خانه
237K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۲۰:۲۱   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    صبح , حالم بهتر بود ... بچه ها رو ورداشتم و برای ناشتایی رفتم ... آقا محمود , پسر آقا جان خیلی رجب رو دوست داشت , تا ما رو دید اونو بغل کرد و شروع کرد با اون بازی کردن ...
    زهرا هم رفت نشست رو پای آقا جان ... منم کنار رقیه نشستم سر سفره …..

    داشتم چاییمو شیرین می کردم که احمد آقا در اتاق رو زد ... محمود رجب رو گذاشت زمین و رفت ببینه احمد چیکار داره …..
    صدای احمد آقا رو همه شنیدیم که گفت : معصومه خانم پیغام فرستاده نرگس خانم بره پیشش ... کالسکه دم دره ... چی بگم ؟
    همه تعجب کردن ... بانو خانم گفت : خدا مرگم بده ... نکنه ناراحتی داره که نرگس رو می خواد ؟ …..
    آقا جان تو فکر رفته بود ... شاید او هم همین فکر به سرش زده بود …..

    من هاج و واج مونده بودم ... یعنی من برم خونه ی فرمانفرماییان ؟
    نمی دونستم من باید تصمیم بگیرم یا آقا جان باید اجازه بده ... که بالاخره آقا جان گفت : دخترم نرگس خانم , اگه شما صلاح می دونید برین وگرنه پیغام می دیم وقت مناسب نبود ...

    گفتم : هر طور شما صلاح می دونین ... من حرفی ندارم ... اجازه با شماس ...
    آقاجان دستی به سرش کشید و بعد ریششو خاروند ……. این یعنی اینکه او دلواپس شده و گفت : پس محمود آقا بگین کالسکه منتظر باشه …..

    چای رو یک دفعه سر کشیدم و از جا بلند شدم و با عجله رفتم که حاضر بشم ... رقیه هم دنبال من اومد … همین طور حرف می زد که : نگران بچه ها نباش مثل چشمام ازشون مواظبت می کنم ... ببین خانم چی میگه بیا به من بگو ... حتما یه طوری شده که فرستاده پی تو ... آخه چرا تو ؟ چرا من نه ؟ چرا بانو خانم نه ؟ گفتم : آبجی چی بپوشم بد نباشه ؟

    گفت : صبر کن ...

    و بدو رفت ….

    همیشه همین طور بود ... زود تصمیم گرفت و انجامش می داد ... صبر نداشت ….

    خیلی زود با یک دست لباس قشنگ برگشت ... تا اون بیاد من یکی از لباس های خودمو پوشیدم و آماده شدم ... هر چی گفت اینو بپوش , قبول نکردم ... بهش گفتم : آبجی , من نرگسم ... همینی که می بینی هستم ... هر کس می خواد بخواد , هر کس نمی خواد نخواد …

    و راه افتادم ...
    به حیاط که رسیدم بی اختیار چشمم دنبال اون گشت … یک لحظه با نگاه تمام حیاط را به دنبالش گشتم … ولی یا نبود یا من ندیدمش ... به هر حال این کارم باعث شد که احساس کنم گناه کیبره کردم …
    با دیدن کالسکه , همه چیز از یادم رفت ... اون زمان فقط خانواده های ثروتمند و اشرافی کالسکه سوار می شدن ... البته توی شهر هم بود ولی نه به این شیکی و قشنگی …..

    اون زمان بیشتر مردم عادی درشکه سوار می شدن چون کرایه ی اون نصف کالسکه بود و سوار شدن به کالسکه یک جور فخر بود و حالا من توی شیک ترین کالسکه ی شهر نشسته بودم و می رفتم خونه ی فرمانفرماییان …..
    لذتی که از اون سواری می بردم رو نمی تونم بگم .... انگار داشتم پرواز می کردم ... دلم می خواست تا قیامت برم ... دیگه تو سرم نه غم بود نه بچه و نه حتی اینکه بخوام بدونم خانم با من چیکار داره ……..
    بالاخره رسیدیم ... در بزرگی باز شد و کالسکه رفت توی حیاط … ( حالا فهمیدم چرا آقا جان داشت درِ بزرگ برای خونه می گذاشت ) چه حیاطی و چه عمارتی ... حالا خونه ی آقا جان به نظرم هیچ اومد ...

    من اولین بار مبل و میز ناهارخوری دیدم ... تابلوی بزرگ …….

    تا سرگرم تماشا شدم , خانم با خوشحالی از طبقه ی بالا اومد …. خودشو انداخت تو بغلم و بغض کرد دیگه حتم پیدا کردم که مشکلی داره ... منو با خودش برد توی یک اتاق بسیار زیبا …. تعارف کرد روی مبل بشینم ... راستش با اکراه نشستم ... می ترسیدم ... برای چی ؟ نمی دونم …..

    او نشست و بعد من …… خانم ازم پرسید : چطوری ؟ خوبی ؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود ... یه بهانه پیدا کردم تا تو رو ببینم ... من الان نباید بیام خونه ی آقا جون ... اول باید پاگشا بشم …….. آقا جون می خواد کار بنایی تموم بشه , بعدا ... خوب بگو چیکار می کنی ؟

    گفتم : شما بگو خوبی ؟ مشکلی نداری ؟
    خیلی خوب و خوشحال گفت : آره الحمدلله ... خوب خوبم …

    پرسیدم : راستی برا چی گفتی من بیام ؟
    خندید و گفت : برای اینکه ببینمت ... دلم تنگ شده بود …….

    گفتم : راستی فقط برا همین پی من فرستادی ؟ ( همین طور که ما حرف می زدیم , یکی چایی می آورد ، یکی شیرینی ، یکی میوه ... که تا حرفمون به اینجا رسید , جلوی من پر شده بود از خوراکی )

    گفت : خوب نه ... گفتم که کارم بهانه بود …. راستش هر کی اون کارای دست تو رو دیده , دلش خواسته ... می دونم چقدر عزت نفس داری ... اگه دلت نمی خواد , قبول نکن ولی اگه دوست داری براشون بدوز ...

    پرسیدم : چی بدوزم ؟
    گفت : همون چیزایی که برای من دوختی ….. پته دوزی ، سوزن دوزی ، گلدوزی هاتو همه دوست داشتن  ... باور کن تو اون همه جهازِ من , بیشتر از همه اونا به چشم اومد … خیلی قشنگ بود ... هر چی بدوزی خوبه ... فقط به خوبی مال من باشه , کافیه …….

    گفتم : البته که می دوزم ولی می ترسم به خوبی مال شما نشه چون من اونا رو برای شما که خیلی دوست داشتم دوختم ….

    خانم چشماش برق زد و گفت : الهی فدات شم ... نرگس تو خیلی خوب و مهربونی ... آره که میشه عزیزم ... تو بدوز , اونش با من ….




    ناهید گلکار

  • ۲۰:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    اونجا با خانم احساس راحتي نمي كردم ... انگار نه انگار با هم نزديك دو سال دوست بودیم و تلاش او هم برای صمیمیت دوباره فایده نداشت و هر چی اصرار کرد , من بچه ها رو بهانه کردم برگشتم ... و قرار شد وقتی چیزایی که خواسته بود رو دوختم , اونو خبر کنم ……….

    خانم همین طور به من اصرار می کرد که ناهار بمونم ولی توی اون خونه معذب بودم و زود برگشتم ….

    خانم تا دم کالسکه با من اومد ... دیدم پنج شش جعبه گيلاس و آلبالو و هلو و دو تا بقچه بزرگ گذاشته بود توی کالسکه و گفت : نرگس جون بده به خانم جان ... بگو پیشکشه ... قابلی نداره ……

    و منو از دل و جون بغل کرد و بوسید ... منم خیلی دوستش داشتم ولی یک فاصله ای بین خودم و اون احساس می کردم که مانع می شد خودمو بیشتر به اون نزدیک کنم …..

    راه افتادم ... توی راه فکر می کردم که واقعا خانمی برازنده ی اون زن نیک نفس و مهربون بود ... یک خانم به تمام معنی ….
    حدود ساعت دو رسیدم ... پیاده شدم و باید احمد آقا رو صدا می کردم تا پیشکش ها رو بیاره تو ...
    وقتی وارد شدم , اولین کسی که دیدم اون بود ... باز باهاش چشم تو چشم شدم ... قلبم فرو ریخت ... دست و پام مثل بید می لرزید ... یادم رفت باید چیکار می کردم ...

    دویدم طرف عمارت خانم جان که خیلی کم صبر و جوشی بود ... همش سرک می کشید تا من بیام ... برای همین بلافاصله منو دید و از حالت من این نتیجه رو گرفت که حتما اتفاقی برای خانم افتاده دو دستی زد تو صورتش که : وای وای … دیدم دلم شور می زنه ... نگفتم ؟ … نگفتم یه چیزی شده ؟ رنگ به رخسارش نیست ... خدا مرگم بده ... یا فاطمه ی زهرا …..

    من وارد اتاق شدم ولی اصلا حال خودم نبودم ... همه ترسیده بودن مخصوصا که رقیه آب و روغنشو زیاد کرده بود و هی حرف می زد ... بانو خانم می لرزید و آقا جان برای اولین بار برافروخته شده بود و رو به من پرسید : چی شده بابا ؟ بیا تعریف کن ... این چه حال روزیه داری ؟
    دهنم خشک شده بود ... به زور یک قورت دادم تا نفسم بالا بیاد ... گفتم : به خدا خانم خوبه ... خیلی خوبه ... منو هوای کاسکه گرفته ... از بس بالا و پایین رفته , حالم به هم خورده … خانم خوبه به خدا ...

    ( در این موقع پیشکش ها رو آوردن ) همه به من نیگا می کردن ... آقا جان پرسید : تو رو برای چی خواسته بود ؟

    گفتم : دلش تنگ شده بود ... بعدم می خواست براش گلدوزی کنم …….

    رقیه اخم هاشو کشید تو هم و لبشو کج کرد و پرسید : همین ؟ همین ؟ زهره ترک شدیم ... جون به سرمون کرد ... این چه کاری بود ؟

    گفتم : آره به خدا .... سر حالِ سر حال بود ... هیچ غصه ای نداشت ... چه عزت و احترامی بهش می ذاشتن ... خیلی شیک و خوشگل شده بود ... همش می خندید … ( اینارو گفتم تا خیالشون جمع بشه )

    وقتی رسیدم رجب اومد و به پای من چسبیده بود و هی تکونم می داد ... بغلش کردم و به هوای اون رفتم به اتاقم ... در حالی که بانو خانم اصرار داشت یه چیزی بخورم که حالم جا بیاد ……
    کمی بعد رقیه اومد ... یکی از بقچه ها دستش بود ... پرسید : بهتری ؟ خوبی ؟ بیا این رو خانم برای تو گذاشته ….

    گفتم : ولی چیزی به من نگفت ... مطمئنی ؟

    گفت : آره , بیا نگاه کن خودت می فهمی ... برای من و بچه ها و بانو هم فرستاده …..

    بقچه رو باز کردم ... دو قواره پارچه لباسی برای من , دو دست لباس برای زهرا و رجب و یک قواره چادری که به عمرم ندیده بودم ……….

    راستش خیلی وقت بود که چیزی برای خودم نخریدم ... می ترسیدم پولم تموم بشه و محتاج دیگران بشم ... خیلی خوشحال شدم …. و می دونستم خانم چرا این کارو کرده ...
    دیگه دلم نمی خواست بخندم یا با کسی شوخی کنم یا با کسی حرف بزنم ... هر کس می پرسید چته ؟ کالسکه سواری اون روز رو بهانه می کردم ...

    دیگه حتی یک نگاه هم به حیاط نینداختم ... نه که دلم نمی کشید , صلاح نمی دونستم …. خودم فهمیده بودم که کار درستی نمی کنم ... پس به خودم نهیب می زدم و سرزنشی نبود که خودمو نکرده باشم …..

    تف به روت بیاد نرگس ... وقت این جور کاراس ؟ مگه خاطرخواهی مال توس با دو تا بچه ؟ اونم با اون پسر جوون ؟ خجالت بکش ... حیا نداری ؟ بتمرگ سر جات ... خوشی زده زیر دلت …..




    عزیز جان آه عمیقی کشید و ساکت شد ... رفت تو فکر ... آنقدر دور که نتونستم حرف بزنم ...

    بعد چند بار زیر لب گفت : اییییییی … ایییییی ... چه می دونم والا .... سرنوشته دیگه ….

    نمی دونم چرا دلم خواست بغلش کنم و ببوسمش ... دستمو انداختم دور گردنش و دو تا ماچ محکم از لپش کردم … خنده اش گرفت و منو بوسید و گفت : برای زندگیت همیشه خودت تصمیم بگیر ... سرنوشت هست ولی فکر درسته که زندگی تو می سازه ……

    گفتم : برای چی عزیز جان ؟ تو رو خدا بگو چیکار کردی ؟




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۹/۳/۱۳۹۶   ۲۰:۳۱
  • ۲۰:۳۲   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی ام

  • ۲۰:۴۰   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی ام




    یکی دو هفته گذشت ... من با وجود اشتیاقی که برای دیدنش داشتم , بیرونو نگاه نکردم و سرمو به دوختن سفارش های خانم گرم کردم و
    می دوختم و می دوختم ... تا اونجا که بعضی وقت ها می خواستم از حال برم ….. این طوری خودمو تنبیه می کردم ….

    روزها هم کمتر از اتاقم بیرون می رفتم ... هر کی می خواست منو ببینه میومد تو اتاقم …..

    رقیه مشکوک شده بود و هی سوال پیچم می کرد ولی من چی داشتم بگم ... خودمم نمی دونستم چم شده …….
    دخترای آقا جان اغلب با شوهراشون اونجا بودن ... خونه همیشه شلوغ بود ... کار زیاد بود و یه جورایی بدون من نمی تونستن ... مجبور بودم از صبح تا شب ببینم کی چی می خواد ولی برام خوب بود چون کم کم به زندگی عادی خودم برگشتم ... حالم بهتر شد و تونستم مثل گذشته لبی پر از خنده داشته باشم ...

    اون موقع بود که به حیاط نگاهی کردم .... وای که چه قدر قشنگ شده بود ... درِ بزرگی برای حیاط گذاشته بودن و گل کاری ها عوض شده بود ... آبنما و استخر و آلاچیق ….. از حیاط قبلی دیگه خبری نبود ...

    به رقیه گفتم : حیاط خیلی قشنگ شده ...

    اونم گفت : دست اوس عباس درد نکنه ... خیلی با دل و جون زحمت کشید ... خیلی هم با سلیقه و کاردونه ….. آقا جان که خیلی ازش تعریف می کنه ...

    گفتم : اینا که تو حیاط بودن همه جوون بودن ... اوس عباس کی بود ؟

    گفت : همون جوونه …. نمی دونم دیدیش یا نه ... خیلی خوش سیما و مقبوله ... با اون سن کمش دیدی چه حیاطی درست کرد ؟ من که ازش نمی دیدم ... ولی آقاجان می گفت تعریفشو خیلی کردن … حالا می فهمم , راست می گفتن ………
    باز بند دلم پاره شد ... باز قلبم به تپش افتاد …..

    زدم تو سینه مو با خودم گفتم نرگس شورشو در آوردی ... از کجا معلوم اون باشه ؟ …. ولی موذیانه فکر کردم پس اسمش عباسه …. و دلم قنج رفت .
    چند روز بعد کار تمام شد .... کارگرها زیر کارو تمیز کردند , دستمزدشان را گرفتند و رفتند ...

    این برای من پایان رویای جوانی بود ... کنار پنجره می نشستم و حیاطی رو که اون درست کرده بود نگاه می کردم و اشک هایم می ریخت ...  به چیزی امید نبسته بودم که حالا نا امید بشم ... پس چرا بغض داشتم ؟! شاید برای این بود که او تنها کسی بود که منو به یاد خودم آورده بود ... یادم آورده بود منم آدمم , احساس دارم ...

    نمی خواستم از اون رویا بیرون بیام ... اولین باری بود که قلبم برای کسی می تپید و یادش گونه هامو سرخ می کرد ...

    فکر کردن به اون تنها چیزی بود که دلم رو خوش می کرد و نمی گذاشت دوباره خودم رو فراموش کنم ... پس بردمش توی زندگیم ، توی خیالم و با خودم عهد بستم که تا آخر عمر تو فکرم با اون زندگی کنم ... از اون دلشوره ها و تپش قلب ها و به یاد آوردن اون نگاه گرم , لذت می بردم ... پس چرا باید از دستش می دادم ؟ چی داشتم که جای اون دلمو گرم کنه ؟ پس گذاشتمش توی صندوقچه ی قلبم و درشو بستم ….
    صبح تا شب کار می کردم ... آخرای شب از پارچه ای که خانم بهم داده بود واسه ی خودم برای اولین بار لباس دوختم ... تا اون زمان خیلی برای اون اشراف زاده ها لباس دوخته بودم ... حالا نوبت خودم بود ...

    پارچه ی ساتن سبز خوشرنگی بود که رنگشو خیلی دوست داشتم و هر چی سلیقه داشتم روی اون به کار بردم ... وقتی تموم شد پوشیدم و جلوی آیینه خودمو دیدم …. همونی بود که می خواستم ………

    لباس رو در آوردم و قایم کردم و به کسی نشون ندادم …………..
    روزا هم هر وقت بیکار بودم , کار سوزن دوزی ها رو انجام می دادم تا تمومش کردم … اونا رو توی همون بقچه ای که خانم بهم داده بود پیچیدم و با احمد آقا برای خانم فرستادم ….
    دو روز مانده بود به نیمه ی شعبان , روزی که عروسی محمود آقا بود ... برو بیایی توی خونه راه افتاده بود که نگو و نپرس …… انتهای حیاط دیگ های بزرگ زده شد ... ساز و دهل ، خواننده و نمایش روحوضی , همه تدارک دیده شده بود ...

    آقا جان می خواست سنگ تموم بذاره ….. دور تا دور حیاط چراغ های زنبوری پایه دار گذاشتن ... اون زمون چراغ های نفتی جدیدی اومده بود که یک حباب روی اون بود ... درست مثل فانوس ولی با نور بیشتر ... از اون چراغ ها که توی ماشین دودی هم استفاده می کردن...  همه جا مثل روز روشن شد ...

    حیاط مخصوص مردها بود ولی یک قسمت برای زن ها درست کردن تا بتونن نمایش روحوضی رو تماشا کنن که اون زمان همه دوست داشتن و نمی تونستن ازش بگذرن …….




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و یکم

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و یکم

    بخش اول




    آقا جان به حاجی جمشیدی پدرشوهر ربابه سفارش میز ناهارخوری و مبل داده بود که همون روز رسید و خونه و زندگی یه چیز دیگه شد ... تمام پشتی ها و کوسن های ترمه جمع شد و به جاش دور تا دور مبل چیده شد ….
    آشپزها از روز قبل از عروسی کار خودشون شروع کردن ... بره ها رو توی حیاط سر بریدن و آماده کردن ….…. از نیمه های شب بوی کباب بره , تموم فضا رو پر کرده بود …..
    میز و صندلی ها رو هم آوردن و چیده شد و تقریباً همه چیز حاضر بود …...
    فردا از کلّه ی سحر همه مشغول کار شدن ... منم بعد از نماز نخوابیدم رفتم به مطبخ ... اون روز باید برای عده ی زیادی ناهار درست می کردیم … بانو خانم هم اونجا بود ...
    او از منم زودتر شروع کرده بود و مرتّب به گلنسا و عذرا فرمون می داد ...

    تا چشمش به من افتاد خوشحال شد و گفت : هان خوب شد اومدی نرگس جون ... بیا این قورمه سبزی رو هم درست کن … نمی دونم چیکار می کنی اینقدر خوشمزه میشه ... بیا ... بیا تو رو خدا …..

    این چه کاری بود اینا کردن ... روز عروسی این همه رو غذا دادن خیلی سخته ... کاش همون جا خونه ی خودشون درستش می کردن ... اون وقت ما هم راحت بودیم …
    گفتم : خوب بانو جون اون وقت ما باید می رفتیم خونه ی اونا و از کار و زندگی می افتادیم ... آقا جان حساب اینو کرد ………..

    سری جنباند و یک چه می دونم والله گفت و مشغول شد …..
    وقتی رفتم بالا همه داشتن کار می کردن ... ده تا کارگر زن مشغول تمیز کردن خونه بودن ... دو سه تاشون فرستادم کمک بانو جون …..

    دخترای آقا جان هم مشغول سفره عقد و تزیین بودن و رقیه هم مرتّب دستور می داد و در حالی که اون زمان فقط هفده سالش بود ولی حسابی از عهده ی کارا بر میومد .
    اون هیچ وقت به کسی باج نمی داد وگرنه مدتها بود که بانو خانم رشته ی کارو دستش گرفته بود ولی آبجیم اجازه نمی داد ... حالا بانو برای اینکه اختلافی پیش نیاد , دخالت نمی کرد ... اون هم مثل آقا جان فهمیده و عاقل بود و خیلی صلح طلب …..
    ما اون روز برای شصت هفتاد نفر غذا درست کردیم و سفره چیدیم ….. نزدیک ظهر بود که ماشین های آخرین مدل و کالسکه های زیبا وارد خونه شدن …. با آمدن اونا صدای دهل زن ها بلند شد و خبر از این داد که عروس اومد و عده ی زیادی به همراهش اومدن که همه زن بودن ……
    بزن و بکوب شادی و هلهله به هوا رفت ... همه دور تا دور نشستن و پذیرایی شدن تا موقع نماز …..
    اذون که گفتن , همه به نماز ایستادن ... جانمازها پهن شد و آقا جان اومد تو و جلوی همه ایستاد و نماز جماعت خونده شد …..

    من و بانو خانم و ریحانه یکی دیگه از دخترای آقا جان با گلنسا و عذرا , سفره ای رنگین برایشان انداختیم که مثال زدنی شد …..
    بعد از غذا عروس آماده بزک بود ... دایره زن ها با خوندن شعرهای مخصوص مراسم رو شروع کردن و در تمام مدتی که او آراسته می شد از پا ننشستن … آرایشگرها هفت هشت تا بودن که به نوبت زن ها رو بزک می کردن ...
    حالا من باید می رفتم آماده می شدم … رفتم سراغ بچه هام تا اونا رو ببرم که آماده کنم … بچه ها همه مشغول بازی بودن به جز رجب که گوشه ای وایساده بود و گریه می کرد ولی آروم ... اون خیلی ساکت و بی آزار بود ... اگرم می خواست گریه کنه اونقدر بی صدا بود که تا نیگاش نمی کردی نمی فهمیدی ….
    اون کلاً با شلوغی میونه ی خوبی نداشت ... بغلش کردم بوسیدمش و اون سرشو گذاشت روی شونه ی من دو دستی گردنمو چسبید ... دست زهرا رو هم گرفتم و با هم رفتیم به اتاقمون ... نمی دونم از کِی و چرا پرده ی اتاقم عقب بود ... کاری که آقا جان به اون حساسیت داشت و من هیچ وقت این کارو نمی کردم ...

    اون دو تا اتاق هم برای همین از قدیم خالی بود که پنجره های بزرگ داشت و نزدیک حیاط بود …. وقتی من اونجا رفتم دستور داد پرده های کلفت زدن و این اولین باری بود که پرده پس بود …. از ترس اینکه آقا جان که توی حیاط بود نیبنه , همین طور که رجب بغلم بود و زهرا دستش تو دستم با عجله رفتم که پرده رو بکشم که یک مرتبه چشمم به اون افتاد ... تا نزدیک در اتاقم اومده بود ......
    به فاصله ی کم از پنجره وایساده بود ... باز چشم تو چشم شدیم …….

    بلافاصله پرده رو کشیدم ... در حالی که نفسم داشت بند میومد , آهسته رجب رو گذاشتم زمین ……

    اون اینجا چیکار می کرد ؟! مگه کار تموم نشده بود ؟ اگرم برای عروسی اومده که از حالا نباید بیاد !!!




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم




    چطوری جرات کرده تا دم در اتاق من بیاد ؟ پس اونم خاطر منو می خواد ...

    از این حس , غرق شادی شدم ... ولی فقط یک لحظه که این سوال به ذهنم رسید و یک دفعه از جام پریدم که ای وای بچه ها رو دید ... نکنه فکر کنه من شوهر دارم ؟ نکنه دیگه سراغم نیاد ؟

    بعد به خودم نهیب زدم ، چیکار داری می کنی نرگس احمق ؟ خجالت بکش ... اینا جگرگوشه های تو هستن ... به درک که نیومد ... اصلا تو با خودت یک عهد بستی که فقط توی دلت باشه ... تموم شد ... این خاطرخواهی برای تو دردسر داره ... بچه نشو , ولش کن …
    دستمو گذاشتم روی قلبم , آخه داشت از تو سینه ام بیرون میومد ...
    در فکر بودم که اون اینجا چیکار می کرد ؟ اگرم جزو مهمون ها بود دیگه از صبح که نباید میومد ... به هر حال من تصمیم خودمو رو گرفته بودم و نمی خواستم ببینمش ….
    از اینکه توی قلبم نگهش داشتم راضی بودم ... بیشتر از این صلاح نبود ...
    رفتم حمام و بچه ها رو شستم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم ……
    موهامو پشت سرم جمع کردم و لباسی که برای خودم دوخته بودم رو پوشیدم ... لباسی از ساتن سبز ... بچه ها رو هم حاضر کردم و رفتم به عروسی ….
    مثل اینکه خیلی طول کشیده بود چون وقتی من وارد سرسرا شدم بیشتر مهمان ها اومده بودن ...

    رقیه و بانو خانم نزدیک در بودن ... چشمشون که به من افتاد هر دو یکه خوردن … بانو خانم پرسید : این تویی نرگس ؟ واقعا خودتی ؟ خیلی خوشگل شدی ... چه لباس قشنگی واقعا ….. چه لباسی ؟ از کجا آوردی ؟ رقیه زبونش بند اومده بود با نگاه و سرش ازم پرسید ...

    سرمو بردم جلو و در گوشش طوری که بانو خانم هم بشنوه , گفتم : پارچه ای که خانم داده …..
    رقیه با یه جور تعجب و خوشحالی گفت : والله من که شاخ در آوردم ... لباست از همه قشنگ تره ... خودتم خیلی خوشگل شدی …….

    اون شب همه می گفتن که من توی اون عروسی خیلی خوب بنظر میومدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و دوم

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و دوم

    بخش اول




    بالاخره خانم اومد و همه ی خانواده ی فرمانفرماییان با شش ماشین و چهار کالسکه اومدن توی حیاط ….. آقا جان به استقبالشون رفت و همه ی مهمونا خودشونو برای روبرو شدن با خانم های فرمانفرماییان آماده می کردن ……..
    خانم که رسید , چشمش به من افتاد و پرید منو بغل کرد ... ابراز احساساتش تماشایی بود و مرتب می گفت : کاش پیش من بودی ... چقدر خوشگل شدی ... ماه شدی ... کاش همیشه این جوری می پوشیدی …..

    بعد رفت سراغ بقیه …..

    تا حدی همه از این برخورد تعجب کرده بودن و توجهشون جلب شده بود …. او یک صندوقچه دستش بود که همه فکر کردیم پیشکشی عروس رو گذاشته توش ... با همون صندوقچه با همه سلام و احوالپرسی کرد ... رقیه و بانو جون داشتن برای استقبال از اونا خودشونو می کشتن ….
    هی تعارف می کردن و بالا و پایین می پریدن …. آبجیم جایی رو بالای سرسرا برای اونا در نظر گرفته بود که تمام مدت مراقب بود کسی اون جا نشینه ...
    وقتی خانواده ی شوهرِ خانم , جابه جا شدن ... او برگشت پیش من و یک اشاره کرد که دنبالش برم و خودش رفت تو اندرونی …….. منم رفتم ...
    همون جا دم در صندوقچه رو باز کرد و یک بسته از توش درآورد و درشو بست و صندوق رو داد به من ….

    پرسیدم : چیکارش کنم ؟

    با خنده گفت : قبول …..

    منم خندیدم و پرسیدم : چی رو قبول ؟ یعنی چی ؟

    گفت : مال توس ... قابلی نداره ... بعدا در موردش حرف می زنیم ...

    و با عجله رفت تو سرسرا …..
    کمی تردید کردم ولی خوب چیکار می کردم ... از همون جا رفتم به اتاقم و درشو باز کردم یک جفت گوشواره و هشت تومن پول توش بود … پول زیادی بود ... می دونستم که اون برای سوزن دوزی های من اینو گذاشته ولی خیلی زیاد بود ...
    یک صندوق بزرگ داشتم ... اونو گذاشتم توش و شش تا النگو برداشتم تا به عروس رونمایی بدم و برگشتم ...
    بالاخره مهمان ها آمدن و عقد خوانده شد ... رونمایی ها داده شد و منم النگوهامو دادم ... در حالی که منو خاله ی داماد می گفتن , این پیشکش کم بود ……..
    زن ها تو سرسرا بزن و بکوب می کردن و مردها توی حیاط که بیشتر از طبقه ی اعیان و اشراف بودن …..
    نمایش روحوضی که شروع شد , همه چادر به سرشون کردن و رفتن برای تماشا ولی من نرفتم ... خسته بودم و بی حوصله ...

    یه عده از زن ها هم مونده بودن و چند تا چند تا دور هم نشسته بودن و با هم حرف می زدن ...

    من تو عالم خودم بودم که نگاه سنگین کسی رو روی خودم احساس کردم …. خانم شیک و خوشگلی روبروی من وایساده بود … نگاهش که کردم , اومد جلو کنار من نشست و گفت : من زن دایی عروسم ... شما کیِ دامادی ؟

    کمی فکر کردمو گفتم : من خاله ی دامادم ….

    با خوشحالی گفت : شما خواهر آسیه خانمی ؟

    گفتم : نه خواهر رقیه خانمم ….

    گفت : آهان از شما پرسیدم ... گفتن شوهر ندارین 

    من حرفی نزدم ... مکثی کرد و دستشو گذاشت روی پای من  و پرسید : شوهر می کنی ؟

    با تندی گفتم : نه , نمی کنم ...

    پرسید : چرا ؟

    گفتم : دو تا بچه دارم ... می خوام اونا رو بزرگ کنم ... همین …

    با عجله رفتم چادرم رو برداشتم و رفتم تو حیاط پیش بقیه …. ولی حواسم به نمایش نبود ... صدای خنده ی بقیه رو هم نمی شنیدم ... یه وقت به خودم اومدم که دیدم همه دارن می رن تو و نمایش تموم شده …

    رقیه اومد پیشم و گفت : نرگس می خوان شام بدن ... میشه به بانو کمک کنی ؟ ...
    راه افتادم برم که دوباره دیدمش داشت به گروه رو حوضی کمک می کرد که وسایلشونو جمع کنن منو ندید فورا سرمو کردم زیر چادر و رفتم تو عمارت ولی حضورش نمی گذاشت آروم باشم ... از یک طرف خوشحال بودم که اینجاست و از طرف دیگه پریشون بودم و بیقرار …….


    اون شب گذشت و فردا پاتختی بود .. واقعا کشش نداشتم و به سختی مراسم رو گذروندم ……

    خانم موقع رفتن اومد پیش من …….. قبل از اینکه حرفی بزنه , من به او گفتم : این چه کاری بود کردی ؟ ... یعنی من حق ندارم برای تو چیزی بدوزم ؟ ….

    خانم محکم زد پشت دستش و گفت : خدا منو بکشه ... اگه برای من دوخته بودی بهت پول می دادم ؟ من کارای تو رو دادم و دستمزد تو رو گرفتم ... خوب کار که عار نیست … هان ؟ هست ؟ تو مگه کم برام لباس دوختی ؟ چه کارا که نکردی ... حالا من حق ندارم یه کاری برای تو بکُنم ؟ ... فقط تو باید هی بدوزی , بهم برسی و محبت کنی ؟ نه نمی شه ... دوستی باید دو طرفه باشه ….

    و دست انداخت گردن من و گفت : تو مثل خواهر منی ... خیلی دوستت دارم … میای پیش من بمونی ؟  راستش از این حرف سر جام میخکوب شدم ... انتظار چنین چیزی رو نداشتم ... گفتم : خانم من دو تا بچه دارم ... نمی شه ... اینجا راحتم ... اگه بچه ها نبودن , شاید ... ولی الان نمی شه …..

    مثل اینکه از حرف خودش پشیمون شده بود , گفت : ولش کن یه چیزی گفتم ... ولی تو رو خدا بیشتر بیا پیشم ... اگرم چیزی دوختی بفرست برای من , برات می فروشم …..
    واقعا نمی دونستم اون چی فکر می کنه .... می خواد به من کمک کنه یا از بس منو دوست داره این کارا رو می کنه ...

    نمی فهمیدم …………..




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم




    بالاخره خونه ساکت و خلوت شد ... تصمیم گرفته بودم تا مدتی هیچ کاری نکنم و به بچه ها برسم ... تازگی ها خیلی ازشون دور شده بودم ……
    حالت صورت رجب طوری بود که انگار غم بزرگی داره ... کم حرف می زد و بازی نمی کرد ... احساس خطر کردم و تمام وقتم رو صرف اونا کردم ….
    ولی هر وقت فرصت می کردم کنار پنجره می رفتم و به حیاط نگاه می کردم ... برگ ها زرد شده بود و با اندک نسیمی به زمین می ریخت ... و من با ریختن برگ ها روزها رو می شمردم ... روزهایي که مثل زندگی من روز به روز سردتر می شد ….

    گاهی با خودم حرف می زدم … نرگس خیلی خوش خیال بودی ... مثل احمق ها رفتار کردی ... نباید دل به کسی می دادی ... همه چیز تموم شد و رفت ….

    و گاهی از خودم می پرسیدم تو واقعا منتظرش هستی ؟ دیدی که با دیدن بچه ها رفت …..
    از همون موقع دیگه سرو کله اش پیدا نشد … ای نرگس خوش خیال …..


    هنوز زمستون نشده بود که برف سنگینی همه جا رو سفید کرد ... آقا جان برای اتاق من یک بخاری زغال سنگی خرید ... قبلا وقتی هوا سرد می شد , من توی اتاقم کرسی می گذاشتم …. حالا با این بخاری , بچه ها کمتر سرما می خوردن ….

    خود آقا جان با احمد آقا اومد که بخاری رو توی اتاقم بذارن ...
    این اولین باری بود که او به اتاق من میومد … کار که تموم شد و بخاری روشن شد , احمد آقا رفت ولی آقا جان همون جا کنار دیوار نشسته بود ... رقیه که خیلی فضول بود , اومد تا ببینه چه خبره ... ولی آقا جان بهش محترمانه گفت : شما تشریف ببرین خانم ... من الان خدمت می رسم ….

    شستم خبردار شد که چیزی شده که آقا جان می خواد به من بگه … شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من هزار فکر کردم تا او به حرف اومد ….
    - بیا بشین بابا ... دخترم نرگس خانم یکم با شما حرف دارم ….

    روبرویش نشستم و بی صبرانه منتطر ماندم … از اونجایی که آقا جان خیلی با لفت و لعاب حرف می زد و من بی صبر کلافه شدم و پرسیدم : کاری کردم آقا جان ؟ خطایی ازم سر زده ؟

    خنده اش گرفت و سری جنباند و گفت : مگه میشه ؟ اصلا ... شما خیلی باملاحظه و خانمی ... برای همین همه اینقدر شما رو دوست دارن .. راستش چند وقت پیش پیغام دادی دیگه در مورد خواستگار حرفی با شما نزنیم ... گفتی می خوای بچه هاتو بزرگ کنی و دست گذاشتی روی حساسیت من و فرمودی که اگه زیادی هستی بهت بگیم که فکری برای خودت بکنی ... من خیلی ناراحت شدم و دیگه هر کس برات پیدا شد بهت نگفتم ولی الان فرق می کنه ... کسی پیدا شده که خیلی اصرار داره و بچه ها رو هم قبول می کنه ... خودش زنش مرده و یک بچه داره ... جوونه و خیلی هم خوش قیافه اس ... و با شوخی گفت : نه به خوش قیافه ایِ حاجی عبدالله ...

    و خودش از حرف خودش خوشش اومد و بلند بلند خندید ….

    - خوب بابا نظرت چیه ؟
    غوغایی در دلم افتاد ... صورتم باز شد ….

    پس بالاخره اومد ... می دونستم حسم دورغ نمی گه ... پس اونم یه بچه داره چه از این بهتر ... مثل هم هستیم …. حالا به آقا جان چی بگم ؟

    کمی فکر کردم و گفتم : نمی دونم باید فکر کنم اگه بچه ها رو قبول می کنه … خوب ببینم چی میشه آقا جان ... فکر کنم , خبر می دم ...
    آقا جان بلند شد و همین طور که می رفت گفت : من برم که ا لان خانم جان میاد ...

    خودتو حاضر کن و رفت …..

    دو دقیقه بیشتر طول نکشید که آبجیم سراسیمه اومد تو و پشت سر هم سوال کرد : خوب بگو … چی گفت ؟ چیکار داشت ؟ بگو در مورد چی حرف می زد ؟

    خندم گرفت و گفتم : اگه حرف نزنی میگم … حالا تا فردا صبر می کردی چی می شد ؟ الان که آقا جان می فهمه بهت گفتم ... آخه سفارش کرده به هیچ وجه به تو نگم ….
    شوخی منو باور کرده بود و بال بال می زد ... مجبور بودم تا جریان رو بهش بگم ... وقتی حرفم تموم شد نگاهی به من کرد و با خوشحالی گفت : از حال روزت معلومه که بدت نمیومده ؟ ای ناقلا …… بگم بیان ؟ هان بگم ؟ بذار از آقا جان بپرسم کیه ؟ نمی دونم چرا به من نگفت …
    چی صلاح کرده که اول به تو گفت ؟ نمی دونم ! حتما یکی هست که من قبولش ندارم وگرنه چرا با من در میون نگذاشت ؟ ….

    و گفت و گفت تا رفت ... وقتی تنها شدم احساس خوبی داشتم و با خودم فکر می کردم نرگس اومد ... بالاخره اومد ... می دونستم میاد …. اگه بچه داشته باشه از دستش نمی دم … ولی اصلا بهش نمیاد ….. اصلا ولش کن ... خودتو بده به دست سرنوشت ... هر چی خدا بخواد ...


    دو شب بعد ما حاضر شدیم و منتظر خواستگار بودیم ... بانو خانم از همه بیشتر زحمت کشید و خوشحال بود و می گفت : نرگس حقشه خوشبخت بشه ……

    بالاخره احمد آقا خبر داد که مهمان ها اومدن ….. آقا جان تا دم در رفت …………..
    با دیدن اولین کسی که وارد خونه شد , تمام تنم خیس عرق شد ... مثل یخ وا رفتم …. او همون خانمی بود که توی عروسی از من پرسیده بود شوهر می کنم یا نه …..

    سرم رو پایین انداختم و به یک باره بغض گلومو گرفت ... نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم …. ولی همه فکر کردن از شرم و حیا این طوری شدم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و سوم

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و سوم

    بخش اول




    هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری , خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن , اومدن داخل و تعارف شدن به سرسرا …..
    آبجیم و آقا جان و بانو خانم هم رفتن تو …. (اون وقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت ... یک جورایی بد بود و از احترامشون کم می شد )

    مدتی گذشت تا رقیه اومد ….. رو به گلنسا گفت: یک سینی چایی بریز و بده نرگس بیاره تو ……
    رو کرد به من و گفت : توام خودتو جمع و جور کن ... این چه قیافه ایه ؟ اخمتو وا کن ...

    و در حالی که که با دستپاچگی به من سفارش می کرد که مواظب باشم و اینا رو از دست ندم و آبروی آقا جان رو نبرم , برگشت به سرسرا ….
    گلنسا سینی رو جلوی من گرفته بود و نگاه می کرد …. مثل اینکه دلش برام سوخت … برای اینکه گفت : خوب مادر اگه نمی خوای قبول نکن .. الان که عقبت نکردن ... برو چایی رو ببر , بگو نمی خوام … راستی مگه خودت نگفتی بیان ؟ من که اینجوری شنیدم …. نرگس جون چایی یخ کرد ... چیکار کنم ؟
    چادرم رو کشیدم جلو و سینی رو گرفتم و با اکراه رفتم تو ……. دست و پام می لرزید … یه سلام گفتم و چایی رو تعارف کردم و نشستم ... سرم پایین بود و هیچ کس رو نیگا نمی کردم ...
    اونا از شرایط خودشون می گفتن و آقا جان از شرایط من … بریدن و دوختن …..
    از فامیل بزرگی بودن و بسیار مناسب ... خوب من چی می خواستم بگم ؟ اصلا چنان بغض داشتم که نمی تونستم حرف بزنم ولی اون چیزی که فهمیدم , خیلی باد توی دماغشون بود و طوری حرف می زدن انگار دارن به من لطف می کنن ...
    که آخر آقا جان به دادم رسید و با گفتن اینکه قدم شما سر چشم من , ولی ما باید با هم حرف بزنیم و مشورت کنیم ... بعد شما رو خبر می کنیم , ختم جلسه رو اعلام کرد ……
    بالاخره اونا بلند شدن .. خیلی ام به ما عزّت گذاشتن و رفتن ... موقع رفتن هاجر خانم پا پا کرد و خودشو به من رسوند و در حالی که همه مشغول خداحافظی بودن , سرشو نزدیک آورد و به من گفت : نرگس جون از همون موقع که تو عروسی دیدمت , فهمیدم که قسمت ما میشی …..
    و من چنان غضبناک بهش نگاه کردم که کاملاً معلوم باشه این طورام که اون فکر می کنه نیست ….

    یه جوری که تو دلم گفتم مرحبا نرگس حقش بود ………

    تا آقا جان و بانو خانم و رقیه سرشون به بدرقه ی اونا گرم بود , من با عجله رفتم به اتاقم ... می دونستم اگرم آقا جان حرفی نزنه , رقیه طاقت نداره و می خواد در این مورد هی حرف بزنه ……

    تا رسیدم درو بستم و بهش تکیه دادم و زدم زیر گریه ... حالا گریه نکن کی گریه کن ….. چیکار می تونستم بکنم ؟ این خوستگارا هیچ عیبی نداشتن ... خوب و سرشناس بودن ... از همه مهم تر آقاجان خیلی موافق بود …
    ترس همه ی وجودمو گرفته بود …

    چند دقیقه بعد رقیه اومد ... هنوز پشتم به در چسبیده بود … چند بار درو هل داد و گفت : وا نرگس چرا اونجا وایسادی ؟ برو کنار ببینم چی شده ؟
    با همون بغض که عمداً می خواستم رقیه ببینه , رفتم کنار و اون خودشو انداخت تو ….. زد رو دستش که : خاک بر سرم ... تو رو خدا ببین داره گریه می کنه ... منو بگو فکر کردم داری خجالت می کشی ... چه مرگته ؟ خواستگار به این خوبی ... هیچی کم نداره ... توام میشی از فامیل های خانم ... با بزرگون نشست و برخواست می کنی ، ماشین سوار میشی ، به زیارت میری ، بچه هاتو دایه بزرگ می کنه ... اون وقت تو نشستی آبغوره می گیری ؟ لگد به بختت می زنی ؟ دستت درد نکنه دیگه ... این صلاح آقا جان رو که نمی تونی …..
    حرفش تموم نشده بود داد زدم : بس کن آبجی ... خفم کردی ... چقدر حرف می زنی ... نمی خوام …. اصلاً نمی خوام شوهر کنم ... اگه فردا تو سر بچه ام زدن , برم به کی بگم ؟ خوب می ترسم … می فهمی؟ هراس دارم بچه ام زیر دست شوهرننه بزرگ بشه ... اونم با اون خواهر پر فیس و افادش ... یه طوری با من حرف می زنه که انگار من از خدا خواستم ….. الان که اینو گفت فردا چی میگه ؟
    می دونی ؟ میگه غلط کردی خودت خواستی …..
    نه نمی خوام ... واسه ی همین حرف هم شده نمی خوام …. تو رو خدا بهم فشار نیار ... بذار خودم صلاح کنم ………

    رقیه هاج و واج مونده بود ... اون تا حالا ندیده بود من عصبانی بشم یا داد بزنم ...

    با تعجب گفت : وا …. وا به خدا ترسیدم ..... تو چت شده ؟ خوب نمی خوای مثل آدم بگو نه ... مگه ما زورت کردیم ؟ خوب هاجر بهت چی گفت که بدت اومده ؟ خودم جوابشو می دم … اصلاً به آقا جان میگم … بگو چی گفت ؟ ...

    گفتم : چی می خواستی بگه ؟ خلاصه ی حرفش این بود که من از خدا خواستم زن داداشش بشم ... منم که می شناسی این کارو نمی کنم ... هنوز این قدر ذلیل نیستم که دنبال شوهر بگردم ... نمی خوام آبجی ... به آقا جان هم بگو برای همین حرفش بوده که نمی خوام …..............




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم




    رقیه یک کم پا پا کرد و گفت : ولی به قرآن مادرش داشت برای تو ضعف می کرد ... دم در نمی تونست جلوی خوشحالیشو بگیره ... فکر نکنم این طوری که تو میگی باشه ….. چه می دونم والله ….. بذار ببینیم چی میشه ….. خوب بعداً در موردش حرف می زنیم ...

    و درو بست و رفت ….
    فکر کردم عجب مارمولکی هستی نرگس … الان میره به آقا جان میگه ……. ( همه می دونستیم اون تو دلش حرف رو نگه نمی داره ... پس منتظر موندم ببینم آقا جان فردا چیکار می کنه ) ….
    تا صبح فکر کردم و خوابم نبرد ... اگرم می خوابیدم با دلهره بیدار می شدم و احساس بدی داشتم ... توی اون دل شب تمام خستگی های عمرم اومده بود توی جونم …. پریشون و بی قرار موندم تا اذون صبح … نماز که خوندم دراز کشیدم و خوابم برد …… یک خواب عمیق …….
    اون موقع ها همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن ... اگر کسی آفتاب می زد و بلند می شد احساس گناه می کرد ... تو گوش ما کرده بودن , روزی رو قبل از طلوع خورشید قسمت می کنن …. اغلب مردم وقتی سفره ی ناشتایی رو جمع می کردن هنوز آفتاب نزده بود ...
    حجره ها و مغازه ها با طلوع خورشید باز می شد ولی اون روز من تا نزدیک ظهر خوابیدم …. بیهوش بودم مثل اینکه تو این دنیا نبودم …..

    رجب و زهرا بیدار شده بودن و هر چی منو صدا کردن نفهمیدم ……. خودشون رفته بودن پیش رقیه ……..

    عذرا سراغم امده بود صدام زده بود بازم بیدار نشدم ….. رقیه آمده بود که بیدارم کنه و وقتی منو توی اون خواب عمیق دیده بود , دلش نیومد بیدارم کنه ... فقط نگاهم می کنه و درو می بنده و میره ……
    وقتی بیدار شدم اصلاً نمی دونستم کجام و چه موقع از روزه ... چون هوا ابری بود فکر کردم صبح زوده ... ولی وقتی بچه ها رو ندیدم با هراس چادر سرم انداختم و با سرعت خودمو رسوندم به آبجیم و تازه فهمیدم چی شده .
    اون روز آقا جان سر شب اومد خونه … اخم هایش تو هم بود ... جواب سلامش مثل هر روز نبود ...

    من آهسته نشستم و گوشه ای کز کردم ... با خودم گفتم نرگس حق نداری آقا جان رو ناراحت کنی ... هر چی می خواد بشه بشه ….
    اگه چیزی بهم گفت می گم آبجیم اشتباه کرده , من اینو نگفتم ... تا ببینم چی میشه … اصلا می ذارمش به عهده ی خود آقا جان .... چه فرقی می کنه …..




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۳:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و چهارم




    تا سر شام , من همچنان تو فکر بودم و آقا جان هم …… از صورت ناراحت او همه ساکت بودن ... حتّی این بار آبجیم هم حرف نمی زد … تا صدای آقا جان رو شنیدم که گفت : بابا نرگس چرا نمی خوری ؟ همش لقمه میدی دهن بچه ها ... خوب یک لقمه هم خودت بخور ….

    لبخندی زدم و گفتم : چشم آقا جان …..

    یک کم خاطرم جمع شد که از دست من ناراحت نیست …. برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم : آقا جان فردا ناهار چی درست کنم که شما دوست داشته باشین ؟
    یک کم اخمهاش باز شد و گفت : فرقی نمی کنه بابا … هر چی باشه می خوریم …

    بعد مکثی کرد و گفت : ولی اگه یک آش رشته درست کنی تو این برف می چسبه …..
    بانو خانم با اشتیاق گفت : اونم آش رشته ی نرگس ... ممکنه بره دیگه نصیبمون نشه ... آره والله فردا آش درست کن نرگس جون ... منم دلم خواست …..

    دیگه خیالم راحت شد که آقا جون از دست من ناراحت نیست … ولی چشمم که به رقیه افتاد دیدم که صورتش در همه ….
    کم اتفاق می افتاد برای هر موردی که حتّی مربوط به اونم نبود حرفی نداشته باشه ... ولی ساکت نشسته بود ….. ازش پرسیدم : آبجی آش خوبه درست کنم ؟

    رقیه که زیاد کنترلی روی حرفاش نداشت گفت : من نمی دونم ... من اینجا چیکارم که نظر بدم ؟ ….

    من موندم چی بگم ....
    بانو خانم یک چشمک به من زد و به او گفت : البته که شما خانم این خونه هستید ... حالا آش درست کنیم یا نه ؟

    رقیه با همون اخمش گفت : نقل این نیست ... ماجرا چیز دیگه اس ... بعداً معلوم میشه …….
    بانو خانم هراسون شد و با اشاره و چشمک زدن به او می خواست ساکتش کنه ... گفت : نگین تو رو خدا خانم جان ... باشه فردا آش می خوریم ... نرگس جون شما برو بخواب که خیلی خسته شدی …..
    رقیه آروم نشد و گفت : آره تو برو بخواب ... منم که داخل آدم نیستم …….
    آقا جان صبرش تموم شد و با لحن محکمی گفت : حالا هی بگو … هی بگو …. خانم اون کسی که داره خواجه رو به ده می رسونه شما هستید ... ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم ... بس کنید دیگه ……
    بازم رقیه از پا ننشست و دستشو گذاشت روی دهنش و رو به آقا جان گفت : چشم … چشم … من خفه میشم ... نه اینکه نرگس خواهر من نیست , من باید حرفی نزنم ……
    حالا مطمئن شدم منظورشون منم …… پرسیدم : چی شده ؟ من کاری کردم ؟ چیزی شده ؟ تو رو خدا به من بگین … آقا جان ؟ بانو خانم ؟ آبجی ؟ …..
    و منتظر موندم تا یکی جواب بده ….. بانو خانم طوری به رقیه نگاه می کرد و سرشو تکون می داد که انگار خیلی براش متاسفه ….
    آقا جان هم باز اخم هاشو تو هم کرده بود و منو صدا کرد و گفت : نرگس خانم بیا بشین بابا ... باید باهات حرف بزنم …….
    رقیه زد پشت دستش و گفت : بالاخره کار خودتونو کردین آقا جان ؟ نگفتم نگین و دودلش نکنین ؟ ….
    و آقا جان این بار با صدای بلند به رقیه گفت : میشه شما دیگه حرف نزنین ؟ بسپرینش به من … خانم جان ساکت ……

    بعد رو به من گفت : بیا …. بیا بشین دخترم ... باید بهت بگم بالاخره ... چون اگه بعدا بفهمی ممکنه دلخوری پیش بیاد …..

    در حالی که داشتم قبض روح می شدم رفتم و جلوش دو زانو نشستم ... نفسم داشت بند میومد ...

    آقا جان هم که لبشو وا نمی کرد ….. سرش پایین بود ... به بانو خانم گفت : آبجی یه چایی برای ما می ریزی ؟
    من همین طور خیره به او نگاه می کردم و ساکت بود , انگار نمی دونست از کجا شروع کنه …

    چایشو گرفت و یک حبّه قند برداشت و زد توش و گذاشت دهنش ...

    خوب دیگه اینجا جونم به لبم رسید و طاقتم طاق شد ... پرسیدم : آقا جان تو رو خدا بگین چی شده ؟
    دو قورت چایی خورد و گفت : صبر کن ... باید فکر کنم چه جوری بهت بگم که صلاح باشه ….
    بالاخره تا قورت آخر چاییشو نخورد حرف نزد ….

    - ببین نرگس خانم شما یه خواستگار سمج دیگه هم دارین که امون منو بریده ... صبح تا شب التماس می کنه …. از در میرم بیرون وایساده ... میام تو وایساده ... میگه تا تو رو نگیره از جاش تکون نمی خوره ... راستش من که دیگه دلم براش سوخت …. رفتم پرس و جو کردم از خانوده ی خوبیه ولی میگه من می خوام رو پای خودم وایسم … شغلش معماریه ... حیاط ما رو هم اون درست کرده ...

    ( رنگ از صورتم پرید اختیار لب هامو نداشتم که نلرزه ) شرایط تو رو هم می دونه …. البته سنش کمه فقط نوزده سالشه ... فکر کنم همسن و سال شما باشه ... تا حالا زن نداشته ولی خیلی اصرار به این وصلت داره ... گفتم شما دو تا بچه دارین , میگه نوکریشونو می کنم …. به خانم جان گفتم , ایشون گفتن بهت نگیم ... بذاریم با پسر عصمت الدوله وصلت کنید ولی بابا جان من رضا نشدم که شما خبر نداشته باشین ...

    راستش سر این بود که با خانم جان حرفمون شد …..




     ناهید گلکار

  • ۰۹:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۰:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول

     


    اون شب یک شب عجیب برای من بود ... مثل اینکه روی ابر بودم ... سبک و بدون غم ... اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه می کردم ... برای اولین بار دلشوره نداشتم و به آینده ی خودم امیدوار بودم .
    با عشق بچه ها رو بغل کردم و خوابیدم ...
    فردا رقیه با من سرسنگین بود ... اول دلش می خواست با من حرف نزنه ولی طبق معمول طاقت نیاورد و جلوی بانو خانم و گلنسا به من گفت : بگو ببینم چرا ؟

    گفتم : چی چرا آبجی ؟ چرا به آقا جان گفتی با خونواده ی اون پسره مشکلی نداری ؟
    گفتم : آبجی جونم من که کسی رو نمی شناسم ... اصلاً نمی دونم کی هستن ... آقا جان گفت , منم رو حرفش حرفی نزدم ... چه می دونم ( می دونستم درد رقیه چیه ... رگ خوابش دستم بود ... ) تو فکر کن صلاح من چیه , همون کارو بکن ... ریش و قیچی دست تو ….
    چشماش برق زد مثل آبی که بریزی رو آتیش آروم شد و گفت : الهی قربونت برم آبجی ... بد میگم ؟ آدم اون همه ثروت رو ول کنه زن این آدم پاپَتی بشه !!!!

    من که به کلمه ی پاپتی حساسیت داشتم , نزدیک بود از کوره در برم ولی خودمو نگه داشتم و گفتم : شما راست میگی ولی خوب شما دوست داری هاجر به من فخر بفروشه ؟ می دونی که زیر بار نمی رم ... بهتر نیست بی خیال هر دو بشیم ؟
    گفت : وا نه چرا ؟ اگه بهت حرفی بزنه با من طرفه , پدرشو در میارم ….

    و گفت و گفت …..

    من در حالی که داشتم دیوونه می شدم برگشتم به اتاقم ….. به فکر این بودم که چیکار کنم ... ولی راه چاره ای به نظرم نرسید ….
    نزدیک غروب روی برف و یخ حیاط دوباره برف بارید ... من و آبجیم و بانو خانم نشسته بودیم و بقیه ی آش ظهر رو گرم کرديم و می خوردیم که صدای کوبیدن در اومد ….
    مثل اینکه احمد آقا تو اتاقش بود و عذرا چادر به سرش کرد و همین طور که قوز کرده بود رفت ببینه کیه ….. باز با همون قوز در حالی که یک عالمه برف رو سرش بود برگشت و چند بار پاشو زد زمین و به رقیه گفت : خانم جان یه نفر با شما کار داره ... بیاد تو ؟ می گه دوست آقا جانه ...

    رقیه که مرده و کشته ی این بود که یکی باهاش کار داشته باشه , زود چادر سرش کرد و گفت : شماها برین اون اتاق ببینم کیه ... برو برو بگو بیاد ببینم چی میگه ... شاید آقا جان خبر فرستاده … ( البته کسی که آقا جان همیشه می فرستاد پسری به اسم یدالله بود و فقط اجازه داشت خبرشو به احمد آقا بده )

    من دست زهرا رو گرفتم با بانو خانم رفتیم به اندرونی و پسرا همون جا بازی می کردن …. از خدا پنهون نیست من و بانو خانم هم کنجکاو بودیم ببینیم کی اومده ... از لای در نگاه می کردیم که دیدم اوس عباس جلوی در ظاهر شد ….
    رقیه نتونست جلوی خودشو نگه داره و دست به کار شد که همون جا پای اوس عباس رو از خونه ی ما بِبُرّه …
    با لحن خیلی بدی گفت : به به اوس عباس ... نمک خور و نمکدون شکن … این بود ؟ هی اومدی میخوام کمک کنم ، آقا جان رو دوست دارم ... یعنی اینقدر تو ریاکاری ؟ … ببین اوس عباس اینجا جای تو نیست ... الان بهت میگم نرگس داره شوهر می کنه ... تموم شد و رفت ….. ( اوس عباس که هنوز تو پاشنه ی در وایساده بود اومد جلوتر و درو بست و کفششو درآورد )

    رقیه ادامه داد : هی … هی …. من چی میگم , تو داری چیکار می کنی ... گفتم نمی شه ... الان می فرستم پی آقا جان تکلیف تو رو روشن کنه ... اصلاً به اجازه کی اومدی تو …
    اوس عباس لبخند که چه عرض کنم تقریبا می خندید ... گفت : با اجازه ی آقا جان ... از ایشون اجازه گرفتم و بعدم شما خودتون گفتین بیام تو …..
    رقیه داشت عصبانی می شد ... داد زد : اولاً نمی دونستم کیه, دوماً نگفتم بیا ور دل من بشین ... کفشتو در بیار , حرفتو بزن برو …….
    اوس عباس دستشو گذاشت رو چشمش و گفت : به روی چشم ... ولی اینو بدونین اگه می خواستم منصرف بشم خیلی وقت بود آقا جان از این بدترهاشو بار من کرد ولی من تا خواهر شما رو نگیرم از در این خونه کنار نمی رم …
    رقیه که داشت بهش بد نیگا می کرد گفت : اینقدر بمون تا زیر پات علف در بیاد ... میگم داره شوهر می کنه ... چرا حرف حالیت نیست ؟!! …..




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    اوس عباس تشریف بیارین تو اندرونی ... ( این حرف یعنی بدترین حرفی که میشد به اوس عباس زد ) یعنی میگی آبجی هم خاطر تو رو می خواد ؟؟!!
    تف به روت بیاد که داری با ناموس آقا جان بازی می کنی ... برو … برو ببینم ... دیگه اینجاها پیدات نشه …

    اوس عباس خنده رو لبش ماسید و دستپاچه شد که : نه به حضرت عباس ... من اجازه می خوام بیام خواستگاری ... اگه گفت نه می رم ... آقا جان گفته همه کاره ی خونه شما هستید ... من باید از شما اجازه بگیرم ... خوب منم اومدم …
    بد کردم ؟ من چی می خوام از شما ؟ فقط یه خواستگاری ... حرف می زنیم اگه شما بگین نه دیگه مزاحم نمی شم ...

    مثل اینکه رگ خواب آبجیم رو به دست آورده بود و هی بهش عزت می ذاشت ...

    بانو خانم زد به پهلوی من گفت : چه ناقلاس ... خیلی ام خوش قیافه اس ... نرگس مثل اینکه قسمتت اینه ... اینی که من می بینم دست بردار نیست ...
    رقیه یه فکری کرد و آب دهنشو قورت داد ... خیلی براش سخت بود ولی در مقابل اینکه یکی اختیار کارو به دستش بده ضعیف بود …. گفت : اگه اومدی و بعد آبجیم گفت نه , دیگه سر راهمون پیدات نمی شه ؟ قول می دی ؟ یک قول مردونه ؟ ….
    اوس عباس دستهاشو بهم مالید و گفت : قول مردونه ... فردا شب بیام ؟
    رقیه گفت : اووووو چه عجله ام داره ازخودراضی … بیا … بیا ... بذار کلک قضیه کنده بشه … برو دیگه ... چرا وایستادی ؟ کار خودتو که کردی ...
    اوس عباس با پررویی هر چی تموم تر گفت : دستتونو می بوسم خانم محترم ... شما به من عمر دوباره دادین ... تا آخر عمرم دعاگو هستم ... یادم نمی ره چه محبتی به من کردین … فردا غروب خدمت می رسم ...

    کفششو پوشید و با خوشحالی رفت …




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و ششم

  • ۱۰:۱۵   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و ششم




    راستش وقتی جسارت و بی پروایی اونو دیدم بازم مهرش بیشتر به دلم نشست ... من و بانو خانم فوراً اومدیم از اندرونی بیرون ….. من که از روبرو شدن با آبجیم واهمه داشتم ... باید یک حرفی می زدم که خلاف میلش نباشه ... این بود که گفتم : اِوا … آبجی؟ تو به همین زودی راضی شدی ؟! چرا از من نپرسیدی ؟ یک کاره فردا بیان چیکار ؟؟ ...

    رقیه نگاهی به من کرد و گفت : توام خیلی بهت برخورد و ناراحت شدی ... منم که خرم …..
    گفتم : وا آبجی این چه حرفیه می زنی ؟

    گفت: من که می دونم تو چته … واسه ی چی این کارو می کنی ؟

    گفتم : چیکار کردم مگه ؟

    گفت : تو اگه نمی خواستی منو به کلاغ های آسمون نشون می دادی … الان این طوری با من حرف نمی زدی ... والله نمی دونم یا می خوای از دست هاجر فرار کنی یا خودتو بدبخت …….
    گفتم : ول کن آبجی ... چه حرفا می زنی ... خوب بگو نیان ... بهت که گفتم نمی خوام ... با چه زبونی بگم ؟ ول کن دیگه …
    رقیه زد پشت دستش که : یادت نیست هاجر اومده بود چیکار کردی ؟ بانو جون من بهت نگفتم ... اون شب خواستگاری زار زار گریه می کرد ... اگر بدونی چیکار کرد ... دلش رضا به اون وصلت نیست ... حالا می خواد خودشو بندازه تو چاه …… من می دونم لگد به بخت خودش می زنه ... حالا این خط این نشون .…. ببین کی گفتم … حالا اگه پشیمون نشد , من این موهامو می تراشم جاش کاه گِل می مالم …..

    بانو خانم وساطت کرد که : نکن خانم جان ... این طوری نگو ... نفوس بد نزن ... بگو هر چی خیره پیش بیاد ... این طوری که نمی شه شما این دخترو گذاشتی تو فشار ... از یک طرف باعث شدی بهش بگیم , از طرفی به پسره گفتی فردا بیاد , اون وقت از این طرف داری بد و بیراه بهش میگی و نحسی می کنی ... گناه داره به خدا ... شما بگو چی می خوای همونو نرگس انجام بده , تموم ….
    لحن بانو خانم تند بود و اونی رو که من دلم می خواست بهش گفت ....
    گفتم : حالا مگه من قبول کردم زن این یارو بشم ؟!

    داد زد که :  نشو …. گوش کن به من ... نشو ….. خاطرخواه شده ... چهار بار که شکمشو خالی کرد بهت میگم ... اون وقت چشمتو وامی کنی … ای داد بیداد …. کاسه ی چه کنم دستت می گیری …. هان ؟ بی ربط میگم بانو جون ؟ تو بهش بگو ……..

    بانو خانم که تندتر شده بود گفت : ولش کن ... به نظر من بذار خودش تصمیم بگیره ... لطفاً ولش کن ... منم با داداش عصمت الدوله موافقم ولی این آقا هم بد نبود ... یه جورایی به دل می نشست … بد نیست که هان ؟ والله خیلی بد نیست .... پسر خوبی به نظر میاد …. اصلا بذار فردا بیان ببینیم چی میشه ... نرگس دختر عاقلیه ... خودش بگه چی می خواد ... هان زن داداش ؟

    رقیه هنوز غرغر می کرد که من بچه ها رو برداشتم و رفتم به اتاقم ... قاسم و عباس هم دنبال ما اومدن ... هر چهار تا با هم خوب بازی می کردن ... زهرا که دختر بود و رجب که با همه چیز کنار میومد ... همون طور که بچه ها بازی می کردن , من با پارچه ی چادری که خانم بهم داده بود برای خودم چادر دوختم ... می خواستم خوب و شیک به نظر بیام ... می ترسیدم مادرش منو نپسنده ….

    همین طور خیلی دلم شور می زد ... آیا اونا می دونن که من دو تا بچه دارم ؟ آیا می دونن که توی خونه ی آبجیم مهمونم ؟ اگر رضا نشن چی میشه ؟

    با خودم گفتم نرگس خودتو مشتاق نشون نده ... اگر نه فردا که بگن نه آبروت می ره …

    برای همین چادرو جمع کردم و گذاشتم تو صندوق و چادر قبلی رو شستم و لباسم رو حاضر کردم …… از بس فکر کرده بودم داشتم کلافه می شدم … عاقبت سر خودم داد زدم بس کن دیگه ... به درک ... فدای سرت ... برن به جهنم ... مگه من محتاج شوهرم ؟ اصلا آقا بالا سر نمی خوام ... خاطرخواهی چیه ... برن گم شن ... نخواستیم …
    همیشه می تونستم این طوری خودمو آروم کنم ... با بی ارزش کردن اون موضوعی که آزارم می داد ...
    بعد رفتم تو مطبخ و سرمو به درست کردن شام گرم کردم ...

    کمی بعد بانو خانم اومد … سر حرف رو باز کرد و بهم گفت : نرگس جون یه نصیحت بهت بکنم ... نیگا نکن دلت چی میگه ... اون کاری رو بکن که می دونی فردا پشیمونی نداره ... یه وقت ها دل به آدم دورغ میگه ... راستش منم با خانم جان موافقم ولی باز خودت می دونی ... از ما گفتن ... شما خودت عاقلی …. تا خدا چی بخواد ……

    با خودم گفتم نرگس یه کاری کردی که همه فهمیدن من با اوس عباس موافقم احمق ...


    فردا همه ی کارا رو خودم کردم ... کسی زیاد مشتاق نبود ... حتی گلنسا هم یه جواریی مخالفتشو ابراز کرد ... وقتی رفتم لباس بپوشم دیدم زهرا داره گریه می کنه ( اون وقت ها زیاد به فکر اینکه هر حرفی رو جلوی بچه ها نزنن نبودن ... برای همین اون همه چیز رو فهمیده بود )

    پرسیدم : الهی قربونت برم چی شده ؟ چرا اینجوری گریه می کنی ؟

    و اون در حالی که بغضش ترکید , خودشو انداخت تو بغلم و گفت : شوهر نکن بدبخت می شی ….

    گفتم : کی گفته ؟

    در حالی که دل می زد گفت : خاله رقیه میگه … از صبح همش همینو میگه ... تو رو خدا شوهر نکن ... من و رجب شوهرت می شیم …




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان