خانه
109K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۷/۵/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت سی و یکم

    بخش هفتم



    دیگه دلم قرار گرفت و خوشحال شدم ... و امان از من خوشحال تر ...
    البته مجلس به خاطر احترام بزرگترها اونطوری که بچه های ما دلشون می خواست , نشد ...

    تا بعد از شام که مهمون ها رفتن ... ما موندیم و فروغ خانم و خانواده ی آزیتا ... اون یک دختر و پسر جوون داشت ...
    تازه مجلس گرم شد و ما تونستیم خوشحالی کنیم ...
    ساعت حدود دو بود که فروغ خانم بلند شد که خدا حافظی کنه ...
    تعارفات معمولی انجام شد و بالاخره وقتی می خواست از در بره بیرون , گفت : توران خانم اگر اجازه بدین نگار جون فردا ناهار بیاد خونه ی ما , چون آزیتا چند روز بیشتر اینجا نیست همدیگر رو بیشتر ببینن ...
    مامان بدون اینکه از من بپرسه , زود قبول کرد ...

    و امان دست منو گرفته بود و سرشو آورد دم گوش من و گفت : تعارف کن من امشب بمونم ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : نه بابا ؟ تو هم کم رو نداری ... دیگه چی ؟
    گفت : پیش مرتضی می خوابم ...
    گفتم : مرتضی پیش نداره ... برو پررو ...
    انگشتش رو گرفت طرف من و به شوخی گفت : با احترام با شوهرت حرف بزن ...
    هر دو خندیدیم .. .
    باز پرسید : فردا چه ساعتی بیام دنبالت ؟
    گفتم : هر وقت راه افتادی یک زنگ به من بزن ...
    آهسته گفت : چشم خانم من ...

    بابا و مرتضی رفتن بدرقه اونا ...

    خیلی خسته بودم و فورا لباس عوض کردم و برگشتم دیدم بچه ها دارن صندلی ها رو تو هم می کنن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان