خانه
267K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۹:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم



    - به من قول داده سارا رو هم جواب می کنه بره ... می گفت این کارو کردم که توجه لی لا رو به خودم جلب کنم ...
    گفتم : آخه مادر من , اون دختر گناه نداره ؟ حالا من هیچی , برای چی با احساسات اون بازی کرده ؟ ... حتما امیدوار شده ... آخه اینا تو زندگی آدم تقاص داره ... دل کسی رو بشکنی که حسادت یک نفر دیگر رو تحریک کنی؟ ... چرا ؟؟؟ من نمی فهمم ...
    این کار یک آدم سالم نیست ... برای چی درست فکر نمی کنه ؟ ... شما بگو من اینو چیکار کنم ؟ اگر کسی اینطوری فکرش خراب باشه که با ببخشید و معذرت می خوام درست نمی شه مادر من ...
    مامان با ترس گفت : حالا هیچی نگو , بذار بره سر کار ... با هم حرف می زنیم ...
    رضا قبل از اینکه بره سر کار , به مامانم زنگ زد و گفت : مامان جون دیشب لی لا خورد زمین و دستش صدمه دیده ... میشه بیاین اینجا ؟ ...
    داشتم از عصبانت می مُردم ... نمی دونم چرا این کارو کرد ... من ترجیح می دادم که اون روز مامانم منو نبینه ولی رضا باز سر خود تصمیم گرفت و انجامش داد ...
    ولی تو صورتش آرامش می دیدم ... چیزی که از من گرفته بود و انگار خیالش راحت شده بود ...
    اون درست مثل آشفشانی بود که یک مدت خودشو کنترل می کرد و به یک باره آتیش درونش با اذیت و آزار من بیرون می ریخت و بعد انگار که اتفاقی نیفتاده , آرامش پیدا می کرد و هر کاری از دستش برمیومد برای من انجام می داد ...

    تا حدی که گاهی از سر کار که میومد به زور پشت منو ماساژ می داد ... برام چایی می ریخت و سعی می کرد کارای بدشو جبران کنه ولی این دایره دوباره شروع می شد ... محبت می کرد ... محبت می کرد ... کلافه می شد ...
    می رفت تو نقشه ...
    متلک می گفت ... زور می گفت و بالاخره بهانه ای پیدا می کرد و تا می تونست منو اذیت می کرد تا کار به دعوا می کشید و اون دوباره به نقطه ی اول می رسید ...
    اون روز به رضا نگاه کردم ... دلم براش می سوخت ...
    واقعا جای دل سوختن هم داشت ... این تلاطم فکر باعث می شد هیچ وقت احساس خوبی تو زندگی نداشته باشه ... نمی دونستم چی داره اونطور آزارش میده ... حرفی نمی زد ولی می دونستم که باید یک چیزی باشه ...
    چون اون آدم خوشفکر و باسلیقه , با اون همه هنر نمی تونست اینقدر بی عشور باشه ... من باید دنبال دلیل می گشتم تا این مشکل رو تو زندگیم حل می کردم ...
    دکتر درست می گفت ؛ دست روی دست گذاشتن و صبر کردن هیچ دردی رو دوا نمی کرد و روز به روز اوضاع ما بدتر می شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۵۵   ۱۳۹۶/۵/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم




    رضا در حالی که حالا مثل موش شده بود , دست براه پا براه راه می رفت و تو اون زمان هیچ مردی نمی تونست به خوبی و مهربونی اون باشه ...
    از ما خدا حافظی کرد و رفت ... تا ماشینش از در رفت بیرون , رزیتا از اتاق با همون لباس خواب اومد تو آشپزخونه و گفت : آخیش رفت ... مگه میشه یک نفر اینقدر ...
    با سر اشاره کردم نگو , ملاحظه ی ثمر رو بکن ...

    ادامه داد : با شعور و آقا ... رضا واقعا خوب مردیه ...
    ثمر گفت : عمه تو دیشب با بابام دعوا کردی ؟ تو بابای منو دوست نداری ؟ ...
    گفت : مگه میشه عمه جون ؟ اون داداشمه ( با تمسخر ) نمی دونی چقدر دوستش دارم ...
    نیم ساعت بیشتر طول نکشید که مامانم از راه رسید ... سراسیمه و پریشون ...

    من قبلا کلی با ثمر حرف زده بودم ... بهش گفتم : ثمر جان حتما به مامانی بگو که افتادم و دستم رفت زیر بدنم و شکست ... بهش بگو چقدر بابا رضا به من رسید و مواظب من بود ...
    از در که وارد شد , زد تو صورتش و گفت : تو مادر نداری ؟ تو بی کسی ؟ چرا دیشب به من خبر ندادی ؟ مادرت بمیره الهی ... برای چی خوردی زمین ؟ چی شد ؟ از کجا افتادی ؟ ...
    زنگ زدم بابات بیاد , خودم دوباره تو رو ببرم دکتر ...
    گفتم : این طوری نکن مامان جان ... چیزی نشده ...
    مامان با زینت خانم و رزیتا سلام و عیلک کرد و نشست ...
    رزیتا چایی ریخت آورد و ثمر از سر و کول مامان بالا می رفت و معلوم بود دلش برای اون تنگ شده ...
    مامان گفت : اینقدر دلم دیروز برای لی لا شور می زد که دل و روده ام داشت میومد بیرون ... یک حال بدی داشتم ... زینت خانم که تو نمی دونی ...
    دستم بند بود , داشتم مربا درست می کردم اگر نه خودم همون موقع میومدم ... حسام که از راه رسید , گفتم نشین , برو به لی لا سر بزن ببین حالش چطوره ؟ ... آخه این دختر هیچ وقت درددلشو به آدم نمی گه ... معلوم نیست چرا این طور گلوش ورم کرده ... دکتر به من سفارش کرده و گفته نباید غصه بخوره ...
    آخه شما بگو منِ مادر نباید بدونم تو دل دخترم چی می گذره ؟ دستش شکسته , به من خبر نداده ...
    تو رو خدا بچه ی منو می بینین ؟
    زینت خانم گفت : آره می دونم چی می گین ... ما هم اتفاقی فهمیدیم ... لی لا زیادی صبوره ... باور کنین اولش که با شما آشنا شدم فکر نمی کردم اینقدر مظلوم باشه ...
    از دیشب تا حالا صدای ناله شو نشنیدیم ...

    ثمر چونه ی مامان گرفت و کشید طرف خودشو گفت : مامانی , مامانی , مامانم خودش خورد زمین ... بابا رضا فقط زد تو گوشش ولی مامان خودش افتاد و دستش شکست ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و هشتم

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    یک مرتبه مامان مثل بمب منفجر شد ... از جاش پرید و بدون ملاحظه شروع کرد به داد زدن که غلط کرد ( ... ) خورد که دست روی بچه ی من بلند کرد ... پدری ازش در بیارم اون سرش ناپیدا ...
    همین امشب تکلیف تو رو روشن می کنم ...
    زینت خانم تو برای چی نزدی تو دهنش که بچه ی منو زده ؟ ... خدا رو خوش میاد ؟ تو راضی هستی یکی بچه تو بزنه ؟
    دیگه نمی ذارم لی لا اینجا زندگی کنه ... امنیت جانی نداره ...
    گفتم : مامان جان آروم باش عزیزم ... شما به حرف ثمر گوش می کنین ؟ ... بذارین خودم براتون تعریف می کنم ...
    رزیتا گفت : نه خیر , من می گم ... تو بازم می خوای پنهون کاری بکنی ... اون وقت نه تنها کاری درست نمی شه , بلکه روز به روز بد تر هم میشه ...
    خواهش می کنم زری خانم گوش کنین ... شما درست فهمیدین باید یک فکری بکنین ... آره , رضا لی لا رو زده ... اونم بی گناه و بی تقصیر ...
    گفتم : تو رو خدا شلوغ نکنین ... بذارینش به عهده ی من ... خودم یک فکری می کنم ... رضا آدم بدی که نیست ... خدا رو شاهد می گیرم اگر فکر می کردم که اون ذاتا بده , یک دقیقه هم باهاش زندگی نمی کردم ...
    اجازه بدین خودم درستش می کنم ... هر وقت اومدم پیش شما شکایت , اون وقت دخالت کنین ...
    الان خودم می دونم دارم چیکار می کنم ... من یک بچه دارم ... ثمر این وسط از بین می ره ... شما فکر اونو نمی کنین ...
    مامان گفت : این که نمی شه هر روز سر یک چیزی این طوری تو رو بزنه ... حق نداره ...
    اون روز تمام بحث خونه ی ما همین بود و این من بودم که داشتم اونا رو آروم می کردم ...
    ساعت پنج بعد از ظهر رضا با سری کج و صورتی مظلوم با مقدار زیادی خرید اومد خونه ...
    مامان از شدت عصبانیت روشو ازش برگردوند و حتی جواب سلامشو نداد ...
    ولی اون اومد و به زور مامان رو بغل کرد و بوسید و گفت : مخصوصا گفتم شما بیاین ببینن من چقدر بد و مزخرفم ...
    الان هر چی می خواین به من فحش بدین ... اصلا منو بزنین ... باور کنین بهتون حق می دم ... تازه دل خودمم خنک می شه ... من یک حیوون بی سر و پا هستم که زنم رو جلوی بچه ام زدم ...
    ای لعنت به من و این مشروب که عقل آدم رو از بین می بره ...
    بگین مامان جون , هر چی دلتون می خواد بگین ...
    مامان یکم آروم شد و گفت : اصلا از تو انتظار نداشتم ... فکر می کردم تو بهترین داماد دنیایی , حالا اومدم می ببینم این کارو با بچه ی من کردی ... به خدا دلم می خواد بزنمت ...
    نشست کنار مامان و گفت : رزیتا برای من چایی بیار ... به خدا امروز از سر کار که میومدم دلم می خواست با ماشین برم سینه ی دیوار تا چشمم به دست لی لا نیفته ...
    ثمر پرسید : بابا سینه ی دیوار کجاست ؟ منو می بری ؟ ...
    رضا ثمر رو بغل کرد و گفت : نه بابا , اونجا فقط مخصوص منه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۸   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم




    اون شب , بابا و حسام و سامان هم به اصرار رضا اومدن خونه ی ما و تا دیروقت دور هم نشستن ... رضا از بیرون غذا گرفت و کلی به خانواده ی من عزت و احترام گذاشت ... شیرین زبونی کرد و همه با هم خندیدن ولی من فقط نگاه می کردم و یک لبخند تلخ روی لبم خشک شده بود ...
    مگه آدم می تونه به این زودی فراموش کنه ؟ رضا از من چه انتظاری داشت ؟ ...
    البته اون الان روی نقطه ی اول بود و همیشه این نقطه بهترین جای زندگی ما بود و من باز باید منتظر گذر زمان و راه افتادن رضا روی اون دایره می بودم ... در حالی که این دور زدن ها داشت توان منو کم می کرد ...
    رضا با مهندس شریفی شریک شده بود و داشتن با هم زمینی که نزدیک میدون کاج خریده بود رو هشت واحدی می ساختن که شش واحد اون مال رضا می شد ...
    سه روز بعد ما رو به زور برد که ساختمون رو ببینیم ...
    من هنوز باهاش حرف نمی زدم و شب ها تو اتاق ثمر می خوابیدم و هر شب از لجم برای لالایی آهنگ مرا بوس رو می خوندم و می دیدم که رضا پشت در ایستاده و گوش می ده ...
    اون روز یکی از آپارتمان های اون ساختمون رو به من نشون داد و گفت : می خوایم بیایم اینجا زندگی کنیم ...
    بهترین خونه ای که ممکنه را برات می سازم ... سند هاش که حاضر بشه , اینجا رو به اسم تو می کنم ....
    گفتم : دل منو وقتی به دست میاری که رفتارت درست باشه ... کاری بکنی که من بتونم راحت علاقه ام رو به تو ابراز کنم , نه اینکه از بس دلم از دستت پر باشه که رغبت نکنم باهات حرف بزنم ...
    گفت : چشم ... چشم فدای اون چشمات بشم ... هر کاری می کنم که تو راضی باشی ... خوبه ؟ یک  غلطی کردم که خودم توش موندم ... می دونی همون روز سارا رو جواب کردم رفت دنبال کارش ؟ ولی حقوق سه ماهشو ازم گرفت تا رضایت داد که بره ...
    آه عمیقی کشیدم و فقط نگاهش کردم ...

    از اونجا ما رو برد طلا فروشی و یک زنجیرِ زیبا برای من خرید و یک پلاک طلا برای ثمر و با هم رفتیم بیرون شام خوردیم ...
    آخر شب برگشتیم خونه ... دیگه انتظار داشت من شب برم پیشش بخوابم ... با وجود اینکه چندشم می شد و هنوز دلم باهاش صاف نبود و تصمیم گرفته بودم تا گچ دستم رو باز نکردم باهاش آشتی نکنم , ولی دیگه رضا آدمی نبود که من بتونم بیشتر از این موضوع رو کش بدم ؛ کلافه می شد و هزار تا فکر خیال می کرد و این دوباره برای زندگیم خوب نبود و این برای من یعنی نقطه ی دومی که رضا روی اون قرار می گرفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۴   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش سوم



    برای همین رفتم تو تختم و دراز کشیدم ... اون زود اومد و گفت : قربونت برم نمی دونی چقدر تنها بودم ... وقتی تو نبودی تا صبح نمی خوابیدم ، جون می کندم ... بدون تو زندگی کردن هم برام سخته ...
    گفتم : رضا ؟
    گفت : جان دلم , عمرم , عزیزم , چی می خوای ؟
    گفتم : یک خواهش ازت دارم ... به من بگو چی داره آزارت می ده ...
    چرا هر چند وقت یک بار صبرت لبریز میشه و طغیان می کنی ؟ تو رو به خدا , قسم جون من بهم بگو ... بذار حلش کنیم ...
    سرشو انداخت پایین و گفت : ندونی بهتره ... دلم رضا نمی شه با تو مطرحش کنم ... می ترسم که رومون به هم باز بشه و تو رو از دست بدم ... این درد رو خودم تحمل کنم بهتره ...
    گفتم : پس درست حدس زدم ... تو یک دردی داری ...
    گفت : نه به اون صورت ... راسش خودمم بارها سعی کردم بهت بگم ... ولی ... ولی از اولی که با تو زندگی کردم تا حالا همش دنبالم بوده ... نه می تونم ازت بگذرم چون می دونم به من وفاداری , نه می تونم باهاش کنار بیام و این فکر یک وقت ها مثل خوره میفته به جونم و عین موریانه روح و روانم رو می خوره ... داغون می شم ...
    بلند شدم روبروش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : حالا دیگه تا ندونم ولت نمی کنم ... جون من , گفتم جون من بهم بگو ... شاید اشتباه می کنی ... من دوستت دارم و نمی خوام اینطوری زندگیمون خراب بشه ....
    گفت : یادته تو شمال تو گریه می کردی ؟ ...اصلا به کسی توجه نداشتی ... من تمام حواسم اونجا به تو بود ... وقتی با بابات دوست شدیم یعنی بعد از اینکه از دریا نجات پیدا کردین ... اون شب , ازش پرسیدم لی لا خانم برای چی اینقدر ناراحته ؟ ... گفت عاشق پسر دوستم بود , اونم لی لا رو دوست داشت و اومده بود خواستگاری ولی یکهو رفت و یکی دیگه رو گرفت ... لی لا خیلی غصه می خورد برای همین آوردمش شمال بلکه فراموش کنه  ...

    این گذشت و من چون خودمو می شناختم تصمیم گرفتم ازت بگذرم و اگر یادت باشه مدتی هم خونه ی شما نیومدم ... یکی دو ماهی شد ولی نتونستم تو رو , اون چشمای سیاه و براق تو رو , اون چال روی گونه ات رو فراموش کنم ... دائم جلوی چشمم بودی ... تصمیم گرفتم دوباره بیام ببیمنت شاید فراموش کنم کس دیگه ای دوست داری ولی نشد ... باز رفتم و خواستم دیگه نبینمت ...
    نمی دونم بی اختیار برات لباس دوختم ... دلم نمی خواست کاری جز برای تو انجام بدم ... هنوزم همین طورم ... ولی دیدم تو هیچ توجهی به من نداری که هیچ یک جورایی هم ازم فاصله می گیری ... این بود که تصمیم گرفتم دلتو به دست بیارم ... از راه خونه درست کردن و سر کار بردن تو وارد شدم ...
    می خواستم کاری کنم که تو اول عاشق من بشی , بعد باهات ازدواج کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    با خودم فکر می کردم روزی می رسه که لی لا خودش میاد و به من میگه دوستم داره ... بعد تعقیبت کردم ...
    می خواستم بفمم که اون پسره رو هنوز می بینی ؟ ...
    گفتم : ولی من قبلا هم اونو نمی دیدم ... به خدا هیچ رابطه ای با هم نداشتیم , قسم می خورم حتی با هم حرف هم نمی زدیم ولی من احساس می کردم یکی تعقیبم می کنه و خیلی مراقب بودم , تو رو ندیدم ...
    گفت : بیشتر وقت ها خودم نمی اومدم ... رستم رو می فرستادم ...
    اونم گزارش میاورد ولی یک روز خودم با چشم خودم دیدم نزدیک خونه تون جلوی تو رو گرفت ...
    اول می خواستم از ماشین بیام پایین و تا می خوره بزنمش ولی دیدم تو داری باهاش بد حرف می زنی و راهتو گرفتی و رفتی ... اون دنبالت اومد ولی تو تاکسی سوار شدی و من خیالم راحت شد و فکر کردم اصلا دوستش نداشتی ...
    اونجا بود که من اونو دیدم ...
    از بابات پرسیدم , اونم کل ماجرا رو تعریف کرد ... خیالم بیشتر راحت شد که چیزی بین شما نبوده ...
    ولی ترسیدم که اون بازم سر راهت سبز بشه ... زودتر از اونی که می خواستم , اومدم خواستگاری تو ... باور کن اون شب خودمم باورم نمی شد که این کارو کردم ... از سارا خاطره ی بدی داشتم , نمی خواستم دوباره تکرار بشه ...
    گفتم : منم همه چیز رو در مورد سارا می دونم ... تو از بابای من شنیدی و من از رزیتا ... پس بیا دیگه بهم دروغ نگیم ...
    گفت : ببخش , چون خودم حساسم دلم نمی خواست توام حساس بشی ... اون به من خیانت کرد , با پسر دایی اش رابطه داشت ... حتی بعد از اینکه با من بود , همدیگر رو تو خیابون می دیدن ...
    چندین بار دیدمشون بعدم طلاقش دادم ... اصلا دوستش نداشتم ...
    دوست رزیتا بود و خودشو به ما چسبوند ... حالا چرا ؛ نمی دونم ... اونو ول کن ... از همون موقع که با تو ازدواج کردم , این خوره تو جونم بود ...
    با وجود اینکه می دونستم تو به من وفاداری و آدم پاکی هستی , فکر می کردم نکنه دوستم نداشته باشه ...
    نکنه هنوز به اون فکر می کنه ...
    هر بار که پیشم می خوابیدی , تصور اینکه تو منو شکل اون ببینی تا مرگ می رفتم و بر می گشتم ...
    تا یک روز تو شرکت شریفی اونو دیدم ... اصلا با هم آشنا هم نشدیم ... زود کارمو انجام دادم و اومدم بیرون ... دم در , شریفی گفت ما امشب می ریم باغ کرج ... تو و خانمت هم بیاین ...
    پرسیدم : کی اونجاست ؟
    گفت : خودمون با این دوستم عماد ... اونم میاد ... تازه خانمشو طلاق داده , تنهاست ...
    راستش من عمدا تو رو بردم تا ببینم چه عکس العملی نشون می دی ...
    چون فهمیدم زنشو طلاق داده , می خواستم بدونم حالا تو چیکار می کنی ؟ ... و اون شب پیش اومد ...
    دیگه از اون موقع تا حالا حالم خوب نشده ... باور کن دست خودم نیست ...
    حتی با به دنیا اومدن ثمر هم بهتر نشدم ... معذرت می خوام ... سارا رو بردم تو شرکت تا تو بفهمی من چه حالی دارم ... نمی دونم به خدا , فکر نمی کردم یک روز همچین آدمی بشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۳۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و هشتم

    بخش پنجم




    دستمو با محبت گذاشتم روی صورتش و نوازشش کردم و گفتم : می دونم خیلی عذاب کشیدی ولی خودتم خوب می دونی که همش فکرای بیخود بوده ... اگر قرار بود کسی ناراحت باشه , من بودم که فهمیدم سارا علنا تو خونه ی شما و اتاق تو می خوابید ...
    ولی اینو مال قبل از ازدواجت با من می دونستم چون اصلا اهمیتی نداره ... اون موقع تو به من تعهدی نداشتی ... درست فکر کن ... به خدا من حتی با عماد هم کلام نشدم , بیشترین حرفی که با هم زدیم همون دعوایی بود که تو خیابون با هم کردیم ...
    اون روز یادته گفتم تو تاکسی کسی اذیتم کرد , رنگ و روم پریده بود اومدم شرکت ؟ همون روز هم جلوی راهم رو گرفت ولی من به شدت عصبانی شدم و نمی خواستم ببینمش ...
    طلاق داده به درک که داده ... به من چه ؟ ... من عروسک پشت ویترین نیستم که یک روز منو بخوان یک روز نخوان ... منم برای خودم شخصیت دارم رضا ... وقتی بهت میگم دوستت دارم , از ته دلم می گم ... خودت می دونی که نمی تونم تظاهر کنم ...
    همه ی فکرات بیخودی بوده و زندگی رو به کام من و خودت تلخ کردی ...
    ببین فکر بد و غلط زندگی آدم رو چطور خراب می کنه ؟ اگر از همون اول به من گفته بودی , خودم برات توضیح می دادم ...

    منو گرفت تو آغوشش و گفت : سعی می کنم دیگه بهش فکر نکنم ...
    گفتم : نه , نمی شه ... سعی نمی خوام , باید دیگه این فکرارو بذاری کنار ...
    چون واقعا چیزی نیست که تو براش نگران باشی ... من از تو جدا بشو نیستم ... تنبیهت می کنم , قهر می کنم , دعوا می کنم ولی جدا نمی شم ...
    قول می دم تا آخر عمر بهت وفادار باشم و دوستت داشته باشم ... خوبه ؟
    رضا دستشو انداخت دور گردن من و گفت : خیلی دوستت دارم , عاشقتم ...

    و منو محکم بغل کرد ......





    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت بیست و نهم

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    یک سال من با دغدغه های کمتری زندگی کردم ... سعی داشتم عشق و محبتی رو که رضا ازم می خواست , بهش بدم تا اون افکار مسموم از سرش بره و می دیدم که رضا هم تمام تلاششو می کنه تا ما رو خوشبخت کنه ...
    تا اینکه اوایل دی ماه سال 57 رسید ...
    چند روز اول مهر رو رفتیم مدرسه ولی اعتصابات شروع شد و همه جا از جمله مدرسه ها تعطیل شد ...
    تازگی کارگرهای رضا هم سر کار نمی اومدن ... می گفتن می خوان برن تظاهرات و تقریبا کارش خوابیده بود ...
    چند ماه پیش برای حسام رفتیم خواستگاری , فورا قبول کردن و بدون حرف و سخن قرار نامزدی گذاشتیم و ما در تدارک کارای حسام بودیم ...
    حالا ثمر چهار سال داشت ...

    کار ساخت آپارتمان هایی که رضا با شریفی می ساخت , تموم شده بود و اون طبق قولی که به من داده بود برای اینکه یکی از اون آپارتمان ها رو به نام من بکنه , یک روز منو با خودش برد به یک محضر ...
    مدتی روی یک صندلی نشستم و بعد رضا منو صدا کرد و چند ورق کاغذ گذاشت جلوی من و گفت امضاء کن تا من کار انتقال سند رو انجام بدم ...
    خوشحال بود و مرتب می خندید و با من شوخی می کرد که حالا تو خونه دار شدی باید جشن بگیریم و سور بدی ...
    منم دلم گرم شده بود از اینکه اون به من اعتماد پیدا کرده بود , خوشحال بودم ... نه برای مالکیت اون خونه ...
    رضا پنج تا از اونا آپارتمان ها رو رهن و اجاره داد و طبقه ی بالا رو که از همه بزرگ تر و بهتر بود را برای خودمون نگه داشت ...
    هال و پذیرایی بزرگ با پنجره های سراسری و دلباز ... اتاق خواب هایی با منظره ی شهر تهران که از بهترین و گرون ترین مصالح ساخته شده بود ...
    یک خونه ی رویایی برای من محسوب می شد ...
    هنوز رنگ اونجا تموم نشده بود که رضا مشغول جمع کردن اثاث خونه شد ... اون می گفت یواش یواش جمع کنیم تا اثاث رو مرتب ببریم ...
    یک روز مقدار زیادی کارتون با خودش آورد خونه و مقداری از اون رو آورد بالا و مقداری توی حیاط موند ...
    هر دو با هم با خوشحالی شروع به جمع کردن وسایل کردیم ...
    من اون روز آشپزخونه رو جمع کردم و به جز وسایل ضروری , همه رو کردم تو کارتون و رضا اونا را چسب زد ...
    گذاشت کنار هم توی هال ...

    از اون طرف مامان و رزیتا هم داشتن اثاث جمع می کردن که بیان جای ما بشینن ...
    رضا وضع مالیش خوب بود و فعلا نمی خواست اون خونه رو بفروشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    بیشتر کار آشپزخونه تموم شد ...
    گفتم : رضا جان خسته شدم ... من مثل تو آدم آهنی نیستم ... تو ماشالله خستگی ناپذیری ... هیچ کس به پای تو نمی رسه ... برای امروز بسه ... تازه امشب باید شام از بیرون بگیری ... من دیگه نمی تونم شام درست کنم ...
    گفت : آره , تو دیگه استراحت کن ... من جمع می کنم ...
    گفتم : نمی شه ... تو اگر کار کنی , منم راحت نیستم ... اصلا بیا بریم بیرون ...
    گفت : نه بابا کجا بریم ؟ خسته ایم , تو خونه راحت تریم ...
    پس من می رم زیرزمین تا اثاث اونجا رو ببندم ... تو هم یک چایی درست کن , بعد صدام کن میام ...
    شام هم خودم املت درست می کنم ... از اون املت های پر از سیر داغ و پیاز داغ که تو دوست داری ...
    تو دیگه هیچ کاری نکن ...
    گفتم : می خوای مرغ سوخاری درست کنم که تو دوست داری ؟
    گفت : عالی میشه ... حالشو داری ؟
    گفتم : برای تو همیشه حالشو دارم ...

    رضا با محبت به من نگاه کرد و  اومد و منو بوسید ... داشت از در می رفت بیرون که من کتشو برداشتم و خودمو بهش رسوندم و انداختم روی شونه هاش و گفتم : پایین سرده , سرما می خوری ...
    گفت : با اینکه دی ماهه ولی هوا زیاد سرد نیست .. انگار نه انگار زمستونه و دوباره دست انداخت گردن منو گفت : فدای تو زن مهربون ...

    و رفت پایین ...
    احساس خوبی داشتم ... سرمو رو به آسمون بلند کردم و گفتم : خدایا شکرت ...

    با عجله چایی و شام رو آماده کردم ...
    ثمر تو دست و پام وول می خورد ... احساس کردم خسته شده از بس دنبال من راه رفته ...
    برای همین یکم اتاق رو جمع و جور کردم و رضا رو صدا زدم و نشستم جلوی تلویزیون و ثمر رو گرفتم تو بغلم و با هم منتظر شدیم تا رضا بیاد بالا ...
    ثمر گفت : مامان گرسنه شدم ...
    گفتم : قربونت برم , خیلی گرسنه ای یا صبر می کنی بابا بیاد ؟
    گفت : یکم می خورم ... یکم هم صبر می کنم با بابا می خورم ...
    گفتم : پس تو بشین من برم برات بیارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم




    همین کع این حرف از دهنم در اومد , صدای فریاد دلخراش رضا به گوشم خورد ...
    چنان نعره ای کشید که انگار سقف روی سرش خراب شده ...
    از جا پریدم ... تنها فکری که می تونستم بکنم این بود که حادثه ای براش اتفاق افتاده ...

    به ثمر گفتم : همین جا بشین ... از جات تکون نخور ...

    و درو قفل کردم و همون طور بدون اینکه چیزی بپوشم , دویدم پایین ...
    رضا میون کارتون ها و اثاث زیر زمین ایستاده بود و یک جعبه تو دستش بود ...

    ای وای خدای من , حالا فکر کردم سقف رو سر من خراب شده ...
    رضا در حالی که مثل بید می لرزید و از پریشونی صورتش معلوم بود که چقدر عصبانیه , جعبه ی یادگاری های عماد تو دستش بود و عاجز به من نگاه می کرد ...
    من اون جعبه رو تو روزنامه پیچیده بودم و گذاشته بودم لای کتابام و مامان نمی دونست تو اون چیه و با خودش آورده بود و من اصلا اینو نمی دونستم ...
    رضا عکس من و عماد رو تو دستش گرفته بود و می لرزید ...
    در حالی که از شدت عصبانت , حالش دگرگون بود ؛ سرم داد زد : هرزه ی کثافت ... آشغال پست فطرت ...
    تو که گفتی چیزی بینتون نبود ... این چیه ؟ پس چرا دستتو تو دستش گذاشتی و عکس گرفتی ؟ ...
    گفتم : رضا جان به خدا عروسی بود ... باور کن عروس هم بود ....
    گفت : پس تو از حرصت اونو قیچی کردی که تو بمونی و اون ( .... )
    گفتم : به خدا نه ... ببین رضا , بذار برات توضیح بدم ... اول خودتو کنترل کن ... خواهش می کنم ...
    اومد جلو ودستشو گرفت طرف من و گفت : گمشو از خونه ی من برو ... گمشو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت ...
    گفتم : رضا جان تو رو خدا آروم باش , من برات توضیح می دم ...
    گفت : این همه سال اینا رو گذاشتی اینجا که باهاش لاس بزنی ؟ ...
    گفتم : به خدا , به جون ثمر , من اصلا خبر نداشتم که اینا اینجاست ...

    چنگ زد گل های خشک شده تو جعبه رو تو دستش فشار داد و به من نشون داد و با غیظ در حالی که گریه اش گرفته بود ,  داد زد : بیچاره شدم ... خدااااااا , بدبخت شدم ... ای خدا ... ای خدا حالا چیکار کنم ؟ ...
    رفتم جلو و گفتم : رضا جون التماست می کنم ... الهی قربونت برم ,  فدات بشم ... تو رو خدا صبر کن بذار برات توضیح بدم ...
    دستشو بلند کرد و گفت: گمشو ... بهت گفتم برو زنیکه ی بی حیا ... خیانتکار ... من قسم خوردم دیگه دست روی تو دراز نکنم ... برو از خونه ی من بیرون کثافت هرزه , تا اونقدر نزدمت تا بمیری ...
    تا اومدم حرف بزنم , می خواست جلوی دهنم رو بگیره .ولی چون غیظ داشت زد تو سر و صورتم ...

    مرتب می زد و من خودمو نگه می داشتم و التماس می کردم ...

    با لگد کوبید تو کمرم و منو هل داد به طرف در ولی من بازم برگشتم و اون با دو دست گلومو گرفت و به شدت فشار داد و فریاد زد : بهت می گم گمشو کثافت هرزه ... از اینجا برو وگرنه می کشمت ...

    و بازومو گرفت و همین طور بکش بکش در کوچه رو باز کرد و منو با دمپایی و لباسِ راحتی از خونه انداخت بیرون ...

    و درو محکم زد به هم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم




    کوبیدم به در : رضا باز کن تو رو خدا ... سردمه , باز کن ... الان ثمر سکته می کنه ... تو رو خدا ...
    صدای فریادهای رضا میومد ... معلوم می شد دوباره رفته تو زیرزمین و صدای جیغ و گریه های ثمر ...
    دستپاچه بودم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم ... از دماغم خون میومد و لباسم خونی شده بود ... سرم منگ بود ولی چیزی نمی فهمیدم مگر اینکه ثمر این وسط صدمه نبینه ...
    یک نفر رد می شد و به من نگاه می کرد ... پرسیدم : آقا تو رو خدا دوزاری داری ؟ ...

    دست کرد جیبش و یکی داد به من ...

    با سرعت تا تلفن همگانی دویدم ... زنگ زدم به مامان رضا ... گوشی رو برداشت ... با گریه گفتم : مامان جون به دادم برس , زود باش بیا ... تو رو خدا ...
    پرسید : وای باز چی شده ؟
    گفتم : رضا منو از خونه بیرون کرده ... تو رو خدا زود بیاین ... ثمر تنهاست , می ترسه ...
    در حالی که از سرما می لرزیدم , برگشتم پشت در خونه و زیر پنجره ی آشپزخونه گوش دادم ... صدای گریه ی ثمر می اومد که منو صدا می کرد ...
    با خودم فکر کردم یکی رو بفرستم از روی در بره تو و باز کنه ولی از برخورد رضا ترسیدم ...

    داد زدم : رضا رحم کن ... درو باز کن ثمر داره گریه می کنه ... تو چطور راضی میشی ؟

    ولی انگار اون صدای منو نمی شنید ...
    رفتم پشت در حیاط ... صدای فریاد های رضا قطع شده بود ...
    تا یک تاکسی دیدم که جلوی خونه نگه داشت ... پریدم جلو ... هنوز مامان فرصت نکرده بود پیاده بشه , در تاکسی رو گرفتم و گفتم : مامان جون , تو رو خدا ثمر ... بدو ثمرم داره دق می کنه ... رضا دیوونه شده ... بدو ...
    مامان پرسید : آخه باز چی شدکه زده به سرش ؟ ... ظهر که با من حرف زد , خیلی خوب بود ...
    گفتم : نمی دونم .. از تو زیرزمین عکس های قدیمی رو پیدا کرده ... شما , ثمر رو نجات بدین ...
    مامان کوبید به در و فریاد زد : رضا درو باز کن منم ... رضا ... رضا ...
    رزیتا گفت : بیا قلاب بگیر من از در می رم بالا و بازش می کنم ...
    گفتم : تو قلاب بگیر , من می رم ...
    رزیتا دستشو گرفت و من رفتم بالا ... از روی در خودمو آویزون کردم و پریدم پایین و درو باز کردم و معطل نکردم و از پله ها دویدم بالا ...
    در هنوز قفل بود و ثمر پشت در گریه می کرد ...
    ولی تا دستم خورد به کلید , رضا از پشت یقه ی منو گرفت و جلوی چشم ثمر منو کشون کشون از پله ها برد پایین ...
    فریاد می زد : کثافت هرزه گمشو ... بس نشد این همه سال عذابم دادی ؟ ... دیدی اشتباه نکردم ؟ ... گمشو ...
    رزیتا و مامان جیغ و هوار راه انداخته بودن و می خواستن جلوی رضا رو بگیرن ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم




    تو همون حال , داد زدم : رزیتا ثمر رو از اینجا ببر ... تو برو ...
    رضا دوباره منو از خونه بیرون کرد و درو بست ...

    مامان همین طور که گریه می کرد , گفت : تو وحشی شدی ... دیوونه , چرا اینطوری می کنی ؟ چیکار کرده مگه ؟ ...
    گفت : دیدی فکرام بیخود نبود ؟ بیا نگاه کن عکس اون مرتیکه ,  معشوقه ش , رو تو زیرزمین نگه داشته ...
    برای روزی که به هم برسن , بهش نشون بده ... دیدی گفتم مامان ؟ ... بیچاره شدم ... بدبخت شدم ... ثمر بی مادر شد ....
    صدا ها کم شد ... منتظر بودم مامان رضا رو قانع کنه که برم تو و حرف بزنیم ...

    دوباره صدای رضا اومد که : کجا می بری ؟ هیچی حق نداری بهش بدی ... چیزی تو این خونه مال اون نیست ...
    مامان گفت : گناه داره ... تو رو خدا بذار کتشو بدم , پول بهش بدم بره خونه ی مامانش ...
    گفت : حق نداری پا تو از این در بیرون بذاری ...
    یکم دیگه اونجا موندم و یواش یواش از کنار خیابون مات و متحیر راه افتادم ... بدون لباس گرم و با دمپایی ... دو تا جوون از کنارم رد می شدن , با تمسخر به من گفتن : بگو مرگ بر شاه ...

    اونجا اشکم سرازیر شد و بلند شروع به گریه کردم ...
    حالا چیکار باید می کردم ؟ کجا برم ؟ ثمرم رو چیکار کنم ؟ اگر نذاره ثمر بیاد پیش من , هر دومون دق می کنیم .... نه , حتما یک راهی هست ... رضا منو ول نمی کنه ... الان عصبانیه ... خودش میاد عذرخواهی می کنه ...

    یک تاکسی گرفتم و گفتم : آقا منو می رسونی ؟ اونجا پول می گیرم بهتون می دم ...
    هنوز داغ بودم و نمی دونستم چه بلایی سرم اومده ... احساس می کردم از رضا متنفرم و شاید همین باعث شده باشه , از دستش خلاص بشم ... ولی ثمر ... اون ثمر رو به من نمی ده ... آخه نمی دونم برای چی مردا اینقدر زور می گن ؟ ... به خاطر پولشونه ؟ یا زور بازو ؟ ...
    اون زن داشت و من حق نداشتم حرفی بزنم و من فقط دورادور روی بچگی یکی رو دوست داشتم ... همین ...

    به خاطر یک احساس جوونی باید این طور محکوم بشم ؟ ...
    عادلانه نیست ... اصلا با هیچ عقلی جور درنمیاد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی ام

  • ۱۵:۱۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی ام

    بخش اول




    مامان آیفون رو برداشت ... گفتم : دو تومن بیارین دم در ...
    مامان بلند گفت : لی لا تویی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟ چی شده ؟
    گفتم : زود باشین , تاکسی معطله ... مامان , بدو اومد ...
    پولو گرفتم و دادم به راننده و رفتم تو ... هاج و واج به من نگاه می کرد ...
    گفت : خاک بر سرم , چی شده ؟ با رضا دعوا کردی ؟ بازم تو رو زد ؟ ... صورتت پر از خون شده ... چی شده ؟ مادرت بمیره ... الهی اون دستش بشکنه ... الهی بره زیر ساطور ...
    چیزی نگفتم و رفتم تو خونه ...

    بابا اون روبرو نشسته بود ... با دیدن من از جاش پرید و گفت : لی لا جان چی شده بابا ؟ کی تو رو به این روز انداخته ؟ من یک رضایی بسازم که ده تا رضا از کنارش دربیاد ... مادرشو به عزاش می شونم ...

    در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریختم , گفتم : شما دو تا دست به دست هم دادین و منو با بی عقلی هاتون بدبخت کردین ... آخه اون جعبه ای که می دونستی توش چیه , برای چی آورده بودی برای جهاز من ؟  ... با خودت نگفتی منو سیاه بخت می کنی ؟ تو بابا , مگه نمی فهمیدی نباید راز دخترتو به غریبه ها بگی ؟ ... وقتی گفتی و اخلاق اونم می دونستی , چرا گذاشتی من زن اون بشم ؟ ... چرا با من این کارو کردین ؟ ...
    چرا برای اینکه جلوی رضا خودشیرینی کنی , سیر تا پیاز زندگی خصوصی منو براش تعریف کردی ؟
    چرا کردی ؟ ... چرا کردی ؟ ... چرا کردی ؟ ... حالا من ثمرم رو چیکار کنم ؟ ...
    مامان شل شد و نشست روی زمین ... در حالی که اونم مثل من گریه می کرد , پرسید : کدوم جعبه مادر ؟ من نمی دونم چی آوردم ... من جعبه ای ندیدم ... کتابات بود ... یک بسته روزنامه پیچ بود ... گفتم وسایل شخصی توس , شاید لازمت بشه ...
    ولی جعبه نبود ... به خدا قسم می خورم وگرنه بی عقل که نیستم ...
    بابا گفت : جعبه چیه ؟ مگه چی تو اون بوده ؟

    مامان گفت : ول کنین حالا ... عکس های عروسی اون گور به گور شده ...

    بابا با عصبانیت داد زد : خوب اونا رو برای چی نگه داشتین ؟ ای تو روحتون ... احمق ها ...

    و لباس پوشید که بره سراغ رضا ...
    در حالی که همون طور زار می زدم , گفتم : نرو , فایده نداره ... تموم شد ... دیگه نمی تونم با رضا زندگی کنم ... یک فکری بکنیم که ثمر رو بده من ... دیگه نمی خوام شکل رضا رو ببینم ... ازش متنفرم ...
    متنفرم ... خیلی زیاد ... کاش می تونستم ازش انتقام بگیرم ... کاش می تونستم ...
    مامان زنگ زد به خونه ببینه می تونه با رضا حرف بزنه و بهش بگه لی لا خبر نداشته و جریان رو تعریف کنه , ولی کسی گوشی رو برنداشت ...
    خودم گرفتم ... بارها و بارها ... ولی خبری نشد ...
    سامان که اومد و وضع منو دید , کلی شاخ و شونه کشید ... می خواست بره رضا رو بزنه ...
    ولی بابا گفت : بذار فکر کنیم و درست رفتار کنیم ...
    گفتم : بابا جون دیگه برای درست فکر کردن دیر کردی ... زندگی منو با سادگی خودت خراب کردی ... این همه سال اون داره منو زجر می ده و این همه سال بی گناه دارم تقاص پس می دم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی ام

    بخش دوم




    اون شب خوشبختانه حسام خونه نمیومد وگرنه حتما غوغایی راه می نداخت ... سامان آروم و منطقی بود ..
    من رفتم گوشه ی هال , کنار بخاری بالش گذاشتم و یک پتو کشیدم سرم ...
    باید فکر می کردم و برای آینده ام تصمیم می گرفتم ...
    ولی انگار تو این دنیا , من هیچی نبودم ... مگه تصمیم با من بود ؟ من چی هستم ؟ کجای این زندگی ایستادم که می تونم چیزی رو تغییر بدم ؟ ...
    یکی منو می خواد , یکی نمی خواد ... کی و کجا من تصمیم گرفتم که دفعه ی دومم باشه ؟ احساس یک چوب خشک رو داشتم که توی سیلاب اسیر رفتن شده ...
    مامان می گفت : رضا کسی نیست که از لی لا بگذره ... عصبانتش فروکش می کنه و طبق معمول پشیمون میشه ... حالا می ببینن ...
    بابا گفت : نه دیگه صلاح نیست اینا با هم زندگی کنن ... رضا ثمر رو بده به ما , بره دنبال زندگیش ...
    مامان گفت : حرفا می زنی ... رضا محاله ثمر رو بده به ما ... باید صبح اول وقت بریم باهاش حرف بزنیم ... من همه چیز رو بهش می گم , درست می شه ... نگران نباش , خودم باهاش حرف می زنم ... کافر که نیست , می فهمه ...
    یک دونه قرص خوردم و خوابیدم که چیزی نفهمم ...
    وقتی بیدار شدم , هیچ کس خونه نبود ... رفتم صورتم رو بشوم که دیدم پای چشمم و گوشه ی لبم کبوده ... جای پنجه های رضا روی گردنم بود که فشار داده بود منو خفه کنه ... وضع بدی داشتم ...

    با دیدن خودم باز به گریه افتادم ....
    سماور روشن بود ... گلوم خشک شده بود ... یک چایی ریختم و اومدم نشستم ...

    دلم به شدت برای ثمر شور می زد ... هیچ کس مراعات اونو نمی کرد ... برای هر حرفی که نباید می زدن , من اشاره می کردم وگرنه خودشون متوجه نبودن که دارن با روح و روان اون بچه بازی می کنن ...
    گوشی رو برداشتم زنگ زدم خونه ... به امید اینکه رزیتا یا مامان جواب بدن ولی کسی گوشی رو برنداشت ......
    مدتی بعد مامان و بابا برگشتن ... هر دو با سری پایین و خیلی پریشون ...
    مامان گفت : هر چی در زدیم , درو باز نکردن ... چیکار کنیم حالا ؟
    گفتم : صبر ... باید صبر کنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی ام

    بخش سوم




    ولی خودم صبر نداشتم ... برای دیدن ثمر صبر نداشتم ... لباس و کفش مامان رو پوشیدم ...
    ازش پول گرفتم و خودم رفتم در خونه ...
    اون طرف خیابون ایستاده بودم ... جرات نمی کردم در بزنم ...
    حتی تصورشم نمی کردم که روزی برسه که منو تو اون خونه راه ندن ... بالاخره با ترس و لرز رفتم و زنگ زدم و صدا کردم : رضا ... درو باز کن ...
    هیچ صدایی نبود ... حدس زدم رفته باشن خونه ی مامان ...
    فورا ماشین گرفتم و رفتم اونجا ولی بازم درو باز نکردن ... آخه نمی دونستم رزیتا چرا این کارو با من می کنه ... اون چرا اصلا به من خبری نمی ده ؟! ...
    دوباره برگشتم در خونه ی خودم , شاید برگشته باشن یا یکی بیاد بیرون و من ببینم ...

    تا ساعت سه بعد از ظهر همون جا موندم که یک دفعه دیدم ماشین رضا اومد ... همه تو ماشین بودن ...
    پیاده شدن ... رضا ثمر رو از بغل مامانش گرفت و رفت به طرف خونه ... نمی دونم ثمر خواب بود یا بی حال ...
    مامان درو باز کرد و رفتن تو ... دویدم و خودم رسوندم به رزیتا و صدا کردم ... برگشت منو دید و آهسته گفت : برو عقب , من الان میام ... برو , رضا خیلی عصبانیه ...
    خودش رفت تو و کمی بعد دوباره برگشت ... با هراس پرسیدم : چی شده ؟ کجا بودین ؟ ...
    گفت : لی لا جون , رضا خیلی اعصابش خورد شده ... یکم صبر کن , خودم درستش می کنم ...
    گفتم : ثمر چرا بی حال بود ؟
    گفت : نگران نشی ها , دیشب حال بچه بد شد ؛ نزدیک صبح بردمیش بیمارستان ... از اون موقع زیر سُرمه ... بچه تازه سر حال شده ... الان خواب بود ... حالش خوبه ...

    لطفا نیا جلو , دوباره دعوا میشه ... جنجال براش بده ... تو برو , من میام خونه ی مامانت حرف می زنیم ... قول می دم یک کاری بکنم تو ثمر رو ببینی ...
    گفتم : من می دونستم که ثمر طاقت نمیاره ... می دونستم ... به رضا بگو به خدا اشتباه می کنه ... من کاری نکردم ... اون جعبه رو مامان آورده بود ... اصلا من فراموش کرده بودم همچین چیزی هم هست ... به خاطر ثمر بذاره اونو ببینم , همین ... دیگه چیزی ازش نمی خوام ...
    گفت : تو حالا برو ... من یکم وسایلت رو جمع می کنم یواشکی برات میارم ...
    رزیتا اون شب که نیومد ولی مامان زنگ زد زینت خانم گوشی رو برداشت و یواش گفت : سلام ... ببخشید رضا و ثمر خوابیدن ...
    باشه زری خانم جان , من خودم بهتون زنگ می زنم ... نگران نباشین , درست می شه ... من اجازه نمی دم رضا دست به کار بدی بزنه ...
    یکم صبر کنین تا حالش سر جاش بیاد ... الان نمی شه باهاش حرف زد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی ام

    بخش چهارم



    مامان پرسید : ثمر چطوره ؟ حالش خوبه ؟ لی لا داره دیوونه میشه ...
    گفت : لی لا داره دیوونه میشه ؟ رضا دیوونه شده ...
    ثمر تو بغل باباش خوابه , حالش خوبه ... خودم باهاتون تماس می گیرم ... خداحافظ ...

    و گوشی رو گذاشت ...
    همین طور جلوی تلفن خشکم زد ...
    پرسیدم : مامان جون چیکار کنم ؟ بچه ام ... ثمرم ... دلم تنگ شده ... از دیشب تا حالا ندیدمش ... مریض شده ...
    گفت : صبر داشته باشه مادر ... رضا عصبانیتش فروکش کنه , همه چیز درست می شه ...
    داد زدم : نمی خوام ... من دیگه رضا رو نمی خوام ... نمی تونم باز آشتی کنم و منتظر باشم دوباره منو بزنه ... شما حاضری منو بندازی زیر دست اون ؟ ... حاضرین ؟ شماها دیگه کی هستین ؟ والله انگار نه انگار من آدمم ... از اولش هم نباید اجازه می دادین همچین کاری بکنم ... یک عمر خودمو و یک بچه ی معصوم رو بدبخت کردم ...
    اون شب حسام اومد خونه ... با دیدن من که پریشونی و بیچارگی از سر و روم می ریخت , فهمید باز چه اتفاقی افتاده ...
    نگاهی به من کرد و اومد جلو و منو در آغوش گرفت و گفت : خواهر خوشگلم , من بهت گفتم نکن ... چقدر ازت خواهش کردم ... گوش نکردی ... ولی این مرد مریضه به درد زندگی کردن نمی خوره ... بذار لباسم رو عوض کنم , بشین از اول برام تعریف کن ببینم چی شده ... اون وقت هر کار تو بگی , من می کنم ... به شرط اینکه این بار گول نخوری و برنگردی تو اون خونه ...
    گفتم : دیگه دیر شده ... من یک بچه دارم , نباید فقط به خودم فکر کنم ... باید هر کاری می کنم اول ثمر رو در نظر بگیرم ...
    خیلی دلم می خواست با حسام درددل کنم ... ماجرا رو از اول بهش گفتم ...
    گفت : راستشو بهت بگم ؟ رضا تا حدی حق داره ... تقصیر بابا بوده که ذهنشو خراب کرده ... توام مرتب ازش دلخور می شدی و بهش بی محلی می کردی , اونم فکر می کرد دوستش نداری ...
    این وسط یک مرتبه اون یک جعبه پیدا می کنه که پر از خاطرات توئه از عشق سابقت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی ام

    بخش پنجم




    من خودمو می ذارم جای رضا ... اگر از فهیمه زنی که می خوام یک عمر باهاش زندگی کنم چنین چیزی ببینم , دیوونه می شم ...
    گفتم : چرا شما مردا اینقدر خودخواهین ؟ می دونستی رضا زن داشته ؟ ... طلاق داده ...
    گفت : راستی ؟ تو می دونستی ؟
    گفتم : آره ولی اصلا حساسیت نشون ندادم ...
    گفت : خوب همونم نشونه ی اینکه بهش اهمیت نمی دی ... با اون زن چند سال زندگی کرده بود ؟ پد سگ ...
    گفتم : تو عقد جدا شدن ...
    گفت : لی لا , حالا اگر تو یک چیزی مثل اون جعبه پیدا می کردی که پر از عکس و خاطرات اون و زنش بود و یک جایی مخفی نگه داشته بود , چی فکر می کردی ؟ نمی گفتی چرا نگه داشتی ؟ گذشته رو می شه بخشید ولی اینکه استمرار داشته باشه , آدم رو زجر می ده ... نمی دونم چی بگم ... موضوع پیچیده شده ... باید بسپریمش دست زمان ...
    فقط خدا می تونه کمک کنه تا حل بشه ...
    گفتم : من رضا رو الان درک می کنم ولی دیگه نمی خوام باهاش زندگی کنم ... خسته شدم ... هیچی ازش نمی خوام فقط ثمر رو بده من ...
    اون شب من کنار بخاری همین طور نشستم و برای ثمر لالایی گفتم و مرا ببوس رو خوندم , تا سپیده صبح دمید ... نماز خوندم ...

    از خونه رفتم بیرون ...
    قدم زدم ...
    قدم زدم ...
    و قدم زدم ... به مقصدی نامعلوم می رفتم ... دلم می خواست یک جایی گم بشم ... گاهی احمقانه دلم می خواست خودمو بندازم جلوی یک ماشین ...
    وقتی برگشتم خونه , مامان گفت : بدو , کجا رفتی ؟ رزیتا زنگ زد و گفت رضا رفته اون آپارتمان ... کارگر برده تمیز کنن ... برو اگر می خوای ثمر رو ببینی ... بدو ...
    نفهمیدم چطوری خودمو از در انداختم بیرون و با سرعت رفتم خونه ... زنگ زدم ... رزیتا فورا درو باز کرد ...
    ثمر پشت شیشه منتظرم بود و بالا و پایین می پرید ...
    طاقت نیاورد و اومد بیرون و سر پله به هم رسیدیم ...
    چنان رفتیم تو آغوش هم که انگار هرگز جداشدنی نبودیم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان