خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۰:۳۸   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم




    همین طور که چاییشو هم می زد , یک کم جابجا شد و گفت : خلاصه ی کلام برای اینکه شب , مهمون ناخونده نشیم ؛ از پسرم میگم ... اگه بگم من مادرش نیستم دورغ گفتم ... فقط نزاییدمش ... دو ساله بوده که مادرش به رحمت خدا رفت و از اون موقع من براش مادری کردم ... عباس با حیدر بچه های ممد میرزا بودن که من زنش شدم ... حالا خودمم دو تا پسر دارم ... شدن چهار تا که تو این چهار تا من عباسم رو از همه بیشتر دوست دارم ... چون با مرام و مهربونه ... به همه ام میگم رو دروایسی ام ندارم ( بعد بلند بلند خندید ) بذارین اول خوباشو بگم ….. یک پسر مهربون و بامحبّت و بافکر و خوش مشرب و دست و دلباز و خوش صدا و خوش رقص و خوش مرام و بانمکی که نگو و نپرس ( همه رو یک نفس گفت ) ….. امّا ... یه امّا هم داره ...

    یک پسر کلّه شق و یک دنده و عجول و کم صبر و جوشی هم هست … رو پای خودش وایستاده ... کار بنّایی رو دوست داشت رفت دنبال این کار ... حالا همه بهش میگن معمار ...

    با عرضه و وجود خودش بود که کار یاد گرفت ... کار آقاشو دوست نداشت …. آقاش مخالف بود و می گفت تو پسر بزرگ منی بیا این جا رو اداره کن …. آخه آقاش یک گاوداری بزرگ و یک باغ گل و میوه داره ... خوب برای خودش تشکیلاتی داره … ولی عباس رفت دنبال چیزی که دوست داشت و موفقم شد خدارو شکر ... الان توی دو تا اتاق زندگی می کنه ولی یک حیاط خریده و داره می سازه ... اینم از وقتی خاطرخواه شده به امید زن و بچه دار شدن خریده …. خونه نیمه کارس ولی به امید خدا تموم میشه ... من خونه رو دیدم خیلی پسندیدم …. دیگه ….. دیگه ( یه فکری کرد ) چی بگم ؟ ….. آهان از آقاش هیچ کمکی قبول نمی کنه ...

    بعد گفت : مثل اینکه اینو گفته بودم ... خوب می خواد رو پای خودش وایسه … در ضمن ممد میرزا با این وصلت مخالفه ولی اون با من ……. ازم برمیاد که رضایتشو بگیرم ( باز خنده ی قشنگی کرد ) خوب منم خیلی رضا نبودم ولی دیدم این خاطرخواهی باید یه چیزی توش باشه که این بچه این جور مجنون شده … حالا که اومدم دیدم خودمم مبتلا شدم ... پس پسر من حق داشت و خلاصه اگه می دین و کار تمومه , برین بچه ها رو هم بیارین که ما ببینم ... وسلام ….
    بعد یه شیرینی که بهش تعارف شده بود روبرداشت و گفت : بخورم به امید اینکه به ما نرگس بدن ...

    و گذاشت تو دهنش و چاییشم روش سرکشید ...
    همه ساکت دور اون نشسته بودن و حتی وقتی هم حرفش تموم شد هیچ کس چیزی نگفت …
    خودش به حرف اومد که : چی شد ؟ خانم جان شما بگو …..
    خانم جان نگاهی به آقا جان انداخت ... بعد به من نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت که : نمی دونم والله ... ببینین آقا جان چی میگه ...

    آقا جان مثل اینکه آماده بود , لبخندی زد و گفت : اینا که گفتین درست .. ولی چند تا مورد داشت که باید بگم …. اول اینکه نرگس خانم خیلی به بچه هاش اهمیت می ده , اینو بدونین ... دوماً این دو تا اتاق کجاس ؟ وضعیتش چطوریه ؟ من اجازه نمی دم اون اوّل زندگی اونجا بره ... نه نمی شه …. با دو تا اتاق نمی شه ….
    سوماً پدرش مخالفه و باید با رضایت کامل و با عزّت و احترام باشه …. این دختر ما نرگس خانم به اندازه ی کافی سختی کشیده ولی هیچ وقت دردسر خونه و پول و جا و مکان رو نداشته ... باید همه چیز درست معلوم بشه ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان