خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۶   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پانزدهم

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پانزدهم

    بخش اول




    در واقع این خونه خیلی بیشتر از اونی بود که من فکرشو می کردم ... اما چیزی که بود , بی تفاوتی من نسبت به اون خونه بود که باعث می شد هیچ ایده ای نداشته باشم ...
    نمی دونم چرا اصلا برام مهم نبود ... من که همیشه تو کارام بهترین بودم , چرا اینطوری شده بودم ؟ نسبت به خیلی مسائل با بی اهمیتی برخورد می کردم و این داشت رنجم می داد ...
    حالا رضا خیلی دست براه پا براه با من رفتار می کرد و سعی داشت آهسته تر به من نزدیک بشه ...
    وقتی برگشتیم خونه , یک مرتبه قلبم فرو ریخت ... خاله عاطفه داشت با مامان حرف می زد و از صورت مامان و خاله پیدا بود که با هم مکالمه ی خوبی نداشتن ...
    سعی کردم جلوی رضا کاری نکنم که اون متوجه چیزی بشه و هم اینکه خاله بدونه اگر عماد منو ول کرد , یکی از اون بهتر رو پیدا کردم ... فکر احمقانه ای که ممکنه هر جوونی بکنه و من اون روز با این فکر تمام کردم ...
    بلند و با اشتیاق گفتم : سلام خاله جون چه عجب از این طرفا ؟ دلم براتون تنگ شده بود ...
    رفتم و بغلش کردم و اونو بوسیدم ... خاله خیلی سرد با من برخورد کرد ...
    گفتم : مهندس هوشمند , نامزدم ...
    خاله سرشو تکون داد و گفت : خوشبختم ... ولی شما گوش نکنین , من اگر خاله اش بودم منو به عقدکنونش دعوت می کرد ...
    گفتم : به خدا خاله جون جامون خیلی تنگ بود ... تازه خبری نبود , ان شالله بعد از محرم و ماه صفر از خجالت شما درمیایم ...
    رضا گفت : ببخشید لی لا نگفته بود خاله داره ...

    گفتم : خاله عاطفه , دوست مامان هستن ... سال هاست با هم دوستیم ...
    خاله زود خداحافظی سردی کرد و رفت ولی رضا من و مامان رو سوال پیچ کرده بود که چرا دوستتون رو دعوت نکردین ؟ مگه در جریان عقد لی لا نبودن ؟ چرا بهشون خبر نداده بودین ؟ از کی با هم دوست شدین ؟ اونا چند بچه دارن ؟ پسرن یا دختر ؟ لی لا که اونقدر با خاله صمیمی بود , چرا ایشون باهاش سرد برخورد کرد ؟ ...
    من که رفته بودم لباسم رو عوض کنم ولی مامان دستپاچه شده بود و هر سوال اونو با چند کلمه ی مبهم جواب می داد و رضا که خیلی باهوش بود , قانع نمی شد و دست از سر مامان برنمی داشت ...
    دیدم نمیشه و باید خودم به داد مامان برسم ...
    در حالی که وانمود می کردم نمی دونستم در مورد چی حرف می زننن , از اتاق اومدم بیرون و گفتم : رضا , زینت خانم نمی خواد ما رو دعوت کنه ؟ من نباید خونه ی شما رو ببینم ؟ چرا رزیتا اینقدر اون شب تو هم بود ؟ ... می دونستی به من تبریک نگفت ؟ می خوای الان بی خبر بریم دیدن مامانت و اونو خوشحال کنیم ؟
    و اینجا رضا بود که دستپاچه شده بود و هر سوال منو با جوابی غیرقابل باور پاسخ می داد ... من که تا اون زمان هیچ کدوم این حرفا برام مهم نبود , متوجه شدم که یک مشکلی باید تو کارشون باشه ...
    و تازه فهمیده بودم که چه کار اشتباهی کردیم که قبل از عقد برای این کار پافشاری نکردیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پانزدهم

    بخش دوم



    و اون روز هم من و هم رضا یک شک تو دلمون افتاد ...
    چون نه اون جوابی رو که می خواست از ما گرفته بود و نه من از اون ...
    با اومدن بابا و حسام و سامان که رفته بودن سر ساختمون , ما همه چیز رو موقتا فراموش کردیم ...
    دور هم ناهار خوردیم و بعد از ظهر رضا رفت ...
    اون فردا نزدیک ظهر از شرکت به من زنگ زد و گفت : می خوای شب بیام دنبالت بریم بیرون شام بخوریم ؟
    گفتم : لطفا باشه یک شب دیگه ... من فردا باید صبح زود برم مدرسه , خیلی کار دارم ...
    گفت : یک حرفی می خوام بهت بزنم , می خوام هیچ وقت فراموش نکنی ... من عاشق توام و هرگز به هیچ دلیلی ولت نمی کنم ...
    گفتم : مگه قرار بود ولم کنی ؟
    گفت : احساس می کنم تو منو دوست نداری ... نه اشتیاقی , نه حرف محبت آمیزی ... اگرم من چیزی میگم تو فقط گوش می کنی ...
    گفتم : حتما یک چیزی بوده که زنت شدم ... اینو نمی فهمی ؟
    گفت : نه , نمی فهمم ... یک کاری بکن که منم دلم گرم بشه و از دلت خبر داشته باشم ... تو دیگه زن منی ...
    گفتم : تو حرفای خودتم فراموش می کنی ... خودت گفتی به من فرصت می دی ... بهت گفتم حالا عقد نکنیم , تو اصرار کردی ...
    گفت : کی به من میگی تو دلت چی می گذره ؟

    گفتم : رضا خواهش می کنم ...تو داری از تو شرکت حرف می زنی حتما خانم اسلامی حرفاتو گوش می کنه ...
    گفت : کسی نیست , تنهام وگرنه خودم حواسم هست ... باشه , پس بعدا حرف می زنیم ... فعلا خداحافظ ... لی لا ؟ خیلی دوستت دارم ...
    گفتم : ممنون ...

    و گوشی رو قطع کردم ...

    بدنم یخ کرده بود و به هیچ وجه دلم نمی خواست به من ابراز علاقه بکنه ...
    ای وای خدای من اگر نتونم اونو دوست داشته باشم , چیکار کنم ؟
    چرا پیشنهادشو قبول کردم ؟ لعنت به من که یک ذره عقل تو کله ی من نیست ... لی لا تا دیر نشده همه چیز رو بهش بگو و ازش طلاق بگیر ... اگر صبر کنی دیگه دیر میشه و خودتو بدبخت می کنی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم




    فردا تو مدرسه مسابقه بود و من خیلی کار داشتم ... باید بچه ها رو همراه دبیر ورزش می بردیم به یک مدرسه ی دیگه ...
    مسابقه تا ساعت دو طول کشید و از اونجا باید برمی گشتیم مدرسه ... وقتی من رسیدم خونه , ساعت حدود پنچ بعد از ظهر بود ...
    نزدیک خونه که رسیدم , رضا و حسام رو دیدم که جلوی در خونه منتظر من هستن ...
    رضا از دور منو دید و اومد جلو و بدون مقدمه پرسید : کجا بودی ؟
    گفتم : مگه مامان بهت نگفت ؟ اون که خبر داشت ...
    ساعتشو نشون داد و گفت : تا این موقع ؟
    گفتم : رضا ؟ تا هر موقع , تا هروقت دلم بخواد ... منو کنترل نکن ... کار داشتم , همین ... توضیح دیگه ای هم  ندارم ..
    حسام پشت سرش ایستاده بود ... انگار برای اینکه رضا به من حرفی نزنه , دنبالش اومده بود ... به من گفت : خوبی خواهر؟ خسته نباشی ...
    سری تکون دادم و رفتم بع طرف خونه و رضا با غیظ سوار ماشین شد و درو محکم زد به هم و رفت ...
    با عصبانت به مامان گفتم : این چه مرگش بود ؟ شما مگه بهش نگفتی که من امروز مسابقه دارم ؟

    گفت : مگه میشه مادر ؟ خدا به خیر کنه ... گفتم ولی باور نکرد و فکر کرد من دارم کارای تو رو ماستمالی می کنم ... عجب آدمیه به خدا ! ...

    حسام گفت : مامان خانم این اولشه .... من به شماها گفته بودم این آدم نرمالی نیست ... دیدین چیکار کرد ؟
    چنان آشفته شده بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم ... گفتم : من اینو نمی خوام ... مامان تو رو خدا یک کاری بکن ,خواهش می کنم ... دیگه نمی خوام رضا تو زندگیم باشه ... تا همین جا خودشو نشون داد ...
    من کسی رو که کنترلم بکنه , نمی خوام ... اینطوری نمی تونم بهش علاقه پیدا کنم ... باور کنین می خواستم ولی خودش نمی ذاره ...
    بابا گفت : چی میگی دختر ؟ مگه زندگی بچه بازیه ؟ باید باهاش راه بیای ... اون الان شوهرته ... بهت میگه بریم شام بخوریم , میگی نه ... تلفن می کنه , زود گوشی رو قطع می کنی ... نمی تونی خودتم یک کاری بکنی که اونم اذیت نشه ؟ خودت اونو به شک می ندازی ...  باید آدم حسابش می کردی و به اونم می گفتی که برنامه ی امروزت چیه ...
    گفتم : نمی خوام ... دیگه اگر منو بکشین هم حاضر نیستم باهاش ادامه بدم ... هر کس هر فکری می خواد بکنه , بکنه ؛ برام مهم نیست ...
    بابا گفت : غلط می کنی دختره ی پررو ... هر چی بهت هیچی نمی گم روتو زیاد کردی ... فکر آبروی و حیثیت منو نمی کنی ؟ بچه ی مردم یک عالمه خرج کرده ... همین طوری زِر می زنی , نمی خوام ...
    حسام گفت : بابا کجا لی لا روشو زیاد کرده ؟ ... نمی خواد ... منم موافقم ... دیگه حق نداره پاشو بذاره اینجا  ... حیفِ ... به خدا حیفِ لی لا برای اون غول بی شاخ و دم ...
    بهتون قول می دم صد تا مورد خودش داره که اینطوری به همه مشکوکه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم




    رفتم تو اتاقم و درو بستم ... مامان صدا زد : لی لا بیا چایی بخور مامان جان ، خستگیت در بره ... خودم یک فکری می کنم ... بیا مادر الان بهش فکر نکن , دوباره به هم می ریزی ...
    ولی من با کوله باری از غم تازه ای که با دست خودم درست کرده بودم , رفتم زیر پتو ...
    یک ساعت بعد صدای زنگ تلفن اومد و فهمیدم رضا زنگ زده ... بابا گوشی رو ب داشته بود و با صدای بلند باهاش حرف می زد ...
    بعد منو صدا کرد و گفت : لی لا جان بیا آقا رضا کارت داره ...

    درو باز کردم و داد زدم : من با کسی کار ی ندارم ... دیگه هم حوصله سر و کله زدن با یک مرد گنده رو ندارم ... تموم شد , بهش بگین بیاد منو طلاق بده ... دو روز برای شناختش کافی بود ...
    و رفتم تو اتاق و درو محکم بستم ...
    اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم بابا چی بهش گفت و گوشی رو قطع کرد و در اتاق منو باز کرد و برای اولین بار در حالی که به من بد و بیراه می گفت , حمله کرد به من ...
    نمی دونم اگر حسام و سامان جلوشو نگرفته بودن , منو می زد یا نه ؟ ... ولی برای من خیلی گرون تموم شده بود چون هرگز با چنین چیزی مواجه نشده بودم ...
    مامانم خیلی عصبانی شده بود و داد می زد : ولش کن بچه ی منو ... مرده شور اون رضا رو ببرن که تو به خاطر اون تن و جون این بچه رو این طور نلرزونی ...
    در حالی که با حرص می کوبید روی دستش گفت : کردم , کردم ... خود خرم این کارو کردم ... یک غلطی بود کردم , حالا پاش وایستادم و طلاقشو می گیرم ... هنوز که طوری نشده ... بچمو از دست تو و اون رضا که تو جونتو براش می دی , نجات می دم ... توام برو پیش رضا جونت ... این خط این نشون یک روز خودتم اونو می شناسی و پشمیون میشی که می خواستی دست روی لی لا ی من بلند کنی ... دستت بشکنه الهی .......
    حمایت مامان و حسام از من کمی آرومم کرد ولی تا صبح گریه کردم ..... نه , در واقع داشتم دق می کردم ......

    صبح با نوازش مامان از خواب بیدار شدم ... دیدم یک طرف گلوم باد کرد و گردنم درد می کنه ...
    مامان گفت : الهی فدات بشم مادر ... کاش دیشب بهت قرص داده بودم , اون وقت تا صبح غم باد نمی گرفتی ...
    گفتم : مامان جان من می رم خونه ی عمه ... شما نمیای ؟ ...
    گفت : آره مادر برو , منم بعدا میام ... تو اینجا باشی باز سر و کله ی اون رضا پیدا میشه ... دیدی اون روز به خاطر عاطفه با من چیکار کرد ؟ به خدا حیا نداره ... اصلا به تو چه ؟ دلم خواسته دعوت نکردم ... مگه ما از تو پرسیدیم کو فک و فامیلت ؟ کوشن دوستاتون ؟ ... ای بابا مردم ما رو خر گیر آوردن ... نه , این مردِ زندگی تو نیست ... برو خونه ی عمه ات تا تکلیفتو روشن کنم ...
    دیگه زیر بار نری مادر ... بذار تاوان اشتباهمون رو همین جا بدیم ... هر چی بریم جلوتر بدتر میشه , تاوانش هم سنگین تر ...

    یک ساک برداشتم ، یکم برای خودم خرت و پرت ریختم توش ... و گفتم : تا تاسوعا و عاشورا می مونم ... اگر زنگ زد و یا اومد بهش همینو بگین ... فقط طلاق می خوام , اگر بمیرم دیگه قبول نمی کنم با اون زندگی کنم ... بهش بگین دفعه ی دوم بود , پس معلوم میشه اخلاقش همین طوره ...
    خونه ی عمه همدم انتهای خیابون جی بود ... جای که هر چند دقیقه یک بار یک هواپیما از فاصله ی نزدیک با صدای غرش وحشتناک از بالای خونه رد می شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت شانزدهم

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت شانزدهم

    بخش اول




    شوهر عمه ی من که بهش می گفتم عمو , یک نانوایی لواشی داشت که سر خونه شون بود ...

    عرض خونه ی اونا شاید شش متر بود که طبقه اول همون نانوایی بود ... وقتی از در کوچک اون وارد می شدیم , سمت راست یک راه پله بود و روبروش یک راهروی باریک که به حیاط کوچکی ختم می شد ...
    یک حوض و یک تاک انگور و یک درخت گیلاس که بیشتر خاطرات منو تو بچگی ساخته بود ...
    عمه دو تا دختر داشت که هر دو از من یک سال و سه سال بزرگتر بودن و دو تا پسر که یکی همسن حسام بود و یکی هم تازه ده ساله شده بود ...
    اما ما سه تا دختر با حسام و محمد تو اون حیاط بازی می کردیم و شدیدا با هم جور بودیم ...
    اونجا برای ما یک دنیای زیبا و دنج بود ... کسی کاری به کارمون نداشت ... خاله بازی می کردیم ... قایم موشک و گرگم به هوا ...
    یعنی گاهی بازی دخترونه که پسرا با ما راه میومدن و گاهی بازی پسرونه و ما با اونا راه میومدیم ...
    از پله که می رفتیم بالا , تو پاگرد اول یک آشپزخونه ی کوچک بود و بعد چهار تا پله می رسید به دو تا اتاق تو در تو و باز با چند تا پله ما رو می رسوند به یک طبقه که فقط یک اتاق داشت و یک ایوون که به نظر ما خیلی بزرگ بود و خاطرات شب های تابستون ما رو می ساخت ... با هر هواپیمایی که از روی اون خونه رد می شد , ما با هم جیغ می کشیدیم و صدای ما توی غرش هواپیما گم می شد ...
    عمه خیلی زیاد منو دوست داشت و کلا خواهر مهربونی برای برادرش بود ... آدمی باجربزه ای بود و جسارت خاص خودش داشت ... و هر وقت من اونجا بودم , هر کاری از دستش برمیومد انجام می داد تا به من خوش بگذره ...

    زمانی که محرم از راه می رسید مرتب خونه ی عمه بودم ... به خصوص تاسوعا و عاشورا که حتما مامان و بابام هم میومدن ...
    خوب , اون روزا هیچ کس توی اون محله غذا درست نمی کرد و هیئت ها برای همه غذا داشتن ...
    به نظر من , نذری امام حسین خوشمزه ترین غذایی بود که تو دنیا وجود داشت و من عاشق خورش قیمه ی اون بودم ...
    و بهترین منظره , دسته های سینه زنی بود که با هیجان نگاه می کردیم ... تازه تو اون محل برای خیلی از دخترای دم بخت خواستگار پیدا می شد و شوهر می کردن که یکی از اونا هم شریفه , دخترِ بزرگ عمه بود که حالا رفته بود سر زندگیش و یک پسر هم داشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    این چند سال اخیر که ما با خانواده ی خاله عاطفه خیلی دوست و خونه یکی شده بودیم , من و ساقی زودتر میومدیم و بقیه هم روز عاشورا ؛ توی خونه ی عمه جمع می شدیم ...
    ما زن ها به روضه و تماشای دسته بودیم و مردها تو صف سینه زنی و من با ذوق و شوق دنبال دسته می رفتم ...
    وقتی عماد رواز دور می دیدم , یک حس غریب به من دست می داد ... اون کنار پدرش و بابای من و حسام با تمام وجودش به سینه اش می کوبید ...
    وقتی اون برای امام حسین سینه می زد , من حال عجیبی پیدا می کردم و بیشتر از پیش دوستش داشتم ...
    اون روز اول به خونه ی عمه زنگ زدم و شهناز  دختر دوم عمه گوشی رو برداشت و بهش گفتم که : دارم میام خونه ی شما ...

    با خوشحالی گفت : زودتر بیا , منتظرتم ...
    در خونه ی اونا به خاطر نانوایی همیشه باز بود ... یکراست رفتم بالا ...

    عمه تو آشپزخونه بود ... همین که منو تو پله دید , زد تو صورتش و گفت : یا پیغمبر آخر زمون , عروس چند روزه چرا این طوری شدی ؟ عمه ات بمیره برات ... چی شده قربونت برم ؟ ... گریه کردی ؟ ...
    خودمو انداختم تو بغل عمه و شروع کردم به زار زدن ...
    همین طور که دست می کشید روی سر من , گفت : شهناز براش شربت درست کن ... زود باش ... معلوم نیست دختر رو چیکارش کردن که داره پس میفته ...

    برو بالا ... برو عزیزم بشین قشنگ برام تعریف کن چی شده ... داماد که خیلی مقبول و آقا بود ... چی شده به این زودی تو رو به گریه انداخته ؟ ...
    دلم خیلی پر بود ... نشستم با آب و تاب همه چیز رو تعریف کردم ...
    عمه یک فکری کرد و گفت : مادر اون مرد خوبیه , تقصیر تو هم هست ... خوب ازت محبت می خواد ... اگر نکنی فکر می کنه دوستش نداری ... اونم مثل تو مادر , آخه آدمه ... چرا یک طرفه قضاوت می کنی ؟ ...
    مامانت اینا رو نمی فهمه چون تو بچه اش هستی ... مادر وقتی پای بچه در میون باشه , عیب جگرگوشه ی خودشو نمی بینه .... بابات که عصبانی شده برای همین بوده ...
    پسره دوستت داره ... به خدا تو این دور زمونه که مردا روز به روز بی وفاتر میشن , یک نعمته ... کووووو تا یک مردی پیدا بشه و اندازه ی اون دوستت داشته باشه ...
    حالا اون عماد تحفه ی تبرک خوب بود ؟ به والله که حیف تو بود برای اون ... تو به درد این آقای مهندس می خوری ... پولداره , سرش به کلاش می ارزه ...
    خام نشو دختر ... تو یک گوشه ی چشم به این مرد نشون بده , ببین چطوری نوکرت میشه ... والله به خدا مردا عین بچه می مونن , زود خام میشن ... یکی محبت زن ، یکی شکمشون روبراه باشه , به تمیزی و کثیفی خونه ات هم کار ندارن ؛ زنشون رو می ذارن رو سرشون و حلوا حلوا می کنن ... تو عمه جون باید راه زندگی بلد باشی ...

    مرد هم مثل زن نیاز به محبت داره , دلش می خواد زنش دوستش داشته باشه ... تو رو خدا عمه , مثل احمق ها نباش ... عماد رو دوست دارم ، عماد رو دوست دارم , یعنی چی ؟
    تو دیگه شوهر داری , گناهه ... زبونت به آتیش جنهم می سوزه ... گمشه پسره ی یه لا قبا ... رفته داره خوش می گذرونه , زار و زندگی برای خودش درست کرده ... تو اینجا خودتو داری نابود می کنی ... این مرد بدبخت رو هم حرص و جوش می دی ...

    خدا رو خوش نمیاد ... از قهر خدا بترس ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۷   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم




    گفتم : آخه عمه ...
    گفت : آخه بی آخه ... وقتی خاطرش از طرف تو جمع نیست , دوستت هم داره ؛ چیکار کنه بینوا ؟
    شک می کنه دیگه ! می گه شاید , خدای نکرده , هفت قرآن در میون , گوش شیطون کَر , سرت جای دیگه ای گرمه ... از کجا بدونه تو نجیبی و سر سفره ی پدر و مادرت بزرگ شدی ؟ ...
    ببین لی لا جون , من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم ؛ این آقا مهندس خیلی خاطرتو می خواد ... لگد به بخت خودت نزن ... از الان این کاراو می کنی براش عقده میشه , فردا تلافیشو سرت درمیاره ... نکن مادر ... سعی کن حالا که شوهر کردی , زن خوبی برای اون باشی ...
    همش که نمی شه تو توقع داشته باشی , ای بابا اونم آدمه دیگه ... مرد شده , گناه کرده ؟ ازت انتظار داره ....
    گفتم : اون خودش می دونه من عاشقش نیستم ... بعدم اون چهارده سال از من بزرگتره , نباید بیشتر بفهمه ؟ ...
    گفت : والله به خدا تو عزیز دُردونه ی من هستی , اما حق با اون مهندسه ... اگر نمی خواستی , نمی کردی ... به منجنیقت که نکشیده بودن , می گفتی نه ... خوب به یک دلیلی قبول کردی ... حالا باید وظایف خودتو انجام بدی ... راستشو بهت بگم ؟ تو چون دیدی اون اینقدر تو رو دوست داره , خرتو دراز بستی ... مثلا ازت پرسید تا این وقت شب ؟ کتکت که نزد ... تو باید روشو می بوسیدی و می گفتی ببخشید دیر کردم , باید بهت می گفتم ... بیا تو بشین برات توضیح می دم ... حالا یک ماچم یواشکی ازش می کردی , جای دوری نمی رفت ؛ شوهرت بوده ... محبتت تو دلش بیشتر می شد ...
    گفتم : حالا که براش پیغام دادم طلاق می خوام ...
    گفت : بلانسبت , بلانسبت , شما شکر خوردین .. اونی که من دیدم طلاق بده ی تو نیست ... اگر اومد و آشتی کردین , این تویی که باید خودتو درست کنی نه اون ...
    من اگر شهناز یک همچین خواستگاری داشت , روزی ده بار دورش می گشتم ... نمی دونم شماها به خاطر عماد به این مرد اینقدر بی محلی می کنین یا چیز دیگه ای ؟ ولی من عیبی تو این مرد ندیدم ...
    چه صبری داره بنده خدا ... مادر , باید از دلش دربیاری ... اون وقت می بینی که روز به روز بیشتر دوستش داری ... لی لا جان , دختر جون , زندگی آدم , خوب و بدش دست عقل خودشه ...
    بد می کنی انتظار خوبی داری , بعد می ندازی گردن خدا و های و هوی که چرا بدبختم ؟
    اصلا به خودتم شک نداری که تو فرشته مقرب درگاه خدایی و همه ی مردم گناهکارن و دست به دست هم دادن تو رو بدبخت کنن ... نه , این طوری نیست ...
    تو عاقلانه و با صبر و مهربونی کاراتو انجام بده , بهت میگم که خوشبخت تر از تو توی این دنیا نیست ...
    از من به تو نصیحت ، تو گوشت فرو کن , هر عملی انجام بدی نتیجه اش به خودت برمی گرده ... پس به خاطر خودت باهاش خوب باش ...

    که تلفن زنگ خورد ... شهناز گوشی رو برداشت و گفت : سلام زن دایی ... خوبین ؟ لی لا اومده نگران نباشین ...
    گفت : نگران اون نیستم ... گوشی رو بده به لی لا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۳   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم




    گفتم : جانم مامان ؟ مشکلی پیش اومده ؟
    گفت : آره , رضا داره میاد اونجا ... چیکار کنم ؟

    گفتم : ای بابا ... اول آدرس می دین و اونو می فرستین , بعد از من می پرسین ؟ ...
    گفت : به خدا آدرس ندادم ... سامان رو برداشته داره میاد ...
    گفتم : بهش گفتین طلاق می خوام ؟

    گفت : نه مادر , اگر می دیدیش ... مگه جرات کردم ؟ ... از بس ناراحت بود , کار و زندگیشو ول کرده افتاده دنبال تو ... حالا چیکار می کنی ؟ ...
    عمه از جاش بلند شد و گفت : گوشی رو قطع کن , کار داریم ... بدو شهناز برو به بابات بگو داره مهمون میاد میوه بگیره و بگه اسمال آقا پنج تا ماهیچه بذاره بفرسته در خونه ...
    بعدم دستمال خیس بردار و بکش تو پله ها ... برق بزنه ها ....
    زود باش یک پارچ آبم بریز در کوچه گرد و خاک نباشه ...
    شهناز گفت : مامان ؟ الان برای اومدن لی لا تمیز کردم ...
    گفت : این فرق می کنه , داماد تازه است ... بدو حرف نباشه ...
    لی لا توام زود اینا رو جمع کن , یک گردگیری دیگه هم بکن ...
    من می رم چایی درست کنم ... گفته باشم بهت اگر باهاش بدرفتاری کنی , وای به روزت ... من می دونم و تو ... ناز و ادا هم اندازه داره ... بدو عزیز دلم ...
    گفتم : نه تو رو خدا عمه ...
    گفت : عمه بی عمه ... به حرفم گوش کن , پشیمون نمی شی ...
    حالا هر سه نفر ما داشتیم با عجله کار می کردیم تا خونه ی عمه رو آماده کنیم که جلوی رضا بد نباشه ...

    و عمه همون طور که کار می کرد , هنوز داشت منو نصیحت می کرد و می گفت : به خدا اگر یکی از این کارا رو شریفه بکنه , شوهرش پرتش می کنه بیرون ... مردا زن مهربون می خوان , زنی که حس کنن دوستشون داره ... تو فکر می کنی چقدر به پای تو می مونه ؟ ... دلشو به دست بیار , بعد من بهت میگم همین مرد برای تو چیکار می کنه ... تو فکر کردی کی هستی ؟ مرد بیچاره مهندس , خونه دار , ماشین دار , باهنر و کمالات ؛ خودشو انداخته زیر پای تو ... پررو شدی ...
    گفتم : تو رو خدا حرف بابا رو نزنین , اونم می گفت پررو شدم ...
    گفت : حق داره ... قربون اون چشم های قشنگت برم , منم میگم پررو شدی ... حالا دلم می خواد روتو کم کنی و یک رفتار خانمانه با شوهرت داشته باشی ...
    گفتم : اینقدر شوهرت شوهرت نکن عمه ...
    گفت : بمیری و بمونی اون دیگه شوهرته , خیلی هم از سرت زیاده ... برو یک دستی به سر گوشت بکش ... الانه که برسن ...
    گفتم : عمه من خیلی بدم ؟

    گفت : نه فدای تو بشم , اینطوری میگم پررو نشی ... خیلیم خوبی ولی خدایش مردتم خیلی خوبه , من که پسندیدم ...





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۹/۵/۱۳۹۶   ۱۹:۴۸
  • leftPublish
  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    واله
    کاربر جديد|40 |81 پست
    تا حالا اینقدر حرص نخورده بودم
    یکی از دست اوس عباس یکی هم لیلا ...
    خیلی داستانها قشنگن ....
    سلاااام
  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۵/۱۹
    avatar
    آذرخش
    کاربر جديد|8 |7 پست
    سلام .
    دستتون بی للا....
    خانم گلکار قبلا بیشتر می زاشت.....
    شش یا هفت قسمت...
    ولی این داستان خیلی کند پیش میره
  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت هفدهم

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش اول




    عمه تو آشپزخونه داشت تدارک ناهار رو برای رضا می دید ولی لباسشو عوض کرده بود و خیلی تر و تمیز بالای پله ها ایستاده بود ...
    اول سامان اومد و گفت : لی لا , آقا رضا دم دره ، باهات کار داره ...
    عمه به من اشاره کرد و گفت : تو برو بالا , من میارمش ...
    و خودش چادرشو سرش انداخت و رفت دم در ...
    از همون دور گفت : بفرمایید آقا داماد ... آدم خونه ی عمه ی زنش می ره و دم در می مونه ؟ نباید بیای به عمه سلام کنی ؟
    رضا اومد جلو و سلام و علیک کرد و گفت : آخه نمی خوام مزاحمتون بشم ...
    گفت : بفرما ... بفرما خیلی خوش اومدی ... خوشحالمون کردی ...
    برو بالا که عشق توام بالاست ... می خوای ببینیش , باید بری دست بوس ... ببینم زن داری بلدی یا باید یادت بدم ؟ ...
    رضا گفت : رو چشمم عمه , اگر اجازه بده ... ولی نمی ذاره که دستشو ببوسم ... ( حالا همین طوری دارن میان بالا و حرف می زنن )
    عمه گفت : به نظرم که مرد باعرضه ای اومدی ولی مثل اینکه زن داری بلد نیستی ... بیا خودم یادت می دم ...
    من و شهناز مثل مجسمه ایستاده بودیم کنار دیوار و سامان اون اتاق داشت آب می خورد که اونا اومدن تو ...
    رضا تا منو دید , با یک لبخند گفت : سلام , خوبی ؟
    گفتم : مرسی ... شما چطورین ؟ ...
    رضا  به اصرار عمه رفت بالای اتاق نشست ...
    عمه به شهناز گفت : برو چایی بریز برای داماد من ...
    خوش اومدی ... من باید شما رو پاگشا می کردم ولی فکر نمی کردم به این زودی بزنین به تیپ و تاپ هم ... حالا اینم خیری درش هست ان شالله ..
    رضا گفت : به خدا عمه من نگرانش شده بودم ... آخه رفته بود مدرسه تا ساعت پنج ...
    عمه گفت : دروغ میگی ... ببخشید ها ... مامانش به شما گفت که اون مسابقه داره ... چرا باور نکردی ؟
    گفت : فکر کردم دارن منو آروم می کنن ...
    عمه گفت : تو اصلا چرا ناآروم بودی ؟ پسرم , آقای مهندس , مرد مهربون , زن مثل گل می مونه ... با این طریق زندگی به جایی نمی رسی ... به زنت احترام بذار , بعد ازش توقع احترام و محبت داشته باش ...
    زن ها خیلی زود راضی میشن اما زودم ناراضی ... و هیچ وقت بی احترامی رو فراموش نمی کنن ... اگر پنج انگشت خودتو عسل کنی و دهنش بذاری , بازم توهین و بی احترامی رو به خاطرشون می سپرن ...
    فکر نکن روزی فراموش می کنن ... یکی رو می بخشن ... اما وقتی تکرار بشه , یواش یواش گلت پژمرده میشه و هر چی بهش آب بدی فایده نداره ...
    اون وقت فقط باهات زندگی می کنه چون مجبوره ... ببین پسرم اگر حتی خودخواهی , و خودتو دوست داری ,  از زنت مراقبت کن ... بهش اعتماد کن به خاطر اینکه خودت خوشبخت بشی ...
    اگر تو به این حساسیت هات ادامه بدی , زندگی خوبی نخواهی داشت ... پس بهتره  همین الان تموم بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش دوم




    - هان ؟ چی میگی ؟ می تونی به زنت اعتماد کنی ؟

    رضا گفت : نمی دونم لی لا به شما چی گفته ... ولی من تا حالا بهش بی احترامی نکردم ... قسم می خورم , عمه ازش بپرسین ...
    عمه گفت : می دونم فحش ندادی , کتک هم نزدی ولی وقتی بهش اعتماد نداری , چی ؟ اگر نداری , چرا می خوای باهاش زندگی کنی ؟ حرف یک روز و دو روز که نیست , یک عمر باید کنار هم باشین ... هم نفس هم بشین ... پس بهتره از همین اول چیزی رو از هم پنهون نکنین و به هم اعتماد داشته باشین ؟
    گفت : می دونین چیه عمه ؟
    عمه گفت : نه , نمی خوام بدونم ... من گفتنی ها رو گفتم , خودتون می دونین ... دیگه بقیه اش با شما دو نفره ...
    پاشو لی لا جون با آقای مهندس برین اتاق بالا حرفاتون رو بزنین و سنگتون رو وا بکنین ...
    یک جوری که دیگه هیچ دلخوری نباشه ... می خوام از این پله ها که اومدین پایین , دست تو دست هم و مهربون باشین ...  فقط تا ناهار وقت دارین ... برین ببینم چیکار می کنین ...
    من از پله ها رفتم بالا و رضا دنبالم اومد ... در رو باز کردم و با هم وارد تراس شدیم ... برای اینکه به اتاق بالا بریم , باید از اونجا می رفتیم ...
    دیدم هواپیما داره از دور میاد ...
    به رضا گفتم : من می خوام داد بزنم , توام می خوای ؟
    گفت : چی ؟ نشنیدم ؟

    بلند گفتم : رسید اینجا ؛ داد بزن ...

    و خودم شروع کردم ....
    یکم منو نگاه کرد و اونم با صدای بلند داد کشید ...

    وقتی هواپیما داشت دور می شد , با یک لبخند گفت : عجب کار جالبی ...
    گفتم : اون موقع ها که ما بچه بودیم , هیچ غمی نداشتیم ... فقط داد می زدیم تا خوشحال بشیم ولی الان باید داد بزنیم که عقده های دلمون خالی بشه ...
    گفت : آره , خدا کنه بازم بیاد ...
    گفتم : میاد , نگاه کن از دور نور خورشید افتاده روش و داره تو آسمون برق می زنه ...
    هر دو اونقدر نگاه کردیم تا نزدیک شد ... دستشو آورد جلو و دست منو گرفت و گفت : ناراحت نمی شی ؟
    با سر گفتم : نه ...

    بعد منم دست دیگه ی اونو گرفتم و در حالی که دستمو فشار می داد , هر دو با هم داد زدیم ... بلند ... خیلی بلند ...

    احساس کردم بهترم ...
    هوا سرد بود ولی آفتاب داغی داشت که گرمای مطبوعی به آدم می داد  ... همونجا لب ایوون نشستم ...
    اونم نشست کنار من و گفت : بیا هر چی شک تو دلمونه از هم بپرسیم و قول بدیم که راستشو بگیم ...
    گفتم : باشه , قبول ... تو اول بپرس ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش سوم




    گفت : چرا حسام با من اینقدر رفتارش بده ؟

    گفتم : برای اینکه نگران منه , فکر می کنه تو از روی نقشه به من نزدیک شدی ... من خواهرشم , نسبت به من تعصب داره ...
    مسئله تو نیستی , با هر کس که به من نزدیک بشه مخالفه ... خودش خوب میشه ...
    گفت : خوب آره , من با نقشه به شما نزدیک شدم ... از اولش برای همین میومدم خونه ی شما و می رفتم ... تو متوجه نشدی ؟ ...
    خندم گرفت و گفتم : خوب حسام هم اینو حس کرده بود و خوشش نیومده بود ... خودتو بذار جای اون ...
    گفت : حالا تو بپرس ...
    گفتم : خودت معمای زندگیتو بهم بگو ... اون چیزی که هم من و هم حسام و مامانم رو وادار می کنه ازت دوری کنیم ...
    با تعجب پرسید : راست میگی ؟ شماها به من شک دارین ؟ ای داد بیداد .. باشه همه چیز رو بهت می گم ...
    یکم مکث کرد و رفت تو فکر ... انگار غم سنگینی روی شونه هاش بود ...
    گفت : ببین لی لا , پدرم وقتی من ده سال و رزیتا یک ساله بود فوت کرد ... سرطان گرفت ... بار زندگی افتاد روی شونه های مادرم ...
    اون خیاطی می کرد و امورات ما رو می گذروند و من برای اینکه کمکش کنم , کارای خونه رو می کردم ...
    کمی که بزرگ تر شدم , ناهار و شام هم می پختم تا مامانم راحت تر کار کنه و کم کم خیاطی هم یاد گرفتم تا کمک حالش باشم ...
    شب هایی که فرداش تحویل لباس داشت , تا هر وقت کار می کرد ؛ کنارش می موندم ...
    خیلی باهوش بودم ... اون وقتا خودم نمی دونستم ولی کم کم کار خیاطی رو از اون بهتر انجام می دادم ...
    اوایل خیلی از من قدردانی می کرد و قربون صدقه ام می رفت و می گفت به داشتن پسری مثل تو افتخار می کنم ...

    اما به مرور زمان این کار برای من شد وظیفه ... البته چون من بهتر می دوختم , مشتری ها دیگه کار مامان رو قبول نداشتن ... من با سرعت و دقت بیشتری می دوختم و دیگه شدم نون آور خونه ...
    ( آه بلند و عمیقی کشید ) و درس می خوندم , خیلی هم زیاد ... چون نمی خواستم خیاط بشم ... همیشه کتابم کنار دستم بود و همین طور که کار می کردم , درس هامو یاد می گرفتم ... حتی یادمه گاهی ریاضی رو هم با چشم حل می کردم ... این طوری دانشگاه قبول شدم ...
    برای اینکه پول تعمیرکار ندیم , همه تعمیرات خونه رو من انجام می دادم ...
    پرسیدم : رزیتا بزرگ شد کمک نمی کرد ؟
    گفت : نه , نتونست خیاطی یاد بگیره ... کلا آدم خیلی باعرضه ای نیست ... خودش میگه تقصیر منه چون جلوی استعدادشو گرفتم ولی خودمم نمی دونم چطوری ... زیاد با هم خوب نیستیم ... من از کاراش لجم می گیره ...

    از صبح تا شب خوابه یا داره موسیقی گوش می کنه ... بهش میگم خوب تا کی این طور عاطل و باطل بمونی ؟ یک درسی , هنری , زبانی یاد بگیر ... بدش میاد ... بعد حرفمون میشه ... البته اون از من حرف شنوی داره ولی با نارضایتی ...
    خونه ای که الان ما توش زندگی می کنیم , یک چیزی شبیه این خونه ی عمه است ... برای تو اشکال نداره ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم




    با تعجب گفتم : چرا باید اشکال داشته باشه ؟ چه فرقی به حال من می کنه ؟ ...
    رضا اینو بهم بگو , چرا مامان و رزیتا خیلی خوشحال نبودن ؟
    گفت : چی بگم ! تو چی فکر می کنی ؟
    گفتم : نمی دونم به خدا ... منو که دوست داشتن ولی خوشحال نبودن ...
    گفت : بهشون حق بده ... من اون خونه رو ساختم که با اونا بریم اونجا , وقتی تو رو دیدم و خواستم ازدواج کنم ... خودت حدس بزن ... می ترسن ... خرجی اونا دست منه و بازم باید تو اون خونه بمونن ...
    خوب ناراحت میشن دیگه ...
    گفتم : اون خونه که بزرگه , چرا اونا نیان با ما زندگی کنن ؟
    گفت : نه , براشون یک فکری می کنم ... اونجا رو می فروشم و یک جای دیگه می خرم ... دوست دارم خودم و تو تنها و بدون دغدغه با هم زندگی کنیم ...
    تو چی گفتی و من چی گفتم , حالمو به هم می زنه ...
    یکم به صورتش نگاه کردم ... نمی دونم دلم براش سوخت یا محبتش به دلم افتاد ؟ ...
    اون با چنگ و دوندن به زندگی چسبیده بود و اون روز از قالب مهندس هوشمند اومده بود بیرون ...
    مثل یک بچه خیلی ساده چیزایی گفت که آدم می تونست عمق درد و رنج اونو درک کنه و اینکه من متوجه شدم رضا همیشه یک نقاب به صورت داره که اصل خودشو پشت اون پنهون می کنه ...
    گفتم : پس تو خیلی سختی کشیدی ... برای همین تا حالا ازدواج نکردی ؟
    گفت : می خوام تو همه چیز رو در مورد من بدونی ...
    چرا یک بار این کارو کردم , تا مرز عقد هم رفتیم ولی فهمیدم که بهم خیانت می کنه ... از این کار متنفرم , خیلی بده ... اینو نمی تونم تحمل کنم ...
    گفتم : شاید بهش شک داشتی و بی گناه بوده ...
    گفت : اون که بی گناهه تویی ... مثل فرشته ها پاکی ولی مچ اونو با پسره گرفتم ... من هیچ وقت بی گدار به آب نمی زنم ...
    گفتم : رضا نوبت منه ... اون که منو تعقیب می کرد , تو بودی ؟
    ناراحت شد و گفت : میشه در موردش حرف نزنیم ؟ ... شرمنده میشم ولی چون تو توی شمال اوقاتت تلخ بود , از حالت های تو می فهمیدم که شکست عشقی خوردی ...
    از بابات هم پرسیدم , همینو گفت ... منم حساس شدم ... می ترسیدم هنوز رابطه داشته باشی ... 

    سرشو انداخت پایین و پرسید : هنوز دوستش داری ؟
    گفتم : این طوری نشون می دم ؟ ... بابا بهت چی گفته ؟ موضوعی نبود ... من بیشتر عصبانی بودم ... آخه از من خواستگاری کردن و رفتن یکی دیگه رو گرفتن ...
    البته خودم گفته بودم به درد من نمی خوره , قدش کوتاه است ؛ اونم بهش برخورده بود ... به همین مسخره ای ...

    ولی اعصابم خورد شده بود ... یک چیزی مثل خیانت نامزد تو ... بعدم اون الان بچه ام داره ... پسر خاله عاطفه است ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم




    گفت : حدس می زدم ... چرا به من نگفتی ؟

    گفتم : یک چیز با اهمیت رو آدم میگه که تو زندگی اثر مثبت بذاره ... بگم که چی بشه ؟ .. هر دختری خواستگار داره دیگه ... مگه رزیتا نداره ؟ ...
    دیدم صورتش قرمز شده و معلومه خیلی اذیت شده ...
    گفتم : رضا ببین تو به من گفتی که نامزد داشتی , من با اینکه خیلی ناراحت شدم منطقی برخورد کردم ... ولی من خواستگار داشتم ... تازه اصلا رسمی هم نیومده بودن خواستگاری , همین ...
    خواهش می کنم دیگه بهش فکر نکن ... تو به اندازه ی کافی از زندگی کشیدی ...
    یک هواپیما از دور تو آسمون برق زد ... گفتم : آماده ای ؟ داره میاد ...
    باز دست منو گرفت ... با هم تا اونجا که می تونستیم فریاد زدیم ... وقتی هواپیما دور شد , دیدم سامان ما رو صدا می کنه ... گفت : عمه میگه بیاین ناهار ...
    ساعت نزدیک دو و نیم بود ... رضا گفت : چشم , تو برو الان ما هم میایم ...
    همین طور که دست من تو دستش بود , گفت : می ذاری بغلت کنم ؟ ...
    حالا دوست داشتم ... احساس بدی به من دست نداد وقتی سرم روی سینه ی اون قرار گرفت ... چند بار سرمو بوسید و گفت : یک سوال دیگه داشتم ولی ترسیدم بپرسم ... هروقت احساس کردی منو دوست داری , خودت بهم بگو چون خیلی منتظر همچین روزیم ... عاشقتم لی لا بانو ...
    وقتی برگشتیم پایین , عمو و محمد هم اومده بودن ...
    رضا تو عقد اونا رو دیده بود ... عمه سفره ی رنگینی پهن کرده بود که اشتهای هر کس رو باز می کرد ...
    خیلی زحمت کشیده بود و سر سفره می دیدم که اونو و شهناز از خستگی نای غذا خوردن ندارن ...
    عمه از کارش خیلی راضی بود ولی حرفی جلوی بقیه نزد ...
    رضا بعد از غذا گفت : باید برم شرکت , همین طوری ول کردم و اومدم ...
    عمه اصرار که به داداشم و زری خانم گفتم , بیاین شب دور هم باشیم ...
    رضا فورا قبول کرد و رفت ...

    اون می گفت خیلی از عمه ی من خوشش اومده ...
    اون شب همه دور هم بودیم و حسام وقتی می دید که من راضی هستم , یخش آب شده بود و توی اون اتاق کوچک و ساده , ساعت ها گفتیم و خندیدم ...
    اون شب من تازه احساس کردم که شوهر دارم ...
    شب برگشتم خونه ی خودمون و قرار گذاشتیم روز تاسوعا برگردیم خونه ی عمه ...
    تا اون روز زیاد رضا رو ندیدم چون خیلی سرش شلوغ بود و بیشتر با تلفن حرف می زدیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۳   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت هجدهم

  • ۱۴:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هجدهم

    بخش اول




    ولی من یاد گرفته بودم که حقیقت همیشه اون چیزی نیست که ما با چشم می بینیم ...
    آدم ها می تونن چیزی غیر از اونی که تو قلبشون هست , نشون بدن ... و دست یافتن به درون آدم ها رمز و راز خودشو داره ...
    پس نباید در مورد کسی زود قضاوت کرد ...


    صبح روز تاسوعا رضا اومد خونه ی ما تا با هم بریم خونه ی عمه ...
    من و مامان و سامان با رضا رفتیم و قرار بود بابا و حسام بعدا بیان ...
    عمه همه جا رو برق انداخته بود و از اینکه جلوی در کوچه هنوز خیس بود , معلوم می شد تا همین چند لحظه پیش کار می کرده ولی با روی خوش از ما استقبال کرد ...

    وقتی من و رضا رو دید که با مهربونی با هم حرف می زنیم , خوشحال شد و به رضا گفت : دیدی گفتم ؟ اگر به زنت برسی , خودت خوشبخت میشی ...
    رضا گفت : عمه جون من یک تشکر ویژه به شما بدهکارم ... نمی دونی برای من چیکار کردی ... خیلی مدیون شما شدم و هیچ وقت فراموش نمی کنم ...
    عمه گفت : زود باشین بریم که دیر شده , الان روضه شروع میشه تا آقا رضا منو به گریه ننداخته ...
    وقتی همه با هم از در اومدیم بیرون , رضا به من گفت : میشه تو نری روضه ؟ با هم بریم دسته تماشا کنیم ؟ گفتم : آره , خودمم نمی خواستم برم ...
    تا سر کوچه با هم بودیم و اونجا از مامان و شهناز و عمه جدا شدیم ...
    سامان و محمد و عمو  هم رفته بودن تا برن تو هیئت ...
    من و رضا آهسته از تو پیاده روی باریک می رفتیم به طرف پایین ... سر تا سر اون خیابون دسته های سینه زنی و زنجیرزنی بود ...
    رضا گفت : لی لا تو چرا برای امام حسین عزاداری می کنی ؟
    گفتم : خوب معلومه ... چون شهید شده , مظلوم بوده ... نمی دونم , اصلا امام حسین رو دوست دارم ...
    گفت : عزیزم این که نشد منطق ... کاری که هر سال با این جدیت انجام می دی , براش هدف نداری ؟ تو اصلا کتاب می خونی ؟
    گفتم : نه زیاد ...
    گفت : امام حسین برای اینکه ما گریه کنیم شهید نشد ... قیام امام در برابر ظلم حاکم وقت بود و به ما درس آزادگی داد تا هرگز زیر بار ظلم حکومتی که مردم رو نادیده می گیره و خودکامه میشه , نریم ..
    تو دکتر علی شریعتی رو می شناسی ؟
    گفتم : نه , اون کیه ؟
     گفت : تا این مردم ندونن چرا عزاداری می کنن , به نظر من کارشون از نظر امام حسین بیهوده و بی ثمره ...
    دکتر شریعتی میگه در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق و ستم زندگی می کنند اما برای امام حسین که آزاده زندگی کرد , می گریند ... که آزادانه زیست و آزادانه مُرد ...
    امام حسین کسی است که به آزادی , روح داد و به بعضی ها نان ... برای یک عده , این بساط نون آوره متاسفانه ...
    گفتم : میشه بگی دیگه چی گفته ؟
    گفت : کتابشو می دم بهت بخون ... زن من باید اهل مطالعه و فکر کردن باشه ... کتاب فاطمه , فاطمه است رو هم حتما نخوندی ... اونم بهت می دم , لطفا با دقت بخونش ...
    گفتم : باشه , موافقم ... حالا تو بگو تو چطوری عزاداری می کنی ؟
     گفت : نمی کنم ... فقط تو مراسم شرکت می کنم تا سهم کوچیکی تو زنده نگه داشتن راه و رسم اون بزرگمرد داشته باشم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان