خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و هفتم

  • ۱۰:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول




    بغلش کردم و دلداریش دادم ... ولی دنیا روی سرم خراب شد ... با خودم گفتم واقعا نرگس ارزش داره اشک این بچه ها رو ببینی ؟

    و با خودم عهد کردم که همون شب اونا رو جواب کنم و بشینم بچه هامو بزرگ کنم ...


    برف اونقدر زیاد بود که مرتّب احمد آقا جلوی راهرو تا دم در پارو می کرد ... آقا جان می گفت : من خیلی با مکافات اومدم خونه ... نتونستم میوه بخرم ... فکر نکنم بتونن بیان ... اصلا درشکه راه نمی ره ... حتی سگ و گربه هم تو خیابون نیستن ...

    هیچکس دل دماغ کاری رو نداشت ... مجبور شدم خودم از چیزایی که توی خونه بود وسایل پذیرایی رو آماده کنم ... یه کاسه انار دون کردم و یک ظرف پرتقال و سیب گذاشتم و شیرینی که از مهمونی قبل مونده بود رو توی ظرف چیدم و کمی آجیل ریختم توی کاسه ...
    از رقیه پرسیدم : خوبه ؟

    با بی میلی گفت : آره بابا ... بیخودی زحمت نکش ... نمیان ….
    گلنسا پرسید : چایی دم کنم ؟

    رقیه فورا گفت : نه نمیان ….

    این کلمه نمیان رو هر دو دقیقه یک بار تکرار می کرد ... یه نیگا به بیرون می نداخت و می گفت : نمیان .....
    دیگه داشتم از کوره درمی رفتم که آقا جان گفت : چرا دم کن ... اگه نیومدن خودمون می خوریم ... حاضر باشه بهتره ….

    لباس بچه ها رو هم عوض کردم و اومدم نشستم ... خیلی خجالت می کشیدم از اینکه اونا بفهمن من چقدر منتظرم ... ولی دیگه نمی تونستم تظاهر کنم ... دلواپسی از صورتم پیدا بود …. خوب چون تصمیم گرفته بودم جوابشون کنم با خودم می گفتم وقتی گفتم نه همه می فهمن که خیلی هم مشتاق نبودم …… ولی بودم خیلی هم دلم می خواست اونو ببینم … حالا چرا ؟ نمی دونم ....
    همه سکوت کرده بودن و چای می خوردن که صدای در بلند شد ... قلبم فرو ریخت ... دلم خیلی می خواست به رقیه بگم دیدی اومدن ؟
    احمد آقا صدای در رو از تو اتاقش می شنید ... با احتیاط که زمین نخوره , رفت درو باز کرد ... کمی جلوی در موند و بعد درو بست و دوید به طرف در بزرگه ... اونو باز کرد و یک کالسکه ی شیک وارد خونه شد و تا نزدیک عمارت اومد …
    اول اوس عباس پیاده شد و بعد کمک کرد یک خانم اومد پایین ... یک نفر از در دیگه پیاده شد و یک طبق رو سرش گذاشت و جلوتر از اونا راه افتاد …..

    اومدن تا دم در ... صدای قوی و محکم اون خانم اومد که بلند گفت : صاب خونه اجازه می فرمایید ؟
    رقیه جلو دوید و گفت : بفرما ... بفرمایید ... قدم سر چشم …..

    طبق کش وارد شد و مجمعه ی بزرگی رو که پر از پیشکش بود , گذاشت وسط اتاق و رفت بیرون …

    خانمی که اومده بود , باز با صدای رسا و بلند دلنشینی گفت : به به ... این آقا جان معروف شمایی ؟ بابا مرحبا ... اسم و آوازه ی شما تو تموم تهرون پیچیده ... همه از خوبی و سخاوت شما حرف می زنن ... ما رو بگو که چه افتخاری نصیبمون شده ... به به …. به به ..... خیلی هم عالی ... شمام باید اون خانم جان , یار و یاور آقا جان باشین ... منم مادر عباسم ... بهم میگن خان باجی ….
    او زنِ خوش سیما و چاقی بود ... یک روسری سفید که زیر گلو سنجاق زده بود و چادری مشکی به سر داشت که به محض اینکه وارد شد از سرش افتاد و دور کمرش نگه داشت و تا موقعی که می رفت , سرش نکرد ……




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم




    همه یه جورایی غافلگیر شده بودن ... اون اینقدر شیرین و خوش زبون بود که همه زبونشون بند اومده بود ...

    آقا جان گفت : خوش اومدین ... بفرمایید توی این اتاق ….

    اما خان باجی خیلی خودمونی و گرم گفت : چه لزومی داره تو این سرما اتاق به اون بزرگی رو گرم کردین ؟ می فهمم که ادب این جوری حکم می کنه ولی بذارین همین جا کنار سماور بشینیم و حرفامونو بزنیم ...
    بهتر نیست خانم جان ؟
    آقا جان خوشحال شد که نمی خواد جاشو عوض کنه و توی اون اتاق سرد بره ... از این پیشنهاد استقبال کرد و همه دور هم همون جا نشستن …..
    رقیه رفت و کنار خان باجی نشست ...
    آقا جان خطاب به خان باجی گفت : این خانم خواهر بنده هستن , بانو خانم ... و ایشون هم نرگس خانم , خواهر عیال بنده ... خوب خیلی خوش اومدین ... اوس عباس چرا وایسادی ؟ شما هم بیا بشین …

    خان باجی قاه قاه زد زیر خنده ... حالا نخند کی بخند ... و بعد گفت : بیا بشین مادر ... یادم رفت ... چشمم به این خونواده ی گرم و مهربون افتاد , تو رو فراموش کردم ... ( حالا همین طور هم داره می خنده و حرف می زنه ) آخه …… آخه من …. بهش گفتم تا من نگفتم نشین ( و باز خودش ریسه رفت از خنده ) به خدا یادم رفت عباس جان ... ببخشید مادر ….

    و او یک کم دورتر دو زانو نشست روی زمین ….
    من بلند شدم برم چایی بریزم که رقیه گفت : شما بشین گلنسا می ریزه ….

    خان باجی با همون لحن دوست داشتی گفت : بذار بریزه ما ببینیم عروسمون چند مرده حلاجه ……. برو مادر خودت چایی بریز که از دست تو چایی بخوریم یه مزه ی دیگه می ده …..
    آقا جان به اوس عباس گفت : نگفته بودی مادری به این خوبی داری ؟

    به جای اوس عباس ، خان باجی جواب داد : وقتی مادرشوهر بازی در بیارم باید بیای منو ببینی ……
    و باز خودش بلند بلند خندید ...

    رقیه که یک نفر رو دست خودش دید خندید و گفت : تو رو خدا نگین ... تو دلمون خالی می شه …
    خان باجی زد روی پای آبجیم و با همون خنده گفت : نه بابا حوصله داری ... شوخی می کنم که یخمون آب بشه ... البته یخ شماها ….. من که هیچ وقت یخ نمی زنم … می خوام برم سر اصل مطلب ... چی می فرمایید آقا جان ؟! شروع کنم ؟ چون امشب یخ بندونه , بعد مجبور می شین داماد و مادرشو امشب نگه دارین ... حرفِ منم سر اوس عباس سبز میشه …. آخه بهش گفته بودم امشب برف زیاده نمی تونیم برگردیم مادر , بذار برای فردا شب ... زیر بار نرفت که نرفت … البته حالا بهش حق می دم … ترسید دیگه فردا راهش ندین … آره …. این طوریه که باید زود بریم سر اصل موضوع .... خوب بفرمایید آقا جان ... شما شروع کنید …
    آقا جان که محو شیرین زبانی های خان باجی بود , گفت : شما بفرمایید …..

    خان باجی فوراً گفت : چشم من میگم …. اوّل بسم الله الرحمن رحیم ... خدایا به امید تو نه به امید خلق روزگار ... خلاصه اومدیم با سلام صلوات دختر شما رو خواستگاری کنیم … به ما می دین یا نه ؟! ….. ( متفاوت بودن خان باجی همه رو تحت تاثیر قرار داده بود ... با او می خندیدن و به حرفش گوش می کردن )
    ببخشید آقا جان شما بزرگ ترین ... ولی من باید از خواهرش بخوام اوّل بگه ... اون مهّم تره ……

    قند تو دل آبجیم آب کردن و شیفته ی خان باجی شد و گفت : ماشالله شما خودت با کمالاتی ... تعریف کن ببینم دختر باید به کی بدیم ... چیکارست ؟ چقد درآمد داره ؟
    آقا جان از این حرف خوشش نیومد و پرید وسط حرفش که : خلاصه از جزئیات زندگی اوس عباس بگین که ما بدونیم اگر وصلتی قراره بشه با کی وصلت می کنیم ....
    خان باجی گفت : منو می بینی هر چی الان گفتم بی پرده و ساده بود , بعدم همینه ... چیزی نمی گم که فردا دو تا بشه ... اجازه می دین همه چیز رو در مورد خودمون به شما بگم ؟ ... قبول ؟ شما هم در مورد نرگس خانم همینو به ما بگین , تا خوب با هم آشنا بشیم ... تا خیر و صلاح چی باشه ... الهی به امید تو …….

    بعد رو کرد به بانو خانم و گفت : درست میگم عمه خانم ؟
    بانو خانم خندید و گفت : والله تا حالا هزار تا خواستگاری دیدم ولی هیچ کدوم به این خوبی نبوده ... پس بفرمایید خودتون شروع کنید ….
    من چایی ها رو آوردم و تعارف کردم ... اول گرفتم جلوی خان باجی ...

    فوری یک استکان برداشت و گفت : ببخشید آقا جان ... کمرش درد می گیره تعارف الکی نکردم ( چایی رو برداشت و نگاهی به صورت من کرد ) بابا بیچاره عباس حق داشت این جور پر پر بزنه ... منو کشت انقدر گفت ... ترسیدم نیام قبض روح بشه …
    چایی رو گذاشت جلوش و دو حبه قند انداخت توش و بلند گفت : نرگس جون یک قاشق هم بعداً به من بده ( طوری این جمله رو گفت انگار سالهاس منو می شناسه ... گلنسا که یه گوشه نشسته بود پرید و یک قاشق براش آورد ) …




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم




    همین طور که چاییشو هم می زد , یک کم جابجا شد و گفت : خلاصه ی کلام برای اینکه شب , مهمون ناخونده نشیم ؛ از پسرم میگم ... اگه بگم من مادرش نیستم دورغ گفتم ... فقط نزاییدمش ... دو ساله بوده که مادرش به رحمت خدا رفت و از اون موقع من براش مادری کردم ... عباس با حیدر بچه های ممد میرزا بودن که من زنش شدم ... حالا خودمم دو تا پسر دارم ... شدن چهار تا که تو این چهار تا من عباسم رو از همه بیشتر دوست دارم ... چون با مرام و مهربونه ... به همه ام میگم رو دروایسی ام ندارم ( بعد بلند بلند خندید ) بذارین اول خوباشو بگم ….. یک پسر مهربون و بامحبّت و بافکر و خوش مشرب و دست و دلباز و خوش صدا و خوش رقص و خوش مرام و بانمکی که نگو و نپرس ( همه رو یک نفس گفت ) ….. امّا ... یه امّا هم داره ...

    یک پسر کلّه شق و یک دنده و عجول و کم صبر و جوشی هم هست … رو پای خودش وایستاده ... کار بنّایی رو دوست داشت رفت دنبال این کار ... حالا همه بهش میگن معمار ...

    با عرضه و وجود خودش بود که کار یاد گرفت ... کار آقاشو دوست نداشت …. آقاش مخالف بود و می گفت تو پسر بزرگ منی بیا این جا رو اداره کن …. آخه آقاش یک گاوداری بزرگ و یک باغ گل و میوه داره ... خوب برای خودش تشکیلاتی داره … ولی عباس رفت دنبال چیزی که دوست داشت و موفقم شد خدارو شکر ... الان توی دو تا اتاق زندگی می کنه ولی یک حیاط خریده و داره می سازه ... اینم از وقتی خاطرخواه شده به امید زن و بچه دار شدن خریده …. خونه نیمه کارس ولی به امید خدا تموم میشه ... من خونه رو دیدم خیلی پسندیدم …. دیگه ….. دیگه ( یه فکری کرد ) چی بگم ؟ ….. آهان از آقاش هیچ کمکی قبول نمی کنه ...

    بعد گفت : مثل اینکه اینو گفته بودم ... خوب می خواد رو پای خودش وایسه … در ضمن ممد میرزا با این وصلت مخالفه ولی اون با من ……. ازم برمیاد که رضایتشو بگیرم ( باز خنده ی قشنگی کرد ) خوب منم خیلی رضا نبودم ولی دیدم این خاطرخواهی باید یه چیزی توش باشه که این بچه این جور مجنون شده … حالا که اومدم دیدم خودمم مبتلا شدم ... پس پسر من حق داشت و خلاصه اگه می دین و کار تمومه , برین بچه ها رو هم بیارین که ما ببینم ... وسلام ….
    بعد یه شیرینی که بهش تعارف شده بود روبرداشت و گفت : بخورم به امید اینکه به ما نرگس بدن ...

    و گذاشت تو دهنش و چاییشم روش سرکشید ...
    همه ساکت دور اون نشسته بودن و حتی وقتی هم حرفش تموم شد هیچ کس چیزی نگفت …
    خودش به حرف اومد که : چی شد ؟ خانم جان شما بگو …..
    خانم جان نگاهی به آقا جان انداخت ... بعد به من نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت که : نمی دونم والله ... ببینین آقا جان چی میگه ...

    آقا جان مثل اینکه آماده بود , لبخندی زد و گفت : اینا که گفتین درست .. ولی چند تا مورد داشت که باید بگم …. اول اینکه نرگس خانم خیلی به بچه هاش اهمیت می ده , اینو بدونین ... دوماً این دو تا اتاق کجاس ؟ وضعیتش چطوریه ؟ من اجازه نمی دم اون اوّل زندگی اونجا بره ... نه نمی شه …. با دو تا اتاق نمی شه ….
    سوماً پدرش مخالفه و باید با رضایت کامل و با عزّت و احترام باشه …. این دختر ما نرگس خانم به اندازه ی کافی سختی کشیده ولی هیچ وقت دردسر خونه و پول و جا و مکان رو نداشته ... باید همه چیز درست معلوم بشه ….




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و هشتم

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    درسته اون دوتا بچه داره ولی انقدر حُسن داره که ارزشش رو بالا ببره ... مثل آشپزی بی نظیر ، خیاطی ، سوزن دوزی ، خانمی … درستی … صبوری …..

    اینجا آقا جان خنده اش گرفت که : می خواستم مثل شما بیام نتونستم ...

    و همه با صدای بلند خندیدن و خان باجی گفت : چیزی که عیانست چه حاجت به بیانست ... بفرمایید ... من تا دیدمش فهمیدم وگرنه که اینطوری حرف نمی زدم ... بابا این موها رو که تو آسیاب سفید نکردیم … ولی ببین آقا جان ... عباس خاطرخواه شده ، اگه نرگس هم به این وصلت راضی باشه بذار برن زندگیشونو بکنن … ما بزرگترا هم کمک می کنیم ... همه چی خوبه … کار داره ، پول داره ، خونه رو هم که داره می سازه ... از همه مهم تر خاطرشو خیلی می خواد ... پس هر کاری از دستش برمیاد می کنه ….
    آبجیم گفت : آخه اوس عباس تا حالا زن نگرفته ... براش سخت نیست ؟ یه دفعه زن و دو تا بچه داشته باشه ؟ چی میشه ؟ مام هراس داریم نکنه خدای نکرده یه مدتی که گذشت …..
    یه دفعه اوس عباس به حرف اومد و با دستپاچگی گفت : قول می دم ... قسم می خورم تا آخر عمر نوکریشونو می کنم ... هر التزامی بخواین می دم ... من اینجوری نیستم که سر حرفم نمونم ... قولم قوله … مگه نه خان باجی ؟ …..
    خان باجی دوباره بلند خندید و گفت : اوه اوه …. وای … وای ... به روباهه میگن شاهدت کیه میگه دمم ... از من که نباید بپرسی ... من مادرتم ... هر چی تو بگی میگم درسته ... باید ثابت کنی مادر … نرگس جون چی به روز این پسر ما آوردی ؟ نترس یه کاریش می کنیم ... خدا رو شکر با یه خونواده فهمیده طرفی … 

    رو به آقا جون گفت : اگه منو قبول دارین که از این بابت بهتون قول می دم چون بچه ی خودمو می شناسم ... حرفش حرفه ... هیچ وقت تا دلش نخواد کاری نمی کنه ... بچه ها رو دوست داره ... بیشتر از همه چی از این دو تا بچه تعریف کرده ... از ته دلش می خواد بابای اونا بشه ……

    بعد رو کرد به من و گفت : خوب بچه ها رو نمیاری مام ببینیم ؟ ….

    من به آقا جان نگاه کردم و اونم با سر تایید کرد …
    بچه ها توی اتاق من با قاسم و عباس بازی می کردن و عذرا پیششون بود ... دستی به سر و گوششون کشیدم و هر چهار تا با من اومدن …..

    وارد که شدم خان باجی قاه قاه زد زیر خنده و همین طور که باز ریسه می رفت گفت : وااااا دو تا بودن که ….. چرا چهار تا شدن ؟ خدا مرگم بده ...

    و باز ریسه رفت ….

    همه می خندیدن حالا می دونستن که او شوخی می کنه ……

    آبجیم بلند شد و دست قاسم و عباس رو گرفت و داد به گلنسا و به خان باجی گفت : این دو تا پسرای منن …
    خان باجی گفت : به به … چه پسرای خوبی ... به به …… 

    و رو کرد به زهرا و رجب : بیاین ... بیاین اینجا یه بوس به من بدین ... ببینم به شیرینی مادرتون هستین یا نه ؟ ….

    اما رجب رفت به طرف اوس عباس .. اونم گرفتش و بوسیدش ... معلوم بود که از قبل با هم آشنا بودن چون رجب به این زودی بغل کسی نمی رفت ...
    بچه ها که نشستن خان باجی یه کم با زهرا حرف زد و گفت : خوب حالا ما بریم که نکنه شب مهمون شما بشیم ... فکر نکنم اسب ها بتونن تو این برف راه برن ... خوب ختم کلام چی می گین آقا جان ؟ ریش و قیچی دست شما ….
    آقا جان گفت : راستش من اول باید ببینم نرگس خانم چی میگه ... البته بعد از اینکه شرایط من قبول شد ... اونم اینکه خونه باید مناسب باشه و پدرشون باید بیاد اینجا و رضایت بده …. با عزت و احترام نباشه , نمی شه …
    خان باجی گفت : در مورد اول که زمان می خواد تا خونه شو درست کنه … اگه صبر می کنین تا تموم بشه , مام عجله می کنیم ... ممد میرزا هم چشم حق با شماس ... اونم چشم … دیگه ؟
    آقا جان گفت : دیگه سلامتی ... پس ما با هم مشورت می کنیم و خبر می دیم ... در ضمن هوا بده اینجا پر از اتاقه و یک لقمه نونم هست بی ریا ... اگر دیدید به زحمت می افتید و اسب نمی ره , قدم سر چشم ما بذارید و اینجا بمونید…..
    خان باجی دستشو گرفت به زانوش و گفت : یا علی ... صلوات بفرستید ... خدا به همه ی ما کمک کنه ...

    و بلند شد ...

    پشت سرش همه بلند شدن ... رقیه و بانو خانم مرتب تعارف می کردن که : بمونین ... نکنه تو راه گیر کنین ….

    ولی خان باجی اومد طرف من و بغلم کرد و بوسید ... و باز بلند خندید که : نه بابا خوشبوس ... به به چه عروسی ... کیف کردم ...

    و همینطور که عذرخواهی می کرد رفت و کفشش رو پوشید و باز با همون خنده گفت : دیگه تعارف نکنین که عباس می مونه ... اصلاً هم خجالتی نیست ... اینم یادم رفت بگم ... خداحافظ همه باشه ... به امید خدا و جواب شما …..

    عباس زیر بغلشو گرفت و آهسته از روی برف خودشونو به کالسکه رسوندن ... در حالی که برف تا نزدیک زانو رسیده بود ….

    آقا جان , احمد رو صدا کرد و گفت : مراقب باش اگه حرکت براشون سخت بود , نذار برن ... برشون گردون …….
    کمی بعد کالسکه از خونه به زحمت بیرون رفت و احمد درو بست ... ولی همه دلواپس بودن که تو اون سرما چیکار می کنن اگر اسب راه نره ؟ اگه تو راه بمونن , از سرما یخ می زنن …




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم




    آقا جان از همه بیشتر نگران بود و خودشو سرزنش می کرد که چرا شب اونا رو نگه نداشته ... زیر لب تکرار می کرد : تا حالا کسی این طوری از خونه ی من بیرون نرفته بود …. چقدر بد شد ... خیلی بد شد ... خوبه بفرستم دنبالشون ... ولی خوب کجا ؟ کاش اقلاً شام می خوردن بنده های خدا ... این چه کاری بود من کردم ؟
    همه نگران بودیم و دیگه حرفی در این مورد نزدیم ... گلنسا شام رو آورد ...

    من شام بچه ها رو دادم و رفتم تو اتاقم ... در حالی که فقط نگران بودم و بس … پشت پنجره نشستم و به برفی که بی امان می بارید نگاه می کردم ... خیلی برف رو دوست داشتم ... یه جوری بهم آرامش می داد که انگار با اومدنش غم از دلم می بره ... ولی اون شب دلم می خواست نباره ... نگاه می کردم و می گفتم : بسه دیگه نیا …. بسه …..

    و همون جا جلوی پنجره خوابم برد ...
    سحر نماز خوندم و رفتم توی رختخوابم و صبح با آفتابی که از لای پرده به اتاق می تابید بیدار شدم …. خوشحال بلند شدم و سریع رفتم پیش آبجیم چون سفره ی ناشتایی رو نگه می داشتن تا همه بیان ... بیشتر از آقا جان خجالت می کشیدم ... اون روز آقاجان از خونه بیرون نرفت ... ناشتایی خورده بود و قرآن می خوند ...
    رقیه پرسید : بچه ها کجان ؟

    گفتم : خوابن ... بیدار نشدن ... قاضی درست می کنم بهشون می دم ... بذار بخوابن ….
    آقا جان سرشو از تو قرآن بلند کرد و گفت : بابا جان نقل این نیست ... بد عادت می شن ... بزرگ که بشن می خوان تا لنگ ظهر بخوابن ... برو بیدارشون کن بیان ناشتایی بخورن ...

    گفتم : چشم آقا جان …..
    ساعتی بعد بچه ها دور آقا جان نشستن ... اونا همیشه این کارو می کردن .. از قصه هایی که آقا جان براشون از قرآن می گفت , لذت می بردن ...

    منم دوست داشتم ...

    آقا جان می گفت : قرآن خوندن بدون اینکه بدونین معنی اش چیه یعنی کار بی فایده کردن …

    اون اونقدر زیبا داستان های قرآن رو تعریف می کرد که اگر چند بار هم می شنیدی خسته نمی شدی … بین اون بچه ها ، رجب از همه بیشتر مشتاق بود …
    در همین بین ، یکی زد به در ورودی …

    آقا جان به من گفت : شما نرو ... خودم می رم …

    پرده رو پس زد و در رو باز کرد ... احمد آقا گفت : اوس عباس کارتون داره ... بیاد تو ؟

    آقا جان گفت : بیاد ... بیاد …

    و خودش برگشت و عباش رو پوشید و جمع کرد دورش و رفت بیرون ….

    باز این قلب مثل یک پرنده شده بود که می خواست از قفس پرواز کنه ولی به دیوار قفس می خوره ... نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ... شاید از اینکه او سالمه یا اینکه به همین زودی برگشته … نمی دونم به هر حال منتظر موندم ...

    اوس عباس اومد کنار تنها پله ی ایوون کنار آقا جان وایساد و با او حرف زد و رفت ...

    و آقا جان هم که خیلی سردش شده بود برگشت ….

    من وانمود کردم دارم اتاق رو تمیز می کنم ….

    آقا جان که داشت میومد تو , رقیه هم وارد اتاق شد و اونو دید که از بیرون میاد ... گفت: خدا مرگم بده آقا جان ... بدون کلاه ، با اون عبا بیرون چیکار می کردین ؟؟ این چه کاریه شما می کنین ؟
    آقاجان همین طور که از سرما می لرزید گفت : اوس عباس اومده بود ... خدا رو شکر به عقلش رسیده خان باجی رو نبرده تا خونشون ... برده خونه ی خودش که همین نزدیکیه … الانم خان باجی تو کالسکه بود ... اومد پیغام اونو بده ...

    رقیه کنجکاو شد و گفت : چی می گفت ؟ ….

    آقا جان عبا رو دور خودش پیچید و نشست و گفت : والله یک حرفی می زد معقول بود ... می گفت خان باجی میگه یک هفته دیگه مُحرمه ... پس بذارین ما فردا شب با ممد میرزا بیایم ...

    رقیه پرسید : شما چی گفتین ؟

    آقا جان گفت : چی می خواستی بگم ؟ خوب راست میگه ... تو محرم که نباید از این حرفا زد ... پس بذار بیان یک طرفه بشه …..
    رقیه پرسید : پس جواب هاجر رو چی بدم ؟ حالا برا محمود هم بد میشه ... چیکار کنیم ؟

    آقا جان گفت : هنوز که خبر نکردن ... اگه بعد هم چیزی گفتن همینو بهانه می کنیم و ختم کلام ... آقا جان نشست سر قرآن و منم رفتم تو مطبخ تا ناهار درست کنم ……




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۰   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم




    بانو خانم اونجا بود و داشت تاس کباب درست می کرد ... همه مواد رو دورش گذاشته بود و با لفت و لاب ورقه ورقه می چید ته دیگ ... منم نشستم تا کمکش کنم …

    رقیه شروع کرد : فهمیدی چی شد بانو جون ؟ اوس عباس اومده بود ... خان باجی تو کالسکه دم در بود ... میگه فردا شب بیان ... نزدیک محرمه عجله دارن …. حالا تو میگی آقاش میاد ؟ چی میشه ؟ اونا رفتن راضیش کنن …..

    بانو خانم گفت : خوب بابا بیچاره حق هم داره ... نرگس جون بهت برنخوره تو رو خدا ولی یه پدره ... پسرش می خواد یه زن بیوه با دو تا بچه رو بگیره ... خوب هر کی باشه راضی نمی شه …….
    با خودم فکر کردم راست میگه نرگس ... چه توقعی داری ؟ ... این چه کاریه داری می کنی ؟ اگه یک روز رجب بزرگ شد و خواست همچین کاری بکنه تو موافقی ؟ دیدم نه ... به هیچ وجه راضی نمی شم ... خوب این چه کاریه که من دارم با اون خونواده می کنم ؟ چرا حرف نمی زنم و کارو تموم نمی کنم ؟ چرا دهنم رو ماست گرفته ؟ … حرف بزن نرگس ... این کار اشتباهه …..
    حالا واقعا نمی دونستم چیکار کنم ... شاید بهتر باشه برای همیشه همین جا مثل یک مهمون ناخونده توی خونه ی رقیه بمونم و هیچ اختیاری برای زندگی خودم نداشته باشم و همیشه تو یک خجالت دایمی بمونم ... همین طور که فکر می کردم احساس کردم تموم رویاهام خراب شد و واقعیت تلخ زندگیم جلوی چشمم اومد ...

    بلند شدم تا از اون معرکه ای که آبجیم و بانو خانم و گلنسا هر کدوم یه چیزی می گفتن دور شم …
    رقیه منو دید که برافروخته شدم , گفت : آبجی جون قربونت برم فقط حرف می زنیم …

    بانو جون هم با ناراحتی گفت : خدا منو بکشه ... چرا نمی تونم جلوی زبونمو بگیرم ؟ …
    ولی درد من این نبود ... چون می دونستم اونا راست میگن ... دنیای خیالی که برای خودم ساخته بودم خراب شد ... از خاطرخواهی بدم اومد .... از خودم بیزار شدم ...

    به اتاقم که رسیدم در رو بستم و گوشه ای نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم … حالا خیلی دلم می خواست برف بیاد ... دیگه آفتاب رو دوست نداشتم ...

    دلم خیلی تنگ بود .......... تنگِ تنگ …….....................




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سی و نهم

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و نهم

    بخش اول




    هر چی رقیه و بانو خانم سعی می کردن منو آروم کنن , فایده ای نداشت ... نه می تونستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم و این باعث می شد اونا خودشونو سرزنش کنن ….
    فردا شب , رقیه و بانو خانم سنگ تموم گذاشتن ... شاید برای اینکه منو خوشحال کنن ... ولی اونا نمی دونستن درد من از چیه …. غم سنگینی که با خودم به دوش می کشم و به روی خودم نمیارم , حالا سر باز کرده بود ...

    رقیه و گلنسا به زور لباس منو عوض کردن و دستی به سر و روم کشیدن ……
    ساعت نزدیک چهار بود که احمد آقا خبر اومدن اونا رو داد ... دوباره همون کالسکه وارد خونه شد و نزدیک عمارت ایستاد ...

    این بار اصلا حوصله نداشتم حتی ببینم کی با اونا اومده ... آیا آقاشو آورده یا نه ... یا حتی چی می خواد بشه …. این بار قلبم نمی تپید ... شاید فکر می کردم حق چنین کاری رو ندارم ……
    اول خان باجی پیاده شد و بعد دو تا آقای دیگه ... آنقدر هر سه شبیه هم بودن که از دور تشخیص اونا سخت بود ... دوباره یک طبق کش هم پیشکش ها رو روی سرش گذاشت و جلو افتاد ( دفعه ی قبل کله قند و پارچه و شیرینی و نقل بود , این بار قرآن , ترمه , نبات , و شش تا النگو توی طبق گذاشته بودن )
    با اینکه هم رقیه و هم آقا جان رفتن دم در , خان باجی با صدای بلند گفت : اجازه می فرمایید آقا جان ؟
    آقا جان با خوشحالی گفت : البته ... بفرمایید ... قدم سر چشم …. بفرمایید …..
    خان باجی همون لباسای روز قبل تنش بود ولی به همون بانشاطی و شیرینی ….. پدرش , مرد جاافتاده ای با قد بلند و خوش قیافه , درست شبیه اوس عباس بود ... و برادرش که حیدر معرفیش کردن جوون هفده ساله ای بود که شباهت زیادی به اوس عباس داشت ... کمی جوون تر …..
    خان باجی دوباره اصرار داشت همین جا بشینیم ... آقا جان زیر بار نرفت و همه با هم به سرسرا رفتن و من مات و مبهوت از جریانی که انگار دست من نبود , همون جا موندم …. ولی خیلی زود آقا جان , بانو خانم رو فرستاد دنبالم و منم رفتم و کنار رقیه نشستم ...

    دیگه اون هیجان روز قبل رو نداشتم ولی اعتماد به نفس داشتم ... تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم ... با اینکه مرسوم نبود و شاید اولین زنی می شدم که توی خواستگاری خودش حرف می زند ….
    آقا جان و ممد میرزا خیلی به هم عزت و تعارف می کردن …. نمی دونم که آقا جان چی پرسیده بود از اون که یک نیم ساعتی حرف زد …. از کار کسب می گفتن و اوضاع مملکت …..

    تا اینکه خان باجی با صدای بلند گفت : خوب یک صلوات بلند بفرستید که می خوام بریم سر اصل مطلب ...

    با این صلوات خودش رشته ی کلام رو به دست گرفت و گفت : حتما می دونین که ممد میرزا اومده ببینه اینجا چه خبره و ( به شوخی گفت ) آوردیمش تا مثل ما پاگیر و مرید آقا جان بشه …. ( گلنسا چایی رو آورد ) پاشو … پاشو نرگس خانم خودت چایی رو بگیر که مزه بده ……

    بلند شدم و سینی رو گرفتم و اول به خان باجی تعارف کردم ... اونم با صدای بلند خندید و گفت : معلوم میشه که ساده ای ... آخه دل منو که به دست آورده بودی , باید جلوی ممد میرزا می گرفتی ... خوب حالا بده به من ...

    چایی رو برداشت و من رفتم پیش ممد میرزا و خم شدم ... اون بدون حیا , نگاه عمیقی به من کرد ... تقریبا همه ی هیکل منو ور انداز کرد ….

    نمی دونم چرا اصلا برام مهم نبود ... انقدر همه چیز به نظرم مسخره بود و فکر می کردم که این کار , شدنی نیست که احساسی نداشتم ….

    دوباره رفتم و نشستم … سکوت مجلس رو گرفت مثل اینکه همه به قول خان باجی یخ زده بودن ... حتی خودش ……..
    ممد میرزا چند بار گلوشو صاف کرد و همه فکر کردن می خواد حرف بزنه ولی چیزی نگفت ...
    تا خودم تصمیم گرفتم و به خودم نهیب زدم و مثل خان باجی که حالا عاشق مرامش شده بودم , با جسارت با صدای رسا گفتم : آقا جان اجازه می دین من حرف بزنم ؟

    به جای آقا جان , خان باجی از خدا خواسته گفت : آره ... آره ... تو باید حرف بزنی مادر ... بگو ... حرف دلتو بزن ... تو بگو از همه بهتره ... نه آقا جان ؟ راست نمی گم ؟
    آقا جان مکثی کرد و با تعجب به من نیگا کرد و گفت : بگو دخترم ... این زندگی توس ... بگو …..
    در واقع می شد گفت این یک حادثه ی بزرگ در اون زمان بود ... مگه دختر یا زنی می تونست در مورد خودش حرف بزنه ؟ حتی آقا جان که بسیار روشنفکر بود و نوع زندگی اش با دیگران فرق داشت هم هنوز نمی تونست کار منو هضم کنه ….
    و من شروع کردم : ببخشید ... می دونم همه به زحمت افتادین به خاطر من …… بی چشم رو نیستم ولی واقیعتش اینه که با خودم فکر کردم اگر یک روز رجب بزرگ شد و خواست بره یک زن بیوه با دو تا بچه بگیره , من چیکار می کنم ؟ خودمو گذاشتم جای شما , دیدم نمی تونم موافق باشم و هیچ وقت نمی ذارم اون همچین کاری بکنه ... پس به شما حق میدم و خودم صلاح نمی دونم چنین کاری بکنم ... خیلی از همه عذرخواهی می کنم … بازم ببخشید ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم




    آقا جان نوبت شماس بفرما …..
    آقا جان گفت : بله ... خوب من چند وقت هست که اوس عباس رو می شناسم ... اگر از نظر من مورد قبول نبود , کار به اینجا نمی کشید ... پرس و جو کردم استخاره کردم و مشورت …… خدا رو شکر همه خوب اومد ... پس به امید خدا ….

    خان باجی رو کرد به بانو خانم که : عمه خانم نوبت شماس ... بفرما ببینیم نظر شما چیه …
    بانو خانم فکر نمی کرد از او هم بپرسند , گفت : وا مگه منم باید نظر بدم ؟ باشه میگم ... اتفاقا دلم می خواست یه چیزایی بگم … نرگس خیلی دختر خوب و خانمیه ... شیرین زبون و با سلیقه ... از هر انگشتش یه هنر می ریزه ... نکنه به خاطر گناهی نکرده , یک روز مجازات بشه که خدا رو خوش نمیاد ... اگر می تونین به قول خودتون نرگس رو به عنوان عروس قبول کنید , این کارو بکنین وگرنه اون الان زندگی خوبی داره و خدا رو شکر مشکلی نداره , ولش کنین به حال خودش تا بچه هاشو بزرگ کنه ... اونقدر نجابت داره که شوهر نخواد ...
    ( بانو خانم خیلی فهمیده بود و همیشه وقتی در مورد من حرف می زد از ته دل من می گفت ) … اینم نظر من …




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهلم

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهلم

    بخش اول




    خان باجی گفت : خوب عروس خانم پاشو شیرینی بده بخوریم که حالا خیلی از دست تو می چسبه ... مبارکه ... مبارکه ... شیرینی بده بخوریم و بریم سر قول و قرار …

    من به آقا جان نیگا کردم ... اونم با سر قبول کرد و منم بلند شدم ...
    همین طور که خان باجی داشت شیرینی رو می خورد , گفت : به به چه خوشمزه ... حالا اجازه می دین تا مُحرَم نشده این دو جوون به هم برسن و یه عقدی انجام بدیم ؟ تا خدا چی بخواد ….
    آقا جان یکه خورد : چی می فرمایید ؟ چه عجله ای داریم ؟ باشه برای بعد از محرم و صفر ….
    خان باجی گفت : نه طولانیه ... یه سیب و بالا بندازی هزار تا چرخ می خوره ... کی مُرده کی زنده ... تنور تا داغه باید چسبوند ... بیاین و آقایی کنین این جوون ما رو به دلدارش برسونین ... به خدا ثواب می کنین .
    آقا جان گفت : با این عجله ؟ نه , نمی شه … بعدم تو عقد نمی شه باشن ... هر وقت عقد کردن همون موقع برن خونه ی خودشون …… خانم جان نظر شما چیه ؟ …

    رقیه گفت : خوب خان باجی راست میگه ... دو ماه خیلی زیاده ... حالا ما صبر داریم ولی فکر نکنم اوس عباس ما رو تو این مدت راحت بذاره ... نمی دونم والله ... نرگس جون تو چی میگی ؟

    گفتم : صلاح منو آقا جان می دونه …
    آقا جان گفت : اوس عباس قرارمون این نبود که ... مگه نباید خونه ت رو تموم کنی بعدا ؟ …

    اوس عباس ذوق زده گفت : شما اجازه بدین ... من خودم همه چیز رو درست می کنم ... الان خودم همه چیز خریدم ... خونه آماده اس که … که … بریم زندگی کنیم ... تا بعد از عید هم خونه رو تموم می کنم و می ریم اونجا ... فعلا جای بدی ندارم مثل خونه ی شما نیست ولی نمی ذارم به بچه ها سخت بگذره …
    آقا جان معلوم بود که این کارو دوست نداره ... کمی فکر کرد و گفت : نه نمی شه ... عجله کار شیطونه ….. خان باجی اومد وسط حرف آقا جان و با شوخی گفت : من گفته باشم ... این بچه ی من تا نگیره رد نمی شه … شما بیا آقایی کن و بذار برن سر خونه و زندگیشون …….
    آقا جان با ناراحتی گفت : نمی دونم والله این کار درستیه یا نه ؟

    بعد محکم صورتشو خاروند و دست هاشو بهم مالید و رفت تو فکر ... بعد از ممد میرزا پرسید : شما چی صلاح می دونین ؟
    ممد میرزا گفت : منم نظر خانم جان و خان باجی رو دارم ... پسر من تا نگیره رد نمی شه ... والله فکر می کنم دو ماه باید تحملش کنین , بعدم میشه مثل حالا ... پس بیاین با خوبی و خوشی کارو تموم کنیم …..
    آقا جان گفت : پس من یک شرط دارم ... رجب پیش من بمونه هر وقت خونه حاضر شد بیان ببرینش ….

    از جام پریدم و بی اختیار گفتم : نه نمی شه ….

    ولی آقا جان گفت : صلاح نیست این بچه رو ببرین توی اون دو تا اتاق ... سخته بابا … بچه هم اذیت میشه ….. بعدم گرو باشه تا شما هر چی زودتر خونه رو تموم کنین …
    خان باجی گفت : اتفاقا خیلی هم فکر خوبیه ... دو تایی دست به دست هم بدین و زودتر کار خونه رو تموم کنین …… ( بعد حرف رو عوض کرد ) خوب شما بگو چه شبی باشه ما خدمت برسیم و بریم کارامونو بکنیم ؟ …
    آقا جان فکری کرد و گفت : من باید استخاره کنم برای شب جمعه ... اگه خوب اومد و وقت راه داد , دیگه همون باشه وگرنه یکی رو می فرستم خبر بده ….. سرِ کار اوس عباس رو بلدم … خوب حالا شما بگو می خواین چیکار کنین ؟ ما باید چیکار کنیم ؟ ….. 

    بعد مکث طولانی کرد و گفت : بازم من فکر می کنم داریم عجله می کنیم …
    خان باجی بلند خندید که : اوووووو … چقد شما سخت می گیرین ... نرگس که دفعه ی اولش نیست و اوس عباسم که راضی …. ما هم که فرمان بردار …

    و خودش که فکر می کرد حرف بانمکی زده , قاه قاه خندید …
    رقیه فوراً دست به کار شد و گفت : اولاً نرگس ده سالش بود و چیزی نمی فهمید ... دوماً ما حالا براش آرزو داریم , می خوایم با تشریفات و طبق رسوم انجام بشه ... این حرف رو دیگه نزنین که ناراحت میشم ….
    خان باجی یکه ای خورد و گفت : به روح رسول الله شوخی کردم که بخندیم ... خوب حکماً کسی که خیلی شوخی می کنه وسطش یه چیز نامربوط میگه ……
    ببخشید نرگس جون ... حتماً که همه رسوم انجام میشه ... نرگس عزیز منه ... منم برای پسرم آرزو دارم , نمی ذارم چیزی کم و کسر باشه ... بذارینش به گردن من ...

    بعد رو کرد به من و گفت : پاشو بیا اینجا ... بیا …. بیا ببینم …..

    و بعد منو به آغوش گرفت و گفت : ازم به دل نگیری ... منظوری نداشتم ...
    منم اونو بوسیدم و گفتم : نه شما رو شناختم ... می دونم …
    من اینا رو از ته دلم گفتم ولی بازم یه جوری تو ذوقم خورده بود …….. هم از این هم از اینکه اونا از این مسئله موندن رجب استقبال کردن و اوس عباس هم چیزی نگفت , رفتم تو هم …
    من نمی خواستم از رجب جدا بشم و حالا حرفی هم نمی تونستم بزنم … از اینکه خان بابا هم زیاد حرف نمی زد …. نمی دونستم اخلاقش اینه یا با زور داره این کارو می کنه …….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهلم

    بخش دوم




    اون شب قرار عقد برای شب جمعه گذاشته شد ….. و اونا با گفتن چند قول و قرار , رفتن ...
    حالا پنجشنبه بود و همه ی دخترا و پسرای آقا جان و بانو خانم با زن هاشون و شوهراشون اومده بودن به جز خانم , که گفته بود میام ولی نیومد ……
    رقیه مرتب می گفت : می خوام سنگ تموم بذارم تا بدونن باید چیکار کنن …….
    یک روز هاجر خانم اومد ... من فوراً از جلوی چشمش رفتم ولی گوش وایسادم تا ببینم چی میگه ... اول که از آبجیم گِلِه کرد که منتظر خبر موندیم و بی خبر شدیم …..

    رقیه و بانو مونده بودن چی بهش بگن و با هم رفتن تو سرسرا ... چند دقیقه بعد او عصبانی و پریشون از سرسرا بیرون اومد و همین طور که می رفت گفت : واقعا که از شما بعید نبود ولی از آقا جان همچین انتظاری نداشتم …. خیلی بهم برخورد … خیلی .... دست شما درد نکنه ... پس اینطوریه ؟ خوبه والله … واقعا خجالت نکشیدین ؟
    و درو کوبید به هم و رفت ...

    رقیه و بانو مثل ماست واستاده بودن و حرفی نزدن … ولی وقتی رفت , رقیه گفت : من که از عاقبت این کارمی ترسم ... نکنه تلافیشو سر محمود در بیاره ………
    دخترا دوره ام کرده بودن و می خواستن از زیر زبونم حرف بکشن که کِی خاطر خواه اوس عباس شدم و چیکارا کردم و چطوری تن به این وصلت دادم ……….



    عزیز جان آه بلندی کشید و گفت : من تا حالا اینو به هیچکس نگفتم ... مبادا به کسی بگی ... نمی خوام تا زنده ام کسی بدونه ... می ترسم به گوش اوس عباس برسه ……

    گفتم : نه عزیز جان ... قول میدم ... ولی می خوام داستان شما رو یک روز بنویسم ... اجازه میدی ؟ می خوای ؟
    خندید و گفت : بلههههههههه ... چرا نمی خوام ... پس گوش کن حالا که می خوای بنویسی ….

     


    همین طور که دخترا سر به سر من می گذاشتن و من طفره می رفتم , اونا هر کدوم برای من سنگ تموم گذاشتن ... لباس برام تهیه کردن ... چادر سفید خیلی قشنگی سرم کردن و صورتم رو بزک کردن ... ولی هر کاری کردن نذاشتم به لبم ماتیک بمالن ...
    در تمام مدتی که اونا مشغول بودن , صحنه هایی رو که منو آماده می کردن تا به خونه ی حاجی برم از جلوی چشمم می گذروندم .
    انگار اصلاً من اونجا نبودم و کابوس وصلت با حاجی جلوی چشمم اومده بود و دلم نمی خواست بهم وَر برن ... اونام منو ول نمی کردن ... دایره می زدن و شادی می کردن …….....




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۳/۱۳۹۶   ۱۶:۱۶
  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهلم

    بخش سوم

     


    فامیل داماد اومدن ... هنوز هوا خیلی سرد بود و یخ بندون … کالسکه ها اومدن تو و مهمونا اومدن ...
    بچه های آقا جان فکر کنم به سفارش آبجیم غوغایی به پا کردن ...
    باز طبق رسوم خان باجی اول طبق کش ها رو وارد اتاق کرد و پیشکش ها رو آوردن ... فکر می کنم پنج تا طبق بود ... گذاشتن وسط اتاق و خودشون اومدن تو و مردا به سرسرا رفتن ...
    دایره زن ها ریتم شادی رو می زدن که خان باجی چادرشو برداشت و شروع کرد به رقصیدن ... و این شور و حال مجلس رو زیاد کرد و همه اومدن وسط و بزن و برقص راه افتاد ….
    تا احمد آقا خبر اومدن عاقد رو داد ...

    همه چادر به سر کردن و ساکت شدن و به دنبال عاقد به سرسرا رفتیم و من در جایی که برای عقد آماده کرده بودن , نشستم …….




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۴/۳/۱۳۹۶   ۱۶:۱۸
  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و یکم

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول




    باز من با یک لباس و چادر سفید ، یک قرآن روی پام و یک آیینه جلوی روم به عقد اوس عباس در اومدم …….. خانواده ی اوس عباس هم پونزده نفری می شدن ... سه تا برادرش , حیدر و فتح الله و ماشالله ... حیدر زن عقد کرده داشت که اونم با مادر و پدرش اومده بود ... عمه و عموی اوس عباس و خواهرِ خان باجی هم با خونواده اومده بودن ... که همه اونا به من پیشکش های خوبی دادن …

    همه ی مردها و زن ها تو سرسرا محو خان باجی می گفتن و می خندیدن و خوشحال بودن ... ولی اوس عباس طور دیگه ای خوشحال بود ... رو پاش بند نبود ... نگاهش رو از روی من برنمی داشت ... خوب منم گاهی چشمم میفتاد ... همون نگاهی بود که منو پاگیر خودش کرد ….
    بالاخره شام مفصلی که تدارک دیده شده بود , تموم شد و وقت رفتن رسید ….

    وقت رفتن به خونه ی بخت و کسی که دوست داشتم یا وقت جدایی از رجب جگر گوشه ام , پسر مظلوم و عاقلم ….

    با خودم گفتم نرگس خیلی بی رحمی ... چطور راضی شدی این کارو با بچه بکنی ؟

    از خودم شرمم اومد ... رجب خواب بود ... از همه خداحافظی کردم و رفتم پیش آقا جان و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ... منو تا آخر عمر مدیون خودتون کردین ... فکر می کنم دیگه آدمی به خوبی شما سر راهم قرار نگیره … اگه پناهم نمی دادین چه بلایی سر من و بچه هام میومد ؟ بزرگی رو در حقم تموم کنین و بذارین رجب رو ببرم …..
    اشک تو چشمای آقا جان حلقه زد و با بغض گفت : دختر جان اگه رجب رو نگه داشتم برای خاطر توس ... یه کم سخته ولی تموم میشه ... بذار همین باعث بشه زودتر اوس عباس خونه رو بسازه ... اون وقت بیا ببرش , حرفی نیست ... بعدم هر وقت دلت خواست بیا ببینش ... حالا برو به سلامت و خوشی ... دیگه گریه ی منو در نیار چون از فردا جات اینجا خیلی خالیه ….
    آخر شب با دود اسپند و صلوات منو راهی خونه ی اوس عباس کردن ...

    کالسکه آماده بود … من و اوس عباس و زهرا تو اون سرما , سوار کالسکه شدیم ... رقیه یک پتوی کوچک دور زهرا پیچید و راه افتادیم ... چون هوا خیلی سرد بود کسی با ما نیومد …

    من به طرف سرنوشتی نامعلوم راه افتادم , در حالی که قلبم رو خونه ی آقا جان پیش رجب جا گذاشتم …
    می رفتم به خونه ای که ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم ... فقط زیر لب گفتم به امید خدا و راه افتادیم ….

    همین که سوار شدیم و از در خونه ی آقا جان بیرون اومدیم , من بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... اوس عباس فوراً دستشو انداخت روی شونه ی من و یک مرتبه به خودش چسبوند ... از خجالت گریه ام بند اومد …

    همین طور که منو به خودش فشار می داد , گفت : عزیز دلم ناراحت نباش ... شبانه روز کار می کنم و بچه مونو میارم پیش خودمون ... به حضرت عباس می خواستم زیر بار نرم ولی ترسیدم تو رو به من ندن وگرنه کسی می تونست اشک تو رو در بیاره و من ساکت باشم ؟ من جونمو برای تو می دم …. تو عزیز جان منی , عمر منی ... دیگه نمی ذارم کسی تو رو اذیت کنه ... خوشبختت می کنم , قول میدم ... حالا میشه دیگه گریه نکنی و خوشحال باشی ؟ ….

    در حالیکه قلبم به شدت می زد و حیرون بودم که چطوری روش میشه اینا رو به من بگه , چشمم افتاد به زهرا که داشت با تعجب به ما نگاه می کرد ... خودمو کشیدم کنار ولی اون پرروتر از این حرفا بود ... بازم اومد جلوتر و به زهرا هم گفت : بیا بغل ما تا گرم بشیم ... دارم مامانتو گرم می کنم ….

    بچه ام زهرا اومد و رفت تو بغلش و اونم محکم در آغوشش گرفت ….
    خیلی طول نکشید که کالسکه ایستاد ….

    اوس عباس فوراً پیاده شد و دست منو گرفت و زهرا رو با اینکه دیگه بزرگ شده بود بغل کرد و به کالسکه چی پول داد و بهش گفت کمک کنه وسایلو ببریم تو ……

    و من فهمیدم که اونو اجاره کرده و حتی نخواسته کالسکه رو از آقاش بگیره ...

    زیر لب گفتم : بذارش زمین , بزرگه …..

    ولی به حرفم گوش نداد و گفت : بفرما ... به خونه ی خودت خوش اومدی ...

    همین طور که زهرا تو بغلش بود دوید تو خونه و اونو برد توی یک اتاق گذاشت و برگشت تا اثاثیه ی منو بیاره ... 

    من چیز زیادی نداشتم ... یک صندوق که همه ی وسایلم جا شده بود و یک بقچه , همه چیزی بود که من با خودم آورده بودم ... زنی با دو بچه و بدون جهاز ….
    ولی او نمی دونست من مقدار زیادی پول و طلا دارم که مثل جونم ازش مراقبت می کردم …..
    اونو واقعا نمی شناختم و به آینده با شک و تردید نگاه می کردم ...
    اوس عباس با کالسکه چی , سر صندوق رو که بقچه ام روش بود رو گرفتن و بردن تو …..

    حیاط ساده ای با یک حوض در وسط اون که یخ بسته بود و سه طرف حیاط اتاق بود که تا ما وارد شدیم , از هر کدوم دو سه نفر بیرون اومدن یا سرک کشیدن ….
    هوای سرد باعث شده بود که خیلی هاشون بیرون نیان ولی چند نفری اومدن که دست یکیشون یک منقل بود که اسپند دود می کرد … به من خوش آمد گفت و همه یک سلام و تعارف کردن و از بس سرد بود دوباره به اتاقشون برگشتن …

    و خیلی روشن بود که به خواست اوس عباس تا اون موقع شب بیدار مونده بودن ……….




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم




    اوس عباس گفت : بیاین تو اتاق .. اینجا سرده ….

    من از همونجا اتاقشو دیدم چون زهرا پیشونیشو چسبونده به شیشه و منتظر من بود ……..
    در اتاق رو باز کرد و گفت : خوش اومدید ... خانم به خونه ی خودت خوش اومدی ...

    اول من وارد شدم ... توی اتاق همه چیز آماده بود ... میوه ، شیرینی و آجیل و خلاصه حسابی اوس عباس تدارک دیده بود ...

    نگاهی به دور ور انداختم ... با چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت ….
    اصلا فکر نمی کردم اینقدر زندگی اوس عباس محقر باشه ... یک فرش کهنه و یک مقدار خرت و پرت که معلوم میشد بیشترشو تازه خریده ... تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر آقا جان و رقیه بفهمن چیکار می کنن ؟ …..
    اوس عباس مثل اینکه فکر منو خونده بود گفت : همه چیز برات می خرم ... یک زندگی ای برات درست کنم که از همه بهتر باشه ... به این وضع نیگا نکن ... دارم خونه می سازم ... هر چی داشتم اونجا خرج کردم ولی وقتی دیدم از ما بهترون اومدن خواستگاری تو , ترسیدم تو رو از دست بدم ... و گرنه می خواستم خونه رو تموم کنم بعد تو رو بیارم ... خیلی خاطرتو می خوام …

    یه کم چادرمو کشیدم جلو …..
    پرید چادر و گرفت و گفت : برش دار قربونت برم ... الهی فدات بشم ...

    بعد بلند داد زد و دور خودش چرخید : وای خدا جون ازت ممنونم ... باورم نمی شه تو مال من شدی , زنم شدی , عزیزم شدی ….

    ترسیدم همسایه ها صداشو بشنون ... گفتم : یواش تر ... الان همه می شنون ……
    و اون با ادا و اطوار جلوی من خم شد و در حالی که می خندید گفت : قربون اون یواش گفتنت برم ... چشم ... یواش میگم من زن و دخترمو خیلی دوست دارم ...

    زهرا رو بغل کرد و دور خودش گردوند و گفت : توام منو دوست داری زهرا ؟ مامان زهرا ؟
    زهرا بچه ام گفت : آره آقا ...

    و اوس عباس گذاشتش زمین و گفت : آقا نه , آقا جون … به من بگو آقا جون …
    حالا داشتم اوس عباس واقعی رو می دیدم ... همونی بود که خان باجی گفته بود ... شوخ و بامزه و مهربون ...

    زهرا رو توی اتاق بغلی خوابوندم و برگشتم ...

    تا اومدم اون تازه چایی درست کرده بود ...
    با عشق و محبت برام ریخت و با هم چایی خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم …




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۷   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهل و دوم

  • ۱۸:۲۷   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول




    فردا تا چشم باز کردم ,ذچشمای اونو دیدم ... دستشو گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد …..

    اومدم از جام بلند شم که دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت : بخواب ... همین طور بمون تا من ناشتایی رو حاضر کنم ... امروز باید خودم بهت ناشتایی بدم ... ولی قول بده بد عادت نشی چون الان کار تعطیله ... فردا آقای خونه می خواد بره سرِ کار و ناشتایی می خواد ... خیلی ام عصبانی و سخت گیره اگه زود حاضر نکنی کمربندشو در میاره و شَتَلق می زنه و سیاه و کبود می کنه و داد می زنه و خلاصه خیلی ترسناکه ...

    و خودش قاه قاه خندید ...

    منم خندم گرفت و گفتم : البته زنشم چلاق نیست و یک آجر برمی داره می زنه فرق سرش تا دیگه وقتی به من نگاه می کنه , یادش بره عصبانی بشه و به جای اینکه ترسناک بشه , بترسه ….

    یک دفعه با جفت پا پرید وسط اتاق و دستشو زد بهم و گفت : بعد سرِ آقا شکسته باشه نمی تونه بره سر کار نون در بیاره ...

    گفتم : خوب کاری نکنه که آجر لازم بشه ...

    و هر دو بلند خندیدیم ….

    از وقتی از خونه ی آقام اومده بودم بیرون , این طوری از ته دلم نخندیده بودم ...
    اوس عباس اینقدر سرمو گرم می کرد و به من محبت می کرد که زیاد به رجب فکر نمی کردم ... اون دو تا اتاق با همه ی وسایل کهنه اش به نظرم خوب میومد ... با زن های همسایه دوست شدم و زهرا هم چند همبازی دختر پیدا کرده بود و مرتب با اونا مشغول بازی بود … حالا طوری به اوس عباس عادت کرده بود که بیقرارش بود …. گاهی که صداش می کرد آقا جون , اون با تمام وجودش می گفت جانم ... دخترم ... عزیزم ...

    و همیشه وقتی میومد خونه یه چیزی براش خریده بود ...

    اون وقتا نخود چی و کشمش بهترین چیزی بود که بچه ها رو مشغول می کرد و زهرا عاشقش بود و اوس عباسم همیشه برای اون تو جیبش داشت تا خوشحالش کنه ... و زهرا هم که تا اون موقع چنین محبتی رو از کسی ندیده بود , شاد و سر حال شده بود و بیشتر از قبل حرف می زد و می خندید ...

    یک روز شنیدم که به یکی از همبازی هاش می گفت : قبلاً بابام گمشده بود , پیداش کردیم …….

    از یک طرف غصه ام شد که چرا رجب نیست تا این حس رو تجربه کنه ... از طرفی می ترسیدم اوس عباس تغییر رفتار بده و زهرا صدمه ببینه …..

    دلیلش هم این بود که هر وقت اسم رجب رو میاوردم , می رفت تو هم و اوقاتش تلخ می شد و این نگرانی منو روز به روز بیشتر می کرد که نکنه دیگه نتونم بچمو بیارم پیش خودم ….

    دیگه طاقت نداشتم ... دلم تنگ شده بود و چیزی نمی تونست جلوی منِ مادر رو بگیره ... تا یک شب سر حرفو باز کردم و به اوس عباس گفتم : میشه برم رجب رو ببینم ؟ …

    با اوقات تلخ گفت : نه , صبر کن با هم می ریم ...

    گفتم : کی می ریم ؟ دلم تنگ شده ….

    از جاش بلند شد و همین طور که اخم هاش تو هم بود گفت : می ریم ... حالا نه ... بهت میگم چشم ….
    از اینکه اون اینقدر ناراحت شده بود فکر می کردم به رجب حسادت می کنه و دلش نمی خواد من اونو بیارم پیش خودم یا ببینمش ... دلم خیلی گرفت ….

    چند روز صبر کردم ولی اوس عباس اصلاً به روی خودش نمی آورد و من روز به روز دلتنگ تر می شدم و احساس می کردم دیگه طاقت ندارم و وقتی صورت مظلوم بچه ام به یادم میومد , اشکم سرازیر می شد ... بلوزشو بغل می کردم و می بوییدم …..
    تا یک روز وقتی اوس عباس رفت سر کار , تصمیم خودمو گرفتم ... با خودم گفتم نرگس راضی نشو به خاطر کسی بچه ات آزار ببینه ... برو سراغش ... نترس …..

    با این فکر پیش همدم خانم همسایه اتاق بغلی که حالا تا حدی باهاش صمیمی شده بودم رفتم و ازش خواستم مراقب زهرا باشه تا من یه کم خرید کنم و برگردم …
    اون با تردید به من نگاه کرد ... چون می دونست اوس عباس خودش همه چی می خره و اجازه هم نمی ده من بیرون برم ... ولی گفت : چشم ... خاطرت جمع ... کی برمی گردی ؟ ….

    با عجله رفتم که آماده بشم و گفتم : خیلی زود میام …..

    زهرا رو نبردم چون ترسیدم به اوس عباس بگه رجب رو دیده …
    خونه ی آقا جان از اونجا خیلی دور نبود ولی پیاده بیست دقیقه ای طول می کشید ... تمام راه رو دویدم …. به عشق بچه ام یک لحظه قدم هام کند نشد ….
    در زدم و بی قرار , منتظر شدم … خیلی طول نکشید که احمد آقا در و باز کرد … گفت : سلام خانم ... چه عجب ؟

    من خودمو انداختم تو خونه که برم به رجب برسم ... داشتم پرواز می کردم ….

    تا رفتم تو اونو تو حیاط دیدم … داشت با بچه ها بازی می کرد ….. صداش کردم : رجب ... مادر ...

    سرشو بلند کرد ولی برنگشت منو نگاه کنه ... کمی وایساد بعد شروع کرد به دویدن ... دنبالش دویدم و بهش رسیدم ... اونو بغل کردم و به سینه فشردم ... سر و روشو غرق بوسه کردم ...

    اشک های بچه ام می ریخت , بدون اینکه گریه کنه ... بغض گلوشو گرفته بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد ... فقط اشک می ریخت … بدون اینکه منو بغل کنه و مثل گذشته دست های کوچولوشو دور گردنم بندازه ...

    ازش پرسیدم : قربونت برم الهی ... دلت برام تنگ نشده بود ؟

    حرف احمقانه ی من اشک هایش را بیشتر کرد و سرشو انداخت پایین …..




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان