داستان دل ❤️
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
همین کع این حرف از دهنم در اومد , صدای فریاد دلخراش رضا به گوشم خورد ...
چنان نعره ای کشید که انگار سقف روی سرش خراب شده ...
از جا پریدم ... تنها فکری که می تونستم بکنم این بود که حادثه ای براش اتفاق افتاده ...
به ثمر گفتم : همین جا بشین ... از جات تکون نخور ...
و درو قفل کردم و همون طور بدون اینکه چیزی بپوشم , دویدم پایین ...
رضا میون کارتون ها و اثاث زیر زمین ایستاده بود و یک جعبه تو دستش بود ...
ای وای خدای من , حالا فکر کردم سقف رو سر من خراب شده ...
رضا در حالی که مثل بید می لرزید و از پریشونی صورتش معلوم بود که چقدر عصبانیه , جعبه ی یادگاری های عماد تو دستش بود و عاجز به من نگاه می کرد ...
من اون جعبه رو تو روزنامه پیچیده بودم و گذاشته بودم لای کتابام و مامان نمی دونست تو اون چیه و با خودش آورده بود و من اصلا اینو نمی دونستم ...
رضا عکس من و عماد رو تو دستش گرفته بود و می لرزید ...
در حالی که از شدت عصبانت , حالش دگرگون بود ؛ سرم داد زد : هرزه ی کثافت ... آشغال پست فطرت ...
تو که گفتی چیزی بینتون نبود ... این چیه ؟ پس چرا دستتو تو دستش گذاشتی و عکس گرفتی ؟ ...
گفتم : رضا جان به خدا عروسی بود ... باور کن عروس هم بود ....
گفت : پس تو از حرصت اونو قیچی کردی که تو بمونی و اون ( .... )
گفتم : به خدا نه ... ببین رضا , بذار برات توضیح بدم ... اول خودتو کنترل کن ... خواهش می کنم ...
اومد جلو ودستشو گرفت طرف من و گفت : گمشو از خونه ی من برو ... گمشو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت ...
گفتم : رضا جان تو رو خدا آروم باش , من برات توضیح می دم ...
گفت : این همه سال اینا رو گذاشتی اینجا که باهاش لاس بزنی ؟ ...
گفتم : به خدا , به جون ثمر , من اصلا خبر نداشتم که اینا اینجاست ...
چنگ زد گل های خشک شده تو جعبه رو تو دستش فشار داد و به من نشون داد و با غیظ در حالی که گریه اش گرفته بود , داد زد : بیچاره شدم ... خدااااااا , بدبخت شدم ... ای خدا ... ای خدا حالا چیکار کنم ؟ ...
رفتم جلو و گفتم : رضا جون التماست می کنم ... الهی قربونت برم , فدات بشم ... تو رو خدا صبر کن بذار برات توضیح بدم ...
دستشو بلند کرد و گفت: گمشو ... بهت گفتم برو زنیکه ی بی حیا ... خیانتکار ... من قسم خوردم دیگه دست روی تو دراز نکنم ... برو از خونه ی من بیرون کثافت هرزه , تا اونقدر نزدمت تا بمیری ...
تا اومدم حرف بزنم , می خواست جلوی دهنم رو بگیره .ولی چون غیظ داشت زد تو سر و صورتم ...
مرتب می زد و من خودمو نگه می داشتم و التماس می کردم ...
با لگد کوبید تو کمرم و منو هل داد به طرف در ولی من بازم برگشتم و اون با دو دست گلومو گرفت و به شدت فشار داد و فریاد زد : بهت می گم گمشو کثافت هرزه ... از اینجا برو وگرنه می کشمت ...
و بازومو گرفت و همین طور بکش بکش در کوچه رو باز کرد و منو با دمپایی و لباسِ راحتی از خونه انداخت بیرون ...
و درو محکم زد به هم ...
ناهید گلکار