خانه
266K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۴:۲۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هجدهم

    بخش دوم




    یک مرتبه توی سینه زن ها چشمم افتاد به عماد که داشت سینه می زد ...
    در یک آن نگاهمون به هم برخورد کرد ... مثل اینکه به من برق وصل کرده باشن , وجودم لرزید و فورا چادرو کشیدم تو صورتم و خم شدم ...
    رضا پرسید : چی شد ؟ حالت خوبه ؟
    گفتم : نه , نیستم ... بریم رضا ... از اینجا بریم , زود باش سرم گیج میره ...
    سعی کرد زیر بغل منو بگیره و اون راهی که رفته بودیم رو دوباره برگشتیم ...
    قلبم باز شروع کرد به تند و تند زدن ... دیگه این حالت برای من زجرآور شده بود ... می خواستم از دل و جون به رضا وفادار باشم و حتی یک لحظه به یاد عماد نیفتم ...
    برای همین به هوای اینکه مریضم , دست رضا رو گرفتم و با هم برگشتیم خونه ی عمه ...
    در بسته بود و کسی خونه نبود ... نانوایی هم تعطیل بود ...
    رضا گفت : بیا بریم تو ماشین بشینیم ,  یک دوری می زنیم تا اونا برگردن ... خوبه ؟
    گفتم : آره بریم ...

    راستش دلم می خواست هر چی بیشتر از اون جا دور بشم ...
    رضا صندلی ماشین رو خوابوند و به من گفت : سرتو بذار راحت دراز بکش ...
    همینطور که اون می رفت احساس کردم یک حامی بزرگ پیدا کردم که همیشه برای من می مونه ...
    مراقب منه و این بهم احساس لذتبخشی می داد ... از این که می دیدم رضا اونقدر دوستم داره , آرامش پیدا کردم ...
    نگاهش کردم و برای اولین بار از دیدنش احساس خوبی به من دست داد و از اینکه یک روز اون همه عماد رو دوست داشتم , پشیمون شدم ...

    با حالت خاصی گفتم : رضا ؟ می خوام همیشه در کنارم بمونی ...
    یک دفعه زد رو ترمز و خندید و  گفت : آخه دختر الان وقتش بود که نمی تونم بغلت کنم ؟ ... چی شد یک دفعه محبتت گل کرد ؟
    گفتم :  من اینطوریم دیگه ... الان احساس کردم , بهت گفتم ... نمی دونم چرا ولی از اینکه با تو هستم خوشحالم ...
    گفت : منم خیلی خوشحالم ... این چند روزه انگار تو این دنیا نبودم ... حتی بچه های شرکت هم اینو فهمیده بودن ...
    لی لا تو کی آمادگی داری بریم پیش مامان ؟

    گفتم : هر وقت تو بگی به جز روزای یکشنبه و چهارشنبه که مدرسه دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۷   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    ولی این باعث نمی شد که فکرم به این موضوع کشیده نشه که چرا عماد تنهایی این همه راه رو کوبیده اومده اینجا سینه زنی ...
    نکنه برای دیدن من اومده بود ؟ اگر اینطوره , خیلی آدم بدیه ...
    برای اینکه اون الان زن داشت و این خیانت محسوب میشه , چه در وجود خودِ آدم چه در مقابل خداوند ...
    اون روز ما بعد از اینکه شام خوردیم , رضا رفت و ما برای عاشورا خونه ی عمه موندیم ...
    ولی این بار اول بود که دلم نمی خواست از رضا جدا بشم ...
    اون کم کم داشت محبت منو به خودش جلب می کرد و این برای من خیلی خوب بود چون این طوری می تونستم راحت تر عماد رو به طور کلی فراموش کنم ...
    بالاخره شب جمعه رضا اومد دنبال من که بریم خونه ی زینت خانم ...
    لباسی که رضا برام روز عقد کادو خریده بود رو پوشیدم ...
    مامان کمک می کرد حاضر بشم و در ضمن سفارش می کرد چطوری رفتار کنم که سبک نشم ... بلند نخند ... حرفی رو از خونه ی ما به اونا نگو ... از دهنت در نره بگی رضا خونه ی ما رو می سازه , شاید مادرش خبر نداشته باشه ... زیاد غذا نخور ... راستی اگر سوپ بود , تو نخور ؛ یک وقت هُرت می کشی بد میشه ...
     از این جور چیزا ...

    البته گله داشت که چرا اونا رو دعوت نکردن و می گفت : خوبه والله ... دویست بار اومده اینجا خورده و رفته , نمی خواد پس بده ...
    معلوم نیست چه خُرده بُرده ای از زندگیش داره که ما رو نمی گه ... ما که هر چی شده کوتاه اومدیم , اینم روش ...
    اما رضا که اومد , من تو اتاقم بودم ... به مامان سلام کرد و گفت : مامانم سلام رسوند و فردا ناهار منتظرتون هستیم ؛ البته خودش زنگ می زنه ... من زودتر گفتم که شما برنامه ای برای فردا نداشته باشین ...
    اون می خواست از صبح بیاین که بیشتر دور هم باشیم ...
    مامان گفت : نه مادر ... این چه حرفیه , زحمت میشه ... ما که توقع نداریم ...
    کاش پس لی لا رو هم فردا می گفتین ...

    رضا خندید و گفت : لی لا رو نگفتیم ... اونجا دیگه خونه ی خودشه ...
    از اتاق اومدم بیرون ...
    رضا با صدای بلند گفت : واااااااای چقدر خوشگل شدی ! حالا من چطوری با تو بیام بیرون ؟ ...
    گفتم : چه عجب توی یک چیزی به نظر خودت کم آوردی ...
    گفت : نه , منظورم اینه که  دو نفر اینقدر خوشگل و خوشتیپ با هم چشم می خوریم ...

    و هر سه تایی با هم خندیدیم ...
    رضا رفت طرف میدون شوش ... وارد یک کوچه ی باریک شد و از اونجا وارد یک کوچه ی باریک تر ...
    از روی جوی های باریکی که وسط کوچه بود رد می شد و من هر لحظه فکر می کردم دیگه رسیدیم ولی اون بازم می رفت ... خیلی بد بود ...
    دوست نداشتم و بهش حق دادم که ما رو تا حالا خونه شون نیاورده ...

    تا بالاخره در یک خونه نگه داشت ...
    من که همیشه فکرم روی صورتم پیدا بود و اونم باهوش , نگاهی به من کرد و پرسید : ترسیدی ؟

    گفتم : نه , برای چی بترسم ؟ تو مثل شیر همراهمی ...
    گفت : فدات بشم ... زبون خوبی هم داری ها , اگر بخوای ...
    گفتم : حالا کجاشو دیدی ؟ یک زبون دارم اندازه ی بیل ... خدا به دادت برسه , اگر در بیاد ....
    گفت : همین طوری مهربون باشه , من حاضرم ... بیا بریم تو که منتظرن ...





    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    زینت خانم و رزیتا از من به گرمی استقبال کردن ...
    حیاط کوچکی بود ولی تمیز و مرتب و اصلا به اون محله نمی خورد ... اما وقتی وارد خونه شدم , خیلی تعجب کردم ... زیبا و افسانه ای به نظر میومد ...
    اونقدر اون خونه قشنگ تزئین شده بود که باور کردنی نبود ...
    شاید وسایل خونه اونقدرها گرون نبودن ولی یک هماهنگی در رنگ و دکوراسیون بسیار زیبا , اونجا رو دیدنی و خاص کرده بود ...

    و از رضا هم همین انتظار رو داشتم ... حالا می دونستم که همه ی اونا کار رضاست ...
    زنیت خانم منو با مهربونی برد بهترین جای اتاق نشوند ...
    رزیتا چایی آورد و رضا مرتب ازم پذیرایی می کرد ...
    زینت خانم یک بسته از کنار مبل بیرون آورد داد به من و گفت : دفعه ی اوله میای خونه ی ما , قابل تو رو نداره عروسم ... ان شالله خوشبخت بشی ...
    رضا عجله داشت خیلی چیزایی رو که خودش دوست داره , به من نشون بده ...
    دستمو گرفت و برد تو اتاقش ...
    رزیتا هم اومد ... سر جام خشکم زد ... اونقدر قشنگ بود که نمی تونم توصیف کنم ...

    گفتم : وای رضا من اصلا سلیقه ی تو رو ندارم ... خودت باید خونه مون رو تزئین کنی ...
    رزیتا خندید و با شوخی گفت : حالا تو فکر کن بذاره کس دیگه ای این کارو بکنه ... اصلا فکرشم نکن ...
    ما قابلمه رو جابجا می کنیم میاد سر و صدا راه می ندازه ... معلومه که باید خودش بکنه ...
    گفتم : وقتی سلیقه اش اینطوریه , خوب حق داره ... ما به پای اون نمی رسیم ...
    رضا گفت : ببین مامان چه زنی گرفتم ... خوشم اومد ... تا حالا این دو نفر منو سرزنش می کردن ... خدا رو شکر یکی پیدا شد منو درک کرد ...
    رزیتا گفت : قربونت , تازه اولشه ... نمی دونه من چی میگم ... بذار اجازه نداشته باشه دامنشو انتخاب کنه , بهش میگم تعریف از تو چه عواقبی داره ...
    البته که با شوخی خنده این حرفا رو می زد ولی این یک واقعیت بود که خودمم احساس می کردم و نمی دونستم باهاش چطوری کنار بیام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم



    اون شب شام مفصلی برای من تدارک دیده بودن و خیلی گرم و گیرا ازم پذیرایی کردن ... گفتیم و خندیدیم ...
    رضا برامون سه تار زد و باهاش خوند ... در حالی که نه صدای خوبی داشت نه خوب می تونست سه تار بزنه ... ولی خوب بود نسبت به اینکه از کسی آموزش ندیده بود ...

    کارای دستیشو به من نشون دادو تقریبا تمام شب مشغول نگاه کردن به کارای اون و هنرنمایی های رضا بودم ...
    اونقدر ابراز احساسات کردم که فکر می کردم دارم از خستگی غش می کنم ...
    برای همین بلند شدم و گفتم : رضا منو می رسونی ؟ ...

    زینت خانم گفت : تو رو خدا نرو ... مامانت اینا هم که فردا میان , چه کاریه الان بری ؟ تو که زن رضا هستی , تو اتاق رزیتا بخواب ... اگر دوست داری با رُزیتا باشین , اگر نه رُزیتا میاد تو اتاق من ...
    رزیتا  و رضا هم شروع کردن به اصرار کردن ... بالاخره قانع شدم و زنگ زدم به مامان ... تا گفتم اجازه می دین اینجا بمونم , داد زد : نه بابا , چی رو بمونی ؟ ... برگرد بیا ...
    گفتم : مامان جون , رضا اینجا پیش منه ... زینت خانم اصرار دارن بیشتر پیش هم باشیم ... تو اتاق رزیتا می خوابم ...
    مامان کمی کوتاه اومد و گفت : تو اتاق رزیتا ها , چیز دیگه ای نشنوم ...
    گفتم : چشم قربونت برم ... فردا شما میای دیگه ؟ ...
    گفت : آره میام ... صبح بهت زنگ می زنم ...
    شب کنار تخت رزیتا برای من جا انداختن و زینت خانم یک دست لباس خواب نو برای من روی دست آورد و تو پاشنه ی در ایستاد و گفت : اگر قول میدی از این به بعد به من بگی مامان , بهت می دم ...
    بلند شدم و روشو بوسیدم و گفتم : چشم مامان جون ...
    اونم منو بغل کرد و یک احساس خاصی بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ... نمی دونم برای چی ...
    سرمو که گذاشتم روی بالش , رزیتا گفت : جات راحته ؟
    گفتم : آره مرسی , خوبم ...

    یکم سکوت کرد ... بعد یک ور به طرف من خوابید و گفت : رضا خیلی مهربونه ولی زندگی کردن با اون سخته ... می دونستی ؟
    گفتم : خوب آره , همه می دونن ... خیلی خاصه ...
    گفت : می خوای بعضی از اخلاق هاشو بهت بگم که بدونی باهاش چیکار کنی ؟
    گفتم : آره بگو , اینطوری بهتره ...
    گفت : از بد هاش بگم یا خوب هاش ؟
    گفتم : خوب هاشو که روزی صد بار خودش میگه , بدهاشو بگو ...
    بلند شد و روی لبه ی تخت نشست و گفت : رضا هوشمند , بدبین ترین مردی که می تونستی پیدا کنی ... به همه شک داره حتی به مادرش ...
    ببین من چی می کشم ... باید همه چیز مطابق خواسته ی اون باشه ... آب رو هم باید با لیوانی بخوریم که اون از قبل تعیین کرده ... اگر یک وقت از جای دیگه لیوان برداریم , صداش درمیاد ...
    می خواستم یک نصیحت بهت بکنم ... الان که نازتو می کشه , عادتش بده به حرفت گوش کنه ...
    کوتاه نیا , شاید بعدا با تو بهتر رفتار کنه ... ولی هر جا می ری بهش بگو ... از اینکه ندونه کجایی , خیلی به هم می ریزه و هزار تا فکر و خیال می کنه ...
    نمی دونم شاید به خاطر اینه که بابام دیر کرد و مامانم خیلی دنبالش گشته بود و تو سردخونه پیداش کرد , اینطوری شده ...
    گفتم: مگه پدرت سرطان نداشت ؟
    گفت : نه ... برای چی سرطان ؟ ... بابا دیروقت میومد خونه , یک ماشین بهش زد ... رضا گفته سرطان داشت ؟
    خوب برای اینکه تصادف کنار خیابون کلاس نداره اما سرطان بهتره ... اون خیلی پُزیه ... برای سارا هم ... آخ ببخشید ... معذرت می خوام , دیگه بخواب ...
    پرسیدم : سارا اسم نامزدش بود ؟
    گفت : پس به تو گفته ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت نوزدهم

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش اول




    گفتم : آره ... زیاد در موردش حرفی نزدیم , فقط گفت نامزد داشته ...
    رزیتا گفت : می خوای بهت بگم جریان چی بوده ؟ نامزدش نبود ، عقد کرده بودن و مدتی سارا اینجا زندگی کرده بود تو خونه ی ما و اتاق رضا ...
    گفتم : نه , نگو ... بسه دیگه ... الان دیگه فایده ای نداره ... باید از قبل می دونستم , حالا دیگه ندونم بهتره ...
    گفت : ولی به نظر من اگر بدونی علت جدایی اونا چی بود , شاید به دردت بخوره ...
    گفتم : تو کنجکاوم کردی اما دلم نمی خواد بدونم ... بگو ولی تو رو خدا چیزی که مربوط به من نمی شه رو نگو , ممکنه یک عمر در موردش غصه بخورم ...
    گفت : پس رضا رو دوست داری ... رضا فکر می کنه نداری , همینم داره آزارش می ده ... اون که به همه شک داره ... اگر مامان یک ساعت دیر بیاد فکر می کنه رفته شوهر کنه ... باورت می شه ؟ ...
    گفتم : رُزی تو رضا رو دوست داری ؟ ...
    گفت : ببین از حرفای من بد بر داشت نکن ... من و سارا با هم خیلی دوست بودیم ... وقتی برای عقد تو اومده بودیم احساس گناه می کردم و فکر می کردم ما آدم های بی عاطفه ای هستیم ... نمی خوام جریان سارا برای توام تکرار بشه ... می ترسم ...
    معلومه که رضا رو دوست دارم ؛ برادرمه ولی از دست اخلاقش خسته شدم ...
    دلم می خواد شوهر کنم و از دستش خلاص بشم ... با اینکه اون برای من هم پدر بود هم دوست بود هم برادر ... سال هاست خرج ما رو می ده و به خوبی هم زندگی کردیم ولی اون نابغه ایع که تحملش سخته ......
    به سارا شک داشت ... مدام تعقیبش می کرد تا بالاخره مچ اونو گرفته بود ...

    سارا هزار تا قسم خورد که اتفاقی پسر دایی خودشو دیده ولی رضا می گفت باهاش قرار داشته ...

    البته بگم , سارا دوست من بود و رضا عاشق اون نبود ... به پیشنهاد من و مامان قبول کرد رفتیم خواستگاری و شد ...
    ولی از همون اول رضا مرتب بهش مشکوک بود تا بعد از شش ماه , رضا سارا رو تو خیابون با اون پسره گرفت و فورا ظرف یک هفته طلاقش داد ...
    نمی دونی چقدر سارا التماسش کرد ولی فایده نداشت ... رضا اگر خیانت ببینه هیچ جور کوتاه نمیاد ...
    گفتم : رفتارش با اون دختر چطور بود ؟
    گفت : با سارا ؟ خوب نبود , می گفت بی عرضه و کم سواده ... می گفت نمی تونم درست باهاش ارتباط بر قرار کنم ... البته رضا به تمام آدم ها میگه بی عرضه , از جمله من ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم




    پرسیدم : در مورد من چی میگه ؟
    گفت : نه به خدا فکر نکنی چون تو الان زن اونی بهت اینو میگم ؛ خیلی تو رو دوست داره ... عاشقته و همش ازت تعریف می کنه ... به مامان میگه دعا کن لی لا دوستم داشته باشه ...
    من وقتی این حرف رو از دهن رضا شنیدم , شاخ درآوردم ...
    رضای از خودراضی و مغرور این حرف رو بزنه , خیلی تعجب آور بود ... حالا چی شده که اینقدر جلوی تو کوتاه میاد ؛ خدا می دونه ...
    گفتم : اون دوستت .. اون چیز ... اِ ...سارا ؛ هنوز میاد اینجا ؟ ... برای این می پرسم چون دوست تو بود ؟
    گفت : گاهی میومد , هنوز امیدوار بود رضا متوجه ی اشتباهش بشه و آشتی کنن ولی چهار سال گذشت و رضا نمی خواست اسمشو بشنوه ... سارا از وقتی فهمید ازدواج کرده , دیگه نیومده اینجا ...
    گفتم : خیلی که نگذشته , شاید بیاد ؟
    گفت : نه دیگه , فکر نکنم ولی من و مامان خیلی براش ناراحت شدیم ... به پای رضا سوخت ... الان سی و دو سالشه , یک بار طلاق گرفته ... فکر نکنم دیگه شوهر کنه ...
    ببین مردا چقدر راحت طلاق می دن ، دوباره ازدواج می کنن ؛ آب از آب تکون نمی خوره ولی مُهر زن بیوه خورده تو پیشونی اون دختر ...
    گفتم : اگر به من گفته بودی که همچین چیزی پشت سر رضاست , من هیچ وقت این کارو نمی کردم ... ببخشید خوابم گرفته , شب بخیر ...
    سرمو کردم زیر لحاف ... این عادت من بود که در موقع ناراحتی خودمو پنهون کنم ...

    صدای رزیتا رو شنیدم که گفت : ببخشید , مثل اینکه زیادی حرف زدم ...

    جوابی ندادم ... انگار داشتم حسودی می کردم ... نمی خواستم رضا رو از دست بدم ...
    دلم نمی خواست اون دختر دیگه رضا رو ببینه و بیشتر از اون دلم نمی خواست رضا همچین گذشته ای داشته باشه ... خوب سرنوشت من هم اینطوری بود ...
    یک عشق نافرجام و یک ازدواج اینطوری ...

    کاش به عقب برمی گشتم و هرگز رضا رو انتخاب نمی کردم ... اون برای زندگی با یک زن , آدم سختی بود و حتما برای من مشکلاتی به همراه داشت ولی حالا من انتخاب دیگه ای نداشتم ... یا باید از همین جا از این راه برمی گشتم و اون مُهر تو پیشونی منم می خورد یا خودمو آماده می کردم که تمام مدت سعی کنم رضا رو راضی نگه دارم و شاید روزی برسه که خودمو فراموش کنم که از زندگی چی می خواستم و آرزوهام چی بودن ...
    باید از این بعد حتی آرزوهام رو با خواسته های رضا منطبق می کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم




    و باز تا نزدیک صبح فکر کردم و از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...
    رزیتا هنوز خواب بود ...

    نمی خواستم به رضا از حرف های شب قبل چیزی بگم ... می خواستم این دو تا دروغ رو پیش خودم نگه دارم و به روی رضا نیارم ...

    باید زنی می شدم که رضا دوست داشت ... باید دلشو به دست میاوردم و برای خودم نگهش می داشتم ... دیگه چاره ای برای من نمونده بود , نباید اونم از دست بدم ...
    لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون ... رضا داشت میز صبحانه رو آماده می کرد ...
    گفتم : سلام ...

    برگشت و با خنده گفت : بیدارت کردم ؟ سلام عزیز دلم که دیشب خونه ی ما خوابیدی ...

    و اومد جلو و دستم رو گرفت و آهسته برد بالا و بوسید و گفت : می دونی من دیشب چیکار کردم ؟
    گفتم : نه , از کجا بدونم ؟ ...
    گفت : تمام شب به در اتاق تو نگاه کردم ... از اینکه نزدیک من بودی احساس خوبی داشتم ...
    گفتم : هیس ... مامان می شنوه ...
    گفت : نیست , رفته نون بخره ...
    گفتم : تو گذاشتی مامانت بره ؟
    گفت : همین بغله , دو قدم ... داشت می رفت از خواب بیدار شدم ...
    گفتم : دروغگو تو که گفتی تا صبح نخوابیدی و به درِ اتاق من نگاه کردی ؟ ...
    گفت : نزدیک صبح بود خوابم برد ...
    گفتم : می دونستی منم نزدیک صبح خوابم برد ؟ ...
    گفت : ای وای ... اقلا میومدی با هم حرف می زدیم ...
    گفتم: من داشتم فکر می کردم ...
    گفت : به چی ؟
    گفتم : صورتم رو بشورم بعدا بهت میگم ... مهمه ...
    اون روز منم با رزیتا و مامانش کمک کردم تا مهمون ها که خانواده ی من بودن , بیان ولی حسام نیومد و بهانه آورده بود که امتحان داره ...
    روز خوبی بود ... بابا و رضا تخته بازی کردن و ما هم دورشون جمع شده بودیم می گفتیم و می خندیدم ...
    شب خودش منو رسوند ... یکم تو خیابون ها دور زد و از اونجایی که باید از همه چیز سر درمیاورد ,  ازم پرسید : دیشب به چی فکر می کردی ؟

    گفتم : به هر چی بود , نتیجه اش این شد که خیلی خوشحالم با تو ازدواج کردم ... 
    از اون روز به بعد رضا با جدیت کارای عروسی رو می کرد و مرتب پیگیر بود ... خونه در حال اتمام بود و مامان منم مشغول درست کردن جهاز ... و رضا یک لحظه از من غافل نمی شد ...
    هر کجا که می خواستم برم , منو می برد و برمی گردوند ...
    حتی اگر می خواستم یک خرید ساده برم , باید بهش می گفتم و اونم همیشه می گفت : صبر کن دارم میام ...
    می گفتم : آخه مگه تو کار و زندگی نداری ؟ من می رم خرید و میام دیگه ...
    می گفت : دلم نمیاد بدون ماشین جایی بری ... صبر کن برات که ماشین خریدم , هر کجا دلت خواست برو ...
    یک روز عمه تلفن کرد و گفت : هر وقت فرصت داشتی , تنهایی بیا باهات کار دارم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم




    می خواستم از مدرسه برم خونه ی عمه ... کنجکاو شده بودم که اون با من چیکار داره ...
    زنگ زدم به رضا ... تو دفتر نبود , پیغام گذاشتم که از مدرسه می رم خونه ی عمه ،  نگران نباشه ...
    هنوز مدرسه تعطیل نشده بود که مستخدم اومد و گفت : خانم اسدی شوهرتون دم درن , گفتن منتظرتون میشن ...
    با خودم گفتم پس دیگه امروز نمی رم ولی از رضا ترسیدم که نکنه فکر کنه بهش دروغ گفتم و می خواستم جای دیگه ای برم ...
    این بود که با رضا رفتیم خونه ی عمه ... تو راه بهش گفتم رضا جان عمه با من کار داره , گفته تنها بیا ... حالا تو چیکار می کنی ؟
    گفت : دم در منتظرت میشم ...
    گفتم : نه , فکر نکنم حالا چیز مهمی باشه ... با هم می ریم ...
    اما رضا رفت تو فکر و من می دونستم که اون الان داره هزار جور فکر و خیال می کنه ... این بود که با اصرار بردمش بالا ...
    عمه طبق معمول اخلاق خودش از ما استقبال کرد و گفت : داماد نازنینم ... نگفتی لی لا آقا رضا هم میاد ... برای اون باید غذای مخصوص می پختم ...
    رضا گفت : مرسی عمه , من باید زود برم ... اومدم یک سلامی به شما بکنم ... کار دارم ... برمی گردم لی لا رو می برم ...
    عمه گفت : به امام حسین اگر بذارم ... تا غذای مورد علاقه ی لی لارو نخوری , از این در پا تو نمی ذاری بیرون ..
    پرسید : چی دوست داره ؟
    گفت : بیا سفره رو الان پهن می کنم خودت می بینی ...

    بعد زد به تلفن و عمو رو صدا کرد و همه جمع شدن و ناهارو خوردیم ... بعد از غذا شهناز رفته بود چایی بیاره ...
    رضا از عمه پرسید : با لی لا چیکار دارین ؟
    عمه بلند خندید و گفت : بالاخره نتونستی خودتو نگه داری ؟ ... یک چیزایی برای جهازش دوخته بودم , آماده شده بود می خواستم بهش بدم ... نمی خواستم تو ببینی ... حالا خوب شد ؟ ... تو اگر این طوری دنبال زنت راه بیفتی , هم خودت بیزار میشی هم این بنده ی خدا خفقان می گیره ...
    رضا گفت : عمه نه به خدا این کارو نمی کنم , می خوام بهش محبت کنم ... نمی خوام سوار هر ماشینی بشه ..
    خودش می دونه یک بار تو تاکسی مزاحمش شدن ... خیلی ترسیده بود , می لرزید ... از این می ترسم ...
    حالا براش ماشین می خرم , خیالم راحت میشه ... چشم ...
    عمه گفت : چشمت سلامت نازنین که تو اینقدر آقایی ...
    رضا گفت : من دیگه زحمت رو کم می کنم ...

    عمه گفت : کجا ؟ صبر کن وسایل لی لا رو بیارم , زنتو بردار و برو چون سختش میشه خودش بیاد ...

    و رفت سه تا بقچه ای که برای من حاضر کرده بود رو آورد و داد به ما ... با هم برگشتیم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم




    اما فردا عمه زنگ زد به من و گفت : لی لا جان مادر یکم حواستو جمع کن ... شوهر تو یک آدمیه که با بقیه فرق داره ... خوبیش زیاده ولی خوب عیبم داره ... تو از الان یاد بگیر خوبی هاشو ببینی ...
    زری خانم با من حرف زد ... می گفت داره تو رو خفه می کنه ...
    من اینطوری فکر نمی کنم ... بذار به حساب دوست داشتن , حساسیت نشون نده ... من عمه جون بهت قول میدم یک مدت که باهاش راه بیای و بدونه که تو چطور دختری هستی , اونم مرد عاقلیه می فهمه و همه چیز درست میشه ... فقط یادت نره فعلا به روی خودت نیار که داره تو رو کنترل می کنه ...


    متوجه شدم که نه تنها من بلکه همه ی اطرافیانماز این کار رضا نگران شدن ....
    مامان می گفت : چیکار کنم ؟ می ترسم تو رو از ما هم بگیره ...
    گفتم : مگه شهرِ هرته ؟ خودم زبون دارم , از عهده اش برمیام ...
    تا یک هفته به عروسی ... روزی که می خواستم جهاز منو ببرن ... البته رضا از قبل خودش بیشتر چیزایی که لازم داشتیم رو خریده بود و اونا رو چیده بود ...
    چنان خونه ای درست کرده بود که مامان هوس کرد کلی از فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کنه ولی اون روز من مسابقه داشتم و باید با بچه ها می رفتم یک مدرسه ی دیگه ...
    رضا و مامانش و رزیتا از صبح زود رفته بودن خونه رو آماده کنن و قرار بود عمه و شهناز و مامان منم ببرن که وسایل منو بچینن ...
    خودم تا دیروقت وسایل و لباس هامو جمع کرده بودم ...
    رضا زنگ زد و گفت : کی میاین ؟

    گفتم : مامان اینا میان ولی من مسابقه دارم باید برم مدرسه ...
    گفت : نه دیگه لی لا , نشد ... بدون تو که نمی شه ... زنگ بزن بگو تو نمی ری یکی دیگه رو به جای تو بفرستن ...
    گفتم : رضا جان , من خودم می خوام اونجا باشم ... می ترسم اگر نرم بچه ها ببازن ...

    یک فکری کرد و گفت : پس صبر کن خودم میام می برمت ...
    هر چی خواهش و تمنا کردم که خوب من نیستم تو اقلا باش , نشد که نشد که نشد ... و با اینکه اون روز همه داشتن اثاث ما رو می چیدن , من برای مسابقه رفته بودم و رضا جلوی در ایستاده بود تا کارم تموم بشه ....
    وقتی من و رضا رسیدیم خونه , همه چیز مرتب بود ...
    مامان اسپند دود کرد و همه دست می زدن ... نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : دستتون درد نکنه , خیلی خوب شده ...
    مامان گفت : خوب همه چیز مرتبه فقط نقاشی هات رو نمی دونستم کجا بذارم ...

    به یکباره دلم فرو ریخت ... مامان نقاشی های منو هم آورده بود ... می ترسیدم رضا با هوش سرشاری که داره , رد پای عشق و احساس منو توی اونا ببینه .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۴   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیستم

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیستم

    بخش اول




    چون خودم می دونستم که با چه حال و هوایی اونا رو کشیدم , دلم نمی خواست کسی اونا رو ببینه ...
    و تو اون لحظه انگار گناه بزرگی کرده بودم , دستپاچه شدم و صورتم سرخ شد ...
    رضا پرسید : تو مگه نقاشی بلدی ؟
    گفتم : نه بابا , یک چیزایی کشیدم ... مامان ببر پاره شون کن تو را خدا ... اونا رو آوردی اینجا چیکار ؟ ...
    رضا گفت : نه , من باید ببینم تو چی کشیدی ؟ ...
    گفتم : نه تو رو خدا , نمی خوام کسی ببینه ... خوب نیستن ...
    عمه گفت : برای چی خوب نیستن عمه جون ؟ خیلی خوب می کشی , تو یک نقاش ماهری ... مگه یک بار اول نشدی جایزه گرفتی ؟ برو بیار عمه جون , بذار آقا رضا ببینه ...
    می دونستم که دیگه فایده ای نداره و رضا باید اونا رو ببینه ...
    ( من مقداری از وسایلم رو گذاشته بودم که با خودم نیارم ولی مامان اونا رو آورده بود ) ...
    رضا با دیدن نقاشی ها شگفت زده شده بود ... اصلا فکرشم نمی کرد که من بتونم اینطوری نقاشی بکشم  ... اون از آدم هایی که هنرمند بودن خیلی خوشش میومد ...
    با صدای بلند گفت : وای لی لا چیکار کردی ! اینا شاهکارن ... تو باید نمایشگاه بزنی ... باید همه این نقاشی ها رو ببینن ... تو بی نظیری ... چرا تا حالا به من نشون ندادی ؟
    گفتم : خوب ... چیزه ... آخه در مقابل کارای تو ...
    می دونی ترسیدم بهت نشون بدم , مسخره ام کنی ...
    گفت : لی لا کی من این کارو با تو کردم ؟ چرا همچین فکری کردی ؟ نقاشی های تو نشون دهنده ی روح پر از عشق و احساسِ لطیف و پاکِ توست ... خیلی قشگنه , بازم میگم شاهکاره ...
    و من یک نفس راحت کشیدم ...
    مامان و زینت خانم مشغول کار کردن بودن و سه تایی با عمه بگو و بخند می کردن ... کلا هر کجا عمه بود , مجلس گرم بود ...
    عمه زیاد خونه ی ما نمیومد چون اون به شدت مومن بود و تو خونه ی ما صدای آهنگ و تلویزیون بود ...
    مامان من چادری نبود , تازه تا حدی به خودش می رسید ... مرتب رنگ موهاشو عوض می کرد و به ناخن هاش لاک می زد ...
    ولی عمه هیچ وقت از اون ایرادی نمی گرفت چون می دونست برادرش اینطوری می خواد ...
    عمه ما رو خیلی دوست داشت و سرش به کار خودش بود و بیشتر  ما بودیم که خونه ی اونا می رفتیم ...
    اون روز قبل از اومدن مهمون ها , یک چرخی تو خونه زدم ...
    حالا از اینکه اونجا خونه ی من می شد احساس خوبی داشتم ولی درست نمی دونستم وسایل خونه کجاست ... اما رضا می دونست ...

    بهش گفتم : رضا جان به من جای همه چیز رو از همین حالا بگو , نمی خوام اگر چیزی خواستم از تو بپرسم ... آشپزخونه مال زن خونه است , مرد نباید دخالت داشته باشه ... قبول ؟ ...
    رزیتا پشت سرش بود یه چشمک به من زد ...

    رضا گفت : خوب معلومه من از صبح تا شب سر کارم ... این چه حرفی بود زدی ؟ بیا خودم یادت می دم ...
    ولی کاملا مشخص بود که رضا با من مثل بچه ای که هیچی نمی دونه رفتار می کرد ...
    بیا بشین برات چایی بریزم , تو رو خدا غذاتو خوب بخور داری لاغر میشی , ژاکت بپوش سرما نخوری , زود بخواب صبح کسل نباشی , خیار نخور سردیت می کنه , گردو بخور گرمیت بکنه , آب سرد نخور گلوت درد می گیره ...
    دیدم نمی شه , این داره عادت می کنه همینطوری با من رفتار کنه ... باید یک فکری می کردم ........




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیستم

    بخش دوم




    دو روز مونده بود به عروسی , از شرکت زنگ زد حال منو بپرسه ...
    گفتم : رضا می خوام باهات حرف بزنم ...
    پرسید : چیزی شده ؟
    گفتم : نه عزیزم , کار دارم باهات ...
    گفت : می خوای بریم بیرون شام بخوریم ؟

    گفتم : بریم , خوبه ...

    رضا به محض اینکه به من رسید , پشت سر هم می پرسید : چیزی شده ؟ حرف بزن ... نگران شدم ...
    خیلی جدی گفتم : رضا دیگه نپرس , سر شام بهت میگم ...
    اونم ساکت شد و منو برد به یک رستوان دنج و خیلی شیک ... مبل های قرمز رنگی داشت و روی میز شمع روشن بود ...
    دفعه ی اول بود این جور جایی میومدم ...
    روبروی هم نشستیم و دستور غذا دادیم ... رضا با همه , از اون دربون در گرفته تا گارسون و کارکنان رستوران ارتباط برقرار می کرد ... با همه حرف می زد و در مورد همه چیز نظر می داد ...
    سر شام هنوز خودش شروع نکرده بود که پرسید : لی لا جان بگو ببینم چی می خواستی بگی ؟ اینم شام  ...
    گفتم : می خواستم نظرمو نسبت به تو بگم ... صبر کن خودم شروع می کنم , اینقدر نپرس ...
    یکم سکوت کردم ...
    نگاهی به صورت رضا انداختم که زیر نور شمع و نور ملایم قرمز رنگی که از بالا می تابید , شکل رویایی به خودش گرفته بود و با اشتیاق به من نگاه می کرد ...
    گفتم : رضا جان ... می خواستم بدونی حالا که دو روز دیگه عروسی می کنیم , نظرم نسبت به تو چیه ...
    لطفا بعدش توام بگو ... می دونی اولش که تو رو دیدم برام وجود نداشتی ... دومش ازت بدم میومد ... سومش شگفت زده ام کردی ...  چهارمش فکر کردم یک کلکی تو کارته ... پنجم , توجه ام رو جلب کردی ...
    ششم , برات احترام قائل شدم ... هفتم , فکر کردم فرصت طلبی ... هشتم , برام مهم شدی ...
    نهم , حاضر شدم زنت بشم چون فکر می کردم حامی خوبی برای من میشی ...
    دهم , دوستت دارم و دلم می خواد همیشه کنارم بمونی و جز تو هیچ کس دیگه ای رو نمی خوام ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیستم

    بخش سوم




    همین طور که من حرف می زدم , اون سرشو آورده بود جلو و با دقت به حرف های من گوش می داد ...
    نگاهش پر از عشق و محبت بود ...

    ادامه دادم : ولی تا الان چیزی ازت نخواستم ... شرطی برات نذاشتم ... حالا یک خواهش ازت دارم , شایدم شرط ... بذار زندگی رو تجربه کنم , سختی بکشم ... از روی محبت منو لوس نکن , اینطوری خیلی بهت وابسته میشم و من نمی خوام اینطور آدمی باشم ... قدرت عمل رو از من نگیر ...
    بذار همراهت باشم نه روی گردنت ... فردا نمی تونم مادر خوبی برای بچه هامون باشم ...
    همین طور که منو نگاه می کرد , گفت : وای تو چقدر عاقلی ولی من تا حالا این کارو نکردم ... فقط می خوام بدونی دوستت دارم ...
    گفتم : می دونم ... می فهمم که از روی محبت این کارو می کنی ولی فکر کن من در مورد تو این کارو بکنم ، همش مراقبت باشم , تو کلافه نمیشی ؟ ... بیا همدیگر رو راحت بذاریم ... این طوری از دست هم خسته نمی شیم ...
    گفت : چیکار کنم ؟ دقیقا بگو کدوم کارو دوست نداری ؟ می دونی که تو تنها کسی هستی که من در مقابلش ضعیفم ...
    گفتم : تو ضعیفی ؟
    گفت:  آره به خدا , تمام روز به تو فکر می کنم ... می ترسم از دستت بدم ... ( این همون چیزی بود که رزیتا به من گفته بود ... ترس از دست دادن , تو وجود رضا باعث می شد اون همه به کسانی که دوست داره اهمیت بده و مراقبشون باشه و بهشون شک کنه و این بازم منو نگران کرد )

    ادامه داد:  پای تو که وسط باشه , احساس ناتوانی می کنم ...
    گفتم : ای داد بیداد ... اگر احساس قدرت می کردی پس با من چیکار می کردی ؟
    پرسید : یک بار دیگه بگو ...
    گفتم : چی رو ؟ اگر احساس قدرت می کردی با من چیکار می کردی ؟
    گفت : نه بند دهم رو دوباره بگو ...
    گفتم : آقای رضا , من لی لا بدون اختیار عاشق شما شدم ... منو به همسری قبول می کنی ؟ ...
    سرشو پایین انداخت و چند بار تکون داد و گفت : وای کاش این لحظه تا ابد ادامه پیدا می کرد ... لی لا , دنیا رو به پات می ریزم ... همه ی تلاشم رو می کنم که تو خوشبخت بشی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیستم

    بخش چهارم




    گفتم : خواهشم رو قبول کردی ؟
    من وقتی می ببینم تو کار و زندگی تو ول می کنی تا منو برسونی , معذب می شم ... بیا با هم راحت زندگی کنیم ...
    گفت : اونم روی چشمم , قبول ... می خوای من نظرمو بگم ؟
    گفتم : آره , لطفا ...
    گفت : اولش عاشقتت شدم ... دومش بیشتر شدم ... سوم و چهارم و تا دهم , هر روز بیش از روز قبل عاشقت شدم ... چیز دیگه ای ندارم بگم ...


    عروسی ما توی یک تالار بزرگ برگزار شد ...
    رضا سفره ی عقد رو خودش تزیین کرد ... با کمک حسام و سامان , گل خریدن و خودش ماشین رو گل زد و گل دست منو درست کرد ... مقدار زیادی گل هم برد خونه تا اونجا رو تزئین کنه ...
    نمی دونم اون همه انرژی رو از کجا میاورد ؟ ... اونقدر سریع می رفت و میومد که من به جای اون خسته شده بودم ...

    خودش من و رزیتا رو برد آرایشگاه ... ناهار برای من و کل کسانی که اونجا بودن , خودش آورد ... به کسی اطمینان نداشت می ترسید یک جای کار خراب بشه , باید همه چیز مطابق میل خودش انجام می شد ...
    مامان یک کارت به خاله عاطفه داده بود برای همه ی خانواده ... ولی می ترسیدم همون کاری که من کرده بودم , عماد هم انجام بده ... حالا می فهمم که اون شب نباید به عروسی عماد می رفتم و اون رفتن کلا زندگی منو عوض کرد ...
    به هر حال زندگی ما آدم ها پر شده از باید ها و نباید ها ... از کاش می کردم ها و .. ای کاش نمی کردم ها ...
    و جالب اینجاست که به ندرت از تجربه های خودمون استفاده می کنیم و نبایدها رو دوباره تکرار می کنیم ....
    اما وقتی به اومدن عماد فکر کردم , دیدم هیچ احساسی ندارم و می تونم مثل یک مهمون باهاش برخورد کنم .. .
    چیزی که نگرانم کرد و حالم بد شد , این بود که به ذهنم رسید نکنه سارا هم بیاد به عروسی و این چیزی بود که دلم می خواست از رزیتا که همراه من بود , بپرسم ولی غرورم اجازه نداد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۵   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیستم

    بخش پنجم




    رضا به طور باورنکردنی سر ساعت اومد دنبال من ؛ بدون یک دقیقه پس و پیش ... چون می خواست کیک رو هم خودش ببره باشگاه ,  فکر کردم که حتما دیر می رسه ...
    وقتی دم در آرایشگاه اونو دیدم , گفتم : تو خسته نشدی ؟
    گفت : وای ... وای .. اگر شده بودم هم حالا که تو رو دیدم , خستگیم در رفت ... تو واقعا لی لایی ؟ چقدر زیبا شدی ... بیا قربونت برم , تو خسته شدی از صبح اینجایی ... براتون شیرموز گرفتم , همین الان بخور که تو عروسی ضعف نکنی ...
    گفتم : چرا دو تا ؟ پس تو چی ؟
    گفت : با حسام بودیم , ما خوریم ... حسام رفت کیک رو ببره باشگاه ...
    گفتم : چه عجب به یکی اعتماد کردی یک کاری انجام بده ...
    گفت : نمی دونی خیلی کار داشتم ... بابات , شوهر عمه , محمد و سامان , حسام از صبح دنبال فرمون من هستن ... تموم نمی شه که ...
    رزیتا نشست عقب و رضا کمک کرد منم نشستم جلو و راه افتادیم و گفت : من یواش می رم باشگاه که تو یکم توی ماشین استراحت کنی ...
    رو کرد به رزیتا و پرسید : مشکلی که براتون پیش نیومده ...
    گفتم : چرا من مشکل دارم ...
    گفت : چی شده ؟ من که سعی خودمو کردم ...
    گفتم : مشکلم تویی که داری خودتو از بین می بری ... یکم آروم باش ... به جای اینکه همش مراقب منی , به فکر خودت باش ...
    گفت : تو نمی دونی چقدر خوشحالم ... تو آسمون سیر می کنم ... شب عروسی من و توست ... دیگه از این به بعد با هم زندگی می کنیم ... این برای این که به من انرژی بده , کافیه ...
    اون شب با اون لباس زیبا و خوش دوخت , من بی نهایت احساس خوبی داشتم ... انگار آدم دلش می خواست پرواز کنه ...
    عروسی ما اونقدر گرم شد و مردم زدن و رقصیدن که تا مدت ها , خوشی اون شب رو فراموش نمی کردن و همه از عروسی حرف می زدن ...
    خاله عاطفه با ساغر و ساقی اومده بودن و خوشبختانه کس دیگه ای با اونا نبود ... از اینکه عروسی به اون خوبی داشتم خیلی خوشحال بودم و اینکه رضا رو کنارم داشتم ...
    تنها چیزی که اون شب فکر منو آشفته می کرد , این بود که هر دختری میومد با رضا احوالپرسی کنه و تبریک بگه کنجکاو می شدم ببینم این همون دختره ؟ و برخورد رضا رو زیر نظر می گرفتم  ...

    کاری که تا اون زمان نکرده بودم اما متوجه چیزی نشدم ...
    و اون شب بعد از اینکه ما رو دست به دست دادن , همه رفتن و من موندم و رضا ... اولین شبی که باید با اون می گذروندم ...
    رضا تمام خونه رو از گل پر کرده بود ...

    به شدت اضطراب داشتم و نمی دونستم باید چیکار کنم و خجالت می کشیدم ... ولی رضا با مهربونی منو آروم کرد و اینطوری زندگی پر از فراز و نشیب من شروع شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    آذرخش
    کاربر جديد|8 |7 پست

    وااای....
    اون جعبه ای که لی لا عکس خودش و عماد رو توش گذاشته....
    ممکنه مامانش اون جعبه رو هم جایی تو خونه لی لا گذاشته باشه.....
    نبودن لی لا روز چیدن جهاز حتما نکته ای توش داره....
    اون جعبه رو هم اورده باشه بی لی لا یه جایی ...
    اگه رضا روزی اون عکس و ببینه

    ویرایش شده توسط آذرخش در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۱۳
  • ۱۴:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    خیلی جالبه برام بدونم چرا تو اکثر داستانای خانم گلکار مردا آدمای نرمالی نیستن
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    مردهای مقابل شخصیت اصلی داستان آنرمالن ولی مردای نرمال هم تو فضای داستان ها هست . مثل مصطفی رمان " من یک مادرم "
  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و یکم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان