خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم




    آقا جان از همه بیشتر نگران بود و خودشو سرزنش می کرد که چرا شب اونا رو نگه نداشته ... زیر لب تکرار می کرد : تا حالا کسی این طوری از خونه ی من بیرون نرفته بود …. چقدر بد شد ... خیلی بد شد ... خوبه بفرستم دنبالشون ... ولی خوب کجا ؟ کاش اقلاً شام می خوردن بنده های خدا ... این چه کاری بود من کردم ؟
    همه نگران بودیم و دیگه حرفی در این مورد نزدیم ... گلنسا شام رو آورد ...

    من شام بچه ها رو دادم و رفتم تو اتاقم ... در حالی که فقط نگران بودم و بس … پشت پنجره نشستم و به برفی که بی امان می بارید نگاه می کردم ... خیلی برف رو دوست داشتم ... یه جوری بهم آرامش می داد که انگار با اومدنش غم از دلم می بره ... ولی اون شب دلم می خواست نباره ... نگاه می کردم و می گفتم : بسه دیگه نیا …. بسه …..

    و همون جا جلوی پنجره خوابم برد ...
    سحر نماز خوندم و رفتم توی رختخوابم و صبح با آفتابی که از لای پرده به اتاق می تابید بیدار شدم …. خوشحال بلند شدم و سریع رفتم پیش آبجیم چون سفره ی ناشتایی رو نگه می داشتن تا همه بیان ... بیشتر از آقا جان خجالت می کشیدم ... اون روز آقاجان از خونه بیرون نرفت ... ناشتایی خورده بود و قرآن می خوند ...
    رقیه پرسید : بچه ها کجان ؟

    گفتم : خوابن ... بیدار نشدن ... قاضی درست می کنم بهشون می دم ... بذار بخوابن ….
    آقا جان سرشو از تو قرآن بلند کرد و گفت : بابا جان نقل این نیست ... بد عادت می شن ... بزرگ که بشن می خوان تا لنگ ظهر بخوابن ... برو بیدارشون کن بیان ناشتایی بخورن ...

    گفتم : چشم آقا جان …..
    ساعتی بعد بچه ها دور آقا جان نشستن ... اونا همیشه این کارو می کردن .. از قصه هایی که آقا جان براشون از قرآن می گفت , لذت می بردن ...

    منم دوست داشتم ...

    آقا جان می گفت : قرآن خوندن بدون اینکه بدونین معنی اش چیه یعنی کار بی فایده کردن …

    اون اونقدر زیبا داستان های قرآن رو تعریف می کرد که اگر چند بار هم می شنیدی خسته نمی شدی … بین اون بچه ها ، رجب از همه بیشتر مشتاق بود …
    در همین بین ، یکی زد به در ورودی …

    آقا جان به من گفت : شما نرو ... خودم می رم …

    پرده رو پس زد و در رو باز کرد ... احمد آقا گفت : اوس عباس کارتون داره ... بیاد تو ؟

    آقا جان گفت : بیاد ... بیاد …

    و خودش برگشت و عباش رو پوشید و جمع کرد دورش و رفت بیرون ….

    باز این قلب مثل یک پرنده شده بود که می خواست از قفس پرواز کنه ولی به دیوار قفس می خوره ... نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ... شاید از اینکه او سالمه یا اینکه به همین زودی برگشته … نمی دونم به هر حال منتظر موندم ...

    اوس عباس اومد کنار تنها پله ی ایوون کنار آقا جان وایساد و با او حرف زد و رفت ...

    و آقا جان هم که خیلی سردش شده بود برگشت ….

    من وانمود کردم دارم اتاق رو تمیز می کنم ….

    آقا جان که داشت میومد تو , رقیه هم وارد اتاق شد و اونو دید که از بیرون میاد ... گفت: خدا مرگم بده آقا جان ... بدون کلاه ، با اون عبا بیرون چیکار می کردین ؟؟ این چه کاریه شما می کنین ؟
    آقاجان همین طور که از سرما می لرزید گفت : اوس عباس اومده بود ... خدا رو شکر به عقلش رسیده خان باجی رو نبرده تا خونشون ... برده خونه ی خودش که همین نزدیکیه … الانم خان باجی تو کالسکه بود ... اومد پیغام اونو بده ...

    رقیه کنجکاو شد و گفت : چی می گفت ؟ ….

    آقا جان عبا رو دور خودش پیچید و نشست و گفت : والله یک حرفی می زد معقول بود ... می گفت خان باجی میگه یک هفته دیگه مُحرمه ... پس بذارین ما فردا شب با ممد میرزا بیایم ...

    رقیه پرسید : شما چی گفتین ؟

    آقا جان گفت : چی می خواستی بگم ؟ خوب راست میگه ... تو محرم که نباید از این حرفا زد ... پس بذار بیان یک طرفه بشه …..
    رقیه پرسید : پس جواب هاجر رو چی بدم ؟ حالا برا محمود هم بد میشه ... چیکار کنیم ؟

    آقا جان گفت : هنوز که خبر نکردن ... اگه بعد هم چیزی گفتن همینو بهانه می کنیم و ختم کلام ... آقا جان نشست سر قرآن و منم رفتم تو مطبخ تا ناهار درست کنم ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان