خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۰۹:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش دوم




    وقتی جواب مثبت رو دیدیم , من و هانیه و باران با هم زار زار گریه کردیم ...
    دوباره دنیا روی سرم خراب شد ... دو راه داشت یا آشتی می کرد و یا خودش بچه رو بزرگ می کرد که خوب اونم مشکلاتی داشت ...
    اگر مهران می فهمید , دیگه دست بردار نبود ... ولی خودش گفت : می ندازمش ... من این بچه رو نمی خوام ... حتما هر طوری شده این کارو می کنم ... من بچه نمی خوام ...
    گفتم : ببین باران این بچه جون داره که باعث این حالت در تو شده ... نه , نمی شه تو این کارو بکنی ... بچه بزرگ شده که حالت تهوع داری ...
    این بچه جون داره , تو حق نداری بهش جون بدی و بعد ازش بگیری ... من خودم بزرگش می کنم ولی به تو اجازه نمی دم یک موجود زنده رو از بین ببری ...
    گفت : شما هم با این حرفاتون ... حالا که مثل قدیم نیست همه این کارو می کنن ... بیا ببین دخترا چیکار می کنن ... شما از دنیا بی خبری ...
    موجود زنده چیه ؟ آینده ی من در خطره ... کی دیگه تو این دنیا به این چیزا فکر می کنه ...
    گذشت اون زمان ... دیگه کسی خودشو فدای بچه نمی کنه ... اونم بچه ای که هنوز به دنیا نیومده ...
    از جام بلند شدم و گفتم : به خداوندی خدا کاری که تا حالا باهات نکردم , حالا می کنم ...
    می زنم تو دهنت و دیگه اسم تو رو نمیارم ... اگر زمان بگذره آدم باید انسانیت رو فراموش کنه ؟ ...
    آدم بودن به گذشت زمان بستگی داره ؟ انسان اومده تا تکامل پیدا کنه و ذاتشو از بدی ها دور کنه ، نه برای اینکه روز به روز تبدیل به حیوون بشه ...
    نسل ما خوبی رو می شناخت ؟ این برای ما ننگه یا برای شما که ارزش ها رو فراموش کردین ؟
    بله , ارزش های انسانی مهم ترین هدفمون بود و بهش افتخار می کنیم و فکر نمی کنم این چیزی باشه که نسل تو بخواد برای اون بهانه ی قدیمی بودن بیاره ...
    تو از خودت شروع کن و اجازه نده دامنت به خون یک بچه آلوده بشه که شاید خوشبختی تو در بودن اون بچه باشه ...
    بارانم ... عزیز دلم قوی باش و نذار مشکلات زندگی تو رو به گناه آلوده کنه ...
    من و همه ی خانواده همراه تو هستیم ... نترس ، دلیر باش و انسانیت رو فراموش نکن ... قول می دم بهت که خدا هم تو رو فراموش نمی کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۹:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش سوم



    با این حرف ها ی من باران آروم نشد ... به شدت غمگین بود و عصبی بود ... خوب حق هم داشت ...
    به علی مجید و مریم زنگ زدم تا شب بیان خونه ی ما تا با هم مشورت کنیم ...
    دادگاه طلاق تعیین شده بود و به مهران هم ابلاغ کرده بودن ولی هیچ خبری از اون نبود ...
    مریم می گفت : اگر چند بار نیاد می تونم غیابی طلاقشو بگیرم ...

    حالا تو این شرایط نمی دونستیم باید چیکار کنیم ....
    اون شب دور هم جمع شدیم و من گفتم که باران بارداره ...
    مجید محکم زد تو پیشونیش و گفت : تقصیر منه ... نتونستم کاری برای بچه های برادرم بکنم , تازه تو دردسر هم انداختمش ...
    کاش اون یکی خواستگارتو قبول می کردی ... منم الان اینقدر عذاب وجدان نداشتم ...
    گفتم : ببین مجید نه من و نه باران هرگز به ذهنمون خطور نکرده که تو مقصری ... این چه حرفیه ؟
    تو این کارو کردی چون فکر می کردی برای باران خوبه ... بد باران رو که نمی خواستی ... تازه مهران که آدم بدی نیست ...
    طفلک گرفتار مادربزرگ خودش شده ... شاید اونم اگر دختر بسازتری گیرش میومد حالا مشکلی نداشت ... دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن ...
    اما علی اعتقاد داشت که باید به مهران بگیم که بچه دار شده و باران هم گذشت کنه و برن سر زندگی خودشون ...
    ولی باران شدیدا مخالف بود و دلش نمی خواست مهران از بارداری اون خبردار بشه ...
    نزدیک عید بود ... من زنگ زدم و به مامان گفتم که عروسی عقب افتاده ...
    و اونم گفت که اومدنشو می ذاره موقع عروسی باران بیاد , شاید امیر هم کارش درست شد و اومد ...
    برای اینکه حال و هوای باران عوض بشه عید رو رفتیم باغ ... همه ی بچه ها هم اومدن ولی باران من دیگه مثل همیشه خوشحال و سرحال نبود و اگر مهدیه نبود نمی دونستم چطور از خلوت فکر و خیال درش بیارم ...
    اون سال باز ما مثل گذشته دور هم جمع شدیم و جای شوکت خانم و آقا کمال خالی بود ...

    و جای دل خوش میلاد و باران خالی تر ...
    میلاد هم کم از باران تو فکر نبود و حتی دو بار هم به شدت جلوی همه دعوا کردن و به هم فحش های بدی دادن که از تحمل من خارج بود و اگر علی نبود اونا رو جمع و جور کنه , معلوم نبود چی پیش میاد ...






    فصل هشتم : 



    دهم شهریور ماه بود باران که شکمش حسابی بالا اومده بود ... رفته بود دانشگاه تا امتحان بده و برگرده ... من تنها تو خونه نشسته بودم ...
    علی زنگ زد و گفت : می خوام بیام پول میوه ها و حساب باغ رو بیارم ...

    می دونستم که اون خورشت قیمه خیلی دوست داره ... براش درست کردم و منتظرش شدم ...
    حالا احساس می کردم بدون علی نمی تونم زندگی کنم ولی اینکه بتونم اونو به همسری قبول کنم هم برام غیرممکن بود ... با اینکه علی از اینکه هر چند وقت یک بار ابراز علاقه ای به من بکنه راضی بود و حرف دیگه ای به من نمی زد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۴/۱۳۹۶   ۰۹:۵۳
  • ۰۹:۵۲   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش چهارم




    اون روز احساس کردم دلم براش تنگ شده و از این که داشتم برای اون غذایی مخصوص درست می کردم , حس خوبی داشتم ...
    چطور می تونستم اون همه عشق و فداکاری اونو فراموش کنم ... عاشق واقعی اون بود ... بدون منت , بدون ریا , و بدون خودخواهی ...
    علی دوست داشت , عاشق بود و به چیز دیگه ای فکر نمی کرد ... و همین بود که عشق اون سرشار از پاکی و صفا بود ...
    من دوستش داشتم ... شاید نه شبیه اون ولی از نوعی که اون منو دوست داشت ...
    با خودم فکر می کردم اگر سعید تو زندگی من نیومده بود الان کجا بودم ؟ آیا می تونستم بازم علی رو داشته باشم ؟
    شاید این یک عشق افسانه ای بود و شباهتی به عشق های دنیایی نداشت ! می شنیدم که مردهایی به زن هاشون خیانت می کنن و یا حتی چند همسر اختیار می کنن ...
    پس علی فرشته ای بین همجنسان خودش بود و من از اینکه معشوق اون بودم احساس غرور کردم ...

    غرق در افکار خودم بودم که صدای زنگ در به صدا در اومد ...

    با شوق و ذوق رفتم درو باز کردم و مهران رو پشت در دیدم ...
    در حالی که سرشو به زور بلند کرده بود و خیلی لاغر شده بود , گفت : رعنا جون یک کاری برای من بکن ...
    خواهش می کنم باران رو به من برگردون ... شما بگو چیکار کنم ...
    گفتم : بیا تو ...

    و درو بستم ...

    همون جا بلاتکلیف جلوی در ایستاده بود ...
    گفتم : مهران جان بیا بشین ... باران نیست رفته امتحان بده ...

    نشست ... یک چایی براش ریختم و گفتم : واقعا مادربزرگت اعتماد به نفس تو رو ازت گرفته ...
    زن تو رو من به تو برگردونم ؟ ... یادته اولش که حتی من مخالف بودم چطور اومدی و دل اونو بردی ؟ حالا چی شده که نمی تونی ؟
    نزدیک هفت ماهه از زنت خبر نداری ... اگر این توان رو در تو سراغ نداشتم ازت گله هم نمی کردم ...
    ولی من دیدم که اگر بخوای می تونی ولی انگار نخواستی ...
    گفت : شما مادربزرگ منو نمی شناسی ... راستش اون شب که از اینجا رفتم , با من دعوا کرد و جمله ای گفت که منو ترسوند ... چون می دونستم از دستش برمیاد ...
    گفت : باران که بالاخره با تو عروسی می کنه , اون وقته که تلافی کاراشو سرش در میارم ...
    راستش ترسیدم  ... خیلی فکر کردم ... دلم نمی خواد باران رو تو همچین موقعیتی قرار بدم چون من عاشقم ...
    حیف باران بود که تو این منجلابی بیفته که من و خواهرام دست و پا زدیم ... شاید بهتر بود من اصلا از اول فکر زن گرفتن رو نمی کردم ولی همون شب اول عاشق باران شدم ...
    صبر کردم تا اوضاع بهتر بشه ولی اون زن کینه ای تر از این حرفاست ... الان که به خون باران تشنه شده و میگه باید طلاقش بدی ... باور کنین روز و شبم رو نمی فهمم ... شما بگو چیکار کنم ؟
    صدای زنگ در اومد ... از جاش پرید ...
    گفتم : نترس عمو علی اومده ... بذار اونم بیاد ببینم چیکار باید بکنیم ...
    گفت : پس بذارین من درو باز کنم ...

    صدای چرخیدن کلید توی قفل به من فهموند که باران پشت دره ولی جلوی مهران رو نگرفتم ...
    به محض اینکه درو باز کرد و چشمش به باران افتاد , داد زد : تو حامله ای ؟ خاک بر سر من ...

    و در یک چشم بر هم زدن اونو در آغوش کشید و محکم تو بغلش نگه داشت ...
    چشم های هر سه ما خیس اشک بود ... چیکار می تونستم بکنم ؟ ... باران از مهران بچه دار شده بود و در عین حال همدیگر رو دوست داشتن .....




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هفتاد و نهم

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش اول




    اما باران خیلی از مهران کینه به دل گرفته بود ... با وجود اینکه بغلش کرد و احساساتشو نشون داد ولی وقتی به خودش اومد , نتونست به اون روی خوش نشون بده ...
    خیلی زود ازش جدا شد و صورتش که از اشک خیس بود پاک کرد و کمی عقب عقب رفت و گفت : تا حالا کجا بودی ؟ برای چی اومدی ؟ که دوباره زندگی منو خراب کنی و بری ؟
    تو همون برو پیش مادربزرگت ... ببین اون چی می خواد , به من کاری نداشته باش ...
    مهران گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن ... تو جون و عمر منی ... خودت ازم خواستی که دیگه نیام , مگه یادت نیست منو تو خونه راه ندادی ؟ چیکار می کردم ؟ تو بگو مادربزرگمو چیکار کنم ؟ بندازمش دور ؟ تو بگو چطوری ؟ ولی هر کاری الان تو بگی می کنم , حتی اگر بگی از همین حالا دیگه نمی رم پیشش ... خوبه ؟ ...
    باران ما داریم بچه دار می شیم , دیگه نمی تونیم از هم جدا باشیم ... مامان بزرگ هم اینو درک می کنه ... قول می دم همین امروز می رم و یک خونه می گیرم ... تو اصلا به هیچ چیزی فکر نکن قربونت برم ...
    هر کاری تو گفتی می کنم که اصلا مامان بزرگ رو نبینی .. خوبه ؟
    باران با سرعت رفت تو اتاقش و درو زد به هم ولی مهران هم پشت سرش بود و دوباره درو باز کرد و رفت تو اتاق ...
    صدایی نمی شنیدم ...

    سکوت اون ها نشون می داد که اوضاع داره روبراه میشه ..

    صدای زنگ در اومد , با عجله درو باز کردم و منتظر آسانسور شدم ...
    علی اومد بیرون و با تعجب پرسید : چی شده رعنا تو دم در وایستادی ؟ اتفاقی افتاده ؟
    گفتم : آره , امروز روز به خصوصیه ... خیلی اتفاق های تازه افتاده ... بیا تا برات بگم ...
    گفت : بگو که طاقت ندارم ...
    گفتم : تو طاقت نداری ؟ تو که کوه صبر و بردباری هستی ... مهران اومده ...
    با حیرت پرسید : کو ؟ کجاست ؟ باران اونو دید ؟ چیکار کرد ؟
    گفتم: آره , الان با هم تو اتاق حرف می زنن ...
    گفت : رعنا خیلی خوب شد ... ولی مهران می خواد حالا چیکار کنه ؟
    فهمید باران بارداره چیکار کرد ؟ این بار من اجازه نمی دم باران اذیت بشه ... باید مطابق خواسته ی باران رفتار کنه ... من دیگه ساکت نمی مونم تا مهران هر کاری دلش خواست بکنه ...

    مکثی کرد و گفت : رعنا بوی خورشت قیمه میاد ... درست فهمیدم ؟
    گفتم : بیا شکمو ... آره , برات قیمه درست کردم ... می دونستم حتما مدتیه نخوردی , دلت خواسته ...
    نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد و گفت : فدای اون دست هات بشم که برای من قیمه درست کرده ...
    حالا دارم تو عرش سیر می کنم ... نمی دونی چقدر خوشحالم ...
    گفتم : اونقدر شکمو هستی که میشه با یک غذا تو رو گول زد ... باران هم که به کلی یادت رفت ...
    خندید و گفت : ای بابا تو که با پیغام هم می تونی منو گول بزنی ... این که دیگه برای من خیلی زیاده ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش دوم




    من و علی ناهار خوردیم ، حرف زدیم ، به حساب و کتاب باغ رسیدگی کردیم ولی باران و مهران از اتاق بیرون نیومدن ...
    پولی که اون سال از میوه های باغ بدست اومده بود , مبلغ قابل توجهی بود و علی خیلی خوشحال بود ...
    و منم همینطور بدون اینکه کاری کرده باشم , این همه پول نصیبم شده بود که می تونستم هم مقداری برای مامانم بفرستم و هم بقیه وسایل باران و سیسمونی اونو تهیه کنم ...
    ولی هنوز از باران و مهران خبری نبود و من و علی منتظر نشستیم ...
    چشم نگران من به در اتاق بود ... با اینکه حدس می زنم که باید آشتی کرده باشن ولی بازم برای آینده ی باران و برخورد مادربزرگ مهران دلواپس بودم ... تا اینکه بعد از دو ساعت اومدن ...
    صورت هر دو از هم باز شده بود و وقتی آثار رضایت رو تو چهره ی بچه ام دیدم , کمی آروم شدم ...
    مهران یک آپارتمان نزدیک مامان بزرگش اجاره کرد ...
    اون به زحمت تونسته بود رضایت اونو بگیره و بهانه ای خوبی هم داشت که اونم بچه بود ... در حالی که من احتمال می دادم که مشکلات زیادی بعدا به وجود خواهد اومد ...
    و حالا من بیست و چهار ساعته تلاش می کردم تا خونه ی اونو درست کنم تا بچه ی باران تو خونه ی خودش به دنیا بیاد ... هانیه هم خیلی به من کمک می کرد و بالاخره سوم مهر ماه , باران با یک جشن خانوادگی که دو تا خواهر مهران هم بودن , رفت سر خونه و زندگی خودش و من تنها شدم ...
    دوم آبان باران دختری به دنیا آورد و اسمشو غزل گذاشتیم ...
    دختر ناز و قشنگی که منو یاد خود باران می نداخت ...
    بیست روز هم باران و مهران خونه ی من بودن تا کمی بچه جون بگیره ... از صبح تا شب به اونا رسیدگی می کردم و هر شب هم مهمون داشتم و خیلی خسته شده بود ...
    تا یک روز که علی اومده بود خونه ی ما , مهران از باران خواست که دیگه با هم برن خونه ی خودشون ...
    کمک کردیم تا وسایل بچه رو جمع کنن و در میون نارضایتی من رفتن ...
    حالا جای خالی غزل هم برای من غیرقابل تحمل می شد ...
    وقتی اونا رفتن و درو بستن , دیدم علی لباس پوشیده و با عجله گفت : رعنا زود حاضر شو با من بیا ... می خوام تو رو ببرم جایی ...
    گفتم : علی به خدا خسته ام ... اصلا حوصله ندارم ... دیگه بچه ها رفتن و می خوام استراحت کنم ...
    گفت : راه نداره ... جایی که می خوام ببرمت خیلی واجبه ... وقتی برگشتیم , استراحت کن ...
    به ناچار حاضر شدم و با هم راه افتادیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش سوم



    سکوت کرده بود ... حرف نمی زد و همین طور رانندگی می کرد ...
    گفتم : حداقل به من بگو کجا داری می ریم ... من نباید بدونم ؟ ...
    گفت : از الان اختیار تو دست منه ... رعنا اسیر من شده و نمی تونه از دستم فرار کنه ... نمی دونی چه احساس خوبیه ... الان من در مقابل تو احساس قدرت می کنم رعنا خانم ...
    گفتم : ای بابا توام دلتو به همین چیزا خوش کن ... بگو کجا منو به اسارت می بری ؟
    گفت : به من اطمینان نداری ؟
    گفتم : چرا ... به خدا قسم از همه ی دنیا بیشتر به تو اعتماد دارم ...
    گفت : پس تسلیم شو ...
    گفتم : در مقابل چی ؟
    گفت : خواست من ... بیا زن من بشو با هم زندگی کنیم ...
    گفتم : وای از دست تو ... علی اعتمادم رو سلب کردی ...

    خنده ی بلندی کرد و گفت : هان چی میگی ؟ هنوز حاضر نیستی ؟ هنوز یک گوشه ی دلت جا ندارم ؟
    گفتم : والله چی بگم ... من یک زن چهل و هشت ساله شدم و تو از پنجاه زدی بالا ... پیر شدیم دیگه ... آخه این چه حرفیه به من می زنی ... معلومه که بهت علاقه ی زیادی دارم ولی از ما گذشت ... من باید به فکر بچه هام باشم ...
    گفت : رعنا تو رو خدا این حرف رو نزن ... من اگر هشتاد سالتم بشه , همین طور مشتاق تو می مونم ...
    دیدم رفت تو جاده ی کرج و با سرعت داره می ره ... گفتم : چیکار می کنی ؟ کجا می ری ؟
    گفت : ساکت ... حرف نباشه ... بسه دیگه هرچی حرف , حرف تو بود پیرزن ...
    یکم که رفت , از بس خسته بودم خوابم برد و وقتی ماشین ایستاد بیدار شدم ...

    جلوی یکی از رستوان های جاده ی چالوس نگه داشته بود ...
    علی گفت : بیدار شدی خانمی ؟
    ای خدا من باید چیکار می کردم ؟ اولین چیزی که یادم اومد , شبی بود که سعید من و بچه ها رو آورده بود جاده ی چالوس ...
    من هنوز روح و روانم پیش سعید بود و حضور اونو حس می کردم ... شاید همین حس باعث می شد نتونم به علی به چشم دیگه ای نگاه کنم ...
    وقتی پیاده شدیم هوا سرد بود و من از خواب بیدار شده بودم , لرز شدیدی به بدنم افتاد ...
    علی فورا کت خودشو انداخت روی شونه های من ...
    راستش دلم می خواست گریه کنم ... اصلا خوشحال نبودم ... و برای اولین بار تن به کاری می دادم که راضی به اون نبودم ...
    اون شب علی تمام تلاش خودشو می کرد که به من خوش بگذره ... و منم وانمود می کردم از کاری که اون کرده خوشحالم ... ولی از اونجایی که هرگز نمی تونستم تظاهر به کاری بکنم , اون متوجه بود و به روی خودش نمی آورد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش چهارم



    وقتی برگشتیم از خودم بدم اومده بود ... از این تظاهر ، از اینکه داشتم علی رو امیدوار می کردم ... از اینکه نمی تونستم دیگه ازش جدا بشم و دوست داشتم تو زندگی من باشه , حال خوبی نداشتم ...
    دلم نمی خواست اسیر کسی باشم ... شاید خاطره ی اون عشق آتشین نسبت به سعید و اون همه فراق و ناراحتی اثری روی ذهن من گذاشته بود که نمی خواستم دوباره درگیر این احساس بشم ... می خواستم فقط دغدغه ی بچه هام رو داشته باشم و بس ...
    از فردا باز سعی کردم از علی دوری کنم و کمتر خودمو وابسته ی اون کنم ...
    یک روز باران با وحشت زنگ زد و گفت : رعنا جون کمکم کن ... مامان بزرگ می خواد بیاد اینجا و غزل و منو ببینه ... چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : راستش باران جان من که اصلا حوصله ندارم ... زنگ بزن به هانیه ببین اگر می تونه بیاد پیش تو ... می ترسم نتونم جلوی زبونمو نگه دارم و باز کار خراب بشه ...
    گفت : الان مهران خونه ی اوناست , داره با مهران میاد ... تا هانیه خودشو برسونه , اون دیگه رسیده ...
    گفتم : تو جلوی زبونت رو بگیر و ظاهرا خوب باش ... نذار مشکلی پیش بیاد ...
    گوشی رو قطع کرد ...
    من دلم شور می زد و می ترسیدم مامان بزرگ همون طور که به مهران گفته بود , تلافی دربیاره و به قول خودش خدمت باران رو برسه ... ولی اصلا صلاح نبود من اونجا باشم ...
    یک ساعت بعد باران زنگ زد و با گریه ی شدید گفت : رعنا جون ... ( قلبم فرو ریخت و اون در حالی که گریه می کرد ) ادامه داد که : مامان بزرگ فوت کرد ... باورت می شه رعنا جون ؟ مُرده ...
    نمی تونم باور کنم ...
    گفتم : وای خدای من ... چرا ؟ یک دفعه چی شد ؟

    گفت : درست نمی دونم ... مهران رفته بود دنبالش ... داشته حاضر می شده بیاد اینجا ... رعنا جون افتاده زمین و تموم کرده ... همین قدر مهران به من گفت ...
    گفتم : ای داد بیداد ...خیلی خوب تو خودتو ناراحت نکن بچه شیر میدی ...

    آروم باش من الان میام پیشت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتادم

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش اول




    اول مهر ماه سال هشتاد و هفت بود ... حالا تنها زندگی می کردم ...
    تابستون ها با بچه ها می رفتیم لواسون ... هنوزم برای من فصل بهار و شکوفه هاش و تابستون ها جمع کردن میوه و پاییز برگریزانش و زمستون برف هایی که روی درخت های باغ می نشست , دل انگیز بود ...
    و هنوزم با علی یک رابطه ی خواهر و برادری داشتیم که همون برامون آرام بخش بود ...
    نمی دونستم تو دل علی چی می گذره ولی اون برای من موجودی مقدس و قابل احترام شده بود ... اونم همین طور به من احترام می گذاشت ...
    اون روز صبح زود از خواب بیدار شدم تا همراه باران و غزل برم مدرسه ... اون می خواست بره کلاس اول و خیلی دوست داشت منم همراهشون باشم ...
    یاد روزی افتادم که خود باران می رفت کلاس اول ... اونم دلش می خواست اون روز پدرش همراهش باشه و کلی گریه کرد و می گفت تا بابا سعید نیاد من درس نمی خونم ....
    اون روزها برای باران روزهای سختی بود و هر چی براش توضیح می دادیم که پدرت رفته پیش خدا , بازم منتظر و چشم براه بود و امید داشت که روزی دوباره پدرش اونو در آغوش بگیره ...
    همیشه با یک بغض و چشم های اشک آلود به در خیر می شد و حرف نمی زد ... و اون روز من که یاد احساس باران در اون زمان افتاده بودم , با ذوق و شوق می خواستم همراه غزل باشم ...
    جلوی در مدرسه منتظر من بودن ...
    تا از ماشین پیاده شدم , به طرفم دوید و خودشو انداخت تو بغل من ... دست منو می کشید و می گفت : تو بیا تا معلم منو ببینی ...
    مهران و باران رو قبول نداشت و دلش می خواست منو به معلمش نشون بده ...
    اون روز بعد از اینکه غزل رو به مدرسه سپردیم , من برگشتم خونه ...
    تو آسانسور , مصطفی رو دیدم ... با همون ادب خاص خودش سلام کرد و گفت : رعنا خانم مامانم اینا فردا میان , شما هم تشریف بیارین ...
    گفتم : چشم , حتما دیدن حاج خانم میام ...

    و ازش خداحافظی کردم ...
    نزدیک غروب بود که یکی زنگِ در خونه رو زد ...
    داشتم وضو می گرفتم که برای نماز مغرب آماده بشم ... چون بی موقع بود لباس پوشیدم و درو باز کردم ...
    مصطفی بود ... اخم هاش تو هم بود و انگار داشت درد می مرد ...
    گفتم : خدا بد نده ... چی شده آقا مصطفی ؟
     گفت : شما گلپوره دارین ؟
     گفتم : چی ؟؟ نمی دونم چیه ... برای چی می خوای ؟ چی شدی ؟
    گفت : مسموم شدم ... مامانم میگه باید گلپوره بخورم ولی پیدا نکردم ... گفتم شاید شما داشته باشین ...
    گفتم : والله من اسمشو هم تا حالا نشنیدم ... بیا من می برمت دکتر ... سرم می زنی زود خوب میشی ...
    گفت : نه دکتر لازم نیست , خودم خوب می شم ... اگر دیدم حالم بده خودم می تونم برم ...
    گفتم : پس بیا تو من یکم نعناع دم کنم ... خیلی برات خوبه ...

    گفت : آخ ... آخ ... ( و از درد خم شد و صورتش خیس عرق شد ) مزاحم نمی شم ... حالم خیلی بده رعنا خانم ...
    گفتم : بیا تو دیگه ... چرا وایستادی ؟

    ولی تا کفششو در آورد و من درو بستم , همون جا بالا آورد و خودشو رسوند به دستشویی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش دوم




    با صدای بلند عق می زد و نمی تونست خودشو کنترل کنه ...
    فورا حاضر شدم و بهش گفتم : بریم دکتر ... دیگه حرف نباشه ...
    اونقدر حالش بد بود که نمی تونست سر پا بایسته ...
    فورا ماشین رو آوردم جلوی در و اونو رسوندم به اولین کلینیک ...
    حالا من داشتم مصطفی رو می خوابوندم برای اینکه دکتر اونو ببینه ... فیش می گرفتم و قبض پرداخت می کردم و مدام موبایلم زنگ می خورد ...
    بچه ها و علی که همیشه منو چک می کردن , پشت سر هم زنگ می زدن و می پرسیدن کجایی ؟ ...
    منم دستم بند بود و می گفتم : بابا حالم خوبه , بیرونم ...
    میلاد می گفت:  رعنا جون مشکوک می زنی ... بگو کجایی خیال ما راحت بشه ...
    گفتم : بچه جان وقتی دارم با تلفن باهات حرف می زنم یعنی خیالت راحت باشه ... به باران و هانیه و علی هم زنگ بزن بگو آقا مصطفی همسایه ی بالایی ما مسموم شده آوردمش دکتر ... خوبه حالا ؟ برو دیگه زنگ نزن کار دارم ...

    و بعد تلفن رو خاموش کردم و گذاشتم تو کیفم ...
    مصطفی , پسر خیلی آقا و باشخصیتی بود , برای همین همش معذب می شد ...

    همین طور که سرم به دستش وصل می کردن , به من می گفت : تو رو خدا رعنا خانم شما برو خونه ... من خودم برمی گردم ...
    داد زدم سرش که : دیگه تعارف نکن ... خسته شدم اینقدر تو معذب بودی ... اصلا تو فکر کن میلاد منی ... خوبه ؟ پس بدون حرف بخواب تا سرمت تموم بشه ...
    اونجا موندم تا سرم مصطفی تموم شد و حالش کمی بهتر شد و با خودم آوردمش خونه ...
    اون اصرار داشت که با همون حال بیاد و خونه رو تمیز کنه ... اجازه ندادم و گفتم : تو برو بخواب من میام بهت سر می زنم ...
    ولی اون زیر بار نرفت و گفت : به خدا تا تمیز نکنم نمی رم .....
    اول یک دسته روزنامه بهش دادم ... خودمم رفتم براش کته با هویج درست کنم ...
    مصطفی تا همه چیز رو تمیز و مرتب نکرد , نرفت ...
    بعدم با هزار بار عذرخواهی و شرمندگی از اونجا رفت ... 
    غذا که آماده شد , با یک ظرف ماست بردم بالا .. . در زدم ... درو باز کرد ...
    چشمش به سینی که افتاد گفت : آخه چرا خجالتم می دین ؟
    گفتم : بگیر و فورا بخور که حالت رو بهتر می کنه ... الان چطوری ؟
    گفت : ببخشید رعنا خانم من همیشه مدیون شما میشم ... خونتون رو هم که گند زدم ... الان داشتم به مامانم می گفتم خیلی بد شد ...
    گفتم : اصلا نمی دونم تو چرا اینقدر معذب هستی ... خوب همسایه ایم باید همین طور باشه ... تو واقعا مثل پسر منی ... دیگه نبینم از این حرفا بزنی ... بهت گفتم به خدا فکر می کنم میلاد خودم هستی ...

    گفت : پسرتون رو تا حالا ندیدم ...
    گفتم : میره سر کار , برای همین کم میاد تهران ... این بار اومد شما رو هم میگم بیاین دور هم باشین ...
    تنها نمون اینجا ... خلاصه روی ما حساب کن پسرم ...

    و بر گشتم پایین ...
    که دیدم علی سراسیمه جلوی در آسانسور ایستاده و می خواست برگرده پایین ...
    منو که دید وحشت زده داد زد : کجا بودی ؟
    چرا تلفنت رو جواب نمی دی ؟ آخه چرا این کارو با من می کنی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش سوم




    گفتم : تو کیفم بود خوب ... حالا مگه چی شده از لواسون بلند شدی این همه راه رو اومدی ببینی من کجام ؟ خجالت بکش علی ... چرا اینقدر خودتو ناراحت می کنی ؟
    مگه میلاد بهت نگفته بود کجا رفته بودم ؟

    دستشو گذاشت رو پیشونیش و نزدیک بود گریه بیفته ... گفت : نه بابا هر چی زنگ می زدم به خونه , به موبایلت جواب نمی دادی ... ترسیدم ... نمی خواستم به بچه ها مخصوصا میلاد خبر بدم ...
    اون به من زنگ زد ولی من جواب ندادم ... ترسیدم بفهمه من چقدر برای تو نگرانم ...
    حالا کجا بودی ؟
    کلید انداختم و رفتم تو خونه و گفتم : واقعا که شورشو درآوردین همتون ... از دست این موبایل ... قبلا هر کجا می خواستم می رفتم , حالا لحظه به لحظه آدمو کنترل می کنین ... بسه دیگه ...
    گفت : تو توی این خونه تنهایی ... یک وقت پات سر می خوره یا بلایی سرت بیاد , می خوای چیکار کنی ؟ خواهش می کنم دیگه گوشیتو خاموش نکن ... حالا کجا بودی ؟ رفته بودی بالا چیکار کنی ؟
    گفتم : اون موقع که زنگ زدی من تو کلینیک بودم ... برای خودم نه , برای آقا مصطفی ... این همسایمون هست ... از مشهد اومده اینجا دانشجوئه ... دلش درد می کرد و مسموم شده بود ... بردمش کلینیک ...
    از بس هانیه و باران و میلاد زنگ زدن , خاموشش کردم ... یادم رفت روشن کنم ...
    می دونستم توام زنگ می زنی برای همین به میلاد توضیح دادم و گفتم : به همه بگه ... والله اگر گوشیم روشن بود , باید ده بار برای همه تکرار می کردم ... خوب کار داشتم ...
    کمی بعد مصطفی اومد تا سینی غذا رو برگردونه ...
    ازش گرفتم و اونو به علی معرفی کردم و پرسیدم : اون چی بود از من می خواستی تا حالا نشنیده بودم ؟ ...

    گفت : گلپوره یک داروی گیاهیه ... خیلی تلخ و بدمزه است ولی معجزه می کنه ... مامانم میگه برای هر دردی خوبه , مخصوصا مسمومیت ... ما که با همین گلپوره بزرگ شدیم ...
    علی گفت : منم شنیدم ... رعنا یکم بگیر تو خونه داشته باشیم ...
    اون روز مصطفی رفت ولی از اون به بعد من مورد محبت و لطف خانواده ی اون قرار گرفتم ...
    کار مهمی نکرده بودم ولی حاج خانم و حاج آقا و حتی خواهرای مصطفی وقتی میومدن , منو با سوغاتی هاشون و رفتار محبت آمیزشون شرمنده می کردن ...

    و انگار اون کاری که من کرده بودم , هرگز نمی خواست جبران بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش چهارم




    بعدا من مصطفی رو با میلاد و حمید آشنا کردم و هر بار بچه ها دور هم جمع می شدن , یک پای قضیه مصطفی بود ...
    خودش هم هر وقت کاری از دستش برمیومد برای من انجام می داد و دیگه حالا من شرمنده ی اون و خانواده اش می شدم ...
    تا بالاخره طوری شده بود که کاملا با هم دوست شده بودیم و به خاطر رفتار مودبانه ی اون , همه ی خانواده ی من دوستش داشتن مخصوصا میلاد که تا اون زمان دوست جدی و ثابتی نداشت ...
    با مصطفی دوست و صمیمی شده بودن و اغلب با هم تلفنی حرف می زدن ...




    خرداد هشتاد و هشت ...


    همون طور غمگین و آشفته روی مبل خوابم برده بود ...
    صبح وقتی از خواب بیدار شدم و یادم افتاد چه اتفاقی افتاده , هراسون لباس پوشیدم و رفتم در خونه ی حاجی ولی همه رفته بودن مشهد و کسی نبود ...

    غمگین و پریشون به خونه برگشتم ... جای خالی مصطفی رو نمی تونستم تحمل کنم ...
    باز از پنجره نگاه کردم ... خیابون خلوت شده بود ...
    بعد شنیدم که مصطفی تنها قربانی این اتفاقات نبوده ...
    زیر لب گفتم : نمی دونم ... من نمی فهمم چرا و برای چی این حوادث اتفاق افتاده ... کی در مقابل کی ایستاده ؟
    ما مردم یک وطن هستیم ... با شرایط هم زندگی می کنیم ... انگار عضو یک خانواده ایم ... چرا خشونت و قهر ؟ چرا بین ما استدلال وجود نداره ؟ علتش چیه ؟
    من می خوام اینو بدونم ... فقط به عنوان یک آدم معمولی می خوام بدونم چه حقی دارم ! ... چرا ما نمی تونیم حتی یک نظر در مورد زندگی خودمون بدیم ؟ کی درست میگه ؟ و چه کسی اشتباه می کنه ؟
    تو این فکرا بودم و این اینکه ماجرای مصطفی رو چطوری به میلاد بگم که موبایلم زنگ خورد ...
    گوشی رو که برداشتم , سوسن بود ...
    با گریه گفت : رعنا جون کمک کن , میلاد رو گرفتن ...
    گفتم : چی گفتی ؟ برای چی چیکار کرده ؟
    گفت : نمی دونم ... به خدا میلاد کار به کار کسی نداشت ... ولی دوستش زنگ زد و گفت میلاد رو گرفتن ...
    گفتم : کی گرفتنش ؟
    گفت : از دیشب ...

    پرسیدم : چرا به من نگفتی ؟

    گفت : فکر نمی کردم موضوع مهمی باشه ... بابام دنبال کارش بود خیلی گشت تا پیداش کرد ولی هنوز آزاد نشده ...
    گفتم : باشه الان میام ...






    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش پنجم



    تو اون شرایط بد نمی تونستم رانندگی کنم ... زنگ زدم علی و جریان رو بهش گفتم ...
    بعدم به مجید و باران خبر دادم ...

    باران گفت : صبر کنین من و مهران الان میایم ... بذارین زنگ بزنم بیمارستان ...
    گفتم : نمی تونم صبر کنم .... عمو علی داره میاد , با اون می رم ... به شما خبر می دم ...
    بالاخره علی رسید ... من پایین منتظرش بودم ... بلافاصله سوار شدم و راه افتادیم ...
    علی گفت : نگران نباش , میلاد بچه ای نیست که برای خودش دردسر درست کنه ...
    ولی من تمام طول راه تا رشت از اضطراب مُردم و زنده شدم ...
    شاید ده بار به سوسن زنگ زدم و هر دو با هم گریه کردیم ...
    علی با سرعت می روند و من بازم دلم می خواست اون تندتر بره ...
    و مرتب می گفتم : وای بچه ام ... میلادم ... اگر ولش نکنن , چه خاکی به سرم بریزم ؟ ...
    بعد از ظهر رسیدیم رشت ...

    آقای دارابی خونه ی میلاد بود ... از در که وارد شدم , امیرعلی خودشو رسوند به من و پرید بغلم که » مامانی بابام رو گرفتن , کردن تو زندان ...
    گفتم : نه عزیزم یکم دیگه میاد ... نگران نباش ...
    سوسن هم مثل ابر بهار گریه می کرد ...
    آقای دارابی گفت : نترسین میلاد کاری نکرده ... تو شلوغی داشته میومده خونه , یک مامور می خواسته مردم رو متفرق کنه ولی میلاد یواش راه می رفته , اونم محکم می زنه تو پشت میلاد ...
    میلاد عصبانی میشه و اعتراض می کنه .. اونم با بقیه می گیرن و می برن ولی چون سر و صدا می کرده , اونجا خیلی می زننش ... ولی همه می دونن که اون کاری نکرده ... حالا نگهش داشتن تنبیه بشه ولی آزادش می کنن ...
    گفتم : الهی من بمیرم ... کجاش زدن ؟ الان چطوره ؟ شما اونو دیدین ؟ می تونین کاری بکنین من امشب اونو ببینم ؟
    گفت : بله , بیاین بریم ... اونجا آشنا دارم ...
    امیرعلی دنبال ما راه افتاد و التماس می کرد : منو ببرین پیش بابام ...
    بهش گفتم : به من اعتماد داری ؟
    گفت : آره , دارم ...
    گفتم : برو درس بخون تا من برگردم و بابای تو رو هم به زودی میارم ... قول ...
    گفت : مامانی تو رو خدا زود بیا ... منو تنها نذار ...
    بغض گلومو گرفته بود ... با آقای دارابی رفتیم ...
    پشت در بازداشتگاهی که میلاد اونجا بود , عده ی زیادی جمع شده بودن و کسی رو راه نمی دادن ...
    آقای دارابی رفت جلو و حرف زد و کمی بعد ما رو صدا کردن ... از میون ازدحام جمعیت خودمون رو به در آهنی بزرگی رسوندیم ولی اجازه نمی دادن که علی هم با ما بیاد که آقای دارابی گفت : من نمیام , ایشون به جای من برن تو ...
    وارد شدم ... یک حیاط کوچیک بود با یک ساختمون قدیمی با چندین اتاق ...
    یک مامور جلوی در موبایل ما رو گرفت و جیب های علی و کیف منو گشت و گذاشت بریم تو ...

    و بعد به ما گفتن تو این اتاق منتظر باشیم ....
    دلم داشت می ترکید ... فکر این که میلاد تو دردسر بیفته و آزاد نشه , دیوونه ام می کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش ششم




    مدتی تو اتاق افسر آگاهی نشستیم تا میلاد بیاد ...
    رو کردم به اون افسر و گفتم : ببخشید جناب من متوجه نمیشم چرا این بچه رو گرفتین ؟ ...
    گفت : چیزی نیست خواهر ... پسر شما کاری نکرده ولی باید بره دادگاه ... فردا احتمالا آزاد میشه ...
    یکم خیالم راحت شد ... تا میلاد اومد ...

    چشمش به من که افتاد خنده ی تلخی کرد و گفت : مخصوصا گفتم منو بگیرن که شما بیای اینجا ...
    گفتم : عزیز دلم , میلادم , چیکار کردی ؟ به من بگو ...

    گفت : به جون خودت قسم , به جون امیرم هیچ کار... از شرکت اومده بودم بیرون , تو شلوغی بودم مرتیکه منو زد ...
    خوب برای چی ؟ چه حقی داشت منو بزنه ؟ ...
    پریدم بهش , اونم مامور بود و دستور داد منو بگیرن انداختن تو ماشین و اونجا دوباره منو زد ...
    منم باهاش گلاویز شدم ... همین ... حالا به من میگه سر دسته ی شورشی ها ...

    ولی من می تونم ثابت کنم از صبح اداره بودم و تازه اومده بودم بیرون ...
    خودشون تحقیق می کنن و متوجه میشن کاری نکردم ... ممکنه برای زدن مامور یک گوشمالی ما رو بدن ...
    امروز بازجویی کردن ... ازم پرسیدن ماهواره داری ؟ راستشو گفتم تا بدونن من اهل دروغ و دونگ نیستم ... گفتم داریم ولی ازش خوب استفاده می کنیم ...
    گفتم : آخه مادرم نمی شه که همیشه حقیقت رو گفت ... نباید می گفتی ... الان برات دردسر نشه ؟
    گفت : نه بابا , قاضی مرد خیلی خوبی بود ...
    خودشم با اون که من رای داده بودم , موافق بود ... ازم با مهربونی پرسید منم راستشو گفتم ... آدم خوبی بود ...
    علی پرسید : حالا بهتون چی گفتن ؟
    گفت : فردا قراره بریم دادگاه , اونجا حکم معلوم میشه ... قاضی می گفت نهایتش دو ماه حبس تعزیری برات می نویسم ...
    وقتی برگشتیم خونه , سوسن و امیرعلی داغون بودن ...
    مثل اینکه مامورها اومده بودن دستگاه ماهواره رو صورت جلسه کرده بودن و با خودشون برده بودن ...
    علی خیلی نگران شده بود ... اون می گفت ممکنه همین براش دردسر بشه ...
    آقای دارابی گفت : نه بابا ... الان تو خونه ی همه ی مردم یکی هست ... مگه میشه ؟ نه , موضوع سر چیز دیگه ایه که میلاد تو اون کار دخالت نداره ... تازه من آشنا دارم و سفارش کردم ... فردا تموم میشه ...
    چند لحظه بعد باران و مهران اومدن ... خوشبختانه سر امیرعلی به بازی با غزل گرم شد که بیشتر عذاب نکشه ...
    پشت سرش هم مجید و مریم رسیدن و نزدیک چهار صبح هم حمید و هانیه و آرش اومدن ...
    همه خسته بودن و یک بالش گذاشتن و خوابیدن و من زانوی غم تو بغل گرفته بودم و از استرس به خودم می پیچیدم ...

    دیگه توان نداشتم ... به اندازه ی کافی از زندگی کشیده بودم ... نمی تونستم میلاد رو بی گناه پشت میله های زندان ببینم ...
    صبح همه با هم رفتیم دادگاه ... کسی رو تو اتاق راه ندادن و میلاد محاکمه شد ...

    و رای دادگاه این بود ... به خاطر اغتشاش و برهم زدن نظم جامعه به یک سال حبس تعلیقی محکوم میشه و برای داشتن ماهواره به دویست تومن جزای نقدی و برای زدن مامور به سه ماه حبس محکوم میشه ولی چون سه تا اتهام داره حکم حبس تعلیقی لغو میشه و باید بره زندان ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش هفتم




    با شنیدن این حرف , عقب عقب رفتم و خوردم به دیوار ...
    شوکه شده بودم ... باورم نمی شد که میلاد به این شکل مسخره باید یک سال بره زندان ...
    مجید فورا گفت : نگران نباشین ... همین الان تجدید نظر می دیم , نمی ذارم بره زندان ... من آشنا دارم , آقای دارابی آشنا داره ... نترسین ...
    مگه من مرده باشم میلاد رو زندانی کنن ...
    میلاد رو که رنگ به صورت نداشت و لب هاش می لرزید , از دادگاه آوردن بیرون ... در حالی که به دست هاش دستبند زده بودن , اونو بردن .. .
    تاب تحمل دیدن چنین منظره ای رو نداشتم و قلب و روحم با اون رفت ...
    باران اومد و منو بغل کرد و هر دو با هم گریه کردیم ...
    فکر اینکه میلاد رو نتونم آزاد کنم , برام قابل تحمل نبود ...
    مثل دیوونه ها اشک می ریختم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چه کاری از دستم برمیاد ...

    یک آن از جا پریدم و خودمو انداختم تو اتاق قاضی و درو بستم ...
    مامور می خواست منو بیرون کنه , داد زدم : آقای قاضی باهات کار دارم ... اینو بدون که میلاد موحد پسر شهید سعید موحده ... تو مدیون خون پدرش میشی اگر بی گناه اونو محکوم کرده باشی ...
    اگر بی گناه ,یک سال عمر اون تباه کنی ... معنی مدیون رو می دونی ؟ ...
    این بچه ها تا دیروز سر کار و زندگی خودشون بودن ... چرا اونا رو کشیدین پای صندوق های رای و حالا چرا برای اینکه گفته رای دادم محکومش می کنی ؟ ...
    نکن ... من می دونم که تو داری خوش خدمتی می کنی و این خواست حکومت نیست ... بچه ی من بی گناهه ... اینو بهت گفتم تا با وجدان خودت کنار بیای و برای پست و مقام , همه رو زیر پات له نکنی ...
    ازت نمی گذرم ...
    علی و مجید می خواستن منو به زور از اون اتاق ببرن بیرون که قاضی بلند شد و گفت : صبر کنین ...

    و اومد جلو و در حالی که سعی می کرد به من نگاه نکنه , گفت : حاج خانم ... تقصیر منه که پسرت که ادعا می کنی پسر شهیده , ماهواره داره ؟ تقصیر منه که مامور دولت رو زده ؟ تقصیر من تو خیابون اغتشاش راه انداخته ؟ ... این مملکت قانون داره ...
    من از قانون پیروی می کنم ... شما هم برو خدا رو شکر کن بدتر از این نشده ....
    گفتم : میلاد ساده بود که به شما گفت ماهواره داره , قبول ... مگه همه ی مردم ندارن ؟

    گفت : خواهر من , هر کس رو بگیرن جریمه می کنن ... خوب پسر شما هم خودش اعتراف کرده ...

    و درو باز کرد و با عجله رفت ...

    و میلاد رو بردن به زندان ...
    من می دونستم که میلاد کسی نیست که به راحتی زیر بار ظلم و زور بره و حتما برای خودش دردسر درست می کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتاد و یکم

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش اول




    من اینو می دونستم که میلاد پسر خوبیه و دلم براش می سوخت چون می دونستم که اون تمام بچگیشو در حسرت دیدن پدر گذرونده ... سختی هایی که در زمان جنگ شاهدش بود و تحمل شهادت پدر و اشک ها و پریشونی من , و بیقراری های پدربزرگش , از اون یک انسان سرکش و ناراضی ساخته بود و حالا نمی دونم با این برخورد غیرمنصفانه چه عکس العملی نشون می داد و چی به سرش میومد ...
    فقط دعا می کردم تحمل کنه و حرفی نزنه و تو درد سر بزرگ تری خودشو نندازه ....
    وقتی میلاد از در دادگستری رفت بیرون و سوار ماشین زندان شد , دیگه چشم هام اونو نمی دید ... فقط با شدت زیاد اشک می ریختم و هق و هق گریه می کردم ...
    خدایا به زن و بچه اش رحم کن ...
    علی اومد ... اونم داشت گریه می کرد ...
    گفت : رعنا درش میاریم ... نمی ذاریم اونجا بمونه ...
    مجید گفت : قول می دم زن داداش , من خیلی آشنا دارم ... بریم خونه , زنگ می زنم درستش می کنم ...
    آقای دارابی هم به من امید زیادی داد و منو بردن خونه ... و باران و مهران و هانیه و آرش و مریم با دل خون برگشتن تهران ...
    نزدیک خونه که شدم , به علی گفتم : نگه دار ... باید آماده باشم تا با امیر و سوسن روبرو بشم ... اونا نباید ضعف ما رو ببینن ...
    از ماشین پیاده شدم و مقداری کنار خیابون راه رفتم ...
    دستم رو گرفتم به تنه ی درختی که کنار پیاده رو بود و تا تونستم ناله کردم ...
    دلم می خواست هوار بزنم و صدای مظلومیت میلاد رو به گوش همه برسونم شاید یکی به دادم برسه ...
    وقتی کمی دلم خالی شد , برگشتم ...
    علی از همون دور منو نگاه می کرد و اونم مثل من داشت از شدت غصه داغون می شد ...
    درو که باز کردن امیرعلی پشت در بود ... پرید بغلم و گفت : کو بابام ؟ مامانی ؟
    گفتم : چشم عزیزم ... چه خبره ؟ حالا میاد دیگه ... دیر نشده که , باید کاراش تموم بشه بعد ...
    شما نگران نباش ... بگو از صبح چیکار کردی ؟ برام تعریف کن که دلم خیلی واست تنگ شده بود ...
    درس هاتو خوندی ؟
    گفت : تعطیل شدیم ... کجای کاری مامانی ؟ تموم شده ...
    گفتم : آره یادم نبود ... خیلی هم عالی , حالا می تونیم با هم حسابی بازی کنیم ...
    تو این فاصله که من سر امیرعلی رو گرم کرده بودم , آقای دارابی به سوسن ماجرا رو گفته بود و اونم داشت گریه می کرد و امیرعلی اونو دید و به گریه افتاد ...
    ما منتظر مجید بودیم تا ببینیم می تونه کاری بکنه یا نه ؟
    تا ساعت سه بعد از ظهر مجید نیومد ولی مرتب با علی تماس می گرفت و دنبال کارِ میلاد بود و بالاخره برگشت ...
    دست از پا درازتر ...

    از صورتش معلوم می شد که امید زیادی نداره ... وقتی نشست و یک چایی خورد , به سوسن اشاره کردم امیر رو با خودش ببره تا ما بتونیم حرف بزنیم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش دوم



    مجید گفت : زن داداش وضع خیلی خرابه , به هر کس میگم میگه مسئله امنیتی شده و دیگه نمی شه دخالت کرد ...
    تازه میلاد زبونش به حال خودش نبوده ... می دونین به قاضی چی گفته ؟ آخه بگو بچه تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ صد بار بهش گفتم مراقب زبونت باش ... به قاضی گفته باشه من ماهواره نگاه کردم چشم منو دربیارین ... غلط کردم پای اونم می ایستم ولی دست اون کسانی رو هم که دارن با سندسازی وام های کلان می گیرن رو هم قطع کنین ...
    گفتم : وای خدا مرگم بده ... قاضی چی گفت ؟

    گفت : نمی دونم , فقط به من گفتن میلاد اینطوری گفته ... البته بعد از اینکه حکمشو قاضی خونده بود , عصبانی شده و اینا رو گفته بود ...
    حالا هم نگران نباشین , همه می دونن ما حامی انقلابیم ... خانواده ی ما رو می شناسن ... من صبح زود می رم تهران و چند نفر رو می بینم ... ان شالله درستش می کنم ...
    فردا مجید رفت و من که نمی تونستم آروم بشینم با آقای دارابی و علی رفتیم دنبال کار میلاد ...
    چند جا سر زدیم ولی نشد ...
    دارابی می گفت : نمی شه ... کسی دخالت نمی کنه ... به هر کس میگم یک طوری بهانه درمیاره ...
    و باز نا امید برگشتیم خونه ...

    خانم دارابی هم اونجا بود , تا چشمش به من افتاد شروع کرد جلوی امیرعلی گریه و زاری کردن و زبون گرفتن که : دیدی بردنش زندان ؟ ... وای خاک بر سرمون شد ... چه به سر کنیم ؟ بچه ی من این وسط چه گناهی داره که باید بسوزه و بسازه ؟
    گفتم : خانم دارابی خودتون رو کنترل کنین , میلاد برمی گرده ... نگران نباشین ...

    امیر گوشه ی مانتوی منو گرفته بود و می کشید ... گفتم : قربونت برم عزیز دلم چی شده ؟
    گفت : راست بگو مامانی ... بابام رفت زندان دیگه ؟

    گفتم : فعلا آره ... نمی بینی ما داریم تلاش می کنیم درش بیاریم ؟ ...
    پرسید : مامانی تو رو خدا بهم بگو بابام دزدی کرده ؟
    گفتم : نه عزیزم ... این چه حرفی بود تو زدی ؟

    پرسید : پس چه کار بدی کرده ؟
    گفتم : هیچ کار بدی نکرده , اشتباه شده ... برای همین خودشون متوجه میشن و آزادش می کنن ...
    علی دیگه نمی تونست بمونه و باید می رفت تهران سر کارش ...
    گفت : رعنا جونم , عزیزم تو رو خدا مراقب خودت باش ... من مرخصی می گیرم و میام ... تنهات نمی ذارم ولی الان باید برم ...
    گفتم : آره تو برو , من هستم تا تکلیف میلاد روشن بشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش سوم




    اون شب آقای دارابی و خانمش که رفتن , من با امیر و سوسن تنها شدم ...
    باید به اونا روحیه می دادم ... حالا از کجا و چطور نمی دونستم ...
    سوسن مدام گریه می کرد و امیرعلی می دید و دیگه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده ...
    شب سوسن سفره رو پهن کرد ... برای اینکه اون دو تا طفل معصوم غذا بخورن , باید من شروع می کردم ...
    گفتم : من گرسنه هستم ... اگر شماها نخورین , منم نمی تونم ...

    و یک قاشق گذاشتم دهنم ... و لقمه ای از این تلخ تر و و زجرآورتر در زندگیم ندیده بود ...
    مثل اینکه یک مشت تیغ از گلوم پایین دادم ولی اونا رو مجبور کردم که شامشون رو بخورن ...

    با امیر حرف می زدم و سعی می کردم مسئله رو براشون آسون کنم ...
    و این حداقل کاری بود که در اون زمان از دستم برمیومد ....
    بعد کنار امیر دراز کشیدم و براش قصه گفتم تا خوابید ...
    وقتی برگشتم , سوسن داشت گریه می کرد ... اونم بغل کردم و گفتم : آخه دنیا که تموم نشده ... اصلا فوقِ فوقش یک سال میره زندان ... خوب خدا رو شکر که حالش خوبه , برمی گرده نگران نباش ...

    گفت : رعنا جون اگر شرکت نره کارشو از دست میده , دیگه بهش حقوق نمی دن ... بعد من و امیر چیکار کنیم ؟ ...
    گفتم : ای داد بیداد ... من هستم , نمی ذارم تو اذیت بشی ... نگران این چیزا نباش ... کارشم به درک ... میلاد که برگشت اصلا می ریم تهران , دیگه نمی ذارم تو رشت بمونه ... تو راضی هستی ؟
    گفت : از خدا می خوام ... اگر الانم بگین بیا با شما میام ... پیش شما از خونه ی مامانم اینا راحت ترم ...
    می دونین جایی که منت سرم نباشه ...
    گفتم : ان شالله احتیاج به این کارا نباشه و میلاد برگرده ...
    آخر شب آقای دارابی زنگ زد که یک آشنا پیدا کرده و می خواد صبح بره پیش اون ... گفت : رعنا خانم اگر خودتون هم بیاین بهتره ... بهش گفتم همسر شهید هستین , گفت بیاین اینجا حتما یک کاری می کنم ... شما رو ببینه بهتره , خوب مادرین دلش رحم میاد ... این که میگم حسابی خرش میره ... یکی از دوستان خودمو دیروز پیداش نکرده بودم وگرنه کار به اینجا نمی کشید ...
    با نور امیدی که در دلم روشن شده بود خوابیدم ...
    صبح که برای نماز بیدار شدم ... از اذان صبح گریه کردم و به درگاه خدا دعا کردم ... گفتم : خدای مهربون من که همیشه هوای منو داشتی , اگر بدونم که میلاد فقط دو روز تو زندان می مونه طاقت ندارم ... به کمی طاقت من رحم کن و بچه ام رو از این گرفتاری خلاص کن ...
    الهی عَظُم البلاءُ و بَرِ حَ الخفا ءُ و انکَشَفَ الغِطا ءُ . انقطعَ الرجاءُ و ضاقَتِ الارضُ و مُنعت السماءُ و انت السُتَعانُ و الیک المُشتکی ...... ( خدای من بلا و سختی های ما برزگ شد ... و بیچارگی ما بسی آشکار و بدون پرده شد و امید نا امید شد ... و زمین تنگ شد و رحمت آسمان برایمان منع گردید ... و تویی یاور و امید ما پس شکایت به سوی توست ) ...

    و تا موقعی که آقای دارابی اومد از سر سجاده بلند نشدم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان