داستان دل ❤️
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
فصل دوم :
ثمر سه ساله شد ... دختری شیرین و دوست داشتی ... خوش سر زبون و امید من تو زندگی ...
با تموم شدن درسم , تو آموزش و پرورش استخدام شدم و حالا به طور رسمی دبیر ورزش دو تا دبیرستان بودم و با وجود مخالفت های رضا به کارم ادامه می دادم ...
ولی ثمر نمی خواست از من جدا بشه , برای همین از اول اون سال با خودم بردمش مدرسه و چون بسیار شیرین و دوست داشتنی بود , با دخترا گرم می گرفت و اصلا تو مدرسه اذیتم نمی کرد ...
کلا دختر آروم و عاقلی بود ... کنار زمین می نشست و تماشا می کرد ...
شاگردانم بهش می رسیدن و هر وقت کار داشتم , یکی از اونا مراقب ثمر می شد و شب صحنه هایی رو که از بازی دیده بود , برای رضا تعریف می کرد ...
خودشو تاب می داد ... درست انگار داره آبشار می زنه و می گفت : پاس ...
و ما بهش می خندیدم و اینطوری ثمر شد همراه همیشگی من و هر کجا که می رفتم , با من بود ...
اما رضا همون اخلاق های استثنایی رو داشت و حالا حسادتش به عشق من و ثمر بود ...
به طور چندش آوری سعی می کرد ذهن اون بچه ی سه ساله رو نسبت به من خراب کنه ...
ولی رفتارش با ثمر هم مناسب نبود ... مرتب ازش ایراد می گرفت و بکن نکن می کرد ... طوری که ثمر به شدت عصبی می شد و شب خوابش نمی برد و باز این رضا بود که تا صبح از اون مراقبت می کرد ولی ثمر هر وقت چشمش رو باز می کرد , منو صدا می کرد و علنا می گفت : تو رو نمی خوام , مامانم رو می خوام ...
در حالی که ثمر , رضا رو خیلی دوست داشت ولی هر بار که بهش نزدیک می شد , با یکی از اون ایرادهای مخصوص خودش بچه رو آزرده می کرد ...
اونم مثل من احساسی بود و رویایی فکر می کرد و این نوع تفکر با رفتاری که رضا داشت , تضاد فاحشی به وجود میاورد که تحملش سخت بود ...
از وقتی ازدواج کرده بودم , دلم برای یک پیاده روی ساده و بدون دغدغه تنگ شده بود ...
برای یک خرید تنهایی در حالی که با خیال راحت از این مغازه به اون مغازه برم و بیخودی جنس ها رو قیمت کنم و بگم بعدا میام ...
برای قدم زدن توی یک پارک بدون اینکه دلشوره داشته باشم الان رضا نگرانم میشه و یا حتی یک دوست صمیمی که دو ساعت با اون بشینم و درددل کنم ...
اما رضا دوستان خودش بدون من رو داشت ... گاهی شب ها دیر میومد ولی من و ثمر اهمیتی نمی دادیم ...
دروغ نگم که یکم خوشحالم می شدیم که می تونیم بدون دخالت های بی وقفه ی رضا با هم باشیم و بازی کنیم قصه بخونیم و قربون صدقه ی هم بریم ...
من شنبه و پنجشنبه تعطیل بودم و تو خونه به کارم می رسیدم ...
گاهی هم می رفتم خونه ی مامانم و تا وقتی رضا برمی گشت , میومدم خونه ...
یک روز رضا به من گفت : لی لا , منشی آوردم ...
گفتم : خوب کاری کردی ... کمکت می کنه اینقدر سرت شلوغه ...
گفت : جای تو می شینه ... همون جا که تو کار می کردی ...
سری تکون دادم و گفتم : آره دیگه , پس می خواستی کجا بشینه ؟
گفت : هیچی , همین طوری گفتم ...
چند روز بعد که من تو خونه بودم , رضا زنگ زد به من و گفت : چیزی لازم نداری بگیرم ؟ دارم میام ...
گفتم : چه زود ؟ کارت تموم شده ؟
گفت : آره , می خوام پیش شماها باشم ... چی می خوای ؟
گفتم : پیاز و سیب زمینی ... سس هم بگیر ... برای ثمر هم موز بگیر ...
با صدای بلند گفت : سارا جون یادداشت کن ...
ناهید گلکار