داستان عزیز جان
قسمت چهل و دوم
بخش اول
فردا تا چشم باز کردم ,ذچشمای اونو دیدم ... دستشو گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد …..
اومدم از جام بلند شم که دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت : بخواب ... همین طور بمون تا من ناشتایی رو حاضر کنم ... امروز باید خودم بهت ناشتایی بدم ... ولی قول بده بد عادت نشی چون الان کار تعطیله ... فردا آقای خونه می خواد بره سرِ کار و ناشتایی می خواد ... خیلی ام عصبانی و سخت گیره اگه زود حاضر نکنی کمربندشو در میاره و شَتَلق می زنه و سیاه و کبود می کنه و داد می زنه و خلاصه خیلی ترسناکه ...
و خودش قاه قاه خندید ...
منم خندم گرفت و گفتم : البته زنشم چلاق نیست و یک آجر برمی داره می زنه فرق سرش تا دیگه وقتی به من نگاه می کنه , یادش بره عصبانی بشه و به جای اینکه ترسناک بشه , بترسه ….
یک دفعه با جفت پا پرید وسط اتاق و دستشو زد بهم و گفت : بعد سرِ آقا شکسته باشه نمی تونه بره سر کار نون در بیاره ...
گفتم : خوب کاری نکنه که آجر لازم بشه ...
و هر دو بلند خندیدیم ….
از وقتی از خونه ی آقام اومده بودم بیرون , این طوری از ته دلم نخندیده بودم ...
اوس عباس اینقدر سرمو گرم می کرد و به من محبت می کرد که زیاد به رجب فکر نمی کردم ... اون دو تا اتاق با همه ی وسایل کهنه اش به نظرم خوب میومد ... با زن های همسایه دوست شدم و زهرا هم چند همبازی دختر پیدا کرده بود و مرتب با اونا مشغول بازی بود … حالا طوری به اوس عباس عادت کرده بود که بیقرارش بود …. گاهی که صداش می کرد آقا جون , اون با تمام وجودش می گفت جانم ... دخترم ... عزیزم ...
و همیشه وقتی میومد خونه یه چیزی براش خریده بود ...
اون وقتا نخود چی و کشمش بهترین چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد و زهرا عاشقش بود و اوس عباسم همیشه برای اون تو جیبش داشت تا خوشحالش کنه ... و زهرا هم که تا اون موقع چنین محبتی رو از کسی ندیده بود , شاد و سر حال شده بود و بیشتر از قبل حرف می زد و می خندید ...
یک روز شنیدم که به یکی از همبازی هاش می گفت : قبلاً بابام گمشده بود , پیداش کردیم …….
از یک طرف غصه ام شد که چرا رجب نیست تا این حس رو تجربه کنه ... از طرفی می ترسیدم اوس عباس تغییر رفتار بده و زهرا صدمه ببینه …..
دلیلش هم این بود که هر وقت اسم رجب رو میاوردم , می رفت تو هم و اوقاتش تلخ می شد و این نگرانی منو روز به روز بیشتر می کرد که نکنه دیگه نتونم بچمو بیارم پیش خودم ….
دیگه طاقت نداشتم ... دلم تنگ شده بود و چیزی نمی تونست جلوی منِ مادر رو بگیره ... تا یک شب سر حرفو باز کردم و به اوس عباس گفتم : میشه برم رجب رو ببینم ؟ …
با اوقات تلخ گفت : نه , صبر کن با هم می ریم ...
گفتم : کی می ریم ؟ دلم تنگ شده ….
از جاش بلند شد و همین طور که اخم هاش تو هم بود گفت : می ریم ... حالا نه ... بهت میگم چشم ….
از اینکه اون اینقدر ناراحت شده بود فکر می کردم به رجب حسادت می کنه و دلش نمی خواد من اونو بیارم پیش خودم یا ببینمش ... دلم خیلی گرفت ….
چند روز صبر کردم ولی اوس عباس اصلاً به روی خودش نمی آورد و من روز به روز دلتنگ تر می شدم و احساس می کردم دیگه طاقت ندارم و وقتی صورت مظلوم بچه ام به یادم میومد , اشکم سرازیر می شد ... بلوزشو بغل می کردم و می بوییدم …..
تا یک روز وقتی اوس عباس رفت سر کار , تصمیم خودمو گرفتم ... با خودم گفتم نرگس راضی نشو به خاطر کسی بچه ات آزار ببینه ... برو سراغش ... نترس …..
با این فکر پیش همدم خانم همسایه اتاق بغلی که حالا تا حدی باهاش صمیمی شده بودم رفتم و ازش خواستم مراقب زهرا باشه تا من یه کم خرید کنم و برگردم …
اون با تردید به من نگاه کرد ... چون می دونست اوس عباس خودش همه چی می خره و اجازه هم نمی ده من بیرون برم ... ولی گفت : چشم ... خاطرت جمع ... کی برمی گردی ؟ ….
با عجله رفتم که آماده بشم و گفتم : خیلی زود میام …..
زهرا رو نبردم چون ترسیدم به اوس عباس بگه رجب رو دیده …
خونه ی آقا جان از اونجا خیلی دور نبود ولی پیاده بیست دقیقه ای طول می کشید ... تمام راه رو دویدم …. به عشق بچه ام یک لحظه قدم هام کند نشد ….
در زدم و بی قرار , منتظر شدم … خیلی طول نکشید که احمد آقا در و باز کرد … گفت : سلام خانم ... چه عجب ؟
من خودمو انداختم تو خونه که برم به رجب برسم ... داشتم پرواز می کردم ….
تا رفتم تو اونو تو حیاط دیدم … داشت با بچه ها بازی می کرد ….. صداش کردم : رجب ... مادر ...
سرشو بلند کرد ولی برنگشت منو نگاه کنه ... کمی وایساد بعد شروع کرد به دویدن ... دنبالش دویدم و بهش رسیدم ... اونو بغل کردم و به سینه فشردم ... سر و روشو غرق بوسه کردم ...
اشک های بچه ام می ریخت , بدون اینکه گریه کنه ... بغض گلوشو گرفته بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد ... فقط اشک می ریخت … بدون اینکه منو بغل کنه و مثل گذشته دست های کوچولوشو دور گردنم بندازه ...
ازش پرسیدم : قربونت برم الهی ... دلت برام تنگ نشده بود ؟
حرف احمقانه ی من اشک هایش را بیشتر کرد و سرشو انداخت پایین …..
ناهید گلکار