داستان دل ❤️
قسمت شانزدهم
بخش دوم
این چند سال اخیر که ما با خانواده ی خاله عاطفه خیلی دوست و خونه یکی شده بودیم , من و ساقی زودتر میومدیم و بقیه هم روز عاشورا ؛ توی خونه ی عمه جمع می شدیم ...
ما زن ها به روضه و تماشای دسته بودیم و مردها تو صف سینه زنی و من با ذوق و شوق دنبال دسته می رفتم ...
وقتی عماد رواز دور می دیدم , یک حس غریب به من دست می داد ... اون کنار پدرش و بابای من و حسام با تمام وجودش به سینه اش می کوبید ...
وقتی اون برای امام حسین سینه می زد , من حال عجیبی پیدا می کردم و بیشتر از پیش دوستش داشتم ...
اون روز اول به خونه ی عمه زنگ زدم و شهناز دختر دوم عمه گوشی رو برداشت و بهش گفتم که : دارم میام خونه ی شما ...
با خوشحالی گفت : زودتر بیا , منتظرتم ...
در خونه ی اونا به خاطر نانوایی همیشه باز بود ... یکراست رفتم بالا ...
عمه تو آشپزخونه بود ... همین که منو تو پله دید , زد تو صورتش و گفت : یا پیغمبر آخر زمون , عروس چند روزه چرا این طوری شدی ؟ عمه ات بمیره برات ... چی شده قربونت برم ؟ ... گریه کردی ؟ ...
خودمو انداختم تو بغل عمه و شروع کردم به زار زدن ...
همین طور که دست می کشید روی سر من , گفت : شهناز براش شربت درست کن ... زود باش ... معلوم نیست دختر رو چیکارش کردن که داره پس میفته ...
برو بالا ... برو عزیزم بشین قشنگ برام تعریف کن چی شده ... داماد که خیلی مقبول و آقا بود ... چی شده به این زودی تو رو به گریه انداخته ؟ ...
دلم خیلی پر بود ... نشستم با آب و تاب همه چیز رو تعریف کردم ...
عمه یک فکری کرد و گفت : مادر اون مرد خوبیه , تقصیر تو هم هست ... خوب ازت محبت می خواد ... اگر نکنی فکر می کنه دوستش نداری ... اونم مثل تو مادر , آخه آدمه ... چرا یک طرفه قضاوت می کنی ؟ ...
مامانت اینا رو نمی فهمه چون تو بچه اش هستی ... مادر وقتی پای بچه در میون باشه , عیب جگرگوشه ی خودشو نمی بینه .... بابات که عصبانی شده برای همین بوده ...
پسره دوستت داره ... به خدا تو این دور زمونه که مردا روز به روز بی وفاتر میشن , یک نعمته ... کووووو تا یک مردی پیدا بشه و اندازه ی اون دوستت داشته باشه ...
حالا اون عماد تحفه ی تبرک خوب بود ؟ به والله که حیف تو بود برای اون ... تو به درد این آقای مهندس می خوری ... پولداره , سرش به کلاش می ارزه ...
خام نشو دختر ... تو یک گوشه ی چشم به این مرد نشون بده , ببین چطوری نوکرت میشه ... والله به خدا مردا عین بچه می مونن , زود خام میشن ... یکی محبت زن ، یکی شکمشون روبراه باشه , به تمیزی و کثیفی خونه ات هم کار ندارن ؛ زنشون رو می ذارن رو سرشون و حلوا حلوا می کنن ... تو عمه جون باید راه زندگی بلد باشی ...
مرد هم مثل زن نیاز به محبت داره , دلش می خواد زنش دوستش داشته باشه ... تو رو خدا عمه , مثل احمق ها نباش ... عماد رو دوست دارم ، عماد رو دوست دارم , یعنی چی ؟
تو دیگه شوهر داری , گناهه ... زبونت به آتیش جنهم می سوزه ... گمشه پسره ی یه لا قبا ... رفته داره خوش می گذرونه , زار و زندگی برای خودش درست کرده ... تو اینجا خودتو داری نابود می کنی ... این مرد بدبخت رو هم حرص و جوش می دی ...
خدا رو خوش نمیاد ... از قهر خدا بترس ...
ناهید گلکار