی ؟ بیشعور , یعنی تو اینقدر ساده و بی عقلی ؟ ... خدا لعنتت کنه عماد که دوباره زندگی منو به هم زدی ...
    مامان هم متوجه شده بود که حالم چقدر بد شده ... تعادلمو نمی تونستم حفظ کنم ...

    می گفت : خوب معلومه دیگه زنشه , حامله میشه دیگه ... پس می خواستی چیکار کنه ؟ تو دیگه خودتو ناراحت نکن , ولشون کن ... دستت رو بده من ... مادر قربونت برم , تو رو خدا بهش فکر نکن ...
    اینو بفهم دیگه تموم شده ... دیدی دختره چطوری بهت نگاه می کرد ؟ ... انگار جن دیده بود ... اون بیشتر از تو ناراحت شده بود ... انگار یه چیزهایی فهمیده ...
    ولی من حرف نمی زدم ... زبونم بند اومده بود مثل روح شده بودم ...
    وقتی رسیدیم خونه , چیزایی که با ذوق و شوق خریده بودم رو گذاشتم یک کنار و باز پتو رو کشیدم روم و بغض کردم ...
    دلم نمی خواست گریه کنم ... احساس می کردم خیلی احمق و بیشعورم ... نباید حرفا ی عماد رو باور می کردم ... اون دروغ می گفت و منو به هیچ عنوان دوست نداشت ...
    و اونطوری خوابیدن من برای مامان معنای خوبی نداشت ... مرتب به من سر می زد و دلداریم می داد ...
    دلم می خواست بهش بگم که عماد با من چیکار کرده ولی سکوت کردم و لب هامو به هم فشار دادم و تا مدتی حالم جا نیومد ...
    و کلا دوباره به هم ریخته بودم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
    توی شرکت رضا متوجه ی تغییر حالت من شده بود ... یک بار که مشغول بودم , منو صدا کرد و گفت : خانم اسدی تشریف بیارین اینجا ...

    من فورا رفتم جلوی میزش ... بعد یک کاغذ گذاشت جلوی من و با مداد یک خط رو نشون داد و گفت : مثل اینکه اشتباه کردین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    می دونستم چقدر از اشتباه عصبانی میشه ...
    دستپاچه شدم و پرسیدم : چی رو ؟ کجا ؟

    سرشو آورد جلو ... در حالی که وانمود می کرد داره از کار حرف می زنه , آهسته گفت : خطوط پیشونیت ...
    گفتم : بله ؟ 
    گفت : خطوط صورتت باز اشتباه شده , خیلی توش غم پیداست ... نباید اینطوری باشه ... چیکار کنیم خوب بشه ؟
    نمی دونستم چی بگم ... فقط یک صدا از گلوم دراومد : آآآ ,, آآآ ......
    گفت : می خوای پرداخت حقوق رو جلو بندازیم ؟
    آهسته گفتم : چیزی نیست ...

    و بلند ادامه دادم : چشم مهندس , درستش می کنم ...

    و با عجله برگشتم سر میزم ولی همون طور دستپاچه بودم ...

    خانم اسلامی یک زن سی دو سه ساله بود و سه تا بچه داشت ... شوهرش پیش رضا کار می کرد ... اون تو کارگاه مسئول بود ...
    نمی دونم چرا همه ی حواسش به حرکات من و رضا بود ؟ ...
    وقتی برگشتم , گفت : چی بهت گفت ؟

    گفتم , دلش نمی خواد کارمنداش با ناراحتی کار کنن , می ترسه اشتباه کنن ...
    گفت : نفهمیدی چند روزه تو کوک توست ؟ ...
    گفتم : خانم اسلامی قربونت , کار خودمون رو بکنیم ... هر کس هر کاری دلش می خواد بکنه , به ما مربوط نیست ... چرا ما باید از کار همه سر دربیاریم ؟ ... چون مجبور می شیم قضاوت کنیم که اونم همیشه غلط از آب درمیاد ... پس سرمون به کار خودمون باشه ... بهتر نیست ؟

    خانم اسلامی دست و پاشو جمع کرد و نشست سر کارش ولی فکر منو مشغول کرد ... نکنه راست بگه و رضا این کارو می کنه ؟ ... نه , فکر نکنم ... چون اگر اینطور بود , من می فهمیدم ...
    همون روز بعد از اینکه شرکت تعطیل شد , من راه افتادم طرف خونه ...
    هوا یک مرتبه خیلی زیاد سرد شده بود و سوز بدی میومد ... اول فکر کردم با اتوبوس برم ولی باز احساس کردم یکی پشت سرمه ...
    مدت ها بود که این حس رو نکرده بودم ... برگشتم ... دو تا مرد از کنارم رد شدن ... دیگه کسی نبود ...

    از پیاده رو به خیابون نگاه کردم ... راستش دنبال عماد می گشتم ... ولی کسی نبود ...

    ترجیح دادم فورا سوار تاکسی بشم و برم خونه ...
    تا از راه رسیدم , مامان گفت : بابات زنگ زده گفته امشب مهندس با مادرش و خواهرش میان اینجا ...
    ای بابا الان چه وقت مهمونی بود تو این سرما ؟ ... هوا برفیه ... تو می دونی دلم تو هوای برفی می گیره , دلم نمی خواد کار کنم ...
    گفتم : وای مامان شما هم مثل منی ...

    خندید و گفت : تو مثل منی دختر ... اصلا همه ی زن ها یک جوری حساس و رویایی هستن ... این خاصیت ماست ... این جور رویایی بودن هست که به زن لطافت مادر شدن و گذشت و مهربونی تو زندگی می ده ... ان شالله توام شوهر می کنی و می ری سر خونه زندگی خودت ... مادر می شی بعد می فهمی من چی میگم ...

    گفتم : مامان اصلا دلم نمی خواد ازدواج کنم ... از همه مردا بدم اومده ... حتی اون عماد رو که اونقدر دوست داشتم , دیگه بیزارم ... چه برسه به کس دیگه ای ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم




    مامان مشغول درست کردن شام بود ولی با نارضایتی ... می گفت امشب حوصله ی مهمون نداشتم ... کارای باباته دیگه ...
    منم رفتم به کمکش و گفتم : ولی رضا تو شرکت بود , اصلا به من حرفی نزد ... یک دفعه چی شد ؟

    گفت : نمی دونم ... بابات تازه زنگ زده خبر داده ...
    لی لا هیچ دقت کردی اونا همش میان خونه ی ما و ما تا حالا خونه و زندگی اونا رو ندیدیم ؟ ...
    گفتم : ای مامان جان ... حالا چه فرقی می کنه ؟ ... ما که تو خونه ی خودمون راحت تریم ... بذار بیان ... خدایی رضا خیلی به ما محبت کرده ... حالا یک شام هم بیان بخورن و برن , چی میشه مثلا ؟ ...
    کارا که تموم شد , من یک دوش گرفتم و اون بلوز و دامن سفید و مشکی که خریده بودم رو تنم کردم ...

    تا اون موقع نپوشیده بودم ... نمی خواستم رضا فکر کنه اونا رو از حقوقی که به من داده خریدم ...
    همه چیز آماده بود ولی اونا برخلاف همیشه یکم دیر کردن ...
    سامان هنوز خونه نیومده بود و حسام اوقاتش تلخ بود ...
    می گفت : خدا کنه پشیمون شده باشن ... صد بار گفتم نمی خوام اون مرتیکه رو ببینم ... بابا داره با من لجبازی می کنه ...
    گفتم : ببین الان نزدیک دو ماهه من تو شرکتش کار می کنم ,  به خدا منم مثل تو فکر می کردم ... ولی مرد بدی نیست ... کاری نمی کنه که ... تو نمی دونی چقدر زحمتکش و مهربونه ... اگر یک مدتی باهاش باشی , می فهمی من چی میگم ... کلا آدم رو وادار می کنه بهش مشکوک بشی ولی خبری نیست , همش تظاهره ...
    حالا دیگه توام بداخلاقی نکن ... بذار بیان و برن ...
    گفت : تو می خوای بازم اونجا کار کنی ؟ قول ندادی حقوق گرفتی دیگه نری ؟
    گفتم : حسام جان من کی قول دادم ؟ گفتم شاید ... حالام اگر خطایی ازش ببینم , بهت قول می دم نرم ... خاطرت جمع باشه ...
    بالاخره اومدن ... با یک دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی ...
    مامان در حالی که سلام و تعارف می کرد , گفت :ای بابا چه خبره هر بار گل میارین ؟ ... والله دیگه درست نبود ... شما خودتون گل بودین ...
    زینت خانم گفت : وای نگو زری جون ... نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود ... رزیتا که مرتب به من می گفت تو رو خدا بریم من لی لا رو ببینم ... تا حالا ندیدم کسی رو اینقدر دوست داشته باشه ...
    از بس دخترتون خوب و خانمه ... ماشالله چشمش نزنم یک دونه است ...

    و اومد منو گرفت تو بغلش و تا چند تا ماچ اضافه نکرد , ول کنم نشد ...
    بعدم رزیتا چنان منو در آغوش کشید که مات و متحیر مونده بودم ...

    تو دلم گفتم من که صنمی با این نداشتم ... همیشه مثل ماست و مربا یک گوشه می نشست ...

    حالا چی شده بود خدا می دونست ...
    فورا رفتم تو آشپزخونه ... یک بوهایی به مشامم می رسید ...
    خونه ی ما اینطوری بود که از در که وارد می شدیم , دست چپ یک هال بزرگ بود که انتهای اون یک دست مبل آبی رنگ قدیمی گذاشته بودیم و یک میز ناهارخوری جلوی پنجره ...
    سمت راست , دو تا اتاق خواب بود که کنار هم قرار داشت و قسمت روبرو یک هال کوچک دیگه که سمت راست , سرویس و حمام بود و سمت چپ , آشپزخونه ...
    اگر کسی توی پذیرایی ما می نشست , درِ آشپزخونه رو نمی دید ... از اونجا یک در دیگه بود که به کوچه راه داشت ... سه طبقه ای که بالای سر ما بودن , از اون طرف رفت و آمد می کردن و فضای جلوی خونه ی  مخصوص ما بود که طبقه ی اول بودیم ...

    وقتی جلوی در آشپزخونه رسیدم , همون موقع سامان از در پشتی اومد تو و یواش پرسید : اومدن ؟

    روی سرش برف نشسته بود ...
    آهسته گفتم : آره ... کجا بودی ؟ برف داره میاد ؟ زود باش دست و صورتت رو بشور و برو تو ... بَده ...
    اونم یواش گفت : بدم میاد ازشون ... می خواستم نیام خونه ولی حسین کار داشت و نتونست پیشم بمونه ...
    گفتم : تو این سرما می خواستی بیرون بمونی ؟ برای چی ؟ برو حاضر شو ... نمی خورنت که ...
    از اونجا می شنیدم رضا داره با حسام حرف می زنه ... می گفت : چطوری حسام جان ؟ خوبی داداش ؟ کم پیدایی ...
    حسام گفت : مشغول درس هام هستم ... شما خوبین ؟
    گفت : خوشم اومد خیلی غیرت داری ... به نظرم تو جَنَم یک مرد واقعی رو داری ... 
    من همین طور که چایی می ریختم , با خودم گفتم رفتار اونا با من فرق نکرده ؟ چرا , فرق کرده ...

    یک حدسی زدم و  فورا از مغزم بیرونش کردم ... نه ... خدا کنه این نباشه ...
    وگرنه با اینا دچار مشکل می شیم ...

    ای وای خدا جونم من اشتباه کرده باشم ... این چه فکر احمقانه ای بود کردی لی لا ... امکان نداره ... ولش کن .....




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت دوازدهم

  • ۱۵:۱۳   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوازدهم

    بخش اول




    وقتی خواستم چایی رو ببرم , حسام اومد دم در آشپزخونه ؛ سینی رو از من گرفت و گفت : نمی شه تو بازم امشب قهر کنی و نیای جلو ؟ بده به من می برم ... لی لا اینا برای یک کار به خصوص‌ اومدن ...
    گفتم : چطور مگه ؟ چیزی گفتن ؟
    گفت : هنوز که نه , ولی از حرفاشون پیداست ... کلا دارن خیلی ما رو چاخان می کنن ... ما کاری برای اینا نکردیم که اینقدر مشتاق ما شدن ... یک کاسه ای زیر نیم کاسه است ... تو رو خدا مراقب خودت باش ...
    چیزی نگفتم چون منظورشو فهمیده بودم و خودمم از همین می ترسیدم ...
    حسام چایی رو برد و منم رفتم کنار مامانم نشستم ...
    زینت خانم نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : لی لا جان ماشالله روز به روز خوشگل تر می شی ... از اون دفعه خیلی سر حال تر شدی ...

    مامان به جای من جواب داد که : آخه اون موقع هم امتحان نهایی داشت , هم کنکور باید می داد ... سخت درس خوند ولی بچه ام قبول نشد ...
    گفت : ای بابا فدای سرش که قبول نشد ... زن که نمی خواد خرج خونه بده , این کارِ مرده ... دانشگاه برای دختر , وقت تلف کردنه ...
    مدرک رو می گیره و می ذاره زیر قنداق بچه اش ... چه فایده داره ؟ ... اصل کار کمالاته که لی لا جون داره ...
    راستش چطوری بگم , ما خیلی لی لا جون رو دوست داریم ...
    حسام داد زد : مامان بو سوختی میاد , بدو ...

    من و مامان از جا بلند شدیم و با عجله رفتیم تو آشپزخونه ...
    هر دو با هم گفتیم : حالا چیکار کنیم ؟
    حسام هم پشت سر ما اومد و گفت : مامان یک فکری بکن ... اصلا نذار از لی لا خواستگاری کنن ... نمی دونم مثلا سر حرف رو باز کن و بگو داره نامزد می کنه ...
    مامان زد پشت دستش و گفت : خدا مرگم بده ... چه خاکی تو سرم بریزم ؟ ...
    گفتم : چرا موضوع رو بزرگ می کنین ؟ اولا که هنوز معلوم نیست ، دوما اگر گفتن , خوب بذارین به عهده ی من  ... میگم نه ... چیزی نمی شه که ...
    مامان گفت :  یک کاری بکنیم اصلا نگن ... این طوری بهتره ...
    حسام گفت : آره , نباید به زبون بیاره ... پسره کَنه است ... مامان بگو داره نامزد می کنه ...
    گفتم : نه مامان جان ... این چه حرفیه ؟ دروغ چرا ؟دست شما درد نکنه آقا حسام ...  فردا نامزد از کجا می خوایم بیاریم ؟ نه مامان , عقلتون رو دست حسام ندین ...
    صدای زینت خانم اومد که گفت : زری خانم چی شد ؟ سوخت ؟

    برگشتیم ... اون دم در ایستاده بود ...
    هر سه دستپاچه شده بودیم ...
    مامان گفت : نه , شما بفرمایید ... داریم شام رو آماده می کنیم .....
    ولی دستشو گذاشت تو پشت زینت خانم و اونو با خودش برد ...
    من و حسام مونده بودیم چیکار کنیم ... به هم نگاه کردیم ... ما هم باید می رفتیم و چاره ای نبود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم




    و قبل از اینکه برسیم , زنیت خانم گفت : راستش تا شام رو نیاوردین , من بگم که ما اومدیم خواستگاری دخترتون ... خلاصه نقل و نبات آوردیم , دخترتون رو بردیم ... بیا لی لا جون , داریم در مورد شما حرف می زنیم ....
    دیگه در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودیم ....
    ولی مامان معطل نکرد و گفت : نفرمایید تو رو خدا ... لی لا حالا نمی خواد شوهر کنه ... بعدم زینت خانم اصلا راه نداره ... نمی شه ... به هیچ وجه ...
    چون مهندس ماشالله خیلی از لی لا بزرگ تره ... شاید پونزده شونزده سال ... نمی شه ...

    رضا گفت : نه بابا , این طورام که می فرمایید نیست ... من تازه  سی و سه سالمه ...

    مامان خندید و گفت: خدا عمرتون بده ... بچه ی من فقط نوزده سالشه ... تو رو خدا خودتون بگین مگه میشه ؟ چهارده سال هم خودش یک عمره ... نه , ان شالله یک زن خوب گیرتون میاد ولی لی لا نه ... چون الان برای خودش آرزوهایی داره و می خواد بره دنبال اونا ... میگه شوهر دست و پای آدم رو می گیره ...
    خداییش زینت خانم ما دلمون نمی خواست درس بخونیم و به جایی برسیم ؟ زود شوهر کردیم و گرفتار بچه داری و شوهرداری شدیم ... عمرمون تموم شد و رفت ... بیراه میگم ؟ حالا نمی خوام تا لی لا به هدفش نرسیده , شوهرش بدم ... دیگه یک دونه دختر منه ...
    رضا گفت : ببخشید , ببخشید خانم اسدی ... این حرفا مال کسانیه که دخترشون رو به یک جوون خام می دن ... از همون اول زندگی باید دنبال نون و آبشون باشن ... خوب معلومه عمر آدم تباه میشه ...
    ولی اگر با مردی ازدواج کنن که خونه و ماشین و پول داشته باشه , دیگه تو زندگی به آدم خوش می گذره ... قبول ندارین ؟ البته منم هنوز جوونم ... شما دستی دستی منو پیر کردین ...
    نمی خواستم قبل از اینکه وضع زندگیم روبراه بشه , ازدواج کنم ... به نظر تون گناه کردم ؟ ... در ضمن زن مورد علاقمو پیدا نکرده بودم ... راستش منو که می شناسین , آدم خاصی هستم ...
    خودم اینو می دونم و همیشه می گفتم زنم هم باید خاص باشه ...
    مامان لبشو کمی کج کرد و گفت : حالا لی لا هم همچین خاص نیست ... زن برای شما فراوونه ... هزاران نفر دلشون می خواد شوهری مثل شما داشته باشن ولی لی لا نه ...

    حالا خیلی زوده برای اون ... اجازه بدین دانشگاه قبول بشه , تا خدا چی بخواد ...
    رضا گفت : لی لا خانم شما نظرتون همینه ؟ نه , نه , الان نگین ... یکم فکر کنین , بعد جواب بدین ...
    اما اینو شما بهتر می دونین که من چه پشتکاری دارم ... تا به چیزی که بخوام نرسم , دست برنمی دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    البته اینا رو به شوخی گفت ولی دل من لرزید و نفسم به شماره افتاد ... نمی دونم بدم اومد یا ترسیدم ...
    نکنه راست بگه و واقعا کار خودشو بکنه ؟ ...
    بابا که طرفدار پر و پا قرص رضا بود و کاملا نشون می داد که از این موضوع خوشحاله , گفت : اصلا انگار قسمت بوده که تو شمال با هم آشنا بشیم ... یادتونه زری رو مهندس از تو دریا نجات داد ؟ ... آب داشت اونو می برد ... تازه , وقتی آوردیمش نفسش بند اومده بود ... اگر مهندس نبود و بهش تنفس مصنوعی نمی داد , خدای نکرده ما الان زری رو نداشتیم ... خدا خیلی رحم کرد ...

    حسام که داشت حرص  می خورد و ساکت نشسته بود , بلند شد و رفت تو اتاق ...
    منم برای اینکه خیال حسام رو راحت کنم , گفتم : دستشون درد نکنه ولی این دلیل نمی شه بابا ...
    آقای هوشمند منم با مامانم موافقم ... چیزایی که مامان گفت , همونیه که من می خوام ...
    فورا بلند در حالی که قهقهه می زد که انگار یکی حرف خنده داری زده , گفت : الان نَگین ... ده روز فرصت دارین فکر کنین , بعد جواب بدین ... چه عجله ای دارین ؟ تقصیر منم بود چون بدون اطلاع این کارو کردم ... خوب شما هم شوکه شدین دیگه ...
    اون شب جز بابا و رضا کسی خوشحال نبود ...
    رزیتا که زینت خانم می گفت دلش برای من تنگ شده , هیچ فرقی با گذشته نداشت و درست برعکس برادرش آروم و بی ادعا بود ... زنیت خانم هم با اون شور و حالی که خواستگاری کرده بود , یک مرتبه رفت تو هم و دیگه مثل اینکه وظیفه ی خودشو انجام داده ؛ ساکت شد و ما فکر کردیم از اینکه جواب رد شنیده , ناراحت شده ... در حالی که اون از چیز دیگه ای رنج می برد و ما نمی دونستیم ...
    خیلی زود بعد از شام زینت خانم بلند شد و خداحافظی کردن و رفتن بدون اینکه حتی یک کلمه در اون مورد حرف بزنن ...
    فردا جمعه بود و من تا ساعت ده خوابیدم ...
    مامان مثل اینکه تمام هفته از من بیگاری کشیده بودن , مرتب می گفت : ساکت ... بذارین لی لا بخوابه ... بچه ام تمام هفته رو کار کرده ...

    و این تنها صدایی بود که منو بیدار می کرد که البته دوباره خوابم می برد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    داشتم خواب می دیدم ... توی یک بیابون بدون کفش می دویدم ... یک چادر سفید سرم بود و بدون اینکه اونو نگه دارم , روی سرم مونده بود ... یک دفعه یک گودال عمیق جلوی پام دیدم ... خم شدم و خودمو توی اون گودال با وضع بدی لخت دیدم ...
    چادرمو انداختم تو گودال تا بدنم پیدا نباشه ولی باد چادرم رو با خودش برد ...
    در همین موقع با صدای حسام بیدار شدم ... گفت : لی لا ؟ خواهر جون ؟
    گفتم : خروس بی محل , چی می خواستی بگی که اینقدر واجبه منو بیدار کنی ؟
    گفت : دلم شور می زنه ... بیدار شو ببینم ... میشه حالا دیگه نری شرکت رضا ؟
    گفتم : باشه , دیگه نمی رم ... حالا برو بذار بخوابم ...
    گفت : جون داداش راست میگی یا می خوای منو از سرت باز کنی ؟
    خواب آلود و بی حوصله گفتم : نمی رم داداشی ... خودمم نمی خواستم برم ... دیگه صلاح نیست , خیالت راحت باشه ...
    گفت: بگردم خواهر خوبم رو ... پاشو ببین برف اومده ... بریم برف بازی ...
    گفتم : حالشو ندارم , تو با سامان برو ...

    اون رفت ولی صداشو شنیدم که به مامان می گفت : خودشم نمی خواد بره , گفت نمی رم ...
    مامان گفت : دیدی گفتم ؟ من , لی لا رو می شناسم ... می دونستم این کارو می کنه ...

    بابا گفت : ای بابا ... به خدا دلم برای رضا می سوزه ... شماها همه با هم دست به یکی کردین ریشه ی اونو از روی زمین بردارین ...
    حسام زد زیر خنده و گفت : ما به اون دختر ندیم , ریشه اش کنده میشه ؟
    گفت : خودت می دونی من چی میگم ... شماها به من بگین چه عیبی داره ؟ خودش خوب و با عرضه ... شکل و تیپش که حرف نداره ... مودب و آقاست ... خونه داره ، ماشین داره ، پولدار هست ... ببینم یک دختر چی می خواد دیگه ؟ باید مثل اون پسره آس و پاس باشه و ویولن بزنه ؟ من که سر در نمیارم ... باید با لی لا حرف بزنم ...
    فردا من سر کار نرفتم و باز تا دیروقت خوابیدم ... بدنم درد می کرد چون مدت زیادی با سامان و حسام توی برف ها بازی کرده بودیم و یک کمی هم سرما خورده بودم ...
    تازه از رختخواب بیرون اومده بودم که تلفن زنگ خورد و مامان گوشی رو برداشت و گفت : سلام آقای مهندس خوبین ؟ ... نه بابا ... لی لا سرما خورده ، تب داره , نمی تونه بیاد ... بعدم چون مدرسه ازش خواسته برای مسابقات بیشتر با بچه ها کار کنه , مجبوره که دیگه اونجا نیاد ... به خدا می خواست خودش قبلا اینو به شما بگه ... باشه , چشم ... بهش میگم ... ممنون ... چشم ...
    پرسیدم : چی گفت مامان ؟
     گفت : ترسیده بود تو دیگه نری سر کار ... منم زمزمه شو کردم ... حالا آماده است ... اینطوری می فهمه که ما جدی گفتیم تو نمی خوای ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم



    اما ساعت یازده بود که من می دونستم رضا اوج کارش تو شرکته و سرش بره باید به کاراش برسه , در خونه ی ما رو زد ...
    مامان از پنجره نگاه کرد و دید رضا با یک دسته گل نرگس پشت در ایستاده ... هراسون شد و از من پرسید : چیکار می کنی حالا ؟
    گفتم : بگو رفتم دکتر , نیستم ... نمی دونم یک چیزی بگین ...

    و خودم نشستم توی کمد و پاهامو جمع کردم تو سینه ام و پشت لباس ها قایم شدم ...
    در کمد نیمه باز بود و من صدای اونا رو از تو اتاق می شنیدم ...
    مامان درو باز کرد و گفت : چی شده آقا رضا این وقت روز ؟
    گفت : سلام .. نگران لی لا شدم , اومدم اگر لازمه ببرمش دکتر ...
    مامان گفت : رفته ... خودش رفته ... تبش کم شده بود , خودش رفته ... بفرمایید تو ...
    رضا گفت :  نباید می گذاشتین خودش بره ... کاش گفته بودم که میام ... خوب , نمی دونین کی برمی گرده ؟ کجا رفته ؟ بگین برم دنبالش ...
    مامان گفت : اگر بگم نمی دونم باور می کنین یا نه ... یکم حوصله اش هم سر رفته بود گفت برم یک هوایی بخورم ... ول کنین , خودش میاد ...
    گفت : تو این برف ؟ حالش بدتر میشه که ...
    بعد رضا اومد تو و نشست ... چایی خورد , میوه خورد و مخ مامان رو به کار گرفت که اونو راضی کنه ...

    از چیزایی که داشت می گفت و از خوبی های خودش تعریف می کرد و من مجبور شدم حدود یک ساعت توی کمد همون طور قوز کرده , بشینم ...
    ولی نزدیک اومدن حسام و سامان که شد , رضا خداحافظی کرد و گفت : به لی لا بگین بیاد سرکارش ... باور کنین من مثل یک کارمند باهاش رفتار می کنم ... خاطرتون از بابت من جمع باشه , قول شرف می دم ...
    مامان درو که بست , اومد جلوی کمد که من حالا هنوز توی اون نشسته بودم با این فرق که پاهامو گذاشته بودم روی زمین ...
    گفت : این بدبخت , بدجوری گلوش گیر کرده ... لی لا تحت تاثیر قرار نگیری مامان ... این طور که من فهمیدم حالا حالاها ول کن تو نیست ...
    گفتم : نه بابا ... چی میگی شما ؟ ... خودت می دونی که من عماد رو دوست دارم ... هنوز نتونستم فراموشش کنم ...
    فردا یکشنبه بود و من باید می رفتم مدرسه ... کفش ورزشی پوشیده بودم تا سُر نخورم و تند و تند راه می رفتم تا برسم به جایی که ماشین گیرم بیاد که باز صدای عماد رو شنیدم ... صدام کرد ... ( من عاشق لی لا گفتنِ اون بودم ... قبلا همیشه , یک بار که صدام می کرد تا چند روز اونو تو ذهنم تکرار می کردم که یادم نره ولی حالا چهار ستون بدنم لرزید ) ...
    خیلی دلم از دستش پر بود ... قدم هامو کند کردم و اون اومد کنار من و گفت : می خوام باهات حرف بزنم ...
    گفتم : ای داد بیداد ... تو چرا حرف حالیت نمی شه ؟ ... نمی خوام ... برو به زن حامله ات برس ... فردا بچه دار میشی , بازم می خوای از این کارا بکنی ؟

    گفت : اگر به حرفم گوش نکنی , آبروریزی راه می ندازم ...
    قدم هامو تندتر کردم و گفتم :  بنداز ... تو منو از آبروریزی می ترسونی ؟ اینجا آبروی تو می ره یا من ؟ ... می خوای برم در خونه ی مادرت و بگم تو مزاحم من میشی ؟

    گفت: اصلا برام مهم نیست ... فقط می خوام تو به حرفم گوش کنی ...
    گفتم : نمی خوام ... عماد خودتو از چشمم انداختی ... نذار از این که یک روز دوستت داشتم , پشیمون بشم ...
    اصلا فکر نمی کردم تو همچین آدمی باشی ... تو زن داری , زنت بارداره , اومدی به من چی بگی ؟ من از اون دخترا نیستم که تحت تاثیر حرف های تو قرار بگیرم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۴۵   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سیزدهم

  • leftPublish
  • ۱۸:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سیزدهم

    بخش اول




    - یک روز دوستت داشتم چون فکر می کردم تو هم همین احساس رو داری ... حالا ندارم ... تموم شده ...
    گفت : خیلی خوب , آروم باش ... چیزی ازت کم میشه چند کلام با هم حرف بزنیم ؟ ...
    فقط ازت می خوام زن اون مرد نشی ... من می دونم آدم خوبی نیست ...
    قدم هام سست شد و برگشتم نگاهش کردم و گفتم : پس تو بودی منو تعقیب می کردی ؟
    گفت : نه به جون خودت , نه ... من اینکارو نکردم ... برای چی ؟ کسی تعقیبت می کنه ؟
    گفتم : عماد از زندگی من برو بیرون ... خواهش می کنم شک نکن دوباره اگر سر راهم قرار بگیری , می رم جلوی زنت رو می گیرم و بهش میگم دنبال من افتادی ...
    گفت : منو تهدید نکن , آب از سر من گذشته ... تو فقط با اون مرد ازدواج نکن ... من می دونم آدم درستی نیست ...
    گفتم : جنابعالی علم غیب داری ؟ به تو چه ؟ مگه وقتی تو رفتی زن گرفتی , از من نظر خواستی ؟ مگه من حتی یک کلام معترض تو شدم ؟ نشدم عماد ... عقده اش تو گلوم مونده ...
    بارها و بارها تو دلم فریاد زدم و ازت پرسیدم چرا این کارو با من کردی ؟ ولی کسی جوابمو نداد ...
    حالا این عقده شده بغض گلوم و شکسته نمی شه و تا ابد این سوال برام می مونه که از کی بپرسم به چه گناهی منو محاکمه و اعدام کردی ؟ ... حالا به خاطر خدا دست از سرم بردار ...
    چشماش پر از اشک شده بود ... همون طور که اشک های من می ریخت و تند و تند راه می رفتم , گفت : آخه تو در مورد من اشتباه می کنی ... چرا باورم نداری که من ناخواسته به این ازدواج تن در دادم ؟ ...
    باید از اول برات تعریف کنم تا متوجه بشی چی میگم ... باور کن ... قسم می خورم ... لی لا به خاطر خدا یک بار به حرفم گوش کن ...
    به خیابون اصلی رسیده بودیم ... ایستادم و برای اولین بار شجاعانه تو صورتش نگاه کردم و گفتم : اگر تعریف کنی چیزی عوض میشه ؟ برمی گردیم به عقب ؟ می تونی از زن و بچه ات بگذری ؟
    بیشتر از این خودتو کوچیک نکن عماد ... قبول کن که دیگه راهی نمونده ... من به هیچ عنوان دیگه نمی خوام تو رو ببینم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۵۶   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم




    و فورا یک تاکسی گرفتم و سوار شدم ...

    اون همین طور اونجا موند ...
    برگشتم و دیدم ایستاده و دور شدن منو تماشا می کنه ... انگار وسط خیابون وارفته بود ...
    تا مدرسه گریه کردم ... اون تونسته بود دوباره منو داغون کنه ...
    زیر لب گفتم : عماد , تو رو خدا دیگه سر راهم سبز نشو ... نمی تونم تحمل کنم ... خیلی دوستت دارم ...

    نه , نباید این حرف رو بزنم ... باید کاملا مایوسش کنم ... آره , با رضا ازدواج می کنم ... اون می تونه ازم حمایت کنه ... مهربونه ... عاقله ...
    آره , باهاش ازدواج می کنم تا زندگیمو عوض کنم ... می خوام خوشبخت بشم ... باید قبل از اینکه آبروریزی پیش بیاد یا عماد تصمیم غیراخلاقی بگیره , ازدواج کنم ...
    برای من چه فرقی می کنه ؟ اگر قراره زن کسی بشم , رضا از همه بهتره ... آره , بهش جواب مثبت می دم ...
    تمام اون روز رو فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم ...
    از اینکه رضا به من دست بزنه , چندشم می شد ... خدایا چیکار کنم ؟
    با خودم گفتم لی لا اینطوری هم اونو بدبخت می کنی هم خودتو ... نکن , صبر داشته باش تا ببینیم چی میشه ...
    اون روز وقتی از مدرسه اومدم خونه , حالم خیلی خراب بود ... حتی ورزش هم نتونسته بود حالم رو جا بیاره ...
    طوری که تا چشمم به مامان افتاد , خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم به گریه و همه چیز رو برای اون تعریف کردم ...
    مامان که خیلی عصبانی شده بود , به من گفت : چرا به من نگفتی ؟ می رفتم پدر صاحبشو درمیاوردم ... پدر سگ بی شرف ... عوضی داره دختر منو از بین می بره ... لی لا , حسام مخالفه ولی به خدا دیروز که اینجا نشسته بود , دیدم بد نیست ... می خوای زن رضا بشی ؟ از دست عماد هم خلاص میشی ...
    گفتم : راستش خودمم همین فکر رو کردم ولی دیدم نمی تونم ... دوستش ندارم ...
    سری تکون داد و گفت : آره , خوب اینم هست ... نه ولش کن , یک چیزی گفتم ... نه به درد تو نمی خوره ... از ناچاری ازدواج کنی , بدبخت میشی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    تا چند روز حال من دگرگون بود ... نمی خواستم به حرفای عماد فکر کنم ولی هر کاری می کردم دست خودم نبود و همش تو ذهنم مرور می کردم ...
    ولی رضا همون طور که گفته بود , دست از سر من برنداشت ... ده روز که نه , یک ماه گذشت ولی اون کماکان منتظر جواب من مونده بود ...
    محبت می کرد و هوای بابا رو داشت و اینطوری باعث می شد بابا مدام تو گوش همه ی ما بخونه که رضا پسر خوبیه و من دارم لگد به بختم می زنم ...
    اونقدر این کار ادامه پیدا کرد که منم به این نتیجه رسیدم و رضایت دادم و اون زمان جز حسام کسی مخالفتی نداشت ...
    رضا سر از پا نمی شناخت و هر کاری از دستش برمیومد انجام می داد تا دل منو به دست بیاره ...
    خوب منم دلی داشتم آسیب دیده و جوون و تشنه ی محبت و عشق ... کلا عاشقِ عاشق بودن ...

    و این کافی بود که وقتی از عشق رضا مطمئن شدم , بله رو گفتم ...
    حالا دیگه ازش بدم نمی اومد ... احساس می کردم اگر شوهرم بشه , می تونم دوستش داشته باشم ... با کارایی که اون می کرد , بعید هم به نظر نمی اومد ...
    مثلا وقتی شنید که من قبول کردم , یک ساعت بعد در خونه ی ما بود ... روی دستش یک دست لباس عروس بود که توی یک کاور کرده بود ... همه هاج و واج به بهش نگاه می کردیم ...
    همین طور که تو پاشنه ی در ایستاده بود , گفت : ببخشید لباس عروسی لی لا رو آوردم ببینم می پسنده ؟ ...
    بازم ما همین طور نگاه می کردیم ...

    خودش اومد تو و با شرمندگی گفت : از روزی که عاشق لی لا شدم شروع کردم به دوختن ... شب ها این کارو می کردم ... تمام کارای دست دوزی شده هم کار خودمه ...
    وقتی لباس رو باز کردیم , از هیجان نمی دونستم چیکار کنم ...
    فوق العاده بود ... زیبا , باشکوه و شاید بگم افسانه ای ... تو عمرم لباسی به اون قشنگی ندیده بودم ...
    طوری که نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم و از خوشحالی پریدم بالا و اونو گرفتم ...
    گفت : میشه بپوشی ببینیم اندازه است ؟ اگر نه , درستش می کنم ...

    اون واقعا با عرضه و استثنایی بود ...
    گفتم : از خدا می خوام ... خیلی قشنگه ...
    لباس رو پوشیدم و بدون آرایش درست مثل ملکه ها شده بودم ...
    خودم دلم می خواست ساعت ها جلوی آیینه بایستم خودمو تماشا کنم ...
    همین طور که با ذوق شوق جلوی آیینه ایستاده بودم ... انگار یکی گلوی منو گرفت و فشار داد ... احساس خفگی کردم ... در حالی که چشمم از شدت فشار اشک ؛ درد گرفته بود , شروع کردم به هق و هق گریه کردن ....
    دلم داشت می ترکید ... من می خواستم عروس عماد باشم ... هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم این لباس رو تنم کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم




    مامان مرتب می زد به در که : تموم نشد ؟ بیا ببینیم چطوره ؟

    بغضم رو فرو بردم ...
    صورتم رو پاک کردم ... درو باز کردم ...

    تا چشم مامان به من افتاد , متوجه شد که تو دل من چی می گذره ...
    فورا گفت : باز تو خوشحال شدی و گریه ات گرفت ؟
    رضا اومد جلو ... همه محو تماشای هنر رضا بودن ...
    اون واقعا یک شاهکار خلق کرده بود ... رضا برای من کارایی می کرد که هیچ مردی برای زنی نکرده بود ...
    مثل پروانه دورم می چرخید و خودش اعتراف کرد که از همون شمال منو می خواسته و برای همین به خانواده ی ما نزدیک شده ...
    قبلا از این فکر بدم میومد ولی حالا از شنیدنش خوشحال شده بودم چون احساس خواسته شدن و تحسین شدن از همه چیز برای یک زن مهم تره ...

    شاید تمام زجری که زن ها در طول عمرشون می کشن , به خاطر همین نیاز باشه ... و اگر مایوس بشن , دنیای اونا سیاه میشه و اعتماد به نفسشون رو از دست می دن ... و این فقط به خاطر خواسته شدن و نخواسته شدن در وجود زن پیدا میشه ... و من اون روزها خواسته شده بودم ...
    روزی که عماد ناگهانی زن گرفت , من همین لی لا بودم و روزی که رضا هر چه داشت زیر پای من می ریخت , باز هم همون لی لا بودم و تفاوت من فقط در خواسته شدن بود ...
    و از اینکه می دیدم رضا با تمام وجودش آهسته و آروم به من نزدیک شده و این همه مدت بدون انتظار کارایی کرده که دل منو بدست بیاره , راضی شده بودم ... و با وجود اینکه هنوز دلم جای دیگه ای بود , اونو دوست داشتم و بهش احساس نزدیکی می کردم ...
    نزدیک ماه محرم بود و رضا عجله داشت قبل از اومدن این ماه یک مراسم نامزدی بگیریم و عقدمون رو محضری کنیم ...
    اون وقت ها این کار زیاد رسم نبود ... دختر باید سر سفره ی عقد می نشست و این برای پدر و مادر نهایت آرزو بود ...
    ولی رضا اصرار داشت و با همون زبون چرب و نرمش مامان رو راضی کرد و قرار شد چند روز به محرم مونده , تو خونه ی ما با عده ی کمی از فامیل های نزدیک عقد کنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    رضا همین طور که تو کاراش عجله داشت و من دیگه اخلاقشو می دونستم , تو این کارم عجله می کرد ...

    در حالی که من دلم می خواست فرصت فکر کردن داشته باشم , اون منو با کاراش محاصره کرده بود ... مرتب برنامه ریزی می کرد و منو مجبور می کرد که اون کارو بکنم ...

    در عین حال مرتب می گفت : حرف , حرف لی لا ست ... هر چی اون بگه من انجام می دم ...
    یک شب , زینت خانم و رزیتا اومدن برای بله برون ولی اصلا نفهمیدم چی شد ... چون تمام مدت رضا حرف زد , شوخی کرد , و حسام اوقات تلخی ... و من نگران این بودم که یک وقت مشکلی پیش نیاد ... ( آخه حسام  هر جا منو گیر میاورد , التماس می کرد که با رضا ازدواج نکنم ) ...
    من تو مراسم هیچ توجهی به حرف هاشون نمی کردم چون اصلا مال دنیا برام مهم نبود و می دونستم مامانم حواسش جمعه ...
    مهمون ها دعوت شدن ولی زینت خانم گفت : ما فعلا زیاد مهمون نداریم , ان شالله باشه برای عروسی ... فقط من و رزیتا و دایییشون و خانمش و دو تا دخترای ایشون میایم ...
    مامان منم , دایی ها و عمه هام رو دعوت کرد تا تو خونه جا بشیم ...
    من نه عمو داشتم نه خاله , برای همین تعداد ما هم خیلی نبود ...

    تا اینکه روز قبل از قرار نامزدی و عقد رسید ولی ما هنوز حلقه نخریده بودیم ...
    رضا زنگ زد و گفت : حاضر باشین من دارم میام بریم حلقه بخریم ...
    اون فرصت فکر کردن به من نمی داد و اصلا از من نپرسید آمادگی داری یا نه ؟ ...
    وقتی اومد از خوشحالی رو پا بند نبود ... می گفت : لی لا به بزرگترین آرزوم تو دنیا رسیدم ...

    تو دلم گفتم خوش به حالت ...
    مامان چون منو می شناخت , خودش همراه من اومد ... چند تا طلافروشی رفتیم ولی این رضا بود که اون حلقه رو نگاه می کرد و اگر نمی پسندید , می رفت سراغ یکی دیگه ... من چند تا انتخاب کردم ولی فورا ازم گرفت و گفت این خوب نیست ...
    ولی آخر یک حلقه پسندید که بی نظیر بود ... طلای سفید که دور تا دور سه ردیف برلیان روی اون کار شده بود ... خوب کسی نمی تونست بگه اینو نمی خوام و می خوام خودم انتخاب کنم چون خیلی قشنگ بود ... شاید گرون ترین حلقه ای بود که دیده بودیم ...
    طلا فروش انگشتر رو آهسته دست من کرد ... دستم رو گرفتم جلوی چشمم و دیدم زیباست ... گفتم : همین خوبه رضا ...

    با یک حالت بدی گفت : پس زود بگیر و بریم , من کار دارم ...
    وقتی از طلا فروشی اومدیم بیرون , تند و تند جلوتر از ما رفت به طرف ماشین و با سرعت زیاد بدون اینکه حرفی بزنه و حتی با اَخم و تَخم , ما رو گذاشت در خونه و گاز داد رفت ...

    من و مامان به هم نگاه کردیم ...
    مامان گفت : از چی ناراحت بود ؟ ... پشیمون شد ؟ فردا میاد ؟ چرا اینطوری کرد ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهاردهم

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهاردهم

    بخش اول




     زبونم بند اومده بود ... با اینکه خیلی مایل به اون ازدواج نبودم ولی به خاطر ضربه ای که از عماد خورده بودم , یک ترس تو دلم افتاد که نکنه رضا پشیمون شده و دیگه نیاد ...
    اون با حالت خیلی بدی که تا حالا ازش ندیده بودم رفته بود و هیچ حرفی نزد که بدونیم برنامه اش چیه ...
    تمام اون شب رو من در اضطراب سپری کردم ...
    نه برای از دست دادن رضا ... چون نمی خواستم دوباره تحقیر بشم و این برای من خیلی سخت بود ...
    صبح هم از رضا خبری نشد ... ظهر شد ... دیگه این نگرانی به جز من به بابا و بچه ها منتقل شده بود و این وسط حسام مرتب زخم زبون می زد و منم نمی تونستم چیزی بهش بگم ...
    حالا همه چیز آماده بود برای پذایرایی از مهمون ها ...
    ولی من دست و دلم نمی رفت که حاضر بشم و همین طور روی تخت افتاده بودم و هنوز  از رضا اصلا خبری نبود ...
    ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود ... صورت مامان نشون می داد که حرص و اضطرابش به اوج رسیده ...
    ولی با این حال داشت برنج آبکش می کرد که وقتی مهمون ها اومدن کاری نداشته باشه و من با دیدن صورت اون بیشتر داغون می شدم ...
    حالا دیگه حسام علناً به رضا بد و بیراه می گفت و ما هم ساکت بودیم ولی حتی بابا هم از این بد و بیراه بدش نمی اومد ...
    یک دفعه مامان زد زیر گریه و گفت : مرتضی حالا به مهمون ها چی بگیم ؟ جواب خواهرت همدم رو چی بدم ؟ الان میاد و یک عالمه لُغُز بارم می کنه ... بعدم می ره همه ی فامیل رو پر می کنه ...
    بابا گفت : یکم دیگه صبر می کنیم , اگر نیومد خودم یک فکری می کنم ...
    این وسط من داشتم خُرد می شدم ... نکنه یک عیب بزرگ دارم که همه از دستم فرار می کنن ؟ ...
    داشتیم فکر می کردیم اگر رضا نیومد چیکار کنیم و به مهمون ها چی بگیم که صدای بوق ماشین که به طور مادام زده می شد که انگار دارن عروس می برن , به گوشم خورد ...

    پریدم جلوی پنجره  ... رضا رو دیدم که داشت از ماشین پیاده می شد ...
    از همون جا داد زد : سامان جان میای کمک ؟ ( من درِ اتاق رو بستم ... نمی خواستم ببینمش ) ...

    سامان و بابا رفتن بیرون ...

    ماشینش پر بود از گل و کیک و کادو و چیزایی که برای من خریده بود و خودش خوشحال و سرحال با بابا دست داد و پرسید : لی لا کجاس ؟
     و منتظر نشد که جوابی بشنوه و اومد سراغ من ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهاردهم

    بخش دوم




    اول مامان رو دید با خوشحالی گفت : سلام زری خانم ... خسته نباشین ... شرمنده من نتونستم بیام کمک ... خیلی خرید داشتم ... باور کنین از صبح زود رفتم بودم که زود بیام ولی الان کارم تموم شد ... لباس پوشیدم و اومدم ...
    ببخشید خلاصه دیر کردم ... لی لا تو اتاقه ؟ داره خودشو درست می کنه ؟
    مامان گفت : لی لا یکم حال نداره ...
    گفت : ای وای چرا ؟ چی شده ؟ ...

    و زد به در و گفت : لی لا جون ؟ لی لا ؟ میشه بیام تو ؟ ... لی لا ؟

    با غیظ درو باز کردم ...
    و اون خیلی خوشحال و راضی اومد تو و نگاهی به من کرد و گفت : خدا رو شکر حالت خوبه که ... فقط از چشمات خون می ریزه ... چی شده بانوی زیبای من ؟

    بدون اینکه حرفی بزنم , همون طور با اوقات تلخ نشستم روی تخت ...
    اونم نشست کنارم ... راستش اصلا حوصله نداشتم که حتی علت کارشو بپرسم ... فقط دچار تردید و دودلی شدیدی شده بودم و فکر می کردم تا دوباره منو تو همچین موقعیتی قرار نداده , ازش فاصله بگیرم ...
    ولی اون اونقدر خوشحال بود که در اون موقع چیزی به ذهنم نمی رسید ... فقط یک فکر تو سرم بود , حالا چیکار باید بکنم ؟ ...
    رضا متوجه ی ناراحتی من شده بود و به شوخی و خنده برگزار می کرد و با همون حال خوشش گفت : ببین چه روز خوبیه ... چرا اوقاتت رو به خاطر چیزای بیخودی تلخ می کنی ؟ از دست کسی ناراحتی ؟ حسام اذیتت می کنه ؟ چیزی کم و کسر داریم ؟
    بگو به خدا که شیر مرغ باشه تا جون آدمیزاد به پات می ریزم ... لی لا به خدا اگر جون منو بخوای فدات می کنم ... تو فقط اخم نکن و خوشحال باش ... این تنها چیزیه که ازت می خوام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    گفتم : یک وقت چیزی رو به خودت نگیری ها ؟ من شیر مرغ و جون آدمیزاد نمی خوام ... فقط می خوام برای من ارزش قائل باشی , همین ...

    دیروز تا حالا ما رو بلاتکلیف گذاشتی و رفتی ... بهت بگم من خیلی از این کارا بدم میاد ...

    با تعجب پرسید : کدوم کار ؟ چیکار کردم ؟ الان دیر شده ؟
    گفتم : چرا خودتو می زنی به اون راه ؟ دیروز چرا قهر کردی و رفتی ؟
    گفت : به جون خودت قهر نبودم ... ناراحت شده بودم از دست تو و اون طلا فروش ... برای اینکه نزنم چونه شو خورد کنم , خودمو خیلی کنترل کردم ...
    گفتم : چی گفتی ؟ از دست من و طلا فروش ؟ یعنی چی ؟ نمی فهمم ...
    گفت : تو دستتو بردی جلو و اون حلقه رو دستت کرد ... داشتم از حسودی می مُردم ... باور کن خیلی جلوی خودمو گرفتم ...
    گفتم : اون اصلا دستش به من نخورد ... حلقه رو گرفت و کرد تو دستم ... مگه چه اشکالی داره ؟ تو همش شعار می دی و همه رو مسخره می کنی ولی خودت الان مثل پسربچه ها رفتار کردی ... بهت بگم من دوست ندارم کسی این طوری با من رفتار کنه ...
    چشم هاشو طرف من خمار کرد و گفت : حق با توس ... اما این اولین باره که من عاشق می شم , نمی تونم جلوی احساساتم رو بگیرم ... به من حق بده که نسبت به تو حساس باشم ...
    ولی خودت می دونی من آدم منطقی ای هستم , این طوری نمی مونه ... یک مدت که بگذره و مطمئن بشم که توام عاشق من شدی , امکان نداره این کارو بکنم ...
    بعد اصلا نمی فهمم ... من که حرفی به تو نزدم فقط اوقاتم تلخ شد ... از دیشب تا حالا هم که داشتم برای عروسی خرید می کردم ... به نظرت گناه خیلی بزرگی بود ؟
    نفس بلندی کشیدم ... یکم قانع شده بودم ولی از تردیدم کم نشد ...
    با این حال آماده شدم و اون تونست با چابلوسی منو قانع کنه که فقط یک حسودی ساده بوده و از دوست داشتنِ زیاد این کارو کرده ...
    اون شب , من برخلاف میل پدر و مادرم و به اصرار زیاد رضا با این شرط که تا زمان عروسی حرمت منو نگه داره , توسط یک محضردار به عقد رسمی رضا دراومدم ...
    خیلی ساده ...

    در حالی که اون از خوشحالی روی پاش بند نبود , در درون من غوغایی برپا بود ...
    لحظه ای فکر عماد از سرم بیرون نمی رفت ... اینکه اگر خبر عروسی منو بشنوه چه حالی میشه ؟ ... دلم می خواست ببینم که اونم مثل من عذاب می کشه ...

    و به جای این که از این مراسم لذت ببرم , همش در اضطراب بودم که آیا کار درستی کردم ؟ ... آیا می تونم رضا رو خوشبخت کنم ؟ و روزی می رسه که بتونم به اندازه ی عماد دوستش داشته باشم ؟ ...

    اما مادر و خواهرش حتی دایی اون مثل اینکه توی یک مهمونی ساده و بدون احساس شرکت کرده بودن ... بی تفاوت تمام شب رو یک گوشه نشستن ...
    جالب اینجا بود که رزیتا حتی به من تبریک هم نگفت ...

    ولی وقتی خطبه خونده شد , احساس خاصی نسبت به رضا پیدا کردم و کمی خیالم راحت شد که می تونم روزی دوستش داشته باشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم




    اون شب رضا خیلی دیروقت رفت و به من گفت : فردا میام دنبالت با هم بریم بیرون تا یک جایی رو نشونت بدم ...
    باز از اینکه اون نظر منو نمی پرسید و فقط به من می گفت چیکار کنم , ناراضی بودم ...
    ولی سخت نگرفتم ... صبح آماده شدم و رضا اومد دنبالم و با هم رفتیم ...
    کنارش نشستم ... این احساس رو نداشتم که اون شوهر منه ... نمی دونم چرا هنوز با اون احساس بیگانگی می کردم ...

    یکم که رفت , ذوق زده با دست رون پای منو گرفت و محکم طوری که درد زیادی رو احساس کردم , فشار داد ...
    از جام پریدم و شروع کردم به لرزیدن ...

    بلند خندید و گفت : ترسوندمت ؟ ... تو دیگه زن منی ...
    گفتم : اوووی چیکار می کنی ؟ بدم میاد ... دردم گرفت ... دیگه نمی خوام از این شوخی ها با من بکنی ... من اصلا آمادگی ندارم ... می خوام پیاده بشم ...
    رضا کمی ناراحت شد ولی خودشو جمع و جور کرد ...

    طوری که انگار عصبانیتش قورت داده باشه , گفت : واقعا از من بدت میاد ؟
    با لحن تندی گفتم : من کی این حرف رو زدم ؟ این کارت بد بود , دردم گرفت ... آخه نمی فهمم این چه کاری بود تو کردی ؟ ...
    رضا جواب نداد ولی با سرعت زیاد رانندگی می کرد ...

    منم صورتم رو به طرف پنجره برگردونده بودم و هنوز بدنم می لرزید ...
    انگار به مقصد خاصی داشت و با سرعت می رفت ...
    اونجا اصلا فکر نمی کردم که اون شوهر من شده و ترسیده بودم که منو جایی ببره و بخواد به من دست بزنه ...

    اما مدتی بعد , جلوی یک خونه نگه داشت و خیلی عادی طوری که انگار اتفاقی بین ما نیفتاده , به من گفت : اینجا خونه ی توس که دارم با ذوق و شوق می سازم ... بریم اگر نظری داری بده که تا آخر صَفَر باید تمومش کنم و دست عروسم رو بگیرم و بیارم اینجا ...
    منم تو اون زمان تنها فکری که می کردم این بود که دلشو بیشتر از این نرنجونم ... با لحن آروم مظلومانه ای گفتم : ببخشید که ناراحت شدم ... آخه تا حالا هیچ مردی به من دست نزده ... هنوز نمی تونم بپذیرم ...
    بهم فرصت می دی که یواش یواش خودم عادت کنم ؟
    گفت : فکرشم نکن ... درکت می کنم ... تو منو ببخش از هیجان این کارو کردم ... نمی دونم چرا اینقدر تو رو دوست دارم ... ولی حق با توست ... حالا میای بریم خونه رو ببینی ؟
    گفتم : البته , بریم ...
    یک در بزرگ آهنی ماشین رو در خونه ی من بود ...
    حیاط هنوز پر از مصالح ساختمونی بود ... یک خونه ی ویلایی که با چهارتا پله می رفت به یک ایوون ...
    از اونجا وارد یک راهرو باریک می شدیم که طرف راست و چپ اون دو تا اتاق خواب بود و بعد یک هال بزرگ ...
    طرف چپ اون , آشپزخونه و یک اتاق خواب دیگه و روبرو که با یک در از هال جدا می شد , پذیرایی بود ؛ اتاق مستطیل شکلِ بزرگی که از تمام خونه ی ما بزرگتر بود ...
    همه جا رو نگاه کردم ... نمی دونم دلیلی براش نداشتم ولی هیچ حس مالکیت به من دست نداد ..
    ولی دل رضا رو نشکستم ... مرتب تعریف کردم و بالاخره گفتم : این برای ما زیاد نیست ؟ فقط دو نفریم ...
    گفت : باشه , دو نفر که نمی مونیم ... من ده تا بچه می خوام ... تازه اینم کمه , زیرزمین رو هم می خوام درست کنم ... ما باید یک عمر تو این خونه زندگی کنیم پس بهتره از اول بزرگ باشه ... بعدم کم کسی نمی خواد بیاد اینجا زندگی کنه ؟ من و لی لا ...
    با اینکه روز جمعه بود , کارگرها داشتن کار می کردن و اون با یک لبخند چشمکی به من زد و گفت : پسندیدی ؟ نمی خوای کار بخصوصی برات توی خونه ات انجام بدم ؟
    گفتم : تو خودت اونقدر خوش سلیقه ای که من قبولت دارم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان