داستان عزیز جان
قسمت بیست و نهم
بخش اول
صبح , حالم بهتر بود ... بچه ها رو ورداشتم و برای ناشتایی رفتم ... آقا محمود , پسر آقا جان خیلی رجب رو دوست داشت , تا ما رو دید اونو بغل کرد و شروع کرد با اون بازی کردن ...
زهرا هم رفت نشست رو پای آقا جان ... منم کنار رقیه نشستم سر سفره …..
داشتم چاییمو شیرین می کردم که احمد آقا در اتاق رو زد ... محمود رجب رو گذاشت زمین و رفت ببینه احمد چیکار داره …..
صدای احمد آقا رو همه شنیدیم که گفت : معصومه خانم پیغام فرستاده نرگس خانم بره پیشش ... کالسکه دم دره ... چی بگم ؟
همه تعجب کردن ... بانو خانم گفت : خدا مرگم بده ... نکنه ناراحتی داره که نرگس رو می خواد ؟ …..
آقا جان تو فکر رفته بود ... شاید او هم همین فکر به سرش زده بود …..
من هاج و واج مونده بودم ... یعنی من برم خونه ی فرمانفرماییان ؟
نمی دونستم من باید تصمیم بگیرم یا آقا جان باید اجازه بده ... که بالاخره آقا جان گفت : دخترم نرگس خانم , اگه شما صلاح می دونید برین وگرنه پیغام می دیم وقت مناسب نبود ...
گفتم : هر طور شما صلاح می دونین ... من حرفی ندارم ... اجازه با شماس ...
آقاجان دستی به سرش کشید و بعد ریششو خاروند ……. این یعنی اینکه او دلواپس شده و گفت : پس محمود آقا بگین کالسکه منتظر باشه …..
چای رو یک دفعه سر کشیدم و از جا بلند شدم و با عجله رفتم که حاضر بشم ... رقیه هم دنبال من اومد … همین طور حرف می زد که : نگران بچه ها نباش مثل چشمام ازشون مواظبت می کنم ... ببین خانم چی میگه بیا به من بگو ... حتما یه طوری شده که فرستاده پی تو ... آخه چرا تو ؟ چرا من نه ؟ چرا بانو خانم نه ؟ گفتم : آبجی چی بپوشم بد نباشه ؟
گفت : صبر کن ...
و بدو رفت ….
همیشه همین طور بود ... زود تصمیم گرفت و انجامش می داد ... صبر نداشت ….
خیلی زود با یک دست لباس قشنگ برگشت ... تا اون بیاد من یکی از لباس های خودمو پوشیدم و آماده شدم ... هر چی گفت اینو بپوش , قبول نکردم ... بهش گفتم : آبجی , من نرگسم ... همینی که می بینی هستم ... هر کس می خواد بخواد , هر کس نمی خواد نخواد …
و راه افتادم ...
به حیاط که رسیدم بی اختیار چشمم دنبال اون گشت … یک لحظه با نگاه تمام حیاط را به دنبالش گشتم … ولی یا نبود یا من ندیدمش ... به هر حال این کارم باعث شد که احساس کنم گناه کیبره کردم …
با دیدن کالسکه , همه چیز از یادم رفت ... اون زمان فقط خانواده های ثروتمند و اشرافی کالسکه سوار می شدن ... البته توی شهر هم بود ولی نه به این شیکی و قشنگی …..
اون زمان بیشتر مردم عادی درشکه سوار می شدن چون کرایه ی اون نصف کالسکه بود و سوار شدن به کالسکه یک جور فخر بود و حالا من توی شیک ترین کالسکه ی شهر نشسته بودم و می رفتم خونه ی فرمانفرماییان …..
لذتی که از اون سواری می بردم رو نمی تونم بگم .... انگار داشتم پرواز می کردم ... دلم می خواست تا قیامت برم ... دیگه تو سرم نه غم بود نه بچه و نه حتی اینکه بخوام بدونم خانم با من چیکار داره ……..
بالاخره رسیدیم ... در بزرگی باز شد و کالسکه رفت توی حیاط … ( حالا فهمیدم چرا آقا جان داشت درِ بزرگ برای خونه می گذاشت ) چه حیاطی و چه عمارتی ... حالا خونه ی آقا جان به نظرم هیچ اومد ...
من اولین بار مبل و میز ناهارخوری دیدم ... تابلوی بزرگ …….
تا سرگرم تماشا شدم , خانم با خوشحالی از طبقه ی بالا اومد …. خودشو انداخت تو بغلم و بغض کرد دیگه حتم پیدا کردم که مشکلی داره ... منو با خودش برد توی یک اتاق بسیار زیبا …. تعارف کرد روی مبل بشینم ... راستش با اکراه نشستم ... می ترسیدم ... برای چی ؟ نمی دونم …..
او نشست و بعد من …… خانم ازم پرسید : چطوری ؟ خوبی ؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود ... یه بهانه پیدا کردم تا تو رو ببینم ... من الان نباید بیام خونه ی آقا جون ... اول باید پاگشا بشم …….. آقا جون می خواد کار بنایی تموم بشه , بعدا ... خوب بگو چیکار می کنی ؟
گفتم : شما بگو خوبی ؟ مشکلی نداری ؟
خیلی خوب و خوشحال گفت : آره الحمدلله ... خوب خوبم …
پرسیدم : راستی برا چی گفتی من بیام ؟
خندید و گفت : برای اینکه ببینمت ... دلم تنگ شده بود …….
گفتم : راستی فقط برا همین پی من فرستادی ؟ ( همین طور که ما حرف می زدیم , یکی چایی می آورد ، یکی شیرینی ، یکی میوه ... که تا حرفمون به اینجا رسید , جلوی من پر شده بود از خوراکی )
گفت : خوب نه ... گفتم که کارم بهانه بود …. راستش هر کی اون کارای دست تو رو دیده , دلش خواسته ... می دونم چقدر عزت نفس داری ... اگه دلت نمی خواد , قبول نکن ولی اگه دوست داری براشون بدوز ...
پرسیدم : چی بدوزم ؟
گفت : همون چیزایی که برای من دوختی ….. پته دوزی ، سوزن دوزی ، گلدوزی هاتو همه دوست داشتن ... باور کن تو اون همه جهازِ من , بیشتر از همه اونا به چشم اومد … خیلی قشنگ بود ... هر چی بدوزی خوبه ... فقط به خوبی مال من باشه , کافیه …….
گفتم : البته که می دوزم ولی می ترسم به خوبی مال شما نشه چون من اونا رو برای شما که خیلی دوست داشتم دوختم ….
خانم چشماش برق زد و گفت : الهی فدات شم ... نرگس تو خیلی خوب و مهربونی ... آره که میشه عزیزم ... تو بدوز , اونش با من ….
ناهید گلکار