خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۸:۲۳   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم




    وقتی رسیدم خونه , رضا هنوز نیومده بود ... درو که باز کردم صدای زنگ تلفن میومد که قطع شد و بلافاصله دوباره شروع کرد به زنگ زدن ... و این نوع تلفن کردن فقط مختص رضا بود ...
    با عجله خودمو رسوندم و گوشی رو برداشتم ... رضا با هراس پرسید : کجا بودی ؟
    گفتم : خونه ی مامانم ...

    گفت : باز بی خبر رفتی و منو نگران کردی ؟ ...
    داد زدم : نگران نشو ... نمی خوام , نگران نشو ... خسته ام کردی دیوونه ... ولم کن ... تو رو خدا ولم کن ...
    گفت : لی الا جان چی شده ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ از دست من عصبانی شدی ؟
    گفتم : از دست تو , از دست روزگار , از دست خودم ... تب دارم , حالم بده ... باید به تو جواب پس بدم ... اصلا نمی خوام به کسی گزارش بدم کجا می رم و کجا میام ... ای بابا ......
    من بدبخت مریضم که میشم نمی تونم یک گوشه تو خونه ی مادرم بیفتم و بمیرم ... باید با این حالم بدوم خونه که جنابعالی نگران نشی ... آخه یکی نیست به من بگه به درک که شد ... اونقدر نگران شو تا جونت در بیاد ...
    گفت : لی لا دیشب خیلی گند زدم ؟ آره ؟
    گفتم : وقتی اومدی حرف می زنیم ... حالا برو به کارت برس حوصله ندارم ...
    گفت : خجالت می کشم بیام خونه ... ترسیده بودم ترکم کرده باشی ...
    گفتم : چرا کاری می کنی که این نگرانی برای خودت به وجود بیاد ؟ رضا الان حالم خوب نیست ... من می رم استراحت کنم ...
    گفت : دست به هیچی نزن , من میام برات شام درست می کنم ...
    گوشی رو گذاشتم ... تنم داغ بود ... داغ از همه چیز ... داغ از عقل کم ... داغ از تصمیم های نا به جا ...
    من نمی تونستم همه چیز رو گردن رضا بندازم ... اون رضا بود , از اولم همین طور بود ... از بچگی هم همینطور بود و نمی تونست به خاطر هیچ کس و هیچ چیز عوض بشه ولی من چرا باید محکوم باشم تا آخر عمرم اونو تحمل کنم ؟
    چرا اون باید اینقدر قدرت داشته باشه که منو اینطور اسیر دست خودش بکنه , به قول خودش با هزار تومن ؟ ... اون به من گفت تو هزار تومن می ارزی ...
    حق با اون بود ... من به کمترشم راضی بودم ... آبروی خودمو بردم ...
    برای اینکه جلوی دیگران خودمو الکی بزرگ جلوه بدم , به اندازه ی یک هزار تومنی خودمو کوچیک کردم و از همه مهم تر پیش خودم خار شدم ... واقعا من برای چی قبول کردم زن اون بشم ؟ ...
    حالا این اون چیزی بود که منو آزار می داد ...
    بعد با خودم فکر کردم لی لا بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ... هر چی می خواد بشه بشه , دیگه کوتاه نیا ...
    رضا نیم ساعت بعد خونه بود ... من روی مبل دراز کشیده بودم ...
    بچه مرتب تو شکمم تکون می خورد و با هر حرکت اون , نمی دونم چرا غم عالم میومد به دلم ...
    تو این محیط عجیب و غریب چطور می تونستم اونو تربیت کنم ؟ ...
    رضا دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : خیلی داغی , پاشو ببرمت دکتر ...
    گفتم : داغی من از ناراحتیه رضا ... من گاو نیستم که تو منو به آخور بسته باشی ...
    احساس من از همه چیز برام مهم تره ... تو داری با روح و روان من بازی می کنی و دردم از اینکه خودتم می دونی داری این کارو می کنی ... چون نگرانی صبر من تموم بشه و بذارم برم ...
    اگر محیط امنی برای من ساخته بودی که نگرانی نداشتی ... من بهت ثابت کرده بودم که دوستت دارم و بهت وفادار هستم و می مونم ... ثابت کردم که من هرزه نیستم که به تو قول وفاداری بدم و زیر قولم بزنم ...
    ولی این تو هستی که به خودت اطمینان نداری ... بعد وانمود می کنی که به من اطمینان نداری ...
    گفت : چیکار کردم مگه ؟ چی برات کم گذاشتم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۷   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم




    گفتم :صداقت ... تو در هیچ کارت با من صادق نیستی و نبودی ... خودت دیشب اینو اعتراف کردی ... جلوی همه حرف دلتو زدی ... گفتی من هزار تومن می ارزم ...
    گفت : من گفتم ؟ امکان نداره چنین چیزی گفته باشم ... دروغ میگی ...
    گفتم : رضا ده نفر اونجا بودن ، شنیدن ... حرفی که تو ذهنت داشتی رو موقع مستی زدی ...
    من از مرد مست متنفرم ... از مشروب بدم میاد و تو با وجود تمام مخالفت های من , این کار می کنی و روز به روز بیشترشم کردی و من دیگه طاقت ندارم ... داغم ... تب دارم ولی فکر نکنم سرما خورده باشم ...
    آتیش درونم که داره منو می سوزونه ...

    سرشو گرفت و نشست جلوی من و گفت : آره تو حق داری ... برای دیشب تو حق داری ولی به خدا من برای اینکه تو رو ناراحت کنم مشروب نمی خورم ... اونا همه این کاره بودن و من نمی خواستم کم بیارم ...
    گفتم : پس تو حزب بادی ... اگر زن های اونا هم یک کاری کردن , منم باید بکنم ؟ ...
    گفت : چشم ... دیگه نمی خورم , قول می دم ... حالا بیا ببرمت دکتر ...
    گفتم : یک سوپ بخورم و کمی بخوابم خوب می شم ... اگر نشد , بعد می ریم ...
    و رفتم تو تخت و اونم رفت سوپ درست کنه ...
    از حرف ها و رفتار رضا این طور معلوم می شد که متوجه نشده عماد کی بوده ...

    بعد با خودم فکر کردم لی لا آخه تو چرا اینقدر ترسویی ؟ از چی می ترسی ؟ واقعا تو مگه با عماد رابطه ای داشتی یا کار بدی کردی که اینقدر می ترسی ؟ ولش کن , هر چی می خواد فکر کنه ...
    کمی بعد رضا اومد کنار تخت نشست ... خم شد و منو گرفت تو بغلش ... روی سینه اش فشار داد ... محکم و عاشقانه ...

    همینطور که سرمو می بوسید , با بغض گفت : لی لا باور کن از بس دوستت دارم یک وقت قاطی می کنم ... چون هنوز مطمئن نیستم تو از من راضی باشی , هر کاری می کنم ... ولی من همینم ؛ رضا ...
    یک مرد که هیچ وقت فکر نمی کرد اینطور ذلیل یک زن بشه ...
    خودمم گاهی از این احساس خسته میشم ... فکر از دست دادن تو مثل خوره افتاده به جونم ...
    توام قبول کن هیچ تلاشی نمی کنی که این بدبینی از سرم بیفته ...
    گفتم : ببین تو بازم داری به من توهین می کنی ... این همون فکر توست که گفتی من هزار تومن می ارزم ... اگر این طوری فکر می کنی پس چرا منو دوست داری ؟ ...
    من موجود بی ارزشی هستم و لیاقت عشق تو رو ندارم ؟ ... باور کن دوستت دارم و به خاطر پول زنت نشدم ...
    خودت تو این مدت فهمیدی که اصلا برام پول ارزشی نداره ولی هر وقت می خوام بهت نزدیک بشم , خودت یک کاری می کنی که از خودمم بیزار میشم چه برسه به تو ...
    منو بیشتر تو آغوشش گرفت و یک دستشو گذاشت روی شکم من و گفت : خیلی خوبه تو زن منی و این دختر منه ...
    شماها همه چیز من هستین ... اگر اینو یادت باشه , دیگه بقیه چیزا زیاد مهم نیست ... لی لا تو قبل از من .... ؟ ولش کن ... یکم بخواب تا سوپ حاضر بشه ...
    و درست زمانی که داشت دلم به حالش می سوخت و می خواستم همه چیز رو فراموش کنم , رضا با یک سوال ذهنم رو به هم ریخت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم





    اون زمان من فکر می کردم حرف های خوبی به رضا زدم و همین باعث شد که اون تغییر رفتار بده و یا به خاطر بچه بود که بسیار باملاحظه رفتار می کرد ...
    مرتب با هم می رفتیم برای خرید لوازم بچه ...
    من لباس پسرونه برمی داشتم اون دخترونه ...
    می گفت من خواب دیدم بچه ام دختره ... ولی من دلم می خواست پسر باشه ؛ موجودی که کسی نتونه اونو اسیر کنه ...
    مرد باشه تا زنی رو که دوست داره انتخاب کنه و حتی اگر اون زن نخواست با نقشه بتونه اونو به دست بیاره ...
    شکمم روز به روز بزرگ تر می شد ... من تمام عشق زندگیم توی وجود اون بچه خلاصه می شد ...
    به شدت دوستش داشتم و مرتب از روی شکم نوازشش می کردم ...
    اواخر خرداد , مامان سیسمونی که تهیه کرده بود آورد و عمه و شهناز و زینت خانم و رزیتا هم اومدن و اون روز رضا هم تو خونه موند تا اتاق بچه رو بچینیم ...
    که البته رضا این بار سعی می کرد سلیقه ی منو هم بپرسه که باعث تعجب همه شده بود ...
    اتاقی زیبا برای بچه ای که منتظرش بودیم , آماده شد ...
    لباس های کوچولو ... کفش های و جوراب های اون دل آدم رو می برد ...
    حالا همه ی ما بی تاب اومدنش شده بودیم ...
    با هر سختی بود امتحاناتم رو دادم و منتظر پانزدهم تیر بودم که دکتر گفته بود وقت زایمان منه ...
    زینت خانم و رزیتا از روزی که سیسمونی چیده بودیم , خونه ی ما مونده بودن ...
    اون زن خیلی خوبی بود و کاری به کار من نداشت ... وقتی اونا بودن تازه راحت تر می شدم و تنهایی اذیتم نمی کرد ... چون هوا خیلی گرم بود دوست نداشتم از خونه بیرون برم ...
    یک روز بعد از ظهر که کمرم به شدت درد می کرد , با ناله رفتم برای خودم آب بیارم ... زینت خانم ازمن پرسید : دردت چطوریه ؟ شاید درد زایمان باشه ...
    گفتم : هنوز یک هفته مونده ولی تو کمرم احساس درد دارم ...
    گفت : بچه تکون می خوره ؟

    یک فکری کردم و گفتم : نه ... خیلی وقته اصلا تکون نخورده ...
    گفت : بیا اینجا مادر ببینم ...

    نشستم روی مبل رزیتا گفت : نترسونش مامان جون , ببین رنگش پرید ...
    زینت خانم دستشو گذاشت روی شکم من و یکم پهلوی منو فشار داد و صبر کرد ...
    بعد از جا پرید و گفت : پاشو ... بدو باید بریم بیمارستان ...
    موهای تنم راست شد ...
    پرسیدم : چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
     گفت : نمی دونم ... کمرت درد می کنه و درد زایمان نداری ... بچه ام تکون نمی خوره ... باید بریم دکتر به ما بگه چی شده ...
    رزیتا زنگ بزن رضا ... زود باش ... تو بشین پشت ماشین , اینطوری زودتر می رسیم بیمارستان ...
    رزیتا گفت : من زیاد پشت ماشین ننشستم , می ترسم ...
    من که فورا آماده شده بودم و داشتم از در می رفتم بیرون , گفتم : خودم می شینم ... حالم خوبه ...

    در واقع  من حرف زینت خانم رو زیاد جدی نگرفتم و فکر می کردم حالا یکم بچه تکون نخورده طوری نمی شه ...
    تا ماشین رو از در بردم بیرون , رزیتا به رضا زنگ زده بود و اومد و سه تایی رفتیم بیمارستان ...
    رضا قبل از ما اونجا رسیده بود ...

    زینت خانم شلوغ کرده بود که : تو رو خدا زود باشین وضعش خطرناکه ... عجله کنین ...

    و از این حرف , رضا داشت دیوونه می شد ... این طرف و اون طرف می دوید که دکتر منو معاینه کنه ...
    من دراز کشیدم و دکتر گوشی گذاشت و فورا داد زد : قلب نمی زنه ... اتاق عمل رو حاضر کنین , مریض اورژانسیه ...
    من تازه متوجه شدم که خطری بچه رو تهدید می کنه و یا تهدید کرده ...
    چون همه ی کادر زایمان مثل برق و باد در یک چشم بر هم زدن منو روی تخت زایمان گذاشتن و جملاتی که از اونا می شنیدم , وحشت زده ام کرده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول




    رضا تا لحظه ی آخر با چشم گریون جلوی در بود و از همون دور به من دلداری می داد ؛ در حالی که معلوم بود خودشم حال خیلی بدی داره ...
    اون همیشه خیلی راحت گریه می کرد چون احساسات رقیقی داشت ...
    دکتر یک آمپول به من زد و پرستار داشت به دستم سُرم وصل می کرد ... با التماس از دکتر پرسیدم : بچه ام مرده ؟ تو رو خدا آقای دکتر بهم بگو بچه ام چی شده ؟ 

    گفت : قلبش ضعیف می زنه ... از کی تکون نمی خوره ؟ ...
    ولی من دیگه چیزی نفهمیدم و نتونستم جواب دکتر رو بدم و از هوش رفتم ...
    انگار به یک خواب عمیق فرو رفتم ولی کابوس می دیدم و تو همون حال نگران بچه ام بودم و ترس از دست دادن اون تو وجودم رخنه کرده بود که بیهوشی هم نمی تونست مانع نگرانی من باشه , طوری که تو اون حال مطمئن بودم یک بلایی سر بچه ام اومده و با همین تصور به هوش اومدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید از دست دادن بچه ام بود و با صدای بلند و دلخراشی فریاد زدم : خدایا بچه ام ... بچه ام ...
    مامان و زینت خانم پیشم بودن ... هر دو منو گرفتن و مامانم گفت : نترس عزیز دلم , بچه ات خوبه ... نجاتش دادن ... نترس ...

    هراسون به اطراف نگاه کردم و گفتم : کو ؟ کجاست؟ می خوام ببینمش ...
    زینت خانم گفت : صبر داشته باش مادر جان , گریه نکن میاریمش ...
    گفتم : الان می خوام ببینمش ... رضا کو ؟ چرا نیست ؟ رضا ؟
    مامان گفت : رفته دارو هاتو بگیره ... گریه نکن قربونت برم ... چیزی نشده ... حالش خوبه , خدا رحم کرده ... آروم باش برات تعریف می کنم ...
    گفتم : تعریف نکن , بچه رو بیار می خوام ببینمش ... تا نیاری خیالم راحت نمی شه ...

    که رضا از در اومد تو و تا دید که به هوش اومدم , خوشحال شد و تا اومد جلو منو بغل کنه , گفتم : رضا بچه ام کجاست ؟
    گفت: خوبه , الان تو دستگاهه ... دیدی گفتم دختره ؟ ...
    مامانم گفت : لی لا جون می دونی زینت خانم جونشو نجات داد ؟ ... بچه داشت خفه می شد ... ضربان قلبش کم شده بود و حالا کبوده ... تو دستگاهه ... حالت بهتر شد , می ریم با هم اونو می بینیم ...
    رضا دستمو گرفت و گفت : خدا خیلی بهمون رحم کرد ... نمی دونم مامان چطوری فهمیده بود ولی هر چی بود به نظرم کار خدا بود ...
    وقتی رضا رو دیدم که خیالش راحته , باورم شد و تازه به گریه افتادم ...
    ازش پرسیدم : تو دیدیش ؟ ...
    گفت : آره قربونت برم , دیدم ولی هنوز کبوده ... صبر داشته باش ... تو که همیشه خانم بودی , حالا هم صبوری کن تا کبودی تنش برطرف بشه ... دکتر گفته تا فردا خوب میشه ...
    ولی من نمی تونستم طاقت بیارم ...
    بچه رو می خواستم و این همون معجزه ی خداونده که در وجود یک زن قرار می ده ... عشقی پاک و بی ریا قلبم رو لبریز کرده بود ...
    می خواستم پر بزنم و اونو در آغوش بگیرم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم




    اون روز با تمام بی تابی من , بچه رو نیاوردن ... منم با بخیه هایی که داشتم , نمی تونستم از جام بلند بشم ...
    همه تو بیمارستان بودن ... بابام و حسام و سامان ...
    عمه و شوهر عمه دورم جمع شده بودن و من در حالی که تمام فکر و ذکرم پیش دخترم بود , مجبور بودم آروم باشم ...
    رضا گل خرید , طلا خرید ... و خوب طبق عادت خودش که می خواست همه فکر کنن اون بهترین آدم دنیاست , جلوی بقیه خوش خدمتی می کرد ...
    صبح روز دوم که از خواب بیدار شدم ... مامان با خوشحالی اومد و گفت : لی لا دارن دخترتو میارن ... دیگه از دستگاه آوردنش بیرون ...
    پرسیدم : شما دیدینش ؟
    گفت : امروز نه ... الان پرستار گفت می خواد بیاره که شیرش بدی ... خدا کنه رضا هم برسه , خیالش راحت بشه ...
    گفتم : رضا هم خیالش ناراحت بود ؟
    گفت : نمی دونی چیکار کرد ... تا خبر زنده بودن بچه رو بهش دادن , پشت در زار زار گریه می کرد ... اصلا باورم نمی شد رضا اینقدر بچه دوست باشه ... بعیده یک مرد اینطوری گریه کنه ... فکرشم نمی کردم رضا اینطوری باشه ... وقتی بچه رو گذاشتن تو دستگاه , ما رو صدا کردن اونو ببینیم ... بچه هنوز سیاه بود و درست نمی تونست نفس بکشه ... تو دماغش لوله کرده بودن ... منظره ی بدی بود ... رضا داشت پس میفتاد ...
    یک ساعت وایستاد و اونو تماشا کرد و اشک ریخت ... مرد گنده ...
    در باز شد و پرستار اومد ... در حالی که توی یک پتو , دختر من بغلش بود ...
    بعد اونو گذاشت تو آغوشم ... آهسته روشو باز کردم ... توقع داشتم کبود باشه و تصورم این بود که منم همون حالی بشم که رضا شده بود ولی چی دیدم ...
    یک فرشته ی کوچولوی سفید مثل برگ گل ... درشت و زیبا ... صورتش زیاد با رنگ لباسش که سفید بود فرقی نداشت و یک لبخند روی لب ...
    وقتی اونو گرفتم , کمی نگاهش کردم ، آهسته دستشو بوسیدم و گفتم : خانم , دست بوسم عزیزم ...
    پرستار گفت : بذارین زیر سینه تا شیر بخوره ...

    در همون موقع رضا اومد ... از خوشحالی دیدن من و دخترش , چشماش پر از اشک شد و با دیدن اون منظره هیجان زده شده بود ... می گفت باورم نمی شه از دیشب تا حالا اینقدر فرق کرده باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۱   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش سوم




    رضا یک طرف من نشست و مامانم طرف دیگه تا کمک کنن دخترمو شیر بدم برای اولین بار ...

    و چه لذتی توی این کار هست ...
    اولین تماس بدن یک زن با بچه اش در حالی که می دونه اون داره از وجودش تغذیه می کنه ...
    خیلی خدا بزرگ و دانا و تواناست و این یکی از زیباترین معجزات الهی محسوب میشه ...

    رضا همین طور که با خوشحالی به ما نگاه می کرد , از من پرسید : لی لا  گفتی اسمشو می خوای چی بذاری ؟
    گفتم : وای رضا داری منو سکته می دی ... چه عجب از من پرسیدی !
    گفت : معلومه که از تو می پرسم ... تو مادر خوشگلشی ... تو باید اسمشو بذاری ...
    گفتم : خوب اینم به فال نیک می گیریم ... فکر کرده بودم اگر دختر شد , سوگند بذارم ... خودتم گفتی بودی دوست داری ...
    گفت : آره , خیلی قشنگه ولی یک اسم دیگه هم فکر کرده بودیم ... ثمر ... یادته ؟
    گفتم : نه , من همچین اسمی یادم نیست ...

    گفت : ببین دوست داری حالا یا نه ؟ ... به نظرم خیلی قشنگه ... ثمر ... میشه ثمره ی زندگی من و تو ... دیگه از هم جدا شدنی نیستیم ...
    با وجود ثمر , من و تو یکی شدیم ... احساس خوبی دارم ... انگار با به دنیا اومدن اون دنیام فرق کرده ...خیلی ثمر قشنگه ... مگه نه ؟ ...
    گفتم : آره قشنگه , بذار ثمر ... اگر غیر از این رفتار می کردی , تعجب می کردم ...
    گفت : نه به خدا , اگر تو راضی نباشی نمی ذارم ... تو ثمر رو دوست نداری ؟
    گفتم : رضا بسه دیگه , بحث نکن ... گفتم که دوست دارم ...
    مامان که کنار من نشسته بود و با یک دست پشت بچه رو گرفته بود و با دست دیگه اش یقه ی لباس منو نگه داشته بود , برای اینکه قائله رو ختم کنه که من ناراحت نشم , گفت : ثمر خیلی بهش میاد لی لا جان ... چه اسم قشنگی ...به به ... من که خیلی خوشم اومد ...
    و این طوری اسم دختر من ثمر شد ..........
    فردای اون روز رفتم خونه , در حالی که بخیه هام به شدت درد می کرد ...
    اون وقت ها بخیه با نخ های کلفت سیاهی زده می شد و خیلی هم دیر جاش از بین می رفت یا اصلا نمی رفت ...
    برای همین هم زینت خانم و رزیتا هم مامانم خونه ی ما بودن ... رضا خیلی مهربون تر شده بود ولی طبق معمول که همه چیز می دونست , به همه کار دخالت می کرد ...
    اینطوری شیر بده ... باد گلوشو اینطوری بگیر ... یک ور بخوابونش ... سرشو بگیر ... بغلش نکن ...

    و هزار جور ابراز وجود که همه ی ما رو کلافه کرده بود ... به خصوص رزیتا که چند بار باهاش درگیر شد ولی یک روز سرش داد زد : ای بابا ... واقعا خدا به لی لا صبر بده ... تو آدم رو می کشی ... بسه دیگه ما هم عقل داریم ... دو تا مادر اینجا هستن که هر کدوم بچه بزرگ کردن , تو این وسط چی میگی ؟
    رضا یکم سکوت کرد و خونسرد به رزیتا گفت : فکر کنم ترشیدگی روی تو اثر گذاشته و به لی لا حسودی می کنی ... عقده ای شدی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم




    با این حرف زشت و ناروا , رزیتا عصبانی شد و گفت : نمی خوام جلوی زنت و زری خانم چیزی بهت بگم که مثل حرف تو باشه ولی این حرفت رو فراموش نمی کنم ... یادت باشه چی بهم گفتی ...

    و زد زیر گریه و پاشو کرد تو یک کفش که می خواد برگرده خونه شون ...
    زینت خانم دلش نمی خواست بره و از ثمر جدا بشه ... برای همین کلی من با رزیتا حرف زدم تا قانعش کردم که بمونه ...
    مامانم روز دهم رفت ولی زینت خانم پیشم موند و تا دو ماه با هم زندگی می کردیم که دوباره رزیتا و رضا با هم دعواشون شد و رفتن ...

    در حالی که من دلم نمی خواست اونا برن چون با بودن اونا احساس امنیت می کردم , در عین حال هر دوشون خوب و مهربون بودن و من حالا خیلی زیاد دوستشون داشتم ...
    زینت خانم درست مثل دخترش با من رفتار می کرد و ضد رضا بود و اینطوری نمی خواست من با رضا جر و بحث کنم چون اون دو نفر این کارو برای من می کردن ...
    رضا طوری ثمر رو دوست داشت که انگار بتی رو می پرسته ...
    یک دفتر مخصوص ثمر درست کرده بود و تمام لحظات زندگی اونو از کوچکترین حرکت یاد داشت می کرد و تمام مدتی که خونه بود , مراقب ثمر بود ...
    دیگه بغل من نمی داد ... خودش تا صبح بیدار می موند و کنار تخت بچه چرت می زد ... فقط یک بار منو صدا می کرد که بهش شیر بدم و من راحت می خوابیدم ...
    ولی متاسفانه می دیدم که هراس از دست دادن ثمر هم به جونش افتاده بود و آرامش رو از من و خودش گرفته بود ...
    طوری بی قرار ثمر بود که روزها که سر کار بود , در هر فرصتی زنگ می زد و احوال ثمر رو می پرسید و دستورهای لازم رو برای نگهداری اون برای بار هزارم به من می داد ...
    یک آلبوم خریده بود که از ثمر عکس می نداخت و روز به روز و هفته به هفته رشد ثمر رو با اون عکس ها ماندگار می کرد ...
    تولد یک سالگی ثمر با جشن بازنشستگی بابا ی من یکی شده بود ...
    خونه رو نتونسته بودن خوب تموم کنن ولی طوری بود که می تونستن توش زندگی کنن ...
    هنوز رونمای ساختمون درست نشده بود و اتاق‌ ها رنگ نداشت که اثاث کشی کردن و رفتن توی اون خونه ....
    برای همین  از ما دور شده بودن و من برای رفتن به دانشگاه و مدرسه از زینت خانم و رزیتا خواهش کردم که بیان خونه ی ما ... پس ثمر تمام روز با اونا بود و شب ها هم که با پدرش ولی با همه ی این جدایی ها اون  هلاک من بود ...
    وقتی ظهر می رسیدم , از بغلم پایین نمیومد و با همون دست کوچولوش صورتم رو می گرفت و می بوسید ....
    رضا اونو بغل می کرد ولی چند دقیقه بعد خودشو به طرف من دراز می کرد و می گفت مامان ...
    دیگه همه می دونستن که چقدر اون بچه وابسته ی منه و من عاشق و بی قرار اون بودم ...
    وقتی روی پام می نشست , صورتشو به صورت من می چسبوند و خودشو لوس می کرد و با اون چال قشنگش که روی گونه چپ داشت به من می خندید و طوری به سینه ی من می چسبید که انگار جدا شدنش محاله ...
    شاید یک ساعت شیر خوردنش طول می کشید و همین طور بازی می کرد و شیر می خورد و من اجازه می دادم ثمر اینطور سر من کلاه بذاره ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم




    فصل دوم :


    ثمر سه ساله شد ... دختری شیرین و دوست داشتی ... خوش سر زبون و امید من تو زندگی ...
    با تموم شدن درسم , تو آموزش و پرورش استخدام شدم و حالا به طور رسمی دبیر ورزش دو تا دبیرستان بودم و با وجود مخالفت های رضا به کارم ادامه می دادم ...
    ولی ثمر نمی خواست از من جدا بشه , برای همین از اول اون سال با خودم بردمش مدرسه و چون بسیار شیرین و دوست داشتنی بود , با دخترا گرم می گرفت و اصلا تو مدرسه اذیتم نمی کرد ...
    کلا دختر آروم و عاقلی بود ... کنار زمین می نشست و تماشا می کرد ...

    شاگردانم بهش می رسیدن و هر وقت کار داشتم , یکی از اونا مراقب ثمر می شد و شب صحنه هایی رو که از بازی دیده بود , برای رضا تعریف می کرد ...
    خودشو تاب می داد ... درست انگار داره آبشار می زنه و می گفت : پاس ...

    و ما بهش می خندیدم و اینطوری ثمر شد همراه همیشگی من و هر کجا که می رفتم , با من بود ...
    اما رضا همون اخلاق های استثنایی رو داشت و حالا حسادتش به عشق من و ثمر بود ...
    به طور چندش آوری سعی می کرد ذهن اون بچه ی سه ساله رو نسبت به من خراب کنه ...

    ولی رفتارش با ثمر هم مناسب نبود ... مرتب ازش ایراد می گرفت و بکن نکن می کرد ... طوری که ثمر به شدت عصبی می شد و شب خوابش نمی برد و باز این رضا بود که تا صبح از اون مراقبت می کرد ولی ثمر هر وقت چشمش رو باز می کرد , منو صدا می کرد و علنا می گفت : تو رو نمی خوام , مامانم رو می خوام ...
    در حالی که ثمر , رضا رو خیلی دوست داشت ولی هر بار که بهش نزدیک می شد , با یکی از اون ایرادهای مخصوص خودش بچه رو آزرده می کرد ...
    اونم مثل من احساسی بود و رویایی فکر می کرد و این نوع تفکر با رفتاری که رضا داشت , تضاد فاحشی به وجود میاورد که تحملش سخت بود ...
    از وقتی ازدواج کرده بودم , دلم برای یک پیاده روی ساده و بدون دغدغه تنگ شده بود ...
    برای یک خرید تنهایی در حالی که با خیال راحت از این مغازه به اون مغازه برم و بیخودی جنس ها رو قیمت کنم و بگم بعدا میام ...
    برای قدم زدن توی یک پارک بدون اینکه دلشوره داشته باشم الان رضا نگرانم میشه و یا حتی یک دوست صمیمی که دو ساعت با اون بشینم و درددل کنم ...
    اما رضا دوستان خودش بدون من رو داشت ... گاهی شب ها دیر میومد ولی من و ثمر اهمیتی نمی دادیم ...
    دروغ نگم که یکم خوشحالم می شدیم که می تونیم بدون دخالت های بی وقفه ی رضا با هم باشیم و بازی کنیم قصه بخونیم و قربون صدقه ی هم بریم ...
    من شنبه و پنجشنبه تعطیل بودم و تو خونه به کارم می رسیدم ...
    گاهی هم می رفتم خونه ی مامانم و تا وقتی رضا برمی گشت , میومدم خونه ...

    یک روز رضا به من گفت : لی لا , منشی آوردم ...
    گفتم : خوب کاری کردی ... کمکت می کنه اینقدر سرت شلوغه ...
    گفت : جای تو می شینه ... همون جا که تو کار می کردی ...
    سری تکون دادم و گفتم : آره دیگه , پس می خواستی کجا بشینه ؟
    گفت : هیچی , همین طوری گفتم ...
    چند روز بعد که من تو خونه بودم , رضا زنگ زد به من و گفت : چیزی لازم نداری بگیرم ؟ دارم میام ...
    گفتم : چه زود ؟ کارت تموم شده ؟
    گفت : آره , می خوام پیش شماها باشم ... چی می خوای ؟
    گفتم : پیاز و سیب زمینی ... سس هم بگیر ... برای ثمر هم موز بگیر ...

    با صدای بلند گفت : سارا جون یادداشت کن ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۵/۱۳۹۶   ۱۲:۴۰
  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و ششم

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول




    - لی لا خوب دیگه چی می خوای ؟
    گفتم : دیگه هیچی ... ممنونم ...

    گوشی رو که گذاشتم , دلم فرو ریخت ... رضا می دونست که من سارا رو می شناسم , پس نمی تونست با این وقاحت طوری که من بشنوم اونو سارا جان صدا کنه ...
    شاید تشابه اسمی بود ... خوب اگر اینطوره , چرا اونو جلوی من اینطور صمیمی صدا کرد ؟ ...
    از مغز مریض اون هر چی بگی برمیومد ...
    فکر و خیال افتاده بود به جونم و زنگ زدم به رزیتا و ازش پرسیدم : رُزی جان یک چیزی می خوام ازت بپرسم , می خوام مامان و رضا ندونن ... تو از سارا خبر داری ؟
    گفت : آره , دارم ... چطور مگه ؟
    گفتم می دونی کجا کار می کنه ؟
    گفت : می خوای چیکار ؟ ندونی بهتره ...

    یک فکری کردم و گفتم : می دونم پیش رضا کار می کنه ولی می خواستم مطمئن بشم ...
    گفت : کی بهت گفته ؟
    گفتم : خود رضا ...

    با حرص گفت : پسره ی احمقِ بی شعور ... به خدا لی لا یک روز خودمو از دست رضا می کشم ... باور کن من خیلی به سارا گفتم نرو ولی گفت بین من و رضا چیزی نیست , پیشنهاد خوبی داده و نمی تونم چشم پوشی کنم ...

    منم موافق نبودم به خدا از چشم من نبینی ؟

    گفتم : نه عزیزم , من خودم رضا رو می شناسم ...
    حرف نمی زنه , حتما از چیزی ناراحته اینطوری می خواد تلافی کنه ... رضا کسی نیست که به من خیانت کنه ... حداقل اینو مطمئنم ...
    گوشی رو قطع کردم و با خودم فکر کردم : تو رو خدا ببین , من زن بودم و با تمام احساسی که به عماد داشتم این همه سال حتی یک بار در تنهایی خودم وسوسه نشدم که تلویزیون آموزشی رو تماشا کنم بلکه عماد رو نشون بده ... ولی اون سارا رو برده پیش خودش تا با هم کار کنن ... بدون ترس حتی با پررویی منو دست انداخته ...
    راستی چرا رضا این کارو کرده ؟

    و یک مرتبه متوجه ی یک چیزی شدم و اون این بود که رضا می خواست توجه منو به خودش جلب کنه ...

    با اینکه دل تو دلم نبود و هر روز که اون می رفت سر کار به شدت حسادت می کردم , به روی خودم نیاوردم و بیشتر سرمو با ثمر گرم می کردم ولی بازم از حسادت داشتم دیوونه می شدم و دلم نمی خواست سارا تو شرکت رضا کار کنه ...
    اما یک روز دیدم که جلوی گلوم ورم کرده و به اندازه ی یک گردو اومده بالا , فردا از مدرسه رفتم پیش مامان و با هم رفتیم دکتر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۳   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    فورا آزمایش نوشت و همون شب انجامش دادم ... چند روز بعد جواب آزمایش رو گرفتم و بردم پیش دکتر ...
    اون گفت : تیروئیدت مشکل پیدا کرده ولی اونقدر نیست که گلوت اینطور ورم کنه ... ما به این میگیم گواتر یا به اصطلاح عامه غم باد ...
    باید بیشتر مراقب باشی ... ببین اسم عامیانشو به تو گفتم که بدونی درمون دردت کجاست ... چیزی رو تو دلت نریز ... حرف بزن ... برو جایی و تا می تونی فریاد بزن ... اگر به این خودخوری ادامه بدی , وضع بدی برای گلوت پیش میاد ...
    ولی من نمی تونستم به کسی حرف بزنم ... نمی خواستم ذهن مادر و پدرم رو نسبت به رضا خراب کنم ...
    فایده ای هم نداشت ... مادر و خواهر خودش که می دونستن و هر بار چیزی می گفتم , فقط به من نگاه می کردن و می گفتن حق با توست ... به خودش که جرات نمی کردن حرف بزنن ... منطقی تو کارش نبود و رفتارش غیرقابل پیش بینی ...

    می ترسیدم از اینکه رومون به هم باز بشه یا منو بزنه ... برای همین عصبانیش نمی کردم و سعی می کردم کاری به کارش نداشته باشم و حالا تربیت ثمر برای من از همه چیز واجب تر شده بود ...
    تا اینکه یک شب رضا زنگ زد و گفت : امشب با مهندس شریفی و خانمش شام می ریم بیرون ... تو نمیای ؟
    گفتم : رضا جان , ثمر رو چیکار کنم ؟ ... اون از وقت خوابش بگذره , بدخلق میشه ... تو برو زودتر بیا ...
    گوشی رو قطع کرد بدون خداحافظی ... منتظر بودم که بیاد و لباس عوض کنه ولی نیومد ...
    صدای زنگ در بلند شد ... کسی رو نداشتم اون موقع شب بیاد خونه ی ما ... رضا هم که کلید داشت و همیشه برای اینکه مچ منو بگیره یواشکی میومد ...

    آیفون رو برداشتم ... حسام بود ...

    نمی تونم بگم چقدر خوشحال شدم ... گفتم : ثمر بدو دایی حسام ...
    گفت : آخ جون .....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۸   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    حسام بعد از اینکه دیپلم گرفت , رفت دانشکده ی افسری و حالا کم مونده بود که سردوشی بگیره ...
    ولی سامان دانشگاه قبول شد و سال دوم بود .....
    ازش پرسیدم : این طرفا داداشی ؟
    گفت : امشب همش به یاد تو بودم و نمی دونم چرا دلم خواست بیام تو رو ببینم ...

    و دست انداخت گردن من و محکم تو بغلش فشار داد و گفت : عزیزمی ... چرا تنهایی ؟ رضا کو ؟
    گفتم : شام دعوت داشتیم , من به خاطر ثمر نرفتم ... رضا مجبور شد تنهایی بره البته ممکنه الان بیاد چون لباس عوض نکرده ...
    نشست و ثمر رو بغل کرد و یکم باهاش بازی کرد چای و میوه آوردم و خوردیم و کمی حرف زدییم و اون رفت ....
    نگاه کردم ساعت از نُه گذشته بود ... خبری از رضا نشده بود ... پس بی خیالش شدم ... شام ثمر رو دادم و بردمش تو تختش ...
    ولی میز رو جمع نکردم ... گفتم ثمر بخوابه بعدا این کارو می کنم ... طبق عادت اول براش قصه گفتم و بعدم اونقدر براش لالایی خوندم تا خوابش ببره ...
    گاهی هم زیر لب آهنگ مرا ببوسِ گلنراقی رو می خوندم و همون طور کنار تختش می موندم ... در حالی که ثمر خواب بود , من این آهنگ رو که خیلی دوست داشتم زیر لب زمزمه می کردم و اشکم می ریخت ...
    چون رضا روی این آهنگ حساسیت پیدا کرده بود ... اون فکر می کرد من اینو برای کسی می خونم , برای همین وقتی اون نبود برای ثمر می خوندم ...
    ثمر خوابش برده بود و من روی زمین نشسته بودم و سرم رو به لبه ی تخت تیکه داده بودم و همون طور زمزمه می کردم ...
    بهار ما گذشته ...
    گذشته ها گذشته ...
    که می رم به سوی سرنوشت ...
    که یک دفعه دیدم رضا جلوم ظاهر شد ... از ترس پریدم بالا ...  اونقدر آهسته اومده بود تو که کوچک ترین صدایی نشنیدم ... یک بسته تو دستش بود ... با هراس پرسید : چیکار می کردی که ترسیدی ؟
    گفتم : بدون سر و صدا میای خونه می خوای نترسم ؟ ثمر رو می خوابوندم ... چیکار می کردم ؟

    از اتاق اومدم بیرون و درو بستم تا ثمر بیدار نشه ...

    با حالت مشکوکی پرسید : کی اینجا بود ؟
    گفتم : حسام ... اومده بود ما رو ببینه , دید تو نیستی زود رفت ...
    گفت : زنگ بزن ببینم چرا حسام اومده بود اینجا ؟
    گفتم : خودت برو زنگ بزن ... من که می دونم چرا اومده بود  ] تو نمی دونی خودتم برو زنگ بزن ...
    دیدم اون بسته رو تو دستش نگه داشته و گرفته جلوی چشم من  ...

    پرسیدم : اون چیه تو دستت ؟
    گفت : مال ثمره ... اینو منشی من کادو داده بیارم برای ثمر ...
    گفتم : اونم با شما اومده بود شام بخوره ؟

    گفت : بهت گفتم بیا بریم , نیومدی سارا رو بردم ...
    گفتم : سارا کی باشه ؟
    گفت : منشیم ...
    گفتم : غلط کردی منشیتو با خودت بردی شام بیرون و به کارت افتخار می کنی ... تو منو دست انداختی یا دست کم گرفتی ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم




    - فکر نکن رضا آروم دارم باهات زندگی می کنم و حرفی نمی زنم ... اینو بدون که حواسم هست ...
    جای جاش بلدم چیکار کنم که دست و پاتو جمع کنی ...
    سارا کی هست حالا ؟ ... احتمالا زن سابقت که نیست ؟ ...
    درست حدس زده بودم ... اون از این حرکت من بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت : زنی که عرضه نداره همراه شوهرش باشه , زر زیادی نمی زنه ...
    بشین بچه داریتو بکن ... من باید سرگرمی داشته باشم ... از صبح تا شب کار می کنم و جون می کنم , نمی تونم هر شب بیام ور دل تو ؛ زیر ابروتو بردارم ...
    از نوع حرف زدنش فهمیدم که مشروب خورده و نباید سر به سرش بذارم ...

    اومدم برم تو اتاقم که دستمو گرفت و با حالتی که معلوم بود , متزلزله گفت : ببخشید ... لی لا جون ببخشید ... حسودی کردی ؟
    گفتم : نه ... نکردم ... چرا حسودی کنم ؟ مثلا چی رو از دست می دم ؟ ... برو هر غلطی دلت می خواد بکن ... تو مریضی رضا ... اول خودتو معالجه کن ...
    نفهمیدم چی شد ... چنان سیلی ای محکمی زد تو گوشم که با یک چرخ خوردم زمین ... بعد یقه ی منو گرفت و دوباره از زمین بلند کرد ... منم دو تا مشت محکم زدم تو سینه اش و اون این بار چنان زد تو سرم و منو هل داد که داشتم با سر می خورم زمین ... اومدم دستم رو حائل تنم کنم که نمی دونم چی شد که دنیا جلوی چشمم سیاه شد ... و با سر روی دستم خورده بودم زمین و فریادم به آسمون بلند شد ...
    صدای گریه ی ثمر داغ دلمو تازه کرد ... بچه ام ترسیده بود ...

    رضا طبق معمول فورا پشیمون شد ... منو گرفته بود و خودش داشت گریه می کرد ...
    - چی شدی ؟ الهی من بمیرم ... خاک بر سرم ... چی شدی ؟
    گفتم : به من دست نزن ... به بابام خبر بده بیاد منو ببره ... نمی خوام دیگه ببینمت ... گمشو کثافت عوضی ...
    رضا اون موقع شب زنگ زد به مامانش ...

    من همین طور وسط هال نشسته بودم و سرم روی زانوم بود و ثمر از پشت به من چسبده بود و دوتایی با هم گریه می کردیم ...
    اونقدر دستم و فکم و گوشم درد می کرد که نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم ...

    رضا سعی می کرد کارشو توجیه کنه ولی من درد داشتم و حتی صدای ثمر رو هم نمی شنیدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم




    تا مامان و رزیتا رسیدن , رضا گفت : مگه نگفتم خودت تنها بیا ؟
    رزیتا گفت : وحشیِ الاغ ... لیاقت لی لا رو نداری ... زن به این خوبی داری , خودت داری با دست خودت زندگی تو از بین می بری ...
    مامان شروع کرد به گریه کردن و گفت : چی شدی ؟ ... درد داری ؟ کجا خوردی زمین ؟
    گفتم : نمی تونم دستمو تکون بدم ... درد شدیدی هم دارم ... باید برم دکتر ولی نمی خوام اون با من بیاد ... دیگه نمی خوام ببینمش ...
    مامان گفت : پاشو خودم می برمت ... کجاته ؟ می خوای برات ببندم ؟ چی شد خوردی زمین ؟ رضا کرده ؟ اون تو رو زده ؟ ... چرا ؟ چیکارت کرده ؟ ...
    رزیتا گفت : پاشو ثمر رو بردار بریم خونه ی ما ... دیگه نمی خواد اینجا بمونی , آخر یک بلایی سرت میاره ...
    من الان زنگ می زنم به آقای اسدی می گم دختر دسته ی گلتو بیا بردار برو ... جونشو از دست این وحشی نجات بده ... بس نشد اونقدر منو زدی ؟ بذار پدر و مادرش بفهمن دخترشون رو کتک می زنی ...
    ببین اون وقت حسام و باباش چیکارت می کنن احمق ... مظلوم گیر آوردی ...

    و رو کرد به من که از درد به خودم می پیچیدم , گفت : تقصیر توست ... برای چی حرفی بهش نمی زنی ؟ برای چی به پدر و مادرت نمی گی این داره باهات چیکار می کنه ؟
    رضا با عصبانیت گفت : برای اینکه براش مهم نیست ... اصلا ام مهم نیست من وجود دارم یا ندارم ... با کی می رم بیرون ... شب ها کجا می رم ... براش فرقی نمی کنه ... بعد می شینه تو اتاق آهنگ عاشقانه می خونه ...
    امشب اومدم , یکی خونه ی ما بوده ... فکر می کرد من دیر میام هنوز جمع نکرده بود ... یکی ازش بپرسه تو که شوهرتو دوست نداری برای کی می خونی ؟
    مامان گفت : تف به روت بیاد ... دیگه داری صبرم رو لبریز می کنی رضا ... آدم به زن نجیبش این نسبت ها رو می ده ؟ بسه دیگه رضا , دهنتو ببند ... هر چی من هیچی نمی گم تو شورشو درآوردی ... خودتم می دونی داری حرص این بنده ی خدا رو درمیاری ... بیشتر از این زندگیتو خراب نکن ...
    و زیر بغل منو گرفت و بلند کرد ... ثمر مثل یک جوجه تو بغل رزیتا می لرزید ...
    برای همین من ترجیح می دادم ساکت باشم تا اون بچه بیشتر آزار نبینه ...
    هر کاری کردیم که خودمون بریم دکتر , رضا نذاشت و بالاخره از شدت درد مجبور شدم با اون و مامان برم ...
    فورا از دستم عکس انداختن و دکتر اومد و گفت باید گچ بگیریم و از رضا و مامان خواهش کرد از اتاق برن بیرون ...
    بعد به من گفت : معلوم میشه بدجوری تو رو زده ... من الان زنگ می زنم پلیس بیاد و اونو ببره ... یک درس عبرت بگیره بد نیست ...
    گفتم : نه کسی منو نزده ... خودم خوردم زمین ... البته انکار نمی کنم دعوا کردیم ... یک سیلی هم به من زد , منم زدمش ولی خودم خوردم زمین ... باور کنین .....




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و ششم

    بخش ششم




    همین طور که گچ رو حاضر می کرد , گفت : آدم های تحصیلکرده ای معلوم می شین ولی به نظرتون این راه زندگی کردنه ؟ شما زن ها رو آدم نمی تونه بشناسه ...
    گاهی بعضی از شما , اونقدر فداکار و از خودگذشته می شین که مردا جایگاه خودشون رو فراموش می کنن و هر کسی فکر می کنه می تونه به شما زور بگه ...
    مادر من همین طور بود ... اما من فکر می کنم توی زندگی صبر و فداکاری خوبه و باید باشه ولی هر چیزی اندازه داره ... از حدش که بگذره , مرد به خودش مغرور می شه که لیاقت من بوده و قدر اون فداکاری از بین می ره ... شما مثل خواهر منی ...
    دلم براتون سوخت ولی نذارین زندگیتون به دست این مرد نابود بشه ... اگر دوستش داری و قراره باهاش زندگی کنی , پس درستش کن ... فقط فداکاری کردن کاری رو درست نمی کنه ...
    سری با تاسف تکون دادم و تو دلم گفتم تو چه می دونی تو دل من چی می گذره ... کدوم فداکاری ؟
    یک مرتبه رضا درو باز کرد و اومد تو اتاق و دیدک ه دکتر داره با مهربونی دست منو می بنده و حرف می زنه ...
    اومد جلو و به دکتر گفت : تو برای چی می خواستی ما از اتاق بریم بیرون ؟ که با زن من لاس بزنی مرتیکه ی عوضی ؟ ... پدرتو درمیارم ...
    می دم اونقدر بزننت که روده هات از پس گردنت بیاد بیرون ...
    دکتر گفت : همین الان ساکت میشی و می ری بیرون وگرنه زنگ می زنم پلیس بیاد و دستگیرت کنه ... باید بگی چرا این زن رو اینطوری کتک زدی ...
    پزشک قانونی تکلیف تو رو روشن می کنه ... صدات در نیاد بی شرف ... خفه می شی و اون گوشه می تمرگی ...
    رضا در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد , دید هوا پسه و از اتاق رفت بیرون و مامانو فرستاد پیش من تا دکتر به من نظر نداشته باشه ...
    و من با دست گچ گرفته و دلی شکسته در حالی که گوشم خوب نمی شنید و سرم به شدت درد می کرد , برگشتم خونه ...
    وقتی رسیدم , ثمر هنوز داشت گریه می کرد و خودشو رسوند به من ...
    رضا گفت : بیا بغل من بابا , مامانت مریض شده ...
    ثمر گفت : ازت بدم میاد ... تو مامانمو زدی ... من دیدم که زدیش ...
    گفت : بابا جون به خدا داشتیم شوخی می کردیم ... بیا برات توضیح می دم ...
    من نشستم و ثمر رو گرفتم تو بغل راستم ...

    رزیتا در حالی که از دیدن دست من که شکسته بود , متاثر شده بود و بغض کرده بود ؛ یک بالش آورد و گذاشت زیر دست من و با همون حال سر من فریاد زد و  گفت : آخه چرا چشمتو باز نکردی ؟ من اون شب , شب اولی که خونه ی ما خوابیدی , همه چیز رو به تو نگفتم ؟ بهت نگفتم که رضا چه اخلاقی داره ؟ به امید چی زنش شدی ؟ حالا خوب شد ؟ خوشبختی ؟ کاری که نباید باهات می کرد , کرد ... همین مونده بود که دستتو بشکنه ...
    گفتم : تو رو خدا ساکت باش ...

    و به ثمر اشاره کردم و گفتم : آخه رضا که نمی خواست این کارو بکنه , پام لیز خورد افتادم رو دستم ... همین ...
    بیا ثمر جان بریم تو تختت ... من برات قصه میگم تو بخوابی ... بین حالم خوبه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۰   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و هفتم

  • ۱۹:۳۵   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش اول




    ثمر رو گذاشتم تو تختش ... بچه ام نگران من بود و از بس گریه کرده بود , چشمش ورم داشت ... با دست محکم منو گرفته بود ...
    زانو زدم کنار تختش و سرمو گذاشتم کنار سرش تا خوابش برد ...
    و من توی تاریکی اشک می ریختم ... دلم می خواست بمیرم و دیگه از اون اتاق بیرون نرم تا چشمم به رضا بیفته ...
    ثمر که خوابید , از اتاق اومدم بیرون ... ساعت نزدیک سه نیمه شب بود ...
    دیدم اون سه نفر هنوز نشستن و حرف می زنن ...
    رضا سرشو با دو دست گرفته بود ... تا چشمش افتاد ] به من خطاب به مامان گفت : اینه ها , اومد ... از خودش بپرس ...
    گفتم :ت و رو خدا به من رحم کنین ... من اصلا حوصله ندارم ...
    گفت : نه بشین جواب بده ... اگر تو زن خوبی هستی , چرا هیچ وقت از من نمی پرسی کجا می رم و چیکار می کنم ؟ بگو که چون برات مهم نیستم ... اصلا برای تو فرقی نداره من بمیرم یا بمونم و این داره منو دیوونه می کنه ...
    گفتم : رضا تو مریضی ... کسی که آزادی یک نفر رو ازش می گیره , روانش سالم نیست ... آدم به زور که نمی تونه کسی رو پیش خودش نگه داره ...
    اینجا اگر عشقی هم باشه , نابود می شه و تو این کشمش ها و جدل ها حرمت ها از بین می ره و محبتی نمی مونه که آدم با اون زندگیشو ادامه بده ...
    من نمی تونم این کارو با تو  بکنم ... کنترل کردن تو کار من نیست چون عزت تو عزت منه ... اگر من بدون اینکه چیزی از تو دیده باشم , به تو اعتماد نداشته باشم برات احترام قائل نیستم ... پس نباید انتظار داشته باشم که دوستم داشته باشی ...
    گفت : دیدی ؟ دیدی اعتراف کرد ... خودش الان گفت که چون من کنترلش می کنم منو دوست نداره ... این زندگی به نظر شما قابل دوامه ؟
    گفتم : چرا حرف تو دهن من می ذاری ؟ هر کاریت می کنم یک حرفی ازش درمیاری ... من چیکار باید بکنم که نکردم ؟ ... برات غذایی که دوست داری درست می کنم , هزار تا ایراد می گیری ...
    پیشنهاد می کنم بریم جایی , منو مسخره می کنی ...
    دکور خونه رو عوض می کنم تو بیای خوشحال بشی , تا از راه می رسی برش می گردونی جایی که خودت می خوای ...

    الان رزیتا یک سوال خوب از من کرد ... چرا وقتی همه چیز رو در مورد تو به من گفت , باز زن تو شدم ؟ ...
    حالا جواب می دم ... من تو صورت تو وقتی توی خونه ی عمه , درددل کردی یک پسر بچه ی معصوم دیدم که فدا کاره , مهربونه ... خودشو به آب و آتیش می زنه تا مادر و خواهرش خوب زندگی کنن ... هنرمنده , باعرضه است و به طور ساده لوحانه ای فکر می کردم چون منو دوست داره و من هم دوستش دارم , با من این کارو نمی کنه ...
    و وقتی خلافش بهم ثابت شد , باز فکر کردم با عشق و محبت می تونم از تو یک رضای دیگه بسازم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۰/۵/۱۳۹۶   ۱۹:۳۶
  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم




    با خودم می گفتم اونقدر در مقابلش صبوری می کنم که اون بفهمه که باید به من اعتماد کنه ... چون رضا کسی هست که دلم می خواد باهاش زندگی کنم ...
    ولی تو نفهمیدی ... بعد از این همه مدت , به من گفتی هزار تومن می ارزم ...
    تو بگو من چطور فراموش کنم و بازم محبتی رو که تو قلبم از تو دارم بهت بگم ؟ ...
    من اینجوریم ... دوست ندارم بحث و جدل کنم ... اینطوری بزرگ نشدم ...
    پدر و مادر من با هم رفیق بودن , دعوا و مرافعه ندیدم که انجامش بدم ...
    ازت توقع نداشتم ... ببین گلوی منو ... ببین ... می دونی چرا اینطوری شده ؟ از وقتی فهمیدم سارا رو بردی تو شرکتت , دارم خودخوری می کنم و بهتر بگم از حسودی دارم می ترکم ولی گذاشتم به اختیار تو و به شرفت ... اگر قراره منو به خاطر یک زن دیگه دوست نداشته باشی , همون بهتر که نداشته باشی ...
    رضا , من تو و خودم و زندگیمونو دوست دارم ولی تو فقط خودتو ... به کس دیگه ای فکر نمی کنی و همون طور که خودت تو دوز و کلک هستی , همه رو مثل خودت فرض می کنی ...
    من با تو سر جنگ ندارم ... می خوام زندگی کنم ، نفس بکشم , رضا داری منو خفه می کنی ...
    به نظرت باید بشینم و تماشا کنم ؟
    از جاش بلند شد و گفت : ببینم چرا گلوت اینطوری شده ؟ این چیه ؟ چرا نرفتی دکتر ؟ ...
    گفتم : رفتم , آزمایش هم دادم ... گفتن گواتر گرفتم ... غم باده ... رضا غم باد , می فهمی ؟
    پس من برات ارزش قائل هستم که اینطوری خودمو اذیت کردم ...
    گفت : تو که نمی دونستی سارا کیه ...
    رزیتا گفت : من بهش گفته بودم ... وقتی تو اونو بردی سر کار , لی لا زنگ زد و از من پرسید ... می دونست ... به روی خودش نیاورد ...
    گفتم : رضا به خودت بیا ... تو نمی تونی با عذاب دادن من و بچه مون و خودت , این زندگی رو به کاممون تلخ کنی و گناهشو گردن من و دیگران بذاری ...
    ببخشید مامان جان خوابم میاد , داروها اثر کرده و من هنوز درد دارم ... باید بخوابم , فردا تصمیم می گیریم چیکار کنیم ...
    رفتم تو اتاق ... رضا دنبالم اومد که بذار کمکت کنم لباس عوض کنی ...
    گفتم : نمی خوام , همین طوری می خوابم ... فقط کاری به کارم نداشته باش ...
    گفت : می دونی که همه ی این کارا برای اینکه بیش از اندازه دوستت دارم ؟ خیلی زیاد لی لا ... قسم می خورم نمی خوام اذیتت کنم ... دارم از پشیمونی می میرم ... بیا از اول شروع کنیم ... انگار تازه با هم آشنا شدیم ...
    داد زدم : بذار برم بمیرم ... دست از سرم بردار ... چی می خوای از جون من ؟ ... ای داد بیداد از رو نمی ره پرروی بی حیا ...

    نمی خواستم جلوی مامان بهت حرفی بزنم ... پس برو دست و پا تو جمع کن ... سراغم بیای خودمو می کشم ... ولم کن ... دیوونه ام کردی دیگه ...

    و بالشم رو برداشتم و با یک پتو رفتم به اتاق ثمر و جلوی تختش خوابیدم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان