خانه
108K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۶:۵۳   ۱۳۹۷/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " سنگ خارا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

  • leftPublish
  • ۰۹:۴۵   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی ام

  • ۰۹:۴۸   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش اول



    گفتم : نه امان , شلوغش نکن ... من خودم مراقب خودم هستم ...
    خودم بهت میگم کی باشه , ولی لطفا خواهش می کنم منو تحت فشار قرار نده ...
    می بینی الانم حالم خوب نیست , باید برم خونه و تکلیف این مسئله رو روشن کنم ...
    گفت : وای تو رو خدا به مامانت نگی من گفتم , برای من بد میشه ... خدا شاهده اگر می دونستم نمی دونی , حرفی نمی زدم ...
    گفتم : تو گفتی منو می شناسی , فکر می کنی اگر می دونستم ساکت می موندم ؟ چطوری تونستی این فکر رو در مورد من بکنی ؟
    بگو امیر دیگه چی گفته که من یکجا درستش کنم ؟
    گفت : نگار جان چرا از دست من عصبانی میشی ؟
    درسته من بدون فکر حرف زدم ولی منظور بدی که نداشتم ... تو که می دونی نمی خوام تو رو ناراحت ببینم ...
    گفتم : امان دیگه هیچی نگو , می خوام برم خونه ...


    تو راه امان سعی می کرد از دل من در بیاره ... در صورتی که من از دست اون عصبانی نبودم ...
    فقط از اینکه همچین فکری در مورد من کرده بود , یکم ازش دلخور شدم ... اما داشتم دق دلمو سر اون خالی می کردم ...
    نمی تونستم قبول کنم مامانم همچین کاری کرده ...
    من حتی یک جورایی از امان هم خجالت کشیده بودم و شاید می خواستم با این رفتارم که شبیه به مامانم بود , حق رو به جانب خودم بدم ...
    ولی احساس می کردم دوباره قدرتم رو به دست آوردم ...
    مدتی بود که برخلاف گذشته که همیشه با شجاعت با مشکلاتم دست و پنجه نرم می کردم , از همه چیز واهمه پیدا کرده بودم ...
    ترس و ناتوانی وجودم رو گرفته بود و حالا با حرفی که امان به من زد متوجه شده بودم که خودم باید از پس مشکلاتم بر بیام ... داشتم به شونه های اون تکیه می دادم و این منو ضعیف کرده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش دوم



    دم خونه پیاده شدم ...
    گفت : نگار جان , من می تونم کاری بکنم ؟
    گفتم : نه , من خوبم ... خاطرت جمع باشه , درستش می کنم ... نه از امیر می ترسم نه از صادق , صد تا مرد سیاه پوشم بیان سراغم می تونم از عهده اش بر بیام ...
    به خاطر همه چیز ازت ممنونم , تو خیلی خوبی ... ولی بذار خودم مشکلمو حل کنم ...
    تا حالا کردم , بعد از اینم می کنم ...
    دستشو دراز کرد طرف من و داشت می گفت که : خوب پس چرا اینطوری حرف می زنی ؟

    ولی من گوش نکردم و از پله ها رفتم بالا و نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به خونه ...
    مامان با خنده و شوخی اومد جلو و گفت : خوب ما رو قال گذاشتین ... کجا رفته بودین دم بریده ؟
    در حالی که می رفتم طرف اتاقم گفتم : مامان با من بیاین ... شایان برو بیرون ...

    بابا پرسید : اتفاقی افتاده ؟ با امان حرفت شده ؟
    نگار , نگار جواب بده ...
    گفتم : نه بابا جون , چیزی نیست ... با مامان کار دارم ...
    درِ اتاق رو بستم و خیلی آهسته که صدام بیرون نره , گفتم : بشینین ...
    خواهش می کنم داد و قال راه ننداز ... اگر می تونستم تا فردا صبر کنم می کردم , ولی متاسفانه الان مثل دیوونه ها شدم و نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ...
    ولی اگر شما آروم باشی می تونیم با هم این مشکل رو حل کنیم ...
    مامان یکم ترسیده بود ... رنگ از روش پرید و گفت : حرف بزن دیگه , جون به سر شدم ...
    باز می خوای منو به چی متهم کنی ؟ به مامانش حرفی زدم که به مذاقش خوش نیومده ؟ به خدا اون از من پرسید نگار قبلا نامزد داشته یا نه ؟
    به امام رضا من فقط توضیح دادم که نداشتی , همین ... دیگه در مورد تو حرفی نزدیم ...
    منِ بدبخت که جز عزت و احترام کاری نکردم ...
    گفتم : مامان بگو چقدر و چرا از امیر پول گرفتی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۵   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    یک مرتبه حالش عوض شد و آب دهنشو قورت داد و دستپاچه شد و گفت : اومد به تو گفت ؟
    با حرص زدم روی پام و چنگ زدم و گوشت تنم رو گرفتم و همینطور نگه داشتم که بتونم خودمو کنترل کنم , گفتم : بگین چرا و چقدر؟
    زود باشین دارم می میرم ... مامان می فهمی دارم دق می کنم از دست شما ؟
    می فهمی داری با آبروی خانوادت و عزیزات بازی می کنی ؟
    می فهمی داری همه ی ما رو بدبخت می کنی ؟
    گفت : اوووو , ولم کن ... اصلا به تو چه ؟ قرض کردم , خودم پس می دم ... تو دخالت نکن , مگه من بچه ام ؟ ...
    گفتم : بده ... زود باش همین الان بده , می خوام ببرم بهش بدم ...
    گفت : خودم می دم , چرا بدم به تو ؟
    گفتم : برای اینکه به امان و مادرش گفته ... حالا خوب شد ؟ حالا راحت شدین ؟ ...
    در حالی که صورتم خیس اشک بود , با التماس گفتم : تو رو خدا دیگه کشش نده , فقط بگو چقدر و چرا این کارو کردی ؟
    گفت : بابات خونه نبود , صابخونه اومده بود و کرایه اش رو می خواست ... مثل اینکه یکی دو روز عقب افتاده بود ... گفتم صبر کن تا شوهرم بیاد ...
    قسم خورد که الان لازم داره وگرنه مزاحم من نمی شد ... هر چی گفتم الان ندارم , به خرجش نرفت ...
    امیر رد می شد و دید , خودش گفت من بهتون می دم ... همین قدِ کرایه خونه داد ...
    گفتم : بابا کرایه رو نداد ؟
    با مِن مِن گفت : چرا داد ... تو این دعوا مرافعه ها بود , کاهلی کردم و خرج شد ... منتظر بودم پول دستم بیاد و بهش پس بدم ... به خدا نگار جون تقصیر من نبود ...
    یکم دادم به شایان خرید کرد ... دیگه چون کم بود ندادم تا بذارم روش , ولی یک مرتبه دیدم تموم شده ... تو این خونه ی وامونده که پول نمی مونه ...
    گفتم : مامان خودتم می دونی که بیشتر حرفات دروغ بود ... اگر پول می خواستی به من می گفتی یا زنگ می زدی به بابا و می گفتی براش کارت به کارت کنه , غیر از اینه ؟ باید حتما کاری کنی که آبروی ما رو ببری ؟
    باید دستت رو جلوی مردم دراز کنی ؟ آخه چطوری روت میشه ؟
    بابای بدبخت من از صبح تا شب کار می کنه ... هنوز تو این سن داری کاشی می چسبونه ، گچ کاری می کنه که ما دستمون جلوی کسی دراز نشه , اون وقت شما چطوری راضی شدی همچین کاری با ما بکنی ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۸   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش چهارم



    گفت : الهی قربونت برم , بابات نفهمه که دیگه ولم نمی کنه ... دندهش نرم می خواست بیشتر بهم پول بده ... تقصیر اونه ...
    حالا هم طوری نشده که اینقدر بزرگش کردی , من این دو سه روزه جورش می کنم و می رم پرت می کنم جلوش و می گم بگیر گدا ...
    گفتم : خواهش می کنم مامان شما هیچ کاری نکن , هیچ کار ... متوجه شدین ؟ بشین سر جات ... تو رو خدا اینقدر آبروریزی نکن ....
    کیفم رو برداشتم و از در خونه رفتم بیرون ...

    در حالی که بابا متعجب می پرسید : چی شده ؟ خوب به منِ پدرسگم بگین ... باید حتما یک کاری کنین  امروز که بهمون خوش گذشت از دماغمون بیاد بیرون ؟
    نگار , وایستا ... بگو چی شده ؟ ...
    درو بستم و رفتم بالا ... در خونه ی امیر رو زدم و منتظر شدم ...
    خودش درو باز کرد و با همون شلوارک و تی شرت آستین حلقه ... ولی این بار بی پروا جلوی من ایستاد ...
    گفتم : آقای عطاری , اومدم باهاتون حرف بزنم ...
    در ضمن شماره ی کارتتون رو بگیرم و پولی که به مامان دادین رو با تشکر براتون واریز کنم ...
    گفت : خوب بفرمایید تو , دم در که بده ...
    گفتم : نه ممنون , خیلی وقت شما رو نمی گیرم ... فقط می خواستم بگم تو این ماجرا با اینکه بعضی کارای شما قابل توجیه و بخشش نیست , ولی من حق رو به شما می دم و از چیزایی که پیش اومد عذر می خوام ... لطفا بذارین همین جا تموم بشه ...
    گفت : مثلا چه کاری کردم که قابل بخشش نیست ؟
    معلومه که حق با منه , پس می خواستین با کی باشه ؟ ... با تو که این همه مدت منو سر کار گذاشتی ؟
    گفتم : آقای عطاری , لطفا با انصاف باشین و بگین من کاری کردم که شما امیدوار بشین ؟
    یک نمونه اش رو بگین , من قبول می کنم ...
    گفت : من برای تولدت که اومدم دستبند برای چی بهت دادم ؟ و تو چرا قبول کردی ؟ منِ همسایه چرا باید به تو دستبند طلا بدم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۰۳   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    گفتم : وای باور کنین هنوز از تو جعبه اش در نیاوردم ...
    اگر قبول نمی کردم بی ادبی نبود ؟ شما به عنوان یک مهمون آمدین , خودتون هم شاهد بودین من از اون تولد خبر نداشتم ... حتی از اومدن شما هم بی خبر بودم ... حالا شما کادو آوردین , می شد نگیرم ؟ مگه من ازتون خواستم ؟ ... الانم میرم میارم ...
    و درحالی که بدنم گُر گرفته و از شدت عصبانیت سرعتم زیاد شده بود , دویدم پایین و رفتم تو اتاقم و جعبه رو برداشتم ...
    بابا گفت : صبر کن ... تنها نرو , منم میام ... بذار بببنیم این مرتیکه چی میگه ؟ ...
    گفتم : بابا تو رو خدا , مثل همیشه بهم اعتماد کن و بذار قال قضیه رو بکنم ... شما دخالت نکن , بدتر میشه ...

    و دوباره دویدم بالا ...
    امیر رفته بود تو خونه ولی در باز بود ...
    زنگ زدم ... با بی حوصلگی اومد و شماره ی کارتش رو که رو یک کاغذ نوشته بود , داد دست من و
    گفت : تو فکر کردی من مشکلم این دستبنده ؟ یا این پول ؟ برای چی دارین با اعصاب من بازی می کنین ؟
    گفتم : تو رو خدا ببخشین , بذارین تموم بشه بره ... همین الان واریز می کنم ...
    اینم دستبند ... اگر چیز دیگه ای هم هست , همین الان بگین ...
    جعبه رو گرفت و گفت : امیدی که مادرتون به من داد رو چطوری می خواین جبران کنین ؟
    گفتم : آقای عطاری , از صبر من سوءاستفاده نکنین ...
    اصلا گیرم که خود من به شما امید دادم و نامزد شما هم بودم , حالا نمی خوام ... مگه زوره ؟
    مردم چهل سال با هم زندگی می کنن و طلاق می گیرن ... مگه شما زنتون رو طلاق ندادین ؟ وقتی کسی نمی خواد , نمی خواد دیگه ...
    این چه فکریه شما دارین ؟ مگه ما با شما چیکار کردیم ؟می خواستی نرین دنبال مامانم ...
    مگه من بهتون نگفتم به طناب پوسیده ی اون تو چاه نرین ... این عین حرفم بود , چرا رفتین ؟ ...
    حالا من مقصرم ؟ ... اگر یکم انصاف داشته باشین متوجه میشین که خودتون کردین , تاوانشم خودتون  پس بدین ...
    مادر من آدم ساده ایه , فکر کرده بود همسر مناسبی برای من هستین ... ولی من نمی خواستم , از اولم همین بود ...
    اینو می فهمین ؟ در واقع این شما هستی که باید از من معذرت بخوای ...
    مزاحمم شدی و فکرم رو درگیر کردین و کلی صدمه ی روحی به من زدین ...

    ولی دارم انسانیت می کنم که تو همسایگی مشکلی پیش نیاد و اومدم ازتون معذرت خواستم ...
    چون می دونم هیچ کس دنبال دردسر نمی گرده , فکر کردم اگر ازتون دلجویی کنم تموم میشه دیگه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۶   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش ششم



    با بی تابی سرشو برگردوند و فریاد زد و با لحن بدی گفت : فرهاد , برو تو اتاقت ... درو هم ببند ...

    ببین نگار , مشکل من با تو اینطوری حل نمی شه ...
    من عاشق تو شدم , تو عمرم کسی رو اینطوری نخواسته بودم ...
    امیدوار شدم ، نقشه کشیدم و خیال بافی کردم ... حاضر بودم دنیا رو به پات بریزم ... ولی تو چیکاری کردی ؟
    به خاطر کار برادرم همه چیز رو گذاشتی زیر پات ... هم آبروم رفت هم غرورم شکست ... حالا بیاین اینو جمع کنین ...
    گفتم : واقعا که چقدر شانس آوردم زن تو نشدم , هیچی حالیت نیست ... اصلا نمی دونم چی باید بهت بگم ؟ اصلا چرا پای برادرت رو می کشی وسط ؟
    به خدا این نبود ... فقط نمی تونستم قبول کنم زن تو باشم , همین ...
    به مادرتون هم گفتم ...
    گفت : برو بابا , تا وقتی نمی دونستی ما فامیل سحر هستیم با من خوب بودی ... فکر می کنی من خرم ؟ ...
    در حالیک ه دیگه داشتم از کوره در می رفتم , گفتم : نه بابا ... تو اصلا حالت خوب نیست , خودتم نمی فهمی چی می خوای ...
    خوب حالا اینطوری شده , من از شما خوشم نمیاد ... شما بگو باید چیکار کنیم ؟ راهش چیه ؟
    گفت : شما هیچی کاری نمی خواد بکنین , من خودم می دونم باید چیکار کنم ...

    و درو زد به هم ...
    یکم همون جا موندم ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...
    دوباره برگشتیم سر جای اولمون ...

    از پله ها رفتم پایین ...
    مامان و بابا دم در ایستاده بودن ...

    از کنارشون رد شدم ... خودمو رسوندم به خیابون و با قدم های تند و بلند ، بی مقصد و بی اختیار تا اونجایی که پاهام قدرت داشت رفتم و فکر کردم ...
    باید آروم می شدم و باید راه درست رو پیدا می کردم ...
    با خودم حرف می زدم ... مثلا می خواد چیکار کنه ؟ غلط کرده , اون یک نفره ما این همه ... مگه شهرِ هرته ؟
    اصلا زودتر زن امان میشم تا خیالم راحت بشه ... پیشنهادشو قبول می کنم ...
    واقعا خدا بهم رحم کرد که تقدیر منو با امیر نساخته بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۰   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش هفتم



    دیروقت رسیدم خونه ...
    با مامان که قهر کرده بودم و اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم , ولی از بابا عذرخواهی کردم و رفتم بخوابم ...
    تلفنم رو چک کردم ... نُه بار بابا زنگ زده بود و سه بار امان ... ثریا و خندان و شیما ...

    خاموشش کردم و دراز کشیدم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ....
    دوباره خواب دیدم دارم پرواز می کنم ...
    آسمونی رو دیدم که پر از ستاره بود ... همه می درخشیدن ... آزاد و سبک بال تو هوا می چرخیدم ... امان رو دیدم با نگاهی نافذ و عاشق ... طوری که وجودم رو گرم کرده بود ...
    دستم رو دراز کردم , چنان محکم گرفت که توی خواب تصورم این بود که هرگز منو رها نمی کنه ...
    قلبم لبریز از عشق اون شده بود ... حس خوبی داشتم ... انگار ذوق می کردم ...
    که یک مرتبه همین طور که دستم تو دست امان بود و گرمای اونو کاملا حس می کردم , یکی منو تکون داد و از خواب پریدم ...
    کمی جا به جا شدم ... هنوز امان رو کنارم حس می کردم ... دلم نمی خواست بیدار بشم ...
    فردا تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نیومدم ...
    دلم نمی خواست با مامان روبرو بشم ...
    همین طور دراز کشیده گوشیمو روشن کردم ... دو تا پیام از امان داشتم ... سلام نگار جان , یک خبر از خودت به من بده ... زنگ زدم جواب ندادی , نگرانم ...
    دوباره سلام , چرا جواب نمی دی ؟ از دستم دلخور شدی ؟ معذرت می خوام , بی فکری از من بود ... قول می دم دیگه تکرار نکنم ...
    من دارم می رم اداره ... ساعت دو تعطیل می شم ...
    بهت زنگ زدم جواب بده , چون خیلی دوستت دارم ...


    همینطور که تو تخت نشسته بودم و گوشی دستم بود , فکر می کردم ... باید امروز با صادق هم حرف بزنم ...
    نباید اون بیشتر از این به کارش ادامه بده وگرنه بعدا شیما از من دلگیر می شه ...
    مامان اومد سراغم و گفت : چی شد ؟ دیشب به امیر چی گفتی ؟
    گفتم : وای خدای من , یادم رفت پول به حسابش بریزم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۲   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی ام

    بخش هشتم



    و سرمو گرم کردم به این کار و دیگه باهاش حرف نزدم ...
    ولی اون سعی می کرد دل منو به دست بیاره ...
    تا راس ساعت دو امان زنگ زد ...
    فورا جواب دادم و گفتم : جانم ؟ ...
    گفت : فدای شما نگار خانم , برای اولین بار بود با مهربونی جواب منو دادی ...
    گفتم : چون دیشب حقت نبود ... من دق دلمو سر تو خالی کردم , ببخشید ...
    گفت : وای خدا رو شکر , فکر می کردم از دستم ناراحتی ... حالا برنامه ات چیه ؟ بیام دنبالت ؟
    گفتم : نه بابا , چی میگی ؟ هر شب هر شب که نمی شه ...
    گفت : نگار بیا عقد کنیم ... بعدا عروسی می گیریم ...
    گفتم : شب دوشنبه که نه , شب جمعه ...
    هیجان زده گفت : راست میگی ؟ عاقد هم بیاریم ؟ ...
    گفتم : بیاریم ...
    گفت : بریم حلقه بخریم ؟
    گفتم : بریم ...
    گفت : همون شب نامزدی بگیریم ؟
    گفتم : بگیریم ...
    گفت : وای نگار , دارم از خوشحالی بال در میارم ... یعنی چی ؟ تو چرا اینطوری شدی ؟ دارم ذوق مرگ میشم ... دیگه روز جمعه تو زن منی ؟
    گفتم : نه , همون شب جمعه زن تو می شم ...


    و اینطوری شد که فروغ خانم به مامان زنگ زد و قرار و مدار شب جمعه رو گذاشتن ...
    ما از این طرف تدارک می دیدیم و فروغ خانم و امان از اون طرف ...
    شور و حالی افتاده بود تو خونه ی ما ؛ نگفتنی ... که همه چیز رو فراموش کرده بودیم ...
    حتی من صادق رو هم از یاد بردم و بی خیالش شدم ...
    من و امان که از هیجان یک جا بند نمی شدیم ...
    اغلب گوشی دستمون بود و با هم حرف می زدیم و برای شب جمعه برنامه ریزی می کردیم ...
    حالا منم رو ابرا بودم ... از اینکه مدام خواب خوب می دیدم , دلم آروم شده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و یکم

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش اول



    تا چهارشنبه نزدیک غروب بود که امان زنگ زد و گفت : سلام نگار جان , اگر کاری نداری با هم بریم بیرون ...
    گفتم : کار که نگو , خیلی دارم ... تازه این چند شبه همش با هم بودیم , امشب به کارمون برسیم بهتره ...
    گفت : برای اینکه احساس می کنم خسته شدی ... می خوام برای شام ببرمت بیرون تا خستگیت در بیاد ...
    گفتم : آخه الان دیگه داریم با خندان و ثریا میز نامزدی رو آماده می کنیم ...
    ثریا گفت : تو برو , ما هستیم ... تازه هنوز خیلی وقت داریم ...
    گفتم : پس قول بدین تا من میام حاضر باشه ...
    گفت : چشم نگار خانم , سعی خودمون رو می کنیم ...
    گفتم : امان جان میام , چون منم باید با تو حرف بزنم ...
    گفت : حرف بزنیم ... پس حاضر شو دارم میام ...
    وقتی سوار ماشین شدم , گفتم : امان , میشه بریم یک غذا ساده بخوریم ؟ آخه گرسنه نیستم !
    گفت : نه می خوام ببرمت یک جای قشنگ و یک شام رومانتیک ... گرسنه نیستم و نمی خورم , نداریم ...
    راستی فردا خواهرم آزیتا میاد , من باید سه و نیم فرودگاه باشم ... تو رو خدا ببین , داماد دم عقد چه کارایی باید بکنه ؟
    گفتم : داماد جان , میشه خودمون دو تا بله برون بکنیم ؟ ...
    من دوست ندارم جلوی جمع برای چیز , چه می دونم مهر , خرید و از این جور چیزا حرف بزنیم ...
    گفت : بله برون یعنی این ؟ خوب هر کاری تو بگی می کنم , برای من مهم نیست ... زیاد از این چیزا سر در نمیارم ...
    بگو چی می خوای ؟ من انجامش می دم ...
    یکم جا به جا شدم و برگشتم طرف امان و همینطور که اون رانندگی می کرد , گفتم : پس اگر موافقی بله برون من و آقا امان شروع شد ...
    اول اینکه من یک زن مستقل هستم و نمی خوام کسی استقلالم رو ازم بگیره ... این یعنی عدالت ...

    هر چی داریم چه من چه تو باید مال هر دومون باشه , نصف نصف ...
    چیزی از هم پنهون نداشته باشیم و به هم دروغ نگیم ... این یعنی صداقت ...
    سوم اینکه در هیچ شرایطی به هم توهین نکنیم ...
    صدامون رو برای هم بالا نبریم ... هر وقت از هم ناراحت شدیم سکوت کنیم تا آروم بشیم و بعد حرف بزنیم ...
    من واقعا تحمل جر و بحث و توهین رو ندارم ... این یعنی احترام متقابل ...

    اگر اینا رو قبول داری , شرط ازدواج من ایناست ... پس می تونین فردا بیاین و من و تو با هم یک دل و یک زبون بشیم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۱   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    گفت : اینایی که تو گفتی یعنی خوشبختی ... همش عالی بود ... موافقم , ولی مهرت چقدر باشه ؟
    گفتم : مهر خواهرهای من هر کدوم پانصد سکه بود ... ثریا هم سیصد و سیزده تا ... مامان من و مامان تو هم مهریه داشتن ...

    این یک عرف جامعه ی ماست ... ولی من طور دیگه ای فکر می کنم ... نمی خوام مهر پشتوانه ی زندگیم باشه , می خوام قول و قرار و محبت رشته ی عقد ما رو محکم کنه ...
    من چیزی که تو نداری رو ازت نمی خوام ... اگر روزی منو نخواستی خودم می تونم از عهده ی خودم بربیام ... پول تو رو نمی خوام ...
    همین که شرط اولم رو قبول کنی , میشه مهر من ... اگر من تو رو نخواستم , میشه مهر تو ...

    برای چیزای دیگه هم مشکلی ندارم , هر طوری خودتون صلاح می دونین ...
    حالا بگو ما باید کجا زندگی می کنیم ؟
    گفت : بیا خونه ی ما رو ببین ... اگر دوست داشتی همون جا , اگر نداشتی خونه می گیرم و مستقل زندگی می کنیم ...
    گفتم : فکر می کنم مستقل باشیم بهتره ...
    گفت : چشم , ولی اول تو خونه رو ببین بعد نظرت رو بده ... خوب دیگه تموم شد ؟ حالا من بگم ؟ چون منم شرط دارم ...
    گفتم : این حق توئه که شرط داشته باشی ...
    گفت : اول من ازت می خوام که همیشه دوستم داشته باشی و در هر شرایطی اینو بدونی که من عاشق توام و هیچ وقت ازت دست نمی کشم ...
    این یعنی عشق ... بقیه اش حرفه ...
    گفتم : قبول ... خوب ؟؟
    گفت : چی خوب ؟
    گفتم : دو و سه چی شد ؟
    خنده اش گرفت و گفت : دوم اینکه اگر من زدمت صدات در نمیاد , البته بدون فحش و بی احترامی ... چون زدن تو شرط های تو نبود ...
    سوم اینکه من مرد شکمویی هستم و یک وقت اگر خواستم بخورمت , خودت می ری تو دیگ و حرفم نمی زنی ... بازم بدون فحش و بی احترامی ...
    خندیدم و گفتم : امان , از دست تو امان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۳   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    بالاخره روز پنجشنبه رسید ...
    در خونه ی ما مرتب باز و بسته می شد و این می رفت و اون میومد ... صندلی ها ی کرایه ای رسیده بود و پسرا اونا رو میاوردن بالا ...
    مبل ها رو جمع کرده بودیم تو اتاق من تا مهمون ها جا بشن ...
    فروغ خانم گفته بود ما بیست و پنج نفر هستیم و ما هم که با پدربزرگم و خانمش و عمه و شوهرعمه ام همین تعداد می شدیم ...
    بچه ها همه در تلاش بودن ... اما صادق برخلاف همیشه که از زیر کار در می رفت , خودشو به آب و آتیش می زد و هر کس هر کاری می خواست بکنه اون می گفت : بذارین من انجامش می دم ...
    حتی با اصرار نذاشت مامان ناهار درست کنه و گفت : من از بیرون می گیرم تا شما راحت باشین ...
    و بازم با اصرار شام رو هم اون سفارش داد و نمی خواست پولشو بگیره که وقتی دید من ناراحت شدم , قبول کرد ...
    اما این وسط فقط حرص می خوردم ... نمی تونستم از ترس اینکه شیما بویی ببره حرفی بزنم , ولی تصمیم داشتم بعد از عقد کار رو با او یکسره کنم ...
    خندان و شادی تو آشپزخونه مشغول درست کردن دسرهای مختلف بودن ... من و ثریا هم میز نامزدی رو می چیدیم ...
    شیما از همون سر صبح آهنگ های مبارک باد گذاشته بود و هر جا که منو گیر میاوردن دست می زدن و با هم می خوندن : یار مبارک بادا ... ان شالله مبارک بادا ...
    ذوق و شوقی که تو دلم افتاده بود , برام لذت بخش بود ولی ته دلم شور می زد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۶   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم



    نکنه امیر کاری بکنه که باعث ناراحتی بشه ...

    در عین حال دلمم براش می سوخت ...
    اینو می دونستم که اونم نمی خواست اینطوری بشه ...

    که شایان سراسیمه از بیرون اومد و گفت : نگار جون ... نگار جون ... آقا امیر گفت بهت بگم مبارک باشه ...
    گفتم : خوب این که بد نیست , تو چرا اینطوری شدی ؟
    گفت : آخه چون عصبانی بود ... رفت بالا و با حرص دست فرهاد رو گرفت و با خودش برد ...
    مامان بزرگ فرهادم باهاش بود ...
    بابا فورا از جاش بلند شد و گفت : بذارین من برم با این مرتیکه حرف بزنم و حسابشو بذارم کف دستش  ...
    گفتم : تو رو خدا بابا شر به پا نکنین ... می خواد چیکار کنه ؟ لجش گرفته یک چیزی گفته , ولش کنین ...
    ولی صادق به مرتضی اشاره کرد و با هم از در رفتن بیرون ...
    بلند گفتم : مرتضی , تو رو خدا دردسر درست نکنین ... نرین سراغ امیر ...
    چونه شو داد جلو و گفت : شوخی می کنی ... فکر کردی ما روز عقد تو دردسر درست می کنیم خواهرزن ؟ خاطرت جمع , الان میایم ...
    دلم شور افتاد و سرمو به کار گرم کردم ...
    سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتن ...
    هر چی پرسیدیم : چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ...
    گفتن : به ماشین سر زدیم و اومدیم , همین ...
    گفتم : با امیر کاری نداشتین ؟ ...
    گفت : نه بابا , بریم چی بگیم ؟چرا گفتی مبارک باشه ؟ ولی اگر دست از پا خطا کنه , ما هستیم ...
    ولی فکر نکنم اینقدر بی عقل باشه که بخواد کاری بکنه ... شایدم بیچاره قصد بدی نداشته ... به نظرم که مرد بدی نیست ...


    اونقدر کار داشتیم که زمان تند می گذشت ... امان ساعت سه و نیم رفته بود فرودگاه تا خواهر و شوهرخواهر و بچه ها رو بیاره ... همون جا به من زنگ زد و دیگه ازش خبر نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم



    لباس پوشیدم و آماده شدم ...
    قرارمون ساعت هفت شب بود و نزدیک اومدن اونا ...

    همه چیز آماده شده بود و من روی صندلی نشستم تا خستگیم در بره ...
    که در یک لحظه نفهمیدم چی شد ... ارتباطم با دنیا قطع شد و اون سه مرد سیاه پوش رو دیدم ...

    فورا یک پلک زدم ...
    ولی  دوباره دیدم ...
    انگار نفس کم آوردم و با صدای بلند یک آه از گلوم در اومد ...

    بازم اون ترس لعنتی و بی دلیل اومد سراغم ...
    حالم مثل کسی بود که خبر بدی رو شنیده و یا دیده باشه ...
    صورتم خیس شده بود و دستم از شدت لرزش در اختیارم نبود ...
    هر چی ازم می پرسیدن چی شده ؟ جوابی نداشتم بدم ... برای اینکه خودمم نمی دونستم از چی و چرا من اینطور ناراحت می شم ...
    مثل کابوسی بود که آدم نمی تونه تعریفش کنه ...
    حالا فقط می ترسیدم برای امشب مشکلی پیش بیاد .. .
    در همین لحظه شایان اومد و گفت : نگار جون , اومدن ... همه با هم اومدن ...
    ثریا فورا دستم رو گرفت و کشید طرف اتاق مامان ...
    مامان اسپند رو ریخت رو آتیش ...

    بابا رفت جلو تا ازشون استقبال کنه ...
    ثریا درو بست و بازوهای منو گرفت و نشوند روی لبه ی تخت ...
    ولی من حالم خوب نبود ...

    ثریا شونه هامو می مالید و دلداریم می داد : نگار , تو که همیشه خودت همه رو نصیحت می کردی ...
    لطفا الان خودتو آروم کن ... احمق جون , الان میگن عروس مون غشیه ... خودتو جمع و جور کن ...
    گفتم : آخه چرا درست الان اینو دیدم ؟ من که خواب نبودم ... چشمم باز بود ...
    گفت : دیگه بهش فکر نکن , آروم باش ... آروم ...
    خندان اومد تو و گفت : وای نگار بیا ببین برات چیکار کردن ؟ همه چی عالیهه ... تو کی میای ؟ حالت خوبه ؟
    گفتم : خوبم عزیزم , الان میام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش ششم



    یکم طول کشید تا حالم جا اومد ... از اتاق رفتیم بیرون ...
    همه دست زدن ...

    فکر کرده بودن این یک رسم ماست که عروس دیرتر بیاد بیرون ...
    امان اول خواهر و شوهرخواهرش رو معرفی کرد ...
    آزیتا , خانمی بود حدود چهل و پنج شش ساله ... قدی بلند و صورتی دلنشین داشت با گونه های برجسته ...

    و بعد هم منو با یکی یکی مهمون هاشون آشنا کرد ... 
    بله برون زیاد طول کشید ... با اینکه همه چیز مورد توافق من و امان قرار گرفته و قبلا حرف هامون رو با هم زده بودیم , ولی شوهرعمه ی امان اصرار داشت که مکتوب بشه ...

    و یک ساعتی با حرفای اضافه که از حوصله ی من خارج بود , طولش داد ...
    و بالاخره عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ...
    سرم پایین بود و دل تو دلم نبود ... خدایا میشه تموم بشه ؟
    صد تومن نذر محک می کنم که امشب به خیر و خوشی بگذره ... خدایا کمک کن ...

    که شنیدم : عروس خانم وکیلم ؟

    ثریا گفت : عروس رفته گل بچینه ...
    بار دوم میگم : عروس خانم وکیلم ؟

    - عروس رفته گلاب بیاره ...
    برای بار سوم می پرسم : وکیلم بنده ؟ ...
    فورا گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم و پدربزرگم بله ...
    خندان گلبرگ هایی رو که آماده کرده بود , ریخت سرمون ...
    عاقد از امان پرسید : شما چی آقای داماد ؟ وکیلم عروس خانم رو با مهریه ی معلوم به عقد دائم شما در بیارم ؟ ...
    امان گفت : بله ... بله ... بله ...
    همه خندیدن و خطبه شروع شد ...

    امضاها رو که کردیم , دیگه خیالم راحت شد ...
    من زن امان شدم و کسی نمی تونست اذیتم کنه ...

    خدایا صد هزار مرتبه شکر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش هفتم



    دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...
    البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ...

    تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ...
    تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ...
    ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ...
    تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ...
    مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ...

    و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟
    گفت : پیش مرتضی می خوابم ...
    گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ...
    انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ...
    هر دو خندیدیم .. .
    باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟
    گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ...
    آهسته گفت : چشم خانم من ...

    بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ...

    خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش هشتم



    گفتم : تو رو خدا دست به هیچی نزنیم , فردا رو که خدا ازمون نگرفته ...
    شیما گفت : پس ما می ریم خونه , فردا میام کمک ...
    شادی هم که ماشین نداشت , گفت : ما رو هم می رسونین ؟
    صادق گفت : البته که می رسونیم ... زود باشین بریم , من همین الان خوابم ...
    احسان نیما رو که خواب بود , بغل کرد و در باز کرد و رفت بیرون ولی با سرعت برگشت و گفت : شادی , نیما رو بگیر ...
    مامان پرسید : چی شده ؟
    گفت : تو خیابون دعوا شده ... آقا جون داره داد می زنه ... مثل اینکه با امیر دعواشون شده ...
    شادی فورا با هراس بچه رو گرفت ...
    صادق و احسان دویدن پایین ...
    رنگ از صورتم پرید ... به ثریا گفتم : اگر فروغ خانم و آزیتا نرفته باشن و جلوی اونا این دعوا شده باشه , دیگه نمی خوام زنده بمونم ...
    حمید داشت لباس می پوشید بره ببینه چی شده ...
    گفتم : حمید , تو رو خدا جلوشون رو بگیر ... حتی شده معذرت خواهی کن , نذار دعوا کنن ...
    خطرناکه ... تو رو خدا عجله کن , بدو ...
    ثریا گفت : آره زود باش , نگار خواب بد دیده ...
    حمید با سرعت کفششو پاش کرد ... اونم رفت ...
    مامان حاضر شده بود و همین طور که به امیر فحش می داد , می خواست بره پایین که جلوشو گرفتیم ...
    گفتم : مامان جان بشین ... الان مردای ما پنج نفرن , اون یک نفره ... طوری نمی شه ...
    شما نرو کار بالا می گیره ...
    در باز بود و صدای داد و بیداد اونا میومد ...
    البته بیشتر صدای بابام بود که نا فهموم به گوش ما می رسید ...
    چراغ خونه ی همسایه ها یکی یکی روشن می شد ...
    من هنوز نمی دونستم امان رفته یا نه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۰   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀

    قسمت سی و دوم

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۷/۵/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    شاید اگر من اون سه مرد سیاهپوش رو نمی دیدم اون دعوا برام اونقدرها هم مهم نبود , ولی من از چیز دیگه ای وحشت داشتم که خودمم نمی دونستم چیه ...
    به محض اینکه سر و صدا از پشت در شنیدم , پریدم در چو باز کردم ...
    همشون اومده بودن ... جلوتر از همه بابا بود که هنوز عصبانی به نظر می رسید ...
    پرسیدم : چی شد؟ چرا دعوا کردین ؟ ...
    مرتضی گفت : هیچی بابا , تموم شد ...
    مامان گفت : ای بابا ما رو جون به سر کردین , تعریف کنین ببینم چی شده بود ؟
    بابا با قیافه ی حق به جانب گفت : مرتیکه بی ادب بی شعور نمی دونه با کی داره حرف می زنه ...
    گفتم : یکی توضیح بده ببینم چی شده ؟
    مرتضی گفت : وقتی امان رفت , اومدیم بیایم بالا که آقا جون امیر رو دید که داره تو کوچه راه می ره ... ببخشیدا آقا جون , نباید باهاش حرف می زدین ...
    بابا گفت : فکر کردم اومده دردسر درست کنه ...
    گفتم : خوب بگو چی شد ؟
    گفت : راستش من و صادق قبلا رفته بودیم یک طوری تهدید مانند باهاش حرف زده بودیم یک وقت مشکلی پیش نیاره و آرومش کرده بودیم ...
    ولی مثل اینکه آقا جون نمی دونست ... بهش گفت :  این وقت شب تو خیابون چیکار می کنی ؟
    اونم با لحن بدی گفت : باید از شما اجازه می گرفتم ؟ با این سر و صداها مگه می ذارین آدم بخوابه ؟ ...
    آقا جون عصبانی شد و با هم درگیر شدن ...
    چیزی نشد , آقا جون از دستش عصبانی بود و داد و هوار راه انداخت ...
    بابا گفت : آخه دلم از دستش پر بود , دلم می خواست یک جایی حالشو جا بیارم ...
    شماها نذاشتین وگرنه زبونش رو از پس گردنش در میاوردم , تا اون باشه بچه ی منو تو خیابون نزنه ...
    اون خر کی باشه که ما رو تهدید کنه ؟ ...
    مرتضی گفت : آقا جون , من و صادق با هاش حرف زده بودیم ... جرات نمی کرد دیگه دست از پا خطا کنه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان