خانه
336K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۴/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتادم

    بخش پنجم



    تو اون شرایط بد نمی تونستم رانندگی کنم ... زنگ زدم علی و جریان رو بهش گفتم ...
    بعدم به مجید و باران خبر دادم ...

    باران گفت : صبر کنین من و مهران الان میایم ... بذارین زنگ بزنم بیمارستان ...
    گفتم : نمی تونم صبر کنم .... عمو علی داره میاد , با اون می رم ... به شما خبر می دم ...
    بالاخره علی رسید ... من پایین منتظرش بودم ... بلافاصله سوار شدم و راه افتادیم ...
    علی گفت : نگران نباش , میلاد بچه ای نیست که برای خودش دردسر درست کنه ...
    ولی من تمام طول راه تا رشت از اضطراب مُردم و زنده شدم ...
    شاید ده بار به سوسن زنگ زدم و هر دو با هم گریه کردیم ...
    علی با سرعت می روند و من بازم دلم می خواست اون تندتر بره ...
    و مرتب می گفتم : وای بچه ام ... میلادم ... اگر ولش نکنن , چه خاکی به سرم بریزم ؟ ...
    بعد از ظهر رسیدیم رشت ...

    آقای دارابی خونه ی میلاد بود ... از در که وارد شدم , امیرعلی خودشو رسوند به من و پرید بغلم که » مامانی بابام رو گرفتن , کردن تو زندان ...
    گفتم : نه عزیزم یکم دیگه میاد ... نگران نباش ...
    سوسن هم مثل ابر بهار گریه می کرد ...
    آقای دارابی گفت : نترسین میلاد کاری نکرده ... تو شلوغی داشته میومده خونه , یک مامور می خواسته مردم رو متفرق کنه ولی میلاد یواش راه می رفته , اونم محکم می زنه تو پشت میلاد ...
    میلاد عصبانی میشه و اعتراض می کنه .. اونم با بقیه می گیرن و می برن ولی چون سر و صدا می کرده , اونجا خیلی می زننش ... ولی همه می دونن که اون کاری نکرده ... حالا نگهش داشتن تنبیه بشه ولی آزادش می کنن ...
    گفتم : الهی من بمیرم ... کجاش زدن ؟ الان چطوره ؟ شما اونو دیدین ؟ می تونین کاری بکنین من امشب اونو ببینم ؟
    گفت : بله , بیاین بریم ... اونجا آشنا دارم ...
    امیرعلی دنبال ما راه افتاد و التماس می کرد : منو ببرین پیش بابام ...
    بهش گفتم : به من اعتماد داری ؟
    گفت : آره , دارم ...
    گفتم : برو درس بخون تا من برگردم و بابای تو رو هم به زودی میارم ... قول ...
    گفت : مامانی تو رو خدا زود بیا ... منو تنها نذار ...
    بغض گلومو گرفته بود ... با آقای دارابی رفتیم ...
    پشت در بازداشتگاهی که میلاد اونجا بود , عده ی زیادی جمع شده بودن و کسی رو راه نمی دادن ...
    آقای دارابی رفت جلو و حرف زد و کمی بعد ما رو صدا کردن ... از میون ازدحام جمعیت خودمون رو به در آهنی بزرگی رسوندیم ولی اجازه نمی دادن که علی هم با ما بیاد که آقای دارابی گفت : من نمیام , ایشون به جای من برن تو ...
    وارد شدم ... یک حیاط کوچیک بود با یک ساختمون قدیمی با چندین اتاق ...
    یک مامور جلوی در موبایل ما رو گرفت و جیب های علی و کیف منو گشت و گذاشت بریم تو ...

    و بعد به ما گفتن تو این اتاق منتظر باشیم ....
    دلم داشت می ترکید ... فکر این که میلاد تو دردسر بیفته و آزاد نشه , دیوونه ام می کرد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان