داستان دل ❤️
قسمت یازدهم
بخش سوم
می دونستم چقدر از اشتباه عصبانی میشه ...
دستپاچه شدم و پرسیدم : چی رو ؟ کجا ؟
سرشو آورد جلو ... در حالی که وانمود می کرد داره از کار حرف می زنه , آهسته گفت : خطوط پیشونیت ...
گفتم : بله ؟
گفت : خطوط صورتت باز اشتباه شده , خیلی توش غم پیداست ... نباید اینطوری باشه ... چیکار کنیم خوب بشه ؟
نمی دونستم چی بگم ... فقط یک صدا از گلوم دراومد : آآآ ,, آآآ ......
گفت : می خوای پرداخت حقوق رو جلو بندازیم ؟
آهسته گفتم : چیزی نیست ...
و بلند ادامه دادم : چشم مهندس , درستش می کنم ...
و با عجله برگشتم سر میزم ولی همون طور دستپاچه بودم ...
خانم اسلامی یک زن سی دو سه ساله بود و سه تا بچه داشت ... شوهرش پیش رضا کار می کرد ... اون تو کارگاه مسئول بود ...
نمی دونم چرا همه ی حواسش به حرکات من و رضا بود ؟ ...
وقتی برگشتم , گفت : چی بهت گفت ؟
گفتم , دلش نمی خواد کارمنداش با ناراحتی کار کنن , می ترسه اشتباه کنن ...
گفت : نفهمیدی چند روزه تو کوک توست ؟ ...
گفتم : خانم اسلامی قربونت , کار خودمون رو بکنیم ... هر کس هر کاری دلش می خواد بکنه , به ما مربوط نیست ... چرا ما باید از کار همه سر دربیاریم ؟ ... چون مجبور می شیم قضاوت کنیم که اونم همیشه غلط از آب درمیاد ... پس سرمون به کار خودمون باشه ... بهتر نیست ؟
خانم اسلامی دست و پاشو جمع کرد و نشست سر کارش ولی فکر منو مشغول کرد ... نکنه راست بگه و رضا این کارو می کنه ؟ ... نه , فکر نکنم ... چون اگر اینطور بود , من می فهمیدم ...
همون روز بعد از اینکه شرکت تعطیل شد , من راه افتادم طرف خونه ...
هوا یک مرتبه خیلی زیاد سرد شده بود و سوز بدی میومد ... اول فکر کردم با اتوبوس برم ولی باز احساس کردم یکی پشت سرمه ...
مدت ها بود که این حس رو نکرده بودم ... برگشتم ... دو تا مرد از کنارم رد شدن ... دیگه کسی نبود ...
از پیاده رو به خیابون نگاه کردم ... راستش دنبال عماد می گشتم ... ولی کسی نبود ...
ترجیح دادم فورا سوار تاکسی بشم و برم خونه ...
تا از راه رسیدم , مامان گفت : بابات زنگ زده گفته امشب مهندس با مادرش و خواهرش میان اینجا ...
ای بابا الان چه وقت مهمونی بود تو این سرما ؟ ... هوا برفیه ... تو می دونی دلم تو هوای برفی می گیره , دلم نمی خواد کار کنم ...
گفتم : وای مامان شما هم مثل منی ...
خندید و گفت : تو مثل منی دختر ... اصلا همه ی زن ها یک جوری حساس و رویایی هستن ... این خاصیت ماست ... این جور رویایی بودن هست که به زن لطافت مادر شدن و گذشت و مهربونی تو زندگی می ده ... ان شالله توام شوهر می کنی و می ری سر خونه زندگی خودت ... مادر می شی بعد می فهمی من چی میگم ...
گفتم : مامان اصلا دلم نمی خواد ازدواج کنم ... از همه مردا بدم اومده ... حتی اون عماد رو که اونقدر دوست داشتم , دیگه بیزارم ... چه برسه به کس دیگه ای ...
ناهید گلکار