خانه
35.9K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " مست و ملیح "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این داستان ، فصل دوم رمان " نار و نگار " هست که می تونید در لینک زیر مطالعه کنید

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    https://www.zibakade.com/Topics/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c--%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1--TP23999-IX1/

    رمان ایرانی " مست و ملیح "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۳
  • leftPublish
  • ۲۰:۲۳   ۱۳۹۵/۱۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۲۰:۲۳   ۱۳۹۵/۱۱/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت سیزدهم



    پيرزنه اومد و روبروم وايستاد و كمي به سر و صورت كثيفم نگاه كرد و رفت تو خونه . عماد هم دستم و گرفت و كشيد تو خونه . پيرزنه يه نگاه به بشكه هاي نفت دور حياط كرد و گفت :
    - اينارو بنداز بيرون
    - ميگم شايد نفت بيارن پرشون كنم  
    - نفت كجا بود ؟ چهار نَفَريد با يه والور گرم ميشيد ، دو سه تا بيست ليتري باشه ، بسه تونه . بعد بر گشت و روبروي من وايستاد و گفت :
    - پس دختر فرنگيس با اين اومده ؟ ببينم پسر اسمت چيه ؟
    - اسم من و ميخوايين چيكار ؟ بزاريد برم .

    پيرزنه دگمه هاي پالتوي پوستي و يوقورِ خودش و وا كرد بعد خيلي آروم بهم گفت :
    من خودم يه جا ، هفت تا مرد و جر ميدم . هزار تا مرد هم خودشون و جر بدن پيششون نميرم . حالا ببين ، تو چقدر مهمي كه من اومدم پيش تو .

    بعد ، كمي از من و عماد كه مچم و گرفته بود ، فاصله گرفت . دست كرد تو جيب پالتوش و يه پاكت سيگار بيرون آورد و يه نخ آتيش كرد .
    يه پك عميق زد و همه ي دود و نفس گرمش كه به راحتي تو سرماي حياط ديده ميشد و داد بيرون  اومد يه قدم سمت ما . بعد به عماد گفت :
    - برو از بالاي درخت يه خرمالو بچين واسم بيار هوس كردم .
    - عماد كمي به زنه نگاه كرد و بعد آروم رفت بالاي درخت و اولين پاشو كه گذاشت بالاي تنه ي درخت ، پيرزنه با لگد زد زير پاش و عماد با كله رفت تو حوض .
    - مرتيكه الاغ ، اگه پسره در ميرفت چي ؟
    - بخدا به شاطر سپرده بودم
    - اگه به دو نَفَر خبر ميداد ميخواستي چه گهي بخوري ؟
    - باشه خاله ، نفهمي كردم .  غلط كردم

    بعد اومد سمت من و سعي ميكرد تو مسيرش صداي پاشنه هاش و محكمتر در بياره .
    - بيا برو بالا
    - من نميرم
    - گوساله با من يكه به دو نكن . من روزي ده تا مرد مي خوردم تو واسه من بلبل زبوني نكن .

    كمي به چشماي درشت و پر از ريملش نگاه كرد و خيلي آروم رفتم تو خونه . از در كه ميرفتي تو يه راه پله گله گشاد بود كه دو طرفش دو تا اتاق بود . شاطر يه گوشه وايستاده بود و از ترسش جلو نميومد .  از همونجا گفت :
    - ملكه خانم . من بيجا كردم .

    از پله ها رفتيم بالا . بالاي پله ها باز ميشد به حال بزرگ و سه تا اتاق و يه آشپزخونه با يه گلخونه كوچيك كنار پنجره هاش . همون زني كه شب اول ديده بودم رو يه صندلي چوبي و قهره اي نشسته بود و عصا شو گرفته بود تو دستش . آروم بر گشت سمت ما . صورتش زخم و زيلي بود . فروغ از آشپزخونه اومد بيرون تا چشمش افتاد به پيرزنه گفت :
    - سلام خاله . ميبيني باز خودش و زده .
    - مهري باز خودت و زدي ؟ آخه خواهر من ، تو چرا انقد خل بازي در مياري . اين باز چش شده فروغ ؟
    - باز ميگه روح بابام و عموش و پسر خالش ده پونزده نَفَر ديگه هي بهش ميپرن . باهاش دعوا ميكنن

    ملكه خيلي عصبي رفت سمت مهري خانم و گفت :
    - روح شوهر تو يا هر كس ديگه اي كه باشه ، بيكااااره هر روز بياد به تو حمله كنه. خل شدي ؟ آخه ده پونزده تا روح با تو چيكار دارن ؟
    فروغ يه ليوان آب قند داد دست ملكه خانم و اون هم نصفش و خورد و الباقيش و داد به خواهرش .
    عماد لنگون لنگون اومد تو. چشم ملكه خانم كه بهش افتاد گفت :
    - زياد درد نگرفت كه ؟
    - نه خاله
    - خوب خدا رو شكر. ببين عماد ، شيش دنگ حواس خودت و اهل خونه بايد به اين آقا پسر باشه . انقد مفت بهتون دادم خورديد ، حالا يه بارم بدرد آدم بخوريد . ببين فروغ ، نبينم چشم ازش ورداري . از مدرسه برگشتي حواست بهش باشه . وگرنه جيب خرجيت و قطع ميكنم . شاطر ، صدام و ميشنوي

    شاطر بدو اومد تو . كلاه پشميش و در آورد و زل زد به ملكه
    - حواست باشه . جاي به اين خوبي دادم ميمونيد . خرجي بهتون ميدم . غذاتون و ميدم . ولي يه كار بدرد بخور نميكنيد . اين پسر از اينجا بيرون بره پدرتو نو در ميارم . 
    ملكه خانم آروم اومد سمت من و گفت :
    از در اين خونه كه بري بيرون،ميخوري به خيابون آب سفيد' ، ما به اين محل  ميگيم قلعه .  اينجا يه زن يا مرد و خفت كني يا تو ين خونه قايم كني . آجان و أفسر و آگاهي و  سربازاي گارد هم جرات نميكنن نزديكش بشن .  نصف آدمهاش شبا جيگر آدم كباب ميكنن و يه سري هم بچه مچه ميخورن . حالا اگه نميخواي تو راه رسيدن به سر خيابون ، كباب بشي .  بمون همينجا تا بيام سراغت .
    - من بايد برم پيش ملي خانم
    - خودم ميبرمت . چند روز اينجا بمون ميبرمت پيش مليحه خانم .
    - الان كجاست ؟
    - پيش منه . تو روناک . اسم كاواره ي منه. كاواره روناک . نشنيدي ؟ كلي برو بيا داره . تو همينجا بمون تا بيام دنبالت
    وقتي از خونه خواست بره بيرون چند تا ده تومني داد به عماد و گفت :
    - بيا اينم بگير كمي خودت و بساز . بعد دو سه كيلو گوشت بگير كباب كنيد شب بخوريد . پيشونيت هم زخم شده .  ببندش .

    شب و تو حياط قدم رو ميزدم . فكرم به هزار راه ميرفت . عماد كه بعد مصرف كلي نعشه شده بود چند تا سيخ دنده گوسفند و گذاشته بود رو منقل و باد ميزد و هر چند ديقه يه بار هم به سيگارش يه پك ميزد .
    فروغ و شاطر هم نشسته بودن رو بغل حوض و تماشا ميكردن . من رفتم تو اتاق كنج حياط و در و بستم و از پنجره نگاهشون كردم .

    هوا تاريك بود و هر كدوم ازآدمهاي تو حياط تو فكر بودن و كمتر با هم حرف ميزدن .  نور آتيش افتاده بود رو صورت و چشماي درشت فروغ  . زيبا و كاملا آرام بود . اصلا شبيه برادرش  عماد نبود . انقدر مات صورتش بودم كه وقتي يهو سرش و چرخوند و با من چشم تو چشم شد . نتونستم خودم و جم و جور كنم . فروغ كه نگاه من و بخاطر گشنگي و بوي كباب ميدونست . يكي از دنده ها رو گذاشت تو بشقاب و آوردش تو اتاق . بشقاب و گذاشت جلوم و گفت :
    - انقد خودت و اذيت نكن .  ميري ديگه
    - من كباب نميخورم
    - من بهت حق ميدم . يعني خوده منم حالم از كار اينا بهم ميخوره . ولي تو ازينجا در بري هم ملكه خانم پيدات ميكنه . حالا كباب تو بخور تا سرد نشه .
    - نميخورم
    - من ميخورم .

    همونطور نشست روبروم و دنده كباب و خورد و پا شد .
    - حالا بيارم .
    - نميخورم . اول شما بگو من چرا اينجام .  ملي خانم الان كجاست ؟
    - والله من نميدونم ، ايني هم كه الان دارم بهت ميرسم بدون بخاطر چشم ابروي قشنگت نيست . دلم به حالت ميسوزه . حالا نمي خورين ، نخورين
    - ناسلامتي خودت دختري . من الان دلم داره به حال يه دختر بدبخت ميسوزه كه با اون اسي حرومزاده رفت دنبال مادرش .
    - كاري از دستت بر نمياد . باز حالا بزار اگه تونستم از زير زبون عماد در ميارم و حالش و ميپرسم .
    اينو كه گفت عماد در و تندي وا كرد و اومد تو اتاق . زودي دست فروغ و گرفت و گفت :
    - اينجا چه غلطي ميكني ؟ بيا برو بيرون
    - دارم باهاش حرف ميزنم
    - تو بيجا ميكني . پسر شاطر بس نيست ؟ حالا يه هم صحبت ديگه پيدا كردي . 
    - درست حرف بزن با من عماد . انقد هم دري وري نگو .
    عماد كه صورتش كلي عرق كرده بود و چشاش دو دو ميزد ، دست فروغ و گرفت و كشيد تو حياط و يكي زد بيخ گوشش . فروغ هم كه نميخواست پيش من بيشتر از اين خراب بشه . دويد سمت خونه و تا رسيد به منقل با لگد زد بهش و زغالاش ريخت رو زمين و عماد هم عصباني رفت بالا و تا يكي دو ساعت صداي داد و بيداد ميومد .
    آخراي شب صداي زنگ در اومد و شاطر رفت دم در . پسري كه صبح اول وقت ديده بودمش اومد تو خونه   . شاطر كه زغالهاي رو زمين ريخته شده رو يه گوشه جمع كرده بود ، كمي باد زد و يه سيخ از كبابا رو گرفت روش .
    پسر شاطر كه قد بلند و چهار شونه اي داشت و يه كم هم سيبيل پشت لبش سبز شده بود . بعد از اينكه شاطر دو سه كلمه تو گوشش حرف زد ، سرشو بلند كرد و نگاه كرد به پنجره طبقه ي بالا كه ، فروغ وايستاده بود و بهش نگاه ميكرد . چند لحظه اي كه گذشت ، عماد از پشت سر ، گردن فروغ كشيد و بردش عقب و باز تا نصفه شب صداي داد و دعواشون ميومد .

    سردم بود و پتويي كه زيرم بود و روم كشيده بودم . همه چند تا لباس از تو كمد كه بيشتر زنونه بود در آورده بودم و انداخته بودم روم . فكر ننم افتاده بودم كه الان تو چه وضعيه و چه مصيبتي تو خونه ي ما به پاست . از گرماي بدنم خوابم برد . يه دفعه تو خواب احساس كردم ، شيكمم تير ميكشه ، چشمام رو وا كردم . دلم تير ميكشيد .  پسر شاطر روبروم وايستاده بود و تا فهميد بيدار شدم يكي ديگه با لگد زد تو دلم و منم جلدي از جام بلند شدم .
    - واسه چي ميزني ؟
    - سر تو فروغ كتك خورده . اگه اينجا غلط إضافي كني ، خودم شبونه گوشت و ميبرم

    شاطر كه متوجه داد و بيداد ما شده بود اومد دم اتاق و گفت :
    - بيژن ، تمومش كن . دردسر ميشه واست ها . بيا برو سر كارت
    - نميرم .
    - اِشك . ميندازنت از هتل بيرون . بيا برو سر كارت.
    بيژن نشست روبروم و گفت :
    - آق پسر ، فروغ بد حال بشه . حالتو ميگيرم . مثل آدم بشين تا شرّت كم بشه .

    بيژن از اتاق رفت بيرون و بعد از اينكه يه نگاه انداخت به پنجره طبقه بالا راه افتاد .


    دو ماه از آخرين باري كه ملي خانم و ديده بودم گذشته بود . هر چقدر داد و بيدا ميكرد و هر چقدر خودم و به ديوانگي ميزدم ، كسي كاري نميكرد . انگار اصلا وجود نداشتم . اومدم تو حياط و شروع كردم به داد و بيداد . بيژن داشت كت شلوار محل كارش و تو حياط ميشست و تا من و با اون حال و اواضاع ديد . اومد سمتم و گفت :
    - مگه زني جيغ ميكشي ؟
    - من دو ماهه تو اون اتاق تمرگيدم . دارم خل ميشم. چرا خبري نميشه ؟ چرا من و نميبرن پيش ملي خانم  اصلا من ميخوام برم خونه . يكي بره به ملكه خانم بگه من ميخوام برم .
    تو همين حرفا بوديم كه در باز شد و عماد اومد تو . تا ديدمش ،رفتم سمتش . قبل از اينكه حرفي بزنم گفت :
    - من حال و اوضاعم خوب نيست . ميزنم شل و پرت ميكنم آ .
    - من بايد برم . لازم باشه انقد كتك ميخورم كه بميرم يا برم .
    - برو تو اتاقت من خمارم . حالم خوش نيست . شب ميبرمت .
    - نميبري
    - ميبرمت ! از ملكه خانم كه خبري نشد . خودم ميبرمت . خلاص ميشي
    - كي ؟
    - شب
    - بيژن بيا بالا كارت دارم .

    يكي دو ساعت كه كذاشت ،در اتاقم باز شد . بيژن دم در واستاده بود .
    - پا شو ميبرمت پيش ملكه .
    - تو ميبري ؟
    - من و آقا عماد

    شبونه از خونه رفتيم بيرون و سوار ماشين شديم . عماد نشست پشت رل و بيژن هم نشست كنار من . رفتارشون عجيب بود . كمي كه از خونه دور شديم . بيژن خم شد و يه گوني آورد بيرون و كشيد رو سرم . و عماد هم بعد نگه داشتن ماشين دست و بالم و بست و انداختم كف ماشين .
    مات و مبهوت كارشون بودم و جرات نميكردم كه ازشون سوال بپرسم .
    ماشين باز راه افتاد . كمي كه دور تَر شديم . بيژن گفت :
    - شر نشه ؟
    - نترس ميندازيمش تو رودخونه اي ، جايي . يا اصلا ميبريمش تو معدن قير .
    - ملكه خانم ناراحت نشه .
    - خودش گفته هر مرقع يكي دو هفته نيومدم سراغ يكي .  شرش و كم كن .


    ...
    تازه فهميدم چه خبره . با اينكه هيچ جا رو نميديدم ، چند تا لگد  زدم به بيژن و يهو يه مشت نشست رو صورتم و از حال رفتم .



    بابک لطفی خواجه پاشا
    ديماه نود و پنج

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت چهاردهم



    خیلی سرد بود ، خیلی . احساس می‌كردم دارم یخ می‌زنم . فقط صدای باد رو می‌شنیدم و پارس و زوزه‌ی سگ‌ها رو .  یه گونی رو تا كمرم كشیده بودن روم و دست و پام بسته بود . پس كله‌ام درد می‌كرد و نمی‌تونستم تكون بخورم . صدای بیژن و عماد رو می‌شنیدم كه بالای سرم حرف می‌زدن .
    - آقا عماد ، این‌طوری كه نمی‌شه ، یعنی این‌طوری لو می‌ریم . ملكه خانم شر نشه .
    - نترس ، من بدون دستور ملكه خانم كه كاری نمی‌كنم . خودش گفت ، شرش و كم كن . می‌ندازیمش روی انبار قیر ، خودش می‌ره پایین . جنازه‌ش هم گیر نمی‌یاد . بندازیمش تو انبار قیر ، خودش می‌ره پایین .
    - تو این سرما قیر كه آدم رو پایین نمی‌بره .
    - خیلی خوب ، همون‌جا یكی می‌زنیم تو سرش ، تموم می‌كنه ، سگ‌ها جرواجرش می‌كنن .
    - والله من نمی‌تونم .
    - من هم خودت و آقات رو می‌ندازم بیرون .
    - من تا حالا آدم نكشتم .
    - این آدم نیست كه ، این بی‌صاحابه . كسی نمی‌یاد سراغش كه پاگیر ما بشه . 
    - ای باب ا.
    - ای بابا و زهرمار . می‌خوای كاری واسه خودت و بابات بكنی یا نه ؟
    - چی‌كار باس بكنم ؟
    - بكشش رو زمین . همون‌جا رو قیرها ولش كن . یكی دو تا هم بزن تو سرش . نَمی‌ره هم سگ‌ها شب حسابش رو می‌رسن .
    - می‌ترسم آقا عماد .
    - با این عُرضه می‌خوای خواهر ما رو بگیری ؟
    - باشه بابا ، می‌برمش .
    - من خمارم . حال ندارم راه برم . زودی كارش رو تموم كن و بیا .


    كمی حواسم برگشته بود و می‌فهمیدم چه خبره . بیژن از پاهام گرفته بود و می‌كشید . سر و بدنم كشیده می‌شد . سرم به تیكه سنگ‌ها می‌خورد و انگار مخم جابه‌جا می‌شد . حالم خوش نبود و تمام تن و بدنم تیر می‌كشید .
    كمی كه گذشت ، وایستاد . وقتی احساس كردم دیگه كارم تمومه ، شروع كردم به داد و بیداد ، ولی خبری نشد . یه لحظه دو تا دست از بغل هلم داد و از سطح شیب‌داری كه زیرم بود ، قل خوردم و رفتم پایین . احساس می‌كردم چند جام شیكسته یا در رفته . زمین زیرم تقریباً گرم‌تر از قبل بود ولی نمی‌دونستم چه جور جاییه . با تمام توانی كه واسم مونده بود ، داد و هوار میكردم ، ولی كسی نمی‌شنید .

    منتظر بودم كه یه تیكه سنگ یا آهن بخوره تو ملاجم و به خاطر اینكه نمی‌تونستم جایی رو ببینم ، عذاب می‌كشیدم . كمی داد زدم و وقتی هیچ جوابی نشنیدم ، ساکت شدم . صدای پای بیژن رو شنیدم كه داشت نزدیكم می‌شد . فقط می‌تونستم پرزهای داخل گونی رو ببینم و از لای بافت‌های گونی یه تصویر مبهم از اطرافم دیده می‌شد .
    بیژن دستش رو گذاشت رو گردنم و سرمو چسبوند به زمین . دیگه جون نداشتم كه مقاومت كنم . چشمام رو بستم . یك دفعه چند بار صدای برخورد یه سنگ به كنار سرم رو شنیدم . نمی‌دونم ، شاید داشت می‌خورد تو سرم ، ولی احساس درد نمی‌كردم . كمی كه گذشت ، صدای بیژن رو بیخ گوشم شنیدم .
    - اصلاً تكون نخور . همین‌جوری بمون . من می‌رم . تو هم حواست باشه ، تا یكی دو دقیقه همین‌جا بمون و بعد برو .  برو سراغ زندگی‌ت . فقط برنگردی پیش عماد ها . سرم رو می‌بره .
    بعد بلند شد و صدای پاش رو شنیدم كه ازم دور شد . کمی بعد صدای روشن شدن ماشین و دور شدنش رو شنیدم . تا چند دقیقه از جام تكون نخوردم . نه می‌تونستم دستم رو تكون بدم ، نه گونی رو از سرم در بیارم . صد بار به خودم گفتم ، غلط كردم . هی داد می‌زدم ولی کسی جوای نمی‌داد .
    از درد و سرما گریه‌ام دراومده بود . وقتی صدای چند تا سگ رو شنیدم ، ترسم دو برابر شد . اول صدای یكی دو تا بود ، ولی بعد بیشتر شدن .  اصلاً از جان تكون نمی‌خوردم . كُپ كرده بودم . پوست بدنم از ترس مورمور می‌شد . صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم . احساس كردم پوزه‌ی یكی از سگ‌ها خورد بهم . خیسی زبونش رو روی دستم كه از پشت بسته بود ، احساس می‌كردم . خودم رو محكم تكون دادم . سعی كردم دستم رو باز كنم ولی نمی‌شد . همون‌جوری رو زمین مونده بودم . می‌تونستم وجود سگ‌ها رو دور و برم احساس كنم . یكی‌شون هی به گونی دندون می‌كشید . كمی كه گذشت ، دو سه تا از سگ‌ها شروع كردن به پاره كردن گونی . یكی‌شون از سر گونی كشید تا از سرم در اومد . پاشدم و نشستم .

    خیلی غریب بود . تو تاریكی شب زیر نور ماه
    تپه‌های اطراف دیده می‌شد . یه محیط بزرگ پر از قیر بود . یه سری سگ مرده كه معلوم بود خیلی وقته تو قیر گیر كردن ، دور و برم بودن ، ولی به خاطر سرمای زیاد ، پایین نرفته بودن . پنج شیش تا سگ درشت و هیكلی جلوم بودن و تا از گونی اومدم بیرون ، زودی رفتن عقب و نشستن . فقط بهم نگاه می‌كردن .
    چشمام رو نمی‌تونستم باز نگه دارم . ضعف كرده بودم . سرد بود ،خیلی سرد . آروم آروم چشمام بسته شد ولی به زور تونستم یه بار دیگه بازشون كنم .  درد بدنم زیاد بود و اصلاً دوست نداشتم تكون بخورم .

    سگ‌ها  جلوم بودن . خوابم می‌یومد . سگ‌ها آروم‌ آروم نزدیكم شدن . خوابم برد .
    نمی‌خواستم چیزی بشنوم . نمی‌خواستم بیدار شم . خسته بودم ، خیلی، هم از خودم ، هم از زندگی سرد و خاك گرفته‌ام . انگار بود و نبودم مهم نبود . اگر هم بود ، كم بود . تمام پسرها و دخترهایی كه می‌شناختم ، بیشتر وقت‌ها همین احساس رو داشتن . انگار نبودیم .
    نمی‌خواستم باور كنم كه چه بلایی داره سرم می‌یاد . توی اون تاریكی و سرمای شب امیدی به یك معجزه نداشتم . سعی كردم آروم باشم و بخوابم .
    ...
    بوی تندی می‌یومد . سعی كردم دست‌هام رو تكون بدم . حسشون نمی‌كردم . بدنم گرم بود و سرما اذیتم نمی‌كرد . چشمام سنگین بودن . به زور بازشون كردم . نمی‌تونستم ببینم . یه سطح قهوه‌ای پشمالو چسبیده بود به صورتم و نمی‌ذاشت جایی دیده بشه . سرم رو كمی بالا آوردم . نور تند روز افتاد رو صورتم و به سختی تونستم جایی رو ببینم . كمی كه بیشتر دقت كردم ، یه پیر مرد روبه‌روم وایستاده بود . پرسید :
    - زنده ای ؟ شانس آوردی یخ نزدی . این سگ‌ها نذاشتن بمیری .
    - به زور پا شدم و نشستم . پنج شیش تا سگ دور و برم نشسته بودن . تا دیدن جون گرفتم ، از كنارم بلند شدن و راه افتادن و رفتن . پیرمرده كه داشت می‌خندید ، نزدیكم شد . توی دهنش یكی دو تا دندون داشت و بامزه به نظر می‌یومد . دست و پام رو باز كرد و گفت :
    - كی این بلا رو سرت آورده ؟
    دستام زیرم مونده بود و به خاطر طنابی كه دورش بود ، خون‌مرده شده بود . اصلاً حسشون نمی‌كردم . پیرمرده كمی با دهنش ها كرد ، ولی باز دستام تكون نمی‌خورد . پیرمرده یه بطری كنارش داشت . بازش كرد و كمی ریخت روی دستم . بوی تندی داشت .
    - بیا چند قلپ هم بخور .
    اینو گفت و بطری رو گرفت لب دهنم . یه چیزی مثل زهرمار رفت تو حلقم . زبونم باز شد و داد زدم :
    - این چیه ؟
    - عرق سگی .
    - بابا جیگرم بالا اومد .
    - گرمت می‌كنه .
    كمی نون خشك دور و برم ریخته بود . پیرمرده یه تیکه ورداشت و چپوند تو دهنم و من هم سعی كردم بخورم . بوی خاك و قیر می‌داد .
    - این نون‌ها رو هم اون  سگ‌ها آوردن . از كی اینجایی ؟ پاشو ، پاشو .
    بلندم كرد . چند قدم از اونجا دور شدیم . پیرمرده یه دفعه ولم كرد و برگشت بطری عرقی كه رو زمین مونده بود رو برداشت و برگشت . باز دستم رو گرفت و راه افتادیم . گفت :
    - راستش بدون این نمی‌تونم زنده بمونم . روزا گدایی می‌كنم . شب‌ها دو بطر عرق می‌گیرم و می‌یام اینجا . م‌خورم و واسه خودم بدمستی می‌كنم تا ظهر فردا . باز می‌رم تو خیابونای تهرون با گدایی و باز شب بطری و بدمستی . هی گدایی و بدمستی ، هی گدایی .
    اینجا شب‌ها خیلی قشنگه ، چراغ‌های تهران زیر پاته . از اینجا تهران خیلی كوچیكه . هر چقدر می‌بینم تهران كوچیكه ، خودم احساس بزرگی می‌كنم .

    چون پابرهنه بودم ، با مصیبت خودمون رو رسوندیم لب جاده . ماشین‌هایی كه تک و توک از اونجا رد می‌شدن ، به خاطر سر و وضع من و پیرمرده نمی‌ایستادن .
    بالاخره با یه سوباروی سبز اومدیم  تا شهر . وقتی پیاده  شدیم ، پیره هر چی پول خُرد داشت ، داد به راننده و یه چایی هم واسه من گرفت . نزار و بی‌حال کمی هم پیاده اومدیم . مثل جنازه راه می‌رفتم و دستام كه به سختی كمی تكون می‌خورد و کمی هم كبود شده بود ، اذیتم می‌كرد .
    یه خونه بزرگ بود كه بالا شهريا هم ظهرها هم شب‌ها به گدا گودول‌ها غذا می‌دادن . پیره كلی با دربون صحبت كرد و بعد از كلی منت‌كشی ، ما رو كمی زودتر فرستادن تو . تا رفتیم تو ، نفری یه كیسه بهمون دادن . توی راهرو كمی كنار بخاری نشستیم تا درها رو وا كردن و كلی آدم فلك‌زده ریختن تو گرم‌خونه .
    بوی عدسی و گلپر كل اونجا رو ورداشته بود . روی یه سری میز استیل ، بهمون غذا دادن و من با لذت زیاد خوردم و کمی سرحال شدم .
    یه سری حموم داشت كه دور تا دورش سیمانی بود و تو هر اتاقك یه لوله‌ی گنده آب داغ رو می‌ریخت روی سر آدم .
    شب موقع خواب به پیره گفتم :
    - كاواره روناك و میشناسی ؟
    - آره ، تو رو چه به روناك ؟
    - منو ببر اونج ا. تو رو ارواح خاك آقات ببر .
    - باشه ، می‌برمت ، بگیر بخواب .
    صبح كله سحر بیدارمون كردن و انداختنمون بیرون . یه جفت دمپایی ابری بهم دادن . این‌طوری راحت‌تر راه می‌رفتم . جلوی گرم‌خونه ، یه وانت واستاده بود و كنارش هم یه كادیلاك سفید . یه زن از توش پیاده شد و از پشت وانت یه سری كت و كاپشن و پیرهن داد به بدبخت‌هایی که از توی گرم‌خونه می‌یومدن بیرون . ما هم گرفتیم و روی لباس‌های كثیفمون پوشیدیم .
    پیره از دو سه نفر گدایی كرد و خودمون رو رسوندیم تجریش . از اونجا پیاده رفتیم تا رسیدیم به خیابون گلستان . پیره با دستش بهم كاواره رو نشون داد . می‌ترسیدم جلو برم ، ولی راه دیگه‌ای نداشتم . آروم راه افتادم تا رسیدم جلوی كاواره روناك .

    خیلی شیك بود . ستون‌های سنگی بزرگی داشت . در چوبی خوش‌تراشی داشت و شیشه‌هاش برق می‌زد .
    اون موقع روز تعطیل بود . كمی از شیشه‌هاش تو رو نگاه كردم ولی چیزی پیدا نبود . یه دفعه در باز شد و یه یاروی هیكلی و گنده اومد بیرون .
    - چی‌كار میكنی پسر ؟
    - با صاحاب اینجا كار داشتم .
    - تو غلط می‌كنی با صاحاب اینجا كار داشتی . تو سگ كی باشی ؟
    - من بايد ملكه خانم و ببينم
    - نيست . برو شب بيا
    - باشه
    - درثاني صاحاب اينجا فرنگيس خانمه



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پانزدهم



    آرام شدم . كمی خیالم از طرف ملی خانم تخت شد . احتمالاً پیش مادرش بود و اون‌قدر بهش خوش می‌گذشت که منو فراموش كرده بود . شاید بهترین كار این بود كه همین‌جا پیش مادرش ، من هم برم سیِ خودم .
    برگشتم پیش پیره . اونجا نبود . رفته بود . كمی به این‌ور و اون‌ور نگاه كردم . خبری ازش نبود . تصمیم گرفتم هر طوری شده ، برگردم خونه و خودم رو از این فلاكت نجات بدم . من امیدم فقط به ملی خانم بود كه اون هم منو یادش رفته بود .
    آدم‌ها تو موقعیت‌های مختلف عوض می‌شن . ملی خانم هم آدم بود دیگه . باید به تنهایی خودت عادت می‌كردم . حالا تو خونه‌مون قرار بود چه بلایی سرم بیاد ، خدا می‌دونست ، ولی هر چی می‌شد بهتر از این حیرونی و آوارگی بود .
    ...
    روبروی كاواره یه پارك كوچیك بود كه یه سری كاج بلند و چنار توش كاشته بودن . كمی اونجا نشستم تا ببینم چطوری باس برسم به خونه . همه‌اش ترس از ننه‌ام و كمال تو سرم می‌گشت . به خودم دلداری می‌دادم . نگاهم به در كاواره بود و زندگی تازه‌ی ملی خانم رو بالا و پایین می‌كردم .
    یك دفعه یه ماشین جلوی كاواره وایستاد و اسی ازش پیاده شد و رفت تو . آروم بلند شدم و رفتم سمت ماشین . خیلی تمیز بود و همه جاش برق می‌زد . روی صندلی عقب آینه‌ی كوچیكی رو دیدم كه واسه ملی خانم گرفته بودم . دلم یه كم آروم شد و تا برگشتم ، یكی دستم رو گرفت . اسی بود . كمی نگاه كرد و بهم اشاره كرد كه بیا تو كاواره .
    رفتم تو . اولش یه راهرو بود که یه رخت‌كن كنارش داشت . بعد می‌رسید به یه سالن بزرگ  كه یه عالمه میز و صندلی توش چیده بودن . یه سكوی بزرگ هم واسه خواننده بود كه یكی داشت روش تی می‌کشید .
    اسی منو تحویل داد به همون یارو هیكلیه كه جلوی در دیدمش و با اشاره بهش فهموند كه نگهم داره تا برگرده . مرده منو از پله‌های كنار سالن برد بالا تو یه اتاق . مثل دفتر كار بود و یه میز و چند تا صندلی داشت . رفتم و نشستم یه گوشه . كمی بهم نگاه كرد و پرسید :
    - تو ملكه خانم رو از كجا می‌شناسی ؟
    - شما اینجا یه دختر سیزده چهارده ساله ندیدین ؟
    - نه !
    - اسمش ملیحه خانومه .
    - نه ، ندیدم .
    ...
    كمی كه گذشت ، ملكه خانم اومد تو دفتر . تا منو دید ، خیلی كفری و ناراحت اومد جلوم وایستاد و گفت :
    - تو واسه چی اومدی اینجا ؟
    - من باید ملی خانم رو ببینم .
    - تو چی‌كار با ملیحه داری ؟ برو دنبال زندگی خودت .
    - می‌ترسم بگی بكشنش .
    - نترس ، نمی‌گم . مگه من دیوانه‌م که بگم بچه بكشن ؟
    - په چرا گفتی از شر من راحت بشن ؟
    - من ؟! زر مفت نزن . من به عماد گفتم ببردت خونه‌ی خودت . دویست تومن هم بهش دادم تا بده به مادرت .
    - عماد دیروز منو برد و انداخت تو بیایون . می‌خواست بمیرم .
    - من پدرش رو در می‌یارم . غلط كرده . هر كاری كرده ، خودش كرده . من چیزی بهش نگفتم .
    - ملی خانم كجاست ؟
    - پیش مادرشه .
    - منو ببر پیشش .
    - راه بیفت .
    ...
    از كاواره اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم  و چند تا كوچه رو رد كردیم . یه خونه‌ی درندشت بود با دیوارهای بلند . وقتی از ماشین پیاده شدیم ، گفتم :
    - ملی خانم اینجاست ؟
    - بله ، اینجاست ، پیش مادرش . ما هرچی داریم ، واسه مادرشه .
    رفتیم تو خونه . خیلی بزرگ و جادار بود . نمی‌شد سر و تهش رو پیدا كرد . توی یكی از اتاق‌ها منتظر موندم . همه جا بیش از اندازه ساكت بود . آروم بلند شدم و رفتم دم پنجره . یه حیاط بزرگ بود با یه عالمه درخت و چمن‌هایی كه از سرما زرد شده بودن . یه زن تو حیاط داشت قدم می‌زد . خیلی زیبا و باوقار بود . قد كشیده‌ای داشت و موهای بلند و روشنش باد می‌خورد و رو هوا پخش بود . یه دفعه چشمش افتاد به من و بهم خیره موند . ملكه رسید بهش . كمی باهاش حرف زد و آوردش تو ساختمون . كمی بعد در اتاق باز شد و دوتایی اومدن تو . ملكه خانم گفت :
    - ایشون فرنگیس خانم هستن .
    با زمانی كه من دیده بودمش ، خیلی فرق كرده بود . اصلاً نمیتونستم با قبل مقایسه‌اش كنم . سرحال‌تر و خوش‌بر و روتر شده بود .

    - سلام ، خوبی پسر جان ؟ كاری با من داشتی ؟
    - من امیرم .
    - بله ، می‌شناسم . قبلاً ملیحه جان از شما گفته .
    - فقط می‌خواستم حال ملی خانم رو بپرسم .
    - ایشون حالشون خوبه . الان هم پایین دارن درسشون رو می‌خونن .
    - می‌شه ببینمش ؟
    - ببین امیر جان ، من گفتم تو رو ببرن خونه‌تون ، كمی هم بهت پول مول بدن تا دست از سر ملیحه ورداری و كاریت نباشه .
    - یعنی نبینمش ؟ یعنی واسه ملی خانم اصلاً مهم نیست من چه بلاهایی سرم اومده ؟
    - اتفاقاً خود ملیحه بهم گفت شما رو بفرستم خونه‌تون . قرار شد خودش هم پیگیر خرجی و درست باشه .
    - ولی من كم مونده بود دیشب بمیرم . عماد منو برده بود سر به نیست كنه .
    - ملكه بهم گفت . اون هم می‌دم پدرش رو در بیارن . خبط كرده . غلط كرده .
    - خوب ، الان چی‌كار كنم ؟
    برو خونه‌ت . می‌گم برسوننت . البته تا چند مدت دیگه اون خونه رو باید خالی كنین ، ولی تو هر جا بری ، حواس من و ملیحه بهت هست .
    كاملاً گیج و منگ بودم . نمی‌دونست اینجا چه خبره . فرنگیس خانم كمی بهم نزدیك‌تر شد . بوی عطر خوبی كه به خودش زده بود ، پیچید تو دماغم .
    - لطفاً ملیحه خانم رو فراموش كن . باشه ؟
    - چشم .
    مثل اینكه من در خیال خودم خیلی بیشتر برای ملی خانم مهم بودم تا تو واقعیت . اشتباه كرده بودم . دنیایی كه برای خودم ساخته بودم ، به بدترین شكل ممكن خراب شده بود و داشتم آتیش می‌گرفتم . اگه برمیگشتم خونه ، از غصه دق می‌كردم . تازه جهنمی كه كمال و ننه‌ام واسم درست می‌كردن ، بماند . قبل از اینكه از اتاق برم بیرون ، به فرنگیس خانم گفتم :
    - میشه من اینجا بمونم ؟
    - اینجا كه نه .
    - من برگردم ، ننه‌م می‌كشتم .
    - غلط می‌كنه ، خود ننه‌ات با هفت جد و آبادش . می‌دم پدرش رو در بیارن . اون تو خونه‌ی پدر من خورده و خوابیده ، كلفت شده . باید آدمش كنم . گفتم تا یكی دو هفته هم اون خونه رو هم تموم زمین‌های اطرافش رو كه دور و بری‌های آقام بالا كشیدن ، بهم برگردونن .

    می‌دونی امیر ، نباید تو این دوره زمونه به كسی كمك كنی ، هیچ كس . بد بودن بهتره . نباید خوب باشی . نباید عاشق باشی . من شیش ماه پیش تازه فهمیدم چه خبره . من به خاطر یه عشق الكی خودم رو داغون كردم . عاشق كه باشی ، دیوانه می‌شی . فهمیدم كه باید طور دیگری زندگی كرد . حالا برگشتم . هم كاواره‌ی بابام رو راه انداختم ، هم دارم هر چی ملك و املاك داره ، زنده می‌كنم . البته اون هم به لطف ملكه خانم كه حكم مادری واسم داره . اصلاً ایشون منو به زندگی برگردوند . هم خودم زنده شدم ، هم ایشون از زیر بدهكاری و بدبختی در اومده .  حالا هم قبل از اینكه ملیحه برسه ، برو دنبال زندگی‌ت .
    - بذارید من اینجا بمونم .
    کمی فکر کرد .
    - خیلی خوب . می‌گم یه جا بذارنت سر كار . برو همونجا پیش عماد بمون . خودم آدمش می‌كنم تا پاپیچت نشه . 
    از اتاق اومدم بیرون و از هال بزرگ و زیبای خونه در شدم . از پله‌ها اومدم پایین . درو كه باز كردم ، ملیحه با یه كیف رو دوشش جلوم وایستاده بود . تا چند لحظه فقط به هم نگاه كردیم . ملی خانم كه از دیدنم خوشحال شده بود ، كیفش رو انداخت یه گوشه و منو بغل کرد . بعد ازم جدا شد و گفت :
    - بی‌معرفت ، كجایی ؟ می‌دونی چقدر منتظرت بودم ؟ ملكه خانم گفت ، برگشتی خونه‌تون . این‌قدر از من بدت می‌یومد ؟
    - من هم خیلی منتظرت بودم .
    فرنگیس خانم كه پشتم وایستاده بود ، شونه‌ام رو آروم فشار داد تا حرف دیگه‌ای نزنم . ملیحه دستم رو گرفت و برد تو خونه . اصرار می‌كرد پیشش بمونم . هر چقدر مادرش سعی كرد كه یه طوری منو بپیچونه ، نشد . یه ناهار خیلی خوشمزه خوردیم . یه سری چیزای دراز بود كه روش رب و سیب‌زمینی داشت . ملیحه میگفت اسمش ماكارونیه . من اولین بار بود می‌خوردم . خوشمزه بود . ملیحه بعد ازغذا تمام خونه و اتاقی رو كه فرنگیس خانم مثل اتاق شاهزاده‌ها واسش درست كرده بود ، نشونم داد ، ولی فرنگیس خانم یه لحظه هم ازمون جدا نمی‌شد . یكی دو ساعت باهاشون بودم . بالاخره ملیحه اجازه داد برم . هیچی از بدبختی‌هام بهش نگفتم . اون هم زیاد نپرسید . بهش گفته بودن من همون روز برگشتم خونه . شاید آدم‌ها وقتی زیاد خوش باشن ، بقیه رو یادشون می‌ره .

    فرنگيس خانم منو سوار ماشینش كرد و برد . سر راه برام كفش و لباس تازه گرفت . بعد رفتیم جلوی خونه‌ی عماد . در زد و منتظر شد . بعد از چند دقیقه عماد اومد دم در . تا من رو كنار فرنگیس خانم دید ، از ترس خشكش زد . فرنگیس هیچی بهش نگفت ، فقط اشاره كرد بشینه تو ماشین . بعد كمی بهم پول داد و گفت :
    - بگیر . همین‌جا تو یكی از اتاق‌ها بمون . از فردا هم برو تو كاواره سر كار . صبح برو تا شب برای نظافت . حواسم بهت هست ، فقط به یه شرط . دیگه هیچ‌وقت سمت ملیحه نیا . نمی‌خوام چیزی اونو به گذشته‌ی من وصل كنه .
    اینو گفت و رفت . من هم حرفش رو زمین ننداختم .
    الان خیلی وقته دیگه سراغ ملی خانم نرفتم و هیچ خبری ازش ندارم . كارم بیشتر نظافته . روزها می‌رم سر كار و شب‌ها هم تو یه مدرسه‌ی شبونه ، درس می‌خونم . اتاقی رو كه داشتم ، كمی سر و سامون داده بودم ، طوری که بشه توش زندگی كرد . یه تخت یه گوشه گذاشته بودم و یه كمد كوچیك داشتم . هر طوری بود ، می‌گذروندم .
    فروغ تازگی‌ها تو خونه‌شون دوره‌های شب شعر راه انداخته بود و با یه سری از دوستاش جمع می‌شدن و خوش بودن . من تب و لرز شدیدی كرده بودم . تو این چهار سالی كه تنها زندگی می‌كردم ، تا حالا این‌قدر تنهایی اذیتم نكرده بود . عفونتم بالا بود و جونم داشت بالا می‌یومد . خودم یه دستمال خیس رو هی می‌انداختم رو پیشونیم و باز خیسش می‌كردم .
    صدای شعرهایی كه تو حیاط می‌خوندن ، افتاده بود تو مغزم . بلند شدم و رفتم دم پنجره . فروغ كنار حوض داشت شعر می‌خوند و با برگ‌های سبز درخت بالای سرش حس و حال قشنگی به حیاط داده بود . هفت هشت تا دختر و پسر هم‌سن و سالش هم جلوش نشسته بودن . سیگار می‌كشیدن و لذت می‌بردن . بیژن هم كمی اون‌ورتر وایستاده بود و از اخم‌هاش معلوم بود داره حرص می‌خوره .
     


    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت شانزدهم



    حالم اصلاً خوب نبود . برگشتم و سر سفره‌ای كه ننه‌ام وسط اتاق انداخته بود ، نشستم . كمی كه گذشت ، با یه قابلمه سوپ اومد تو . نشست سر سفره و گفت :
    - بخور .
    یك سالی بود پیش من زندگی می‌كرد . از وقتی كه خونه رو گرفتن ، زابه‌راه شد . یعنی بیشتر آدم‌هایی كه تو زمین‌های اطراف خونه‌ی ما زندگی و کار می‌کردن كه مال منصور خان بود ، بدبخت شده بودن . حالا به هر راه و هر طوری كه بود ، فرنگیس خانم بیشتر دار و ندار و دارایی پدرش رو جمع كرده بود .
    ننه دیگه اون روحیه‌ی قبل رو نداشت و به خاطر سرخوردگی و بی‌كس شدنش ، بیشتر تو خودش بود . بعضی وقت‌ها هم تو خونه‌ی این و اون كار می‌كرد و كمك خرج می‌شد . آخه هم اجاره می‌دادیم ، هم خرج خورد و خوراك داشتیم . چند ماهی می‌شد كه اجاره می‌دادیم ، هم ما ، هم عماد ، هم آقا شاطر . البته اجاره‌ی عماد رو ملكه می‌داد . صاحب جدید خونه بعد از اینكه اینجا رو خرید ، به ماها اجاره داد . فرقی هم واسه ملكه و فرنگیس خانم نداشت كه من اونجا بودم یا نه .
    تا دو سال پیش ملی خانم كم و بیش پیگیر بود ولی بعدش به کل فراموشم كرد . اما من هنوز هم كه هنوزه ، پیگیرشم . تو این مدتی كه تو كاواره‌ام ، یه بار هم ملی خانم رو اونجا ندیدم .
    كارم رو زیاد دوست نداشتم ، ولی تو اون شرایط كار دیگه‌ای ازم برنمی‌یومد . بیشتر باید زمین تی می‌زدم یا كثیف‌كاری‌های بدمست‌های دیشب رو تمیز می‌كردم . دیگه از بوی مشروب و عرق بدن مشتری‌های همیشه خراب كاواره روناك حالم بد می‌شد .
    یه خواننده‌ی تازه آورده بودن كه خیلی خوب و تو دل برو می‌خوند . اسمش پریسا بود ، بهش می‌گفتن پری . نوزده سالش بود . صدای خوبی داشت . هر روز پنجاه شصت نفر می‌ریختن واسه شنیدن صداش و بعضی وقت‌ها ، شیطونی و قر دادنش رو تماشا می‌كردن . خیلی از مردهایی كه بهش زل می‌زدن ، بیشتر از زیبایی صداش ، مبهوت وجودش می‌شدن . بیشتر زنانگی‌اش دیده می‌شد تا هنرش . نمی‌دونم مشكل تو قر و غمزه‌هاش بود یا تو مشتری‌هاش ، ولی هر چی بود ، روزی دو سه بار سر پری ، جلوی كاواره قمه‌كشی راه می‌افتاد .
    داشتم به میزی نگاه می‌كردم كه چند نفر بدجوری تند و عصبی با هم حرف می‌زدن و خیلی كفری بودن . صداشون بالا گرفت . عماد كه بیشتر دعواها رو آروم می‌كرد ، اومد پیششون . كمی باهاشون حرف زد تا آروم بشن ، ولی نشدن . دعوا بالا گرفت . عماد كه به خاطر مصرف بالاش جون نداشت ، كلی ازشون كتك خورد و یه عالمه هم میز صندلی شكست . آخر شب باهاش تسویه كردن و انداختنش بیرون .
    یه مدت گذشت . آقا شاطر رفته بود از دهاتشون یه زن جوون گرفته بود كه بیست و هفت هشت سال ازش كوچیك‌تر بود . روز اولی كه آورده بودش ، آبگوشت درست كردن و به همه‌ی اهل خونه مهمونی دادن . تو حیاط سفره انداخته بودن و همه نشسته بودیم . ما یه سر بودیم و عماد و فروغ و مادرش هم اون سرش . بیژن كاسه‌ها رو پر از آبگوشت كرد و شاطر هم چید تو سفره . پشت عروس خانم كه رسید ، خم شد و لُپش رو ماچ كرد و همه واسه‌شون كف زدن . عماد حال خوشی نداشت و به خاطر بی‌پولی ، مواد پیدا نمی‌كرد . سر سفره ، آب از لب و لوچه‌اش آویزون بود . كمی به فروغ نگاه كرد كه داشت به نگاه‌های یواشكی بیژن می‌خندید . بعد پا شد و رفت تو خونه . بعد از چند دقیقه برگشت و چند تا كتاب دستش بود . وقتی می‌خواست بره سمت در ، فروغ رفت و جلوش وایستاد . كمی با هم آروم حرف زدن ولی داد و هوارشون رفت بالا . فروغ كه خیلی ناراحت به نظر می‌یومد ، گفت :
    - كتاب‌های منو خرج خماریت نكن داداش .
    - په چی‌كار كنم ؟ بیفتم بمیرم ؟
    - برو بفروش ، ولی فردا دیگه می‌خوای چی رو بفروشی ؟
    - فردا هم یه غلطی می‌كنم .

    عماد از در خونه زد بیرون . كتاب‌های فروغ رو می‌برد تو خیابون آب‌سفید و به هر لبوفروش و باقالی‌فروشی كه می‌رسید ، یه تیكه می‌داد و پولی می‌گرفت . فروغ می‌گفت ، از فروختنش ناراحت نیستم ، از اینكه كتاب رو به كی‌ها می‌فروشه ، نارحتم .
    یه شب رو تختم دراز كشیده بودم و ننه هم كنار در خوابیده بود و صدای خروپفش اتاق رو ورداشته بود . صدای در زدن شنیدم . آروم پا شدم و اومدم لب پنجره . عماد تو حیاط بود . كمی این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد . همیشه این موقع‌های شب هر چی رو كه از خونه یا این‌ور و اون‌ور دزدیده بود ، می‌برد بیرون که آبش كنه ، ولی این بار چیزی دستش نبود . راه افتاد و بدون اینكه درو ببنده ، رفت .
    كمی وایستادم ، ولی برنگشت . ننه‌ام جلوی در بود و نمی‌تونستم بدون اینكه بیدارش كنم ، برم بیرون . برگشتم و رو تخت دراز كشیدم . صدای برگشتن عماد رو نشنیدم . باز بلند شدم و رفتم جلوی پنجره . در هنوز باز بود . آروم دو تا زدم به پای ننه و اون هم طبق عادت هر شبش كه به خاطر دستشویی رفتن بیدارش می‌كردم ، بدون اینكه از خواب پاشه ، كشید كنار . درو باز كردم و رفتم تو حیاط .  دمپایی‌هام رو پام كردم . چشمم افتاد به پنجره‌ی خونه‌ی فروغ‌ اینا . فروغ وایستاده بود و به من نگاه می‌كرد . تا منو دید ، كشید عقب .  آروم آروم رفتم سمت در . هنوز درو نبسته بودم كه فروغ آروم صدام كرد . پشت سرم بود . برگشتم . گفت : 
    - امیر جان ، بیا برو بخواب ، بذار در باز باشه .
    - خوب یهو كسی می‌یاد تو .
    - اومد هم تو كارت نباشه ، به ننه‌ات هم بسپر به ما كارش نباشه .
    - معلوم هست چی می‌گی ؟
    - به تو مربوط نیست . برو بگیر بخواب .
    خیلی جدی به چشم‌هام نگاه می‌كرد . جرات نكردم حرفی بزنم . سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق . پشت پنجره وایستادم .
    فروغ كمی این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد و رفت بالا . نتونستم دووم بیارم . شلوارمو تنم كردم و رفتم بیرون . زود از حیاط زدم بیرون . تو خیابون باریكی كه خونه‌مون اونجا بود ، پرنده پر نمی‌زد . كمی این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . كمی بالاتر از خونه‌مون یه تیر چراغ برق بود كه یه چرخ‌دستی بهش بسته بودن . عماد رو دیدم كه كنارش نشسته . آروم رفتم سمتش . تا رسیدم بالا سرش ، گفت :
    - تو خواب نداری ؟
    - پرید .
    - برو ، دم‌پَر من نباش . یه بار بدبختمون كردی ، بسمونه .
    - درو چرا باز گذاشتی ؟
    - خواستم هوا بره !
    - همین ؟
    - ببین امیر ، من حال و اوضاعم درست نیست . زیاد رو مخم تلوتلو نخور .
    - بدبخت ، معلومه داری چی‌كار می‌كنی ؟
    - مال خودمه ، اختیارش رو دارم .
    - حیف فروغ كه خواهر توئه .
    - اون نمی‌تونه ببینه من دارم عذاب می‌كشم . خودش راضیه .
    - من ناراضی‌ام
    - ننه‌شی ، باباشی ، تو رو سنه نه ؟
    - دست كردم تو جیبم . پنجاه تومن از حقوقم مونده بود . كردمش تو جیب عماد . از جاش بلند شد .
    - دیره امیر . من قول دادم .
    - مگه پول نمی‌خوای ؟ این هم پول .
    - قول دادم . الان می‌رسن . اونا به حرف من گوش نمی‌دن ، وگرنه من با این پول که دادی ، تا یه هفته خوشم . چیزی كه مفته ، گرده . من رفتم . حالا اگه كسی اومد و تو تونستی ، جلوش واستا .
    اینو گفت و رفت . تند برگشتم سمت خونه . قبل از اینكه برسم ، یه ماشین با چراغ‌های روشن رسید جلوی در . سه تا مرد هیكلی ازش پیاده شدن . دو تاشون دم در وایستادن و یكی‌شون رفت تو . خودمو رسوندم دم در . فروغ جلوی پنجره وایستاده بود و نگاه می‌كرد . مردی كه داشت می‌رفت تو خونه ، تا منو دید ، سبیل‌های نازكش رو با انگشت تاب داد و موهای كم‌پشت و رنگ‌شده‌اش رو كمی با كف دست خوابوند و گفت :
    - این خونه امشب مهمون داره ، شما بمون ، فردا بیا تو .
    اینو گفت و درو بست .  دو تا قلچماقی كه دم در بودن ، كمی بهم نگاه كردن و یكی‌شون دستشو گذاشت رو سینه‌ام و هلم داد عقب .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت هفدهم



    اومدم عقب‌تر . اون دو تا قلچماق با هیكلشون جلوی بیشتر درو گرفته بودن . مطمئن بودم زورم بهشون نمیرسه . كمی بهشون نگاه كردم . ازشون بیشتر فاصله گرفتم و تو فكر بودم كه چه‌كار كنم كه یهو صدای داد و بیداد از خونه اومد بیرون . هم من ، هم اون دو تا گوشمون رو تیز كردیم تا ببینیم چه خبره . تو خلوت محله صدای درگیری تو خونه خیلی خوب شنیده میشد . شروع كردیم به در زدن. كمی كه گذشت ، ننه‌ام با چارقد و لباس خونه درو وا كرد و تا چشمش به من و اون دو تا قالتاق افتاد ، چارقدش رو كمی محكم‌تر كشید و رفت كنار . هر سه تامون رفتیم تو حیاط . صدای داد و بیداد از خونه‌ی فروغ‌ اینا می‌یومد . تا خواستیم به خودمون بجنبیم ، یهو همون مردی كه رفته بود تو خونه ، در حالی كه یه شورت مامان‌دوز و یه زیر پوش نخ‌نما تنش بود و شیكمش رو خیلی ضایع نشون می‌داد ، از طبقه‌ی بالا اومد پایین . تا رسید به ما ، در حالی كه صورتش جرواجر شده بود ، اومد و پشت اون دو تا قالتاق قایم شد . كمی بعد بیژن با یه چوب دستی و دست‌های خونی اومد تو حیاط . اون‌قدر كفری به نظر می‌یومد كه رگ گردنش باد كرده بود .  بدون اینكه حرفی بزنه یا معطل كنه ، دوید سمت یارو و شروع كرد به چوب زدن . من هم كه اوضاع رو برای هر گونه شاخ شدن مهیا می‌دیدم ، قاطی دعوا شدم . شاطر هم قاطی‌مون شد و كلی زد و خورد كردیم . مرده همین‌طور كه لخت بود ، رفت تو اتاق ننه‌ام . ننه تا دیدش ، شروع كرد به هوار كشیدن و هر چی تو اتاق بود ، كوبید تو سرش . قبل از اینكه در و همسایه بریزن تو خونه ، زدن به چاك . دم در مرده قبل از اینكه سوار ماشین بشه ، گفت :
    - من حشمتم ، به جان زن و بچه‌م یه روز اینجا رو آتیش می‌زنم .
    وقتی اوضاع آروم شد ، بیژن كنج دیوار حیاط نشست و زد زیر گریه . هر كاری كردم ، از جاش بلند نشد . همه رفتیم تو خونه . کمی بعد همین‌طور كه داشتم دست‌های زخم و زیلی‌ام رو با دستمال پاك می‌كردم ، چشمم افتاد تو حیاط . فروغ آروم اومد تو حیاط و جلوی بیژن نشست . گفت :
    - خودت رو واسه من داغون نكن .
    بیژن سرش رو آورد بالا و گفت :
    - كاش می‌دونستی چه زجری می‌كشم فروغ .
    فروغ دستی کشید به سر بیژن و گفت :
    - از پیشونی‌ت خون می‌یاد .
    - معلومه چی‌كار می‌كنی ؟
    - بذار پاكش كنم .
    - نمی‌خوام فروغ ، نمی‌خوام .
    - باشه ، می‌گم عماد خونه رو عوض كنه .
    - ای بابا ! ای خدا ! چی می‌گی فروغ ؟ چی داری سر هم می‌کنی دیوانه ؟ من تو رو دوست دارم ، من می‌میرم واسه تو ، بعد تو این‌قدر راحت می‌خوای بشی شب‌خواب یه مرد پیزوری و سگ‌صفت ؟
    - داره از پیشونی‌ت خون می‌یاد .
    - نمی‌گی من می‌میرم ؟
    - خون می‌یاد .
    - بمیرم و تو رو این‌جوری نبینم فروغ .
    ...
    تا سه چهار روز فروغ از خونه بیرون نمی‌یومد ، ولی عماد عین خیالش نبود و بعضی وقتا هم تو حیاط خودش رو می‌ساخت . مدتی كه گذشت ، باز افتاد به جون وسایل خونه و داد و بیداد فروغ رفت به هوا . هی هرویین می‌كشید و هی داد و بیداد فروغ بود . یه روز وقتی از سر كار برمی‌گشتم ، دیدم كلی آدم دم درمون جمع شدن . تند خودم رو رسوندم بهشون . عماد جلوشون وایستاده بود و چرت و پرت می‌گفت و یه سری لات و لوت پشت سرش وایستاده بودن .

    - آقا من مگه اختیار خونه‌م رو ندارم ؟ مگه این مرتیكه چی‌كاره است؟


    بیژن تو حیاط وایستاده بود و زل زده بود به عماد و هیچی نمی‌گفت . عماد كمی كولی‌بازی درآورد و و اومد جلوی بیژن .
    - من اختیار خواهرم رو دارم . هر كاری بخوام ، می‌كنم .
    - تف به غیرتت بیاد .
    - بیاد پایین ، می‌خوام ببرمش شهر نو .
    - تو چرا این‌قدر حیوونی عماد ؟
    - من الان حالم خوش نیست . یا بهم پول بده ، یا بگو فروغ بیاد .
    سرمو چرخوندم ، چشمم افتاد به فروغ كه كنار در روی زمین نشسته بود و از خجالت سرش رو بالا نمی‌یاورد . دست تو جیبم كردم ، هیچی نداشتم . با پنج تومنی هم كه داشتم ، دو تا بربری و كمی پنیر گرفته بودم كه تو اونن شلوغی ، ننه‌ام اومد و ازم گرفت و برد تو اتاق .
    آروم‌ آروم رفتم سمت فروغ . رو موزاییك‌های كف حیاط نشسته بود و تا چشمش به كفش‌هام افتاد ، سرش رو آروم آورد بالا .
    - امیر ، برو به بیژن بگو دست برداره ، بره كنار ، من خودم می‌دونم با عماد .
    - تو حیفی .
    خوب چه غلطی كنم ؟ وایسم برادرم از درد بمیره ؟ ننه‌م از نخوردن دوا درمونش هر روز جنی‌تر بشه ؟ خوب چی‌كار كنم ؟ تو بگو امیر ، من تك و تنها چه خاكی باید به سرم كنم ؟ نه پدری، نه بزرگ‌تری ، هر شب اون‌قدر كتكم می‌زنه که تا صبح از درد خوابم نمی‌بره . ای بگم هر كی این گرد و تَل و هر چی نشئه‌جات رو كشف كرده ، كن‌فیكون شه ایشالا . بمیره عماد كه منو كه یه روز می‌خواستم كاره‌ای بشم ، كرد بدكاره . ولی چی‌كار كنم امیر ؟ مرد این خونه عماده .
    تو همین گیر و دار یهو بیژن و عماد درگیر شدن و زدن بیخ تیپ و تاپ هم . چند تا از لات و لوت‌ها هم قاطی شدن . بیژن عماد رو نمی‌زد و بیشتر كتك می‌خورد ولی یكی دو نفر دیگه كه از رفقای عماد بودن ، بد می‌زدنش . بیژن هم داغ كرد و یكی دو تا زد در گوش عماد . فروغ قبل از اینكه من برم سمتشون ، خودش رو كشید وسط جماعت و یقه‌ی بیژن رو گرفت و یكی زد تو صورتش . صدای سیلی‌اش چنان پیچید تو حیاط كه همه واستادن . هیچ‌كس هیچی نمی‌گفت . بیژن دستش رو گذاشت رو صورتش و از در حیاط رفت بیرون .
    فروغ دست عماد رو كه خیلی بدحال بود ، گرفت و برد سمت خونه . من و شاطر هم مردم رو از حیاط انداختیم بیرون . هنوز اوضاع آروم نشده بود كه باز صدای داد و بیداد  و گریه‌ی فروغ بلند شد . كمی كه شدید شد ، از پله‌ها رفتم بالا . عماد كنار مادرش وایستاده بود و داشت به زور دو تا گوشواره‌ی پولكی مادرش رو در می‌یاورد و فروغ هم زورش بهش نمی‌رسید . رفتم سمتش و مچش رو گرفتم . 
    - بیا بریم من بهت پول می‌دم .
    ننه‌ام و شاطر روی هم ده تومن داشتن كه اون هم كاری نمی‌كرد . با عماد رفتیم بیرون و خودمون رو رسوندیم دم كاواره . تعطیل بود و فقط چند نفر از آدم‌های خودمون تو بودن . عماد روبروی كاواره تو پارك نشست و من رفتم تو . فقط یكی از دربون‌ها اونجا بود و راننده‌ی پری . به هر كدوم گفتم ، پول نداشتن یا كم داشتن . چشمم افتاد به اتاق پروو . پری خانم جلوی میز توالت نشسته بود و طبق عادت هر شبش كه منتظر می‌شد خاطرخواه‌هاش برن رد كارشون ، آخرین آدم اونجا بود . تا منو دید ، گفت :
    - سلام امیر آقای ستوده .
    همیشه منو این‌طوری صدا می‌زد و من هم خیلی باهاش احساس صمیمیت می‌كردم . همین‌طور كه داشت آرایشش رو پاك می‌كرد ، سعی كردم چند تا از سنجاق‌های سرش رو از بین موهای خوش‌رنگش ببرن بیارم تا موهاش افتادن رو شونه‌هاش . گفتم :
    - تازگی‌ها خیلی خوب می‌خونید .
    - تركوندم ! امیر خان ستوده ، این پری خانم ، این پری ماه خانم ، صدای معروف این شهر شده . به جان خودت دیگه همه می‌شناسنم . حالا ببین كی گفتم . چند وقت دیگه كاست هم می‌دم . كاری می‌كنم همه‌ی زن‌ها بهم افتخار كنن . البته مادر و پدرم حال نمی‌كنن ، ولی خوب نكنن ، من به فكر پیشرفت خودمم . ببین ، من نمیذارم آرزوهام خراب بشن . شما تا حالا دیدی من عیاشی بكنم ؟ با یكی از خاطرخواه‌هام برم شب‌نشینی ؟ نرفتم ، چون من اومدم تا یه روز بشم پریسا خانم ملك‌دخت، نه پری قشنگه . یه روز پدرم با افتخار می‌گه ، پریسا ملك‌دخت دخترمه ، فرزند ملك .
    ملك پدرش بود . ملك ملك‌دخت . پارچه‌فروش بود و واسه خودش امپراتوری تو بازار داشت . امین بود . بزرگ بازار بود . هم لات و لوت‌ها ازش حساب می‌بردن ، هم آدم حسابی‌ها . یكی دیگه از دلایلی كه پریسا تا اون موقع تو كاواره می‌موند ، همین بود که تو تاریكی شب خودشو برسونه خونه و ردی ازش پیدا نكنن .
    موهاش رو كه وا كرد ، پاشد از اتاق بره بیرون . رفتم جلوش وایستادم . با خجالت به صورتش نگاه كردم و گفتم :
    - می‌شه یه چیزی ازت بخوام پریسا خانم ؟

    تا گفتم پریسا خانم ، گل از گلش وا شد و ذوق كرد . كمی خودش رو بهم نزدیك‌تر كرد و گفت :
    - چیزی كه این موقع شب ازم بخوای ، احتمالاً چیز خوبی نیست امیر خان ستوده .
    - نه خانم ، من همیشه احترام شما برام واجبه .
    - بابا نازتو برم ! بگو ببینم چی می‌خوای؟
    - من گیر پولم ، پول لازم دارم . سر برج بهتون می‌دم .
    - خوب چرا زودتر نمی‌گی ؟
    - واسه یكی می‌خوام . مشكل داره . با این پول حل می‌شه .
    كمی شسته رفته ماجرای عماد و فروغ رو واسش تعریف كردم . خیلی از حرف‌هام ناراحت بود و هی با دستش زیر گردنش رو می‌مالید . پرسید :
    - الان عماد كجاست ؟
    - دم دره .
    - بیا بگیر ، این كل پولیه كه پیشمه . برو بهش بده و از طرف من بگو كه الاغ ، برو بمیر . كثافت ، آشغال ،    پدر سگ...
    اون‌قدر كفری شد كه رفت سمت در . من و راننده‌ش به زور گرفتیمش . یه لیوان آب خورد و كمی آروم شد .
    ...
    نصف پول رو دادم به عماد و بقیه‌اش رو نگه داشتم واسه بعدش . تو راه برگشت كلی باهاش حرف زدم ولی چون خمار بود ، گوش نمی‌كرد . رفتیم تا شیره‌كش خونه‌ی ملكه خانم که خودش رو بسازه و بعدش به حرفم گوش كنه .
    از آخرین باری كه تو اون خونه رفته بودم ، چند سالی گذشته بود و هنوز یه ترسی ازش تو دلم بود .
    عماد در زد . همایون درو واكرد و رفتیم تو خونه . تو اتاق ، من یه گوشه نشستم و عماد در بدترین فرمی كه یه آدم می‌تونه داشته باشه ، زیر یك زرورق رو آتیش می‌داد . داشتم به شعله‌ی كبریت تو دستش نگاه میكردم كه بعضی وقت‌ها انگشتاش رو می‌سوزوند .
    كمی كه گذشت ، در اتاق باز شد . سه نفر جلو در بودن . صورت‌هاشون زخم‌های كهنه داشت . اونی كه جلو بود ، كلاهشو ورداشت . موهاشو با دست خوابوند ، سبیل‌های نازكش رو تاب داد و گفت :
    - منو یادت اومد ؟ من حشمتم !
    بعد اومد تو و درو بست . عماد از ترسش رول كاغذی كه دهنش بود ، افتاد زمین . حشمت بدون اینكه كاری بكنه ، اومد و نشست رو زمین .
    - خوب جایی اومدی ، امروز با ما می‌كشی !
    - من نمی‌كشم .
    - یا با ما می‌كشی ، یا ما می‌كُشیمت .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت هجدهم



    دو تا بسته انداخت جلوم . خيلي تند تَر از حد معمول پلك ميزدم و كف دستم خيس شده بود .  ذهنم رو داشتم براي كاري كه ازم ميخواستن آماده ميكردم و از فكرش هم سرم تير ميكشيد .  یه چیزی رو یاد گرفته بودم . نباس زیر حرف زور موند .
    - من الان نمی‌كشم . كشیدنم نمی‌یاد .
    - وقتی حشمت می‌گه بكش ، باس بكشی .
    - نمی‌كشم .
    - به زور می‌كشی .
    - نمی‌كشم
    - نشد . باید بگی غلط كردم آقا حشمت ، نمی‌خوام بكشم .
    - من به هیچ‌كس نگفتم غلط كردم . به تو هم نمی‌گم .
    اینو كه گفتم ، دست انداخت و گردنمو كشید سمت خودش . خیلی عصبی شده بود و چشماش عینهو كاسه‌ی خون بود .
    - به ارواح خاك مادرم دهنت رو سرویس می‌كنم . هم تو رو ، هم هر خری كه تو اون خونه می‌شینه . بیا شروع كن بكش .
    یه رول كاغذی درست كرد و گذاشت لای دهنم . عماد از ترسش جم نمی‌خورد و بهشون نگاه می‌كرد . یكی از قلچماق‌هاش نشست كنارم و یه تیكه زرورق ورداشت و روش گرد ریخت . عرق كرده بودم و ترس ورم داشته بود . سرم رو آوردم بالا و زل زدم به چشم‌های حشمت . چشمم افتاد به همایون كه جلوی در اتاق وایستاده بود . اومد كنار حشمت و گفت :
    - چی‌ كار میكنی ؟
    - دارم واسه‌ت مشتری جور می‌كنم .
    - طفلی گناه داره .
    - نداره . این بی‌پدر منو با شورت و زیرپیرهن از خونه‌شون انداخت بیرون ، به خاطر یه زنیكه‌ی خراب كه خواهر این عماد پفیوز بود .
    - این انداخته ؟ این كه مال این حرفا نیست . اگر این‌قدر خریت كرده كه باید جواب پس بده .
    من كه دیگه امیدی نداشتم كسی به دادم برسه ، گفتم :
    - فرنگیس خانم بفهمه پدرتون رو در می‌یاره .
    همایون كمی به صورتم نگاه كرد و گفت :
    - می‌شناسمت ؟
    - من تو كاواره كار می‌كنم . امیرم . یه بار با ملی خانم اومدم اینجا .
    همایون اومد جلوتر و یه نگاه بهم انداخت و با تعجب و طوری كه انگار یه چیزایی یادش اومده ،  به صورت ترسیده و دست‌هام كه داشت می‌لرزید ، نگاه می‌كرد .
    همه‌شون از اسم فرنگیس و ملی خانم می‌ترسیدن ، طوری که نمی‌تونستن آب دهنشون رو قورت بدن . حشمت رول كاغذی رو كه تو دهنم بود ، ورداشت . زرورق رو انداخت یه طرف و كمی كشید عقب و نشست .
    - خیلی خوب ، تو جَستی ، ولی به اون پسره بیژن بگو آتیشش می‌زنم . هم اونو ، هم اون فروغ رو . آقا عماد ، حساب تو هم كه با کرام‌الكاتبینه .
    عماد كلی نشئه شد و تو راه هرچی بهش می‌گفتم ، با جون و دل قبول می‌كرد . وقتی رسیدیم خونه ، به خاطر گرمای شب ، زن شاطر داشت تو حیاط پاهاش رو آب می‌زد و تا ما رو دید ، كمی خودش و جمع و جور كرد و رفت تو . یه عشوه‌ی ساده و دهاتی داشت كه آدم رو كمی به خودش جذب می‌كرد ، ولی نمی‌خواستم زیاد نگاهش كنم و چشمم رو به بعضی از كارهاش هم می‌بستم .
    عماد رفت تو خونه كلی با فروغ حرف زد و با هم گریه كردن . یكی دو روز همه چی تو خونه آروم بود . نگاه‌های قشنگ فروغ و بیژن فضای قشنگی به خونه داده بود و می‌شد ازش آرامش گرفت .
    صبح كله‌ی سحر راه افتادم برم سر كار . جلوی در بیژن داشت موتورش رو روشن می‌كرد و تا منو دید ، با روی باز اومد سمتم و گفت :
    -  بشین برسونمت .

    پشت موتور باد خنكی می‌خورد تو صورتم و خواب رو از سرم پروند . سر آب‌سفید  بيژن موتور رو نگه داشت و گفت :
    می‌دونی چیه امیر ؟ من عاشق فروغم . فقط صبح تا شب همش تو فكرشم و كاراي عماد و حیوون‌بازی‌هاش درموندم كرده .  اگه یه روز من نباشم ، چی می‌شه ؟ شاید فروغ نمی‌فهمه دوست داشتن چیه ، ولی امیر ، وقتی كه فروغ رو پیش یه مرد دیگه تصور می‌كنم ، دیوانه می‌شم . می‌خوامش ، خیلی .
    " راحت ميشه فهميد كه پسرا عاشق شدن . آخه خيلي زود بغض ميكنن حتي با جزئي ترين حرفهاي عاشقانه  ''
    بيژن يه دست به صورت مردونه و چشماي خيسش كشيد و سرش و انداخت پايين .
    چیزی نگفتم . از موتور پیاده شدم و رفتم سمت كاواره . وقتی رسیدم ، هنوز درو وا نكرده بودن . نشستم جلوی در تا برسن . كمی كه گذشت ، همون‌جا خوابم برد . با تكون‌های یكی بیدار شدم . سرم رو چرخوندم و پریسا رو جلوم دیدم . اون موقع صبح ، اومدنش عجیب بود . پرسید :
    - هنوز نیومدن ؟
    - الان درو وا می‌كنن ، هنوز زوده .
    - كجا زوده ؟ دیر هم شده . الان جنازه رو می‌برن .
    - جنازه ؟!
    - آره دیگه ، قرار شد از اینجا بریم سرخاك .
    - سرخاك كی ؟
    - چقدر ور می‌زنی ! مگه خبر نداری ؟ ملكه خانم مرده . بدبخت جوون‌مرگ شد .
    اینو گفت و همون‌طور كه خنده‌اش رو قایم می‌كرد ، دم گوشم گفت :
    - دیگه وقتش بود ، هفتاد هشتاد سالش بود . اون هم با اون همه گوشت اضافی كه داشت !
    كمی كه گذشت ، بچه‌ها رسیدن و راه افتادیم . من پیراهن روشن تنم بود و سر خاك كمی خودم رو قایم می‌كردم . كلی آدم سر خاك اومده بودن . فرنگیس خانم بیشتر اوضاع رو مدیریت می‌كرد و من هم سعی می‌كردم تو اون شلوغی ملیحه رو پیدا كنم . خيلي برام لذت بخش بود كه بعد از اين همه مدت ببينمش .
    مراسم طوری داشت برگزار می‌شد ، انگار یكی از مفاخر روی زمین مرده بود . كلی گل و پارچه و برو و بیا بود و یه عالمه هم زن و مرد که ناراحت و پریشون بودن .
    یه دفعه جمع آروم شد . هیچ‌كس حرفی نمی‌زد . خیلی از فك و فامیل‌های ملكه و دوست و آشناهاش آروم از سر قبر رفتن كنار . همه‌شون مات و مبهوت به سمتی كه من وایستاده بودم ، نگاه می‌كردن . حس می‌كردم اتفاقی افتاده . آروم چرخیدم و پشت سرمو نگاه كردم . یه مرد قدبلند و خیلی خوش‌تیپ كه یه كم از موهاش جو گندمی بود ، اونجا وایستاده بود . اوركت سبز پوشیده بود با یه شلوار دمپا گشاد سفید و یقه اسكی مشكی . یه شاخه گل دستش بود . كنارش یه خانم سنگین با موهای بلند مشكی بود و یه دختر هفت هشت ساله که زل زده بود و به قبر نگاه میكرد . همایون از جمع جدا شد و رفت سمتش و گفت :
    - آقا جلیل ، بفرما جلو ، خوش آمدی .
    جلیل خیلی آروم اومد سر خاك نشست و بدون اینكه گریه و زاری كنه ، بلند شد . وقتی چشمش به فرنگیس افتاد ، كمی وایستاد و نگاهش کرد ، بعد رفت پیش زن و بچه‌اش .
    بعد از مراسم ، من كمی لای قبرها و درخت‌های كاج چرخ زدم و اسم آدم‌ها رو با خودم تكرار كردم تا بقیه هم بیان و راه بیفتیم . تو همین گیر و دار ، سر و صدای پریسا بلند شد . جلوی ماشین وایستاده بود و با راننده‌اش بحث می‌كرد . تند رفتم سمتش . پریسا داد و بیداد می‌كرد و آروم هم نمی‌گرفت .
    - بابا خسته‌م كردی ، به خدا ، به پی ر، به پیغمبر ، خسته‌م كردی . بابا من این راننده رو نخوام ، چی‌كار باید بكنم ؟ بابا هیزی و چشم ناپاكی هم حدی داره . یا چشمت رو پای منه ، یا نگاهت به گردن من . تو قبرستون هم دست ورنمی‌داری . چی می‌خوای ؟ الان وسط این همه قبر باید باهات برقصم ؟ بخوابم ؟
    سر و صداشون كه بالا گرفت ، فرنگیس خانم اومد نزدیك‌تر و سوییچ رو از شوفر تپل و بدقیافه‌ی پریسا گرفت و یه کم دور و بر رو نگاه کرد . یه دفعه اومد سمت من و گفت :
    - پسر ، بیا پریسا خانم رو برسون .

    كليد هاي بي ام وي زرشكي كه هميشه ديدنش برام لذت بخش بود رو ازش گرفتم . یه نگاه به پریسا كردم و بعد از اینكه كمی خودم رو جمع و جور كردم ، رفتم پشت رل نشستم . تا پریسا خانم هم بشینه ، فرنگیس خانم اومد دم پنجره‌ی ماشین و گفت :
    - كمی وایستید ، ملیحه رو هم برسونید خونه .
    پریسا كه انگار زیاد از این حرف خوشحال نشده بود ، پیاده شد و رفت عقب نشست . كمی بعد یه دختر قدبلند كه لباس مشكی خوش‌فرمی تنش بود ، اومد سمت ماشین . یه عینك رامشی رو چشمش بود . نشست تو ماشین .  عینك رو از رو چشمش ورداشت . یه نگاه بهم انداخت . خنده‌ی آرومی كرد و گفت :
    - امیر ارسلان نامدار ! تویی ؟ خیلی وقته خبری ازت نیست . دلم واست تنگ شده بود .
    شنیدن این حرف بعد از مدت‌ها خیلی به دلم نشست ، ولی دلشوره داشتم . آخه من اصلاً ماشین روندن بلد نبودم .



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت نوزدهم



    تو آینه به پریسا كه از پشت به ملی خانم زل زده بود و معلوم بود داره حرص می‌خوره ، نگاه كردم . یه چشم هم انداختم به ملی خانم كه منتظر بود تا راه بیفتم . سوییچ ماشین هنوز دستم بود . كمی منتظر شدم و آروم ماشین رو روشن كردم . اون‌قدر كش دادم تا بیشتر آدم‌های تو قبرستون رفتن . ملی خانم كه دیگه از انتظار خسته شده بود ، برگشت سمت من و گفت :
    - امیر جان ، قرار نیست راه بیفتی ؟
    - چرا .
    - پس بفرما .
    با ترس و لرز و با توجه به چیزایی كه قبلاً دیده بودم ، دنده رو به سمت جلو فشار دادم . صدای خِرخِر از ماشین بلند شد . پریسا زد رو شونه‌ام و گفت :
    - هول نكن . كلاج رو نگرفتی .
    اصلاً نمی‌دونستم كلاج كجاست و به شدت گیج می‌زدم . این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم تا ببینم دقیقاً این كلاجی كه پریسا گفت ، كجاست . زیر پام رو فشار دادم و ماشین یه گاز حسابی خورد . ملی خانم که خیلی تعجب كرده بود ، گفت :
    - بلد نیستی ؟
    - الان یاد می‌گیرم .
    - مگه  جدول ضربه که الان یاد بگیری ؟
    از ماشین پیاده شد و اومد سمت من و درو وا كرد .
    - این‌جوری به كشتمون می‌دی امیر جان ، پیاده شو ، بگم یكی دیگه بیاد برونه .
    كمی به این‌ور و اون‌ور نگاه كرد ، ولی هیچ آشنایی ندید . بهم اشاره كرد و پیاده شدم . پریسا هم پیاده شد. نمی‌دونستیم چی‌كار كنیم . پریسا كلیدو ازم گرفت و گفت :
    - بشینید . من بلدم . حالا نه زیاد خوب ، ولی بلدم .
    راه افتادیم . پریسا تقریباً خوابیده بود رو فرمون و با كم‌ترین سرعت ممكن حركت می‌كرد . هر كی بهمون می‌رسید ، كلی واسمون بوق می‌زد ولی ما اصلاً توجه نمی‌كردیم . سر میدون توپخونه كلاً وایستادیم . پریسا دیگه نمی‌تونست ماشین رو راه ببره . البته ماشین می‌تونست بره ، ولی پریسا از ترس كُپ كرده بود . من و ملی خانم بی‌اختیار از ترس پریسا خنده‌مون گرفته بود . خودش هم از خنده‌ی ما خنده‌اش گرفت .

    بالاخره به هزار مصیبت راه افتادیم و كمی بالاتر وایستادیم كنار خیابون . پریسا كه انگار یكی از سخت‌ترین كارهای عمرش رو انجام داده بود ، از ماشین پیاده شد و اون هم با ما قاطی شد و به كارهاش كلی خندیدیم . ملی خانم كه انگار بعد از مدت‌ها تونسته بود آزادانه بیاد بیرون ، خیلی سر كیف بود . سه تا آب آلبالوی ترش گرفتیم و كلی نمك بهش زدیم و خوردیم . دستم رو تو جیبم كردم ولی ملی خانم جلوم رو گرفت و خودش حساب كرد . از نگاه‌های پریسا می‌شد فهمید كه زیاد از بودن پیش ملی خانم خوشحال نیست ، ولی خودش رو خوشحال نشون می‌داد . بعضی‌ها این‌طوری‌ان ، حتی اگر سر حال نباشن ، به خاطر بقیه الكی خودشون رو خوش نشون می‌دن . من این اخلاقش رو دوست داشتم . از اینكه اون روز در اون نقطه بودم ، خیلی كیف می‌كردم و انگار داشتم بهترین لحظات عمرم رو طی می‌كردم .
    یكی دو ساعت طول كشید كه رسیدیم جلو در خونه‌ی فرنگیس خانم . یه مراسم برای ملكه خانم گرفته بودن و یه عالمه مهمون تو خونه بود . یه وانت دم در بود و داشتن دیگ‌های غذا رو ازش پیاده می‌كردن . قبل از اینكه بریم تو ، ماشین فرنگیس خانم رسید . خودش و جلیل و زن و بچه‌اش پیاده شدن . فرنگیس خانم جلیل و خانواده‌اش رو فرستاد تو ، بعد خودش اومد كنار ما و گفت :
    - چرا نرفتین تو ؟
    ملی خانم قبل از اینكه كسی حرف بزنه ، گفت :
    - منتظر شما بودیم .  
    - خیلی خوب ، برید تو . ببینم پریسا خانم ، خودت موافقی كه امیر راننده‌ت باشه ؟ اگر كس دیگه‌ای مد نظرته ، بگو. فقط دیگه اون‌جوری تو جمع داد و بیداد نكنی ها .
    - بله ، امیر خوبه . دست فرمونش هم عالیه .

    سرش رو چرخوند سمت من و یه چشمك زد و من هم از خجالت سرمو انداختم پایین .
    ...
    آخر شب با پریسا خانم رفتیم جلوی خونه‌شون . خونه‌شون تو یه كوچه‌ی قشنگ و دلباز توی شمرون بود . یكی از خونه‌های شیك اونجا بود . چهار طبقه بود و تو هر طبقه‌اش یكی می‌نشست . پریسا بهش می‌گفت آپارتمان . ماشین رو نگه داشت و پیاده شد . دو سه قدم رفت سمت خونه ، بعد بر گشت و باز نشست تو ماشین .
    - اصلاً تو رو یادم رفته بود . الان چطوری می‌خوای بری خونه ؟
    - با اتوبوس .
    - زهرمار ! پس چه جوری می‌یای دنبال من ؟
    - خوب با اتوبوس !
    - بعد باز می‌خوای بشینی بغل من و من برونم ؟!
    - بله !
    - كوفت ! پر رو ! می‌دونی چیه ؟ تو خیلی خوش‌شانسی . من ازت روحیه می‌گیرم . آدم بهت مطمئنه ، حالا دلیلش چشماته ، فرم صورتته ، مدل موهاته ، نمی‌دونم . من دلم نمی‌آد بگم بری رد كارت . ماشین رو ببر ، هر وقت یاد گرفتی ، بیا دنبالم . تا اون موقع هم یه جوری خودم می‌رم . راستی ، یه دست لباس تازه و ادكلن هم بگیر كه بتونی در شأن هنرمندی محبوب ، زیبا و دوست‌داشتنی باشی . هنرمندی خوشگل موشگل و ستاره‌ای در آسمان موزیك ایران . حالا برو .
    ...
    آسمون داشت روشن می‌شد و صدای گنجشك‌هایی كه روی درخت‌ها لونه داشتن ، كوچه رو ورداشته بود . من هنوز نمی‌تونستم ماشین رو حركت بدم . اصلاً كار راحتی نبود . یعنی دیگه می‌دونستم چطوری راهش بندازم ، ولی زرتی خاموش می‌شد . هی با دقت ماشین رو استارت می‌زدم و آروم می‌ذاشتم تو دنده و تا پامو از رو كلاج ورمی‌داشتم ، خاموش می‌شد . یهو یكی زد به شیشه .  پریسا خانم  بود که لباس خونه تنش بود و یه كت رو شونه‌اش انداخته بود . موهاش كاملاً به هم ریخته بود و ریملش هم زیر چشماش پخش بود .
    - آخه چرا نمی‌ری ؟ چرا این‌قدر استارت می‌زنی ؟ بابا من می‌خوام بخوابم . صبح شد . همه رو زابراه كردی امیر . بروووووووو !
    اون‌قدر صاف و ساده بود كه با نگاه بهش اعتماد به نفس بالایی گرفتم و مجدداً استارت زدم . ماشین رو گذاشتم تو دنده . باز خاموش كردم . پریسا خانم با انگشتش كمی زیر چشمش رو مالید و كمی این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد و بدون اینكه حرفی بزنه ، رفت سمت خونه‌شون .
    بالاخره ماشین حركت كرد ولی چند متر جلوتر ریپ زد و وایستاد . حدود ساعت ده بود . باز با دقت كارهایی که هزار بار از دیشب تكرار كرده بودم ، انجام دادم . هفت هشت متر جلوتر خاموش كردم . یه خانومی از كنار ماشین رد شد و وقتی كمی جلوتر رسید ، برگشت . پریسا خانم بود كه با لباس‌های تازه‌اش خیلی عوض شده بود و خیلی سرحال و بشاش به نظر می‌یومد . كمی بهم نگاه كرد و من پیاده شدم .
    - تو هنوز اینجایی ؟
    - نه دیگه ، الان بهتر شده . دقت كنین ، حدود شیشصد هفتصد متر از خونه‌تون فاصله گرفتم .
    - من میرم آرایشگاه سشوار بزنم . تو هم برو . فقط برو ، آبروی منو نبر .
    ...
    ظهر بود كه پریسا خانم برگشت . من زیاد از جای قبلی فاصله نگرفته بودم . ماشین روشن نمی‌شد . دو سه نفر که رد می‌شدن ، گفتن حتماً خفه کرده . من که نمی‌فهمیدم منظورشون چیه .
    شب كه شد ، رو صندلی عقب خوابم برد . وقتی چشمام رو وا كردم، پریسا خانم پشت رل نشسته بود و چمدون لباساش هم كنارش بود . برگشت بهم نگاه كرد و گفت :
    - احساس می‌كنم تو آرتیستی ، من شوفرتم !
    از خجالت هیچی نگفتم .
    وقتی جلوی كاواره رسیدیم ، یه سری از خاطرخواه‌های پریسا خانم جلوی در بودن . ماشین جلوی كاواره واستاد . بیشتر آدم‌ها كه من رو روی صندلی عقب دیده بودن ، متعجب به ما نگاه می‌كردن . پریسا خانم كه خیلی كفری بود ، گفت :
    - خیلی بد شد . آبروم رفت امیر .
    - دو روز بهم وقت بده
    - یعنی سه روز بشه ، عوضت می‌كنم .
    پیاده شد و رفت تو . من هم آروم از ماشین پیاده شدم و درو قفل كردم . بغل ماشین وایستاده بودم كه دیدم بیژن داره می‌یاد . تا رسید بهم ، گفت :
    - كجایی امیر ؟ فروغ نیست . عماد بردتش .     



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • ۱۶:۱۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیستم



    با بیژن راه افتادیم و رفتیم دنبال فروغ بگردیم . هر جایی كه احتمال بودنش رو میدادیم ، گشتیم . نبود . آخر سر از همایون پیگیر شدم و اون هم گفت سراغش رو پیش حشمت بگیر .
    آدرسش ته تهران بود . یه كوچه تو گردآباد بود كه پر از خونه‌های كاهگلی و بی‌در و پیكر بود . راستش بیشتر قماربازها و عیاش‌های تازه‌كار واسه بعضی از كارهاشون منجمله عرق و ورق و قمارهای كوچیك و كم‌پول ، اونجا می‌رفتن . معروف بود به هشت و نه . قمارشون پاسور بود و كسانی كه می‌رفتن تو یكی از خونه‌ها یا با جیب پر از پول بیرون می‌یومدن یا لباساشون رو اون تو می‌باختن .


    چند تا از خونه‌ها رو سرك كشیدیم ولی پیداش نكردیم . پرسون‌پرسون رسیدیم دم قمارخونه‌ی حشمت . از تو كوچه پله می‌خورد و می‌رفت تو یه خونه‌ی كهنه و كثیف . من و بیژن هم رفتیم تو . یه عالمه مرد نشسته بودن و ورق بازی می‌كردن . كلی پول وسط جمع شده بود . بانک گذاشته بودن و می‌خوندن .
    چشمم رو چرخوندم و عماد  رو دیدم . كنار دو سه نفر نشسته بود و ورق بعضی‌ها رو با چشماش به اون یكی‌ها می‌گفت . خبری از فروغ نبود . آروم خم شدم سمت گوش بیژن و گفتم :
    - اگه حشمت اینجا ببیندت ، می‌كشدت . بیا بریم . فروغ اینجا نیست .
    آروم برگشتیم که از خونه بریم بیرون . هنوز یك قدم دور نشده بودیم كه بیژن وایستاد و به چایخونه نگاه كرد . فروغ با سینی چایی روبرومون وایستاده بود .
    بعضی وقت‌ها كاری كه می‌كنیم ، جسارت نیست ، حماقته ، ولی انجامش می‌دیم . بیژن هم انجامش داد . بدون اینكه مغزش رو كار بندازه ، با كف دستش زد زیر سینی و چایی‌ها رفت رو هوا . یه سری از استكان‌ها ریخت رو دو سه تا دختری كه با بلوزهای كوتاه و دامن‌های دلبری‌شون ، نشسته بودن كنار دیوار .
    واویلایی شد و همه چیز به هم خورد . یكی از دخترها خورد به یكی از قماربازها و اون هم خورد به دست كناریش و آتیش سیگارش افتاد رو بازوی تپل زنی كه زیر بغلش نشسته بود و واسه‌اش سیب پوست می‌کرد .  تو این گیر و دار ، دو سه نفر كمی از پول بانک رو كف رفتن و خواستن بزنن به چاك که یكی زد زیر پاشون و یه دعوای درست و حسابی راه افتاد . از كوچك‌ترین وسیله تا بزرگ‌ترینش خُرد و خاكشیر شد . من و بیژن و فروغ هم از فرصت استفاده کردیم و از خونه رفتیم بیرون . دم در همون قلچماق‌های حشمت رو دیدم و بدون توجه از كنارشون رد شدم . یكی‌شون كه انگار ما رو شناخته بود ، بهمون چپ‌چپ نگاه كرد ، ولی از سر و صدای شلوغی بی‌خیال شد و سریع رفت تو .
    تو كوچه فقط روبه‌رومون رو نگاه می‌كردیم و هیچ حركت اضافی نمی‌كردیم . بیژن سوییچ بی‌ام‌و رو از جیبش در آورد و كمی قدم‌هاش و تندتر كرد . ما هم سریع‌تر رفتیم تا رسیدیم ته كوچه و تندی نشستیم تو ماشین . برگشتم و ته كوچه رو نگاه كردم . گفتم :
    - بیژن ، بیژن ، بیژژژن !
    - درد ! الان می‌رم دیگه .
    - بیژن نری ، تیكه بزرگه‌مون گوشمونه . حشمت‌ اینا دارن می‌یان . 
    بیژن تا از تو آینه گله‌ای رو دید كه داشت نزدیكمون می‌شد ، زود استارت زد ، ولی ماشین روشن نشد . باز زد ، روشن نشد . زد ، نشد . دیگه نزد . كاربراتش باز ایراد پیدا كرده بود .
    - بیژن برو دِ ، الان می‌رسن بابا .
    - نمی‌ره بابا ، نمی‌ره . روشن نمی‌شه دیوانه .
    - یا خدا ! رسیدن !
    بیژن چند تا دیگه استارت زد و باز روشن نشد . تندی در ماشین رو باز كرد و پیاده شد . در عقب رو وا كرد و دست فروغ رو گرفت و پیاده‌اش كرد ، ولی من به خاطر ماشین پریسا پیاده نشدم . درهای ماشین رو قفل كردم . از طرف شاگرد از روی دنده رد شدم و اومدم سمت شوفر . فروغ و بیژن مثل باد در رفتن .

    آدم‌های حشمت رسیدن به ماشین و یه سری‌شون رفتن دنبال فروغ و بیژن . سوییچ رو باز چرخوندم و استارت زدم ، روشن نشد . فروغ و بیژن تو خیابون روبه‌رو می‌دویدن . باز استارت زدم . هن‌هنی كرد و روشن شد . زدم تو دنده و راه افتادم . تا جایی كه می‌شد ، به ماشین گاز دادم كه یهو خاموش كردم . یكی دو نفر اومدن جلوی ماشین واستادن . باز استارت زدم ، روشن شد . بدون توجه به آدم‌های جلوم ، راه افتادم و خوردم بهشون و باز خاموش كردم . آدم‌های حشمت دستم انداختن و زدن زیر خنده . یكی‌شون رفت یه سنگ بیاره . باز استارت زدم و یه نگاه به دویدن بیژن و فروغ انداختم و باز راه افتادم . سعی كردم خودمو برسونم بهشون . تو تاریكی دیگه خوب دیده نمی‌شدن . ماشین از آدم‌هایی كه پشت سرم می‌یومدن ، جدا شد و كم مونده بود برسم به جلویی‌ها . یهو فروغ پاش پیچ خورد و  و با سر رفت تو جوی فاضلاب . بیژن هم با كتف افتاد رو آسفالت كف خیابون . گرفتنشون .

    جرات نداشتم كاری بكنم ، یعنی اتفاق خیلی بزرگ‌تر از اون بود كه بشه راحت حلش كرد . تو تاریكی خیابون‌ها ، تا اونجایی كه می‌تونستم ، به ماشین گاز می‌دادم . رفتم پيش تنها كسی كه می‌تونستم ازش كمك بخوام ، فرنگیس خانم  .حتی بیكار شدن رو به جونم خریدم  و در خونه‌شون رو زدم . كمی بعد از خونه اومد بیرون . تا منو دید ، گفت :
    - اینجا چی‌كار می‌كنی امیر ؟
    - كارتون دارم .
    الان برنامه ي پريسا تموم می‌شه ، مگه تو نميبري خونش ؟
    - می‌رم ، كارِتون دارم . خیلی مهمه .
    - بگو .
    ماجرا رو تمام و كمال بهش گفتم . بدون هیچ جوابی بهم نگاه كرد و بعد از مدتی به خودش اومد و رفت تو ماشین و گفت :
    - دِ بجنب ، چرا معطلی ؟
    توی ماشین تا دم خونه‌ی حشمت هیچی نگفت . وقتی كنارم نشسته بود ، احساس می‌كردم یه كوه كنارمه . خیلی مغرور و محكم بود . زیبایی چهره و خانمی‌ای كه داشت ، دوست‌داشتنی‌ترش می‌كرد . زنی كه این‌قدر خاصه ، قطعاً مادرزادی خانمه ، مثل ملی خانم .
    رسیدیم جلوی خونه‌ی حشمت . چند تا زدیم به در تا بالاخره یكی درو وا كرد . تا فرنگیس خانم رو دید ، كشید عقب. فرنگیس خانم رفت تو خونه . از پله‌ها رفتیم بالا . حشمت به پشتی قرمز گل‌دار تكیه داده بود و انگور می‌خورد و ده دوازده نفر هم دور و برش بودن  . تا فرنگیس خانم رو دید ، از جاش بلند شد و سیخ واستاد . یه دست به موهاش كشید و گفت :
    - خوش اومدی خانم .
    - اون پسر و دختر كجان ؟
    - تو اتاق .
    - برو بیارشون .
    - چشم .
    حشمت رفت تو اتاق و كمی بعد برگشت .
    - خانم ، نمی‌تونن راه بیان . یعنی دختره نمی‌تونه ، پاش مو ورداشته .
    فرنگیس خانم رفت تو اتاق و كمی بعد اومد بیرون . وقتی رسید به حشمت ، زل زد به چشماش و خیلی آروم گفت :
    - بگو این لات و لوت‌ها هر جفتشون رو با كمال احترام بذارن تو ماشین . یك بار دیگه هم دختر سالم و خونواده‌دار رو بیاری لای این آش و لاش‌ها ، خودم دكونت رو تخته می‌كنم .
    - خانوم ، داداشش آورده ، آورده پول چایی بگیره از مردها . اوناهاش ، خودش هم اونجاست .
    - عماد كه سعی می‌كرد خودش رو نشون نده ، چپیده بود پشت چند نفر . فرنگیس رفت و جلوش وایستاد .
    - خاك بر سرت ، بی‌غیرت . خواهرت رو بی‌آبرو می‌كنی یابو . یه بار دیگه به كاری زورش كنی ، می‌دم زورت كنن .
    - خواهرمه .
    - قرمساقی‌ت رو نگه دار واسه وقتی که خودت زن گرفتی . این دختر خاطرخواه داره .
    - خواهرمه .
    - خواهرته ، سگت نیست كه می‌فروشی . تو مگه خر كی هستی ؟ كی هستی كه می‌تونی واسه یكی دیگه تصمیم بگیری ؟ زندگی هر كس واسه خودشه .
    - خواهرمه .
    - خواهرته كه باشه . عذابش بدی كه خواهرته ؟ بزنیش كه خواهرته ؟ بفروشی كه خواهرته ؟ خواهرته ، قبول ، تو چرا جاش زندگی می‌كنی ؟ برادری كن تا اون هم خواهرت باشه . فعلاً تو واسه اون در حد هویجی .
    - خواهرمه .
    تا اینو گفت ، فرنگیس خانم یه چك زد تو صورتش . هیچ‌كس حرف نمی‌زد . یهو یكی از پشت سر گفت :
    - نزنش خانم ، اون بیچاره رو نزن .
    فروغ بود كه داشتن لنگون‌لنگون می‌بردنش بیرون . فرنگیس خانم به من اشاره كرد و راه افتاد .  دم چارتاق در واستاد و گفت :
    - معلومه این دختره خواهرته ، ولی تو هر سگی هستی ، برادر نیستی .

    رسوندیمشون به اولین بیمارستانی كه بود . آخر شب بود . فروغ و بیژن واسه دوا درمون نگه داشتن و من فرنگیس خانم رو بردم خونه‌شون . وقتی رسیدیم ، در خونه رو باز كرد و گفت :
    - بیا تو یه چایی بخور .
    - نه دیگه ، دیر وقته .
    - اینجوری پشت فرمون خوابت می‌گیره .
    رفتیم تو خونه . فرنگیس خانم لباساش رو عوض كرد و چایی دم كرد . بعد نشست سر میز گردی كه وسط آشپزخونه بود و گفت :
    - حواست به اون دختر و پسر باشه . می‌خوای اون فروغ رو بذارم یه جا سر كار که خرج خودش رو در بیاره ؟
    - خوب اینكه خیلی خوبه .
    بعد از اینكه چایی‌ام رو خوردم ، بلند شدم و از خونه زدم بیرون . دم در ملی خانم یه كیف گرفته بود دستش و داشت می‌رفت مدرسه . سوارش کردم و بردم دم مدرسه‌اش . توی راه اون‌قدر خواب‌آلود بودم كه نمی‌تونستم زیاد باهاش حرف بزنم و از موقعیتی كه نصیبم شده ، استفاده كنم . جلوی مدرسه كه رسیدیم ، ملی خانم قبل از پیاده شدن گفت :
    - تو خوابت می‌یاد ، اینجوری ماشین نرون .
    - آره ، دو شبه خواب ندارم . یه جا وایمی‌ستم چرت می‌زنم .
    - نمی‌خواد ، برو كمی جلوتر پارك كن ، تو ماشین چرت بزن .
    - نه ، خوبم .
    - خوب نیستی . برو كمی جلوتر واستا .
    خیلی جدی گفت و من هم رفتم و كنار دیوار مدرسه پارك كردم . ملیحه خانم انگشتش رو گرفت سمتم و گفت :
    - حالا می‌گیری می‌خوابی ، تا خوابت بپره .
    - باشه خانم . شما بفرمایید مدرسه ، من می‌خوابم .
    - نه نمی‌خواد ، من همین‌جام . تو بخواب ، بعد من می‌رم . سرم رو گذاشتم رو فرمون و چشمام رو بستم . اون‌قدر خسته وخواب‌آلود بودم كه سرم از رو فرمون لیز خورد و افتاد پایین . نمی‌دونم كجا افتاد ، ولی آروم بودم و خواب می‌دیدم ، خواب راه ، بی‌صدایی ، درخت‌ها ، ملی خانم و یك عالمه خواب خوب دیگه .
    ...
    آروم چشمام رو وا كردم . جلوم سقف آسمون بود و یه شیشه بین ما . وقتی بیشتر دقت كردم ، دیدم تو ماشین یه وری خوابیدم و دارم از شیشه‌ی ماشین به آسمون نگاه می‌كنم .
    - خوبی ؟
    خوابیده بودم رو پای ملی خانم . سرمو كه چرخوندم ، چشمم افتاد به صورت عین ماهش . جلدی بلند شدم .
    دور و بر ماشین هفت هشت تا دختر همسن و سال ملی خانم وایستاده بودن و بهمون می‌خندیدن . ملی خانم كه متوجه تعجب من شده بود ، گفت :
    - چرا پا شدی ؟ یك ربع هم نشد . این دیوانه‌ها رو ول كن . اینا همكلاسی‌هامن ؛ مثلاً دارن منو سر كار میذارن .
    - ببخشید ملی خانم .
    - اتفاقاً الان خوابیدن یه پسر خوش‌تیپ مثل تو ، توی یه بی‌ام‌و قرمز رو پای من خیلی هم كلاس داره .
    تا اینوگفت ، یكی زد به شیشه‌ی ماشین . هر دومون برگشتیم سمت شیشه . یه خانم میان‌سال كه دامن و بلوز مشكی تنش بود و یه عینك دور مشكی هم رو چشمش بود ، کنار ماشین وایستاده بود . ملی خانم آب دهنش رو قورت داد و از ماشین پیاده شد . خانومه خم شد و با اشاره به من فهموند كه برم رد كارم .
    ...
    تو راه كنار یه جیگركی وایستادم و دو سه سیخ دل خوردم و بعد از اینكه كمی سرحال شدم ، رفتم سراغ پریسا خانم . مطمئناً به خاطر اینكه دیشب از كاواره برش نداشته بودم ، خیلی ازم كفری بود .
    رفتم جلوی آپارتمانش . همون‌جا پارك كردم و صندلی رو دادم عقب تا كمی بگذره و پریسا رو ببرم واسه سشوار .
    با ضربه‌ی انگشت‌های به نفر به شیشه از خواب پریدم . پریسا خانم بود . شیشه رو دادم پایین .
    - واقعاً بی‌شعوری امیر ستوده . سوییچ رو بده و برو دنبال كارت .
    - با فرنگیس خانم بودم . كارم داشت .
    اینو كه شنید ، رفت از اون ور سوار ماشین شد و گفت :
    - آدم خبر می‌ده .

    نشست و بردمش واسه سشوار . خیلی از دستم ناراحت بود ولی حرفی نمی‌زد . سشوارش كه تموم شد ، بردمش لباس بخره . چند جا تو تخت‌طاووس بود كه لباس‌های خاص و مد جدید می‌یاورد و بیشتر خواننده‌ها هم از اونجاها خرید می‌كردن . پریسا خانم هم به خاطر اینكه خودش رو قاطی اونا نشون بده ، بیشتر پول‌هاش رو واسه نو كردن خودش خرج می‌كرد . تو یكی از مغازه‌ها کلی لباس پروو كرد و دو سه دست خرید . وقتی از مغازه اومدیم بیرون ، یه نگاه به سر و وضع من كرد و گفت :
    - مگه نگفتم جلو من به سر و ضعت برس ؟
    - چشم خانم ، سر برج حقوقم رو بگیرم ، انجام می‌دم .
    - منو برد تو یكی از مغازه‌ها و یه دست كت و شلوار و یه جفت كفش و كمربند واسم گرفت و قرار شد از حقوقم پولشو بهش بدم .
    از مغازه كه اومدیم بیرون ، یه ماشین سیاه روبه‌رومون وایستاده بود . یه پیرمرد كه سرتا پا سیاه پوشیده بود ، از ماشین پیاده شد . دو تا مرد جوون هم از درهای عقب پیاده شدن و اومدن كنارش وایستادن . یكی از مغازه‌دارها واسش دست تكون داد و پیرمرده ازش تشكر كرد و اومد جلوی پریسا خانم وایستاد .
    - تف به روت بیاد، مگه نگفتم تو بازار نبینمت ؟
    - اینجا تخت‌طاووسه ، بازار كمی پایین‌تره .
    - تخت‌طاووس هم بخشی از بازاره ، و من گنده‌ی بازارم . می‌بینی كه همه جا چشم دارم .
    - فضول دارین !
    - بلبل‌ زبون شدی پریسا خانم ، خوش‌زبون شدی پری خانم ، خوشگل خانم . پریسا شده پری ، واسه خودش آدم شده ، مطرب شده ، آواز می‌خونه . باید هم بلبل بشه . این دو تا برادرت كه ساق‌دوش و سُل‌دوشم وایستادن ، یه تنه كل بازار رو حریفن ، ولی پیش من سوسكن ، چرا ؟ چون من ملكم ، ملكِ ملك‌دخت ، گنده‌ی پارچه‌فروشا . حالا تو یه جغله بچه می‌خوای آبروی منو ببری ؟
    - من كاری با شما ندارم ، نه با خودتون ، نه با داداشم . اونا اگه خیلی غیرتی‌ان ، خودشون هر دو شب یه بار تو این كاواره و اون كافه ، این میخونه اون قمارخونه ، چی‌كار می‌كنن ؟ آقا ملك ، من پاك پاكم ، شما نگران گل‌پسرهات باش . نصف تهران رو آباد كردن .
    - مَردن ، هر كاری بكنن ، كردن .
    - خوب پس نمی‌شه با شما حرف حساب زد .
    - حرف حساب اینه كه باس بیای خونه .
    - نمی‌خوام بیام . قبلاً با شما حرف زدم پدر من ، قبلاً سنگ‌هامون رو وا كندیم .
    - با من لج نكن دختر . یه روز از اونجا می‌ندازنت بیرون ، باز می‌یای سراغ من ها ، اون‌وقت آقا ملك دیگه راهت نمی‌ده .
    - من اگه پریسام ، می‌تونم رو پای خودم واستم .
    - نشاشیده شب درازه !
    - خداحافظ بابا .
    كل راه دمغ بود و همش حرص می‌خورد . وقتی رفتیم تو كاواره روناك ، هنوز مشتری‌ها جمع نشده بودن . پریسا خانم داشت آرایش می‌كرد و من رفتم تا دستی به سر و گوش ماشین بكشم . دم در كه رسیدم ، آقا جلیل اومد تو . سر حال و خیلی با روحیه بود . از سر راهش رفتم كنار . از راهرو رفت تو و همه اومدن جلو تا بهش سلام كنن . پریسا خانم هم از اتاق اومد بیرون . آقا جلیل كمی بهش نگاه كرد و گفت :
    - من می‌تونم كمی وقت شما رو بگیرم ؟
    - آخه الان برنامه شروع می‌شه .
    - زود تمومش می‌كنم . اینجا قراره یه سری تغییرات صورت بگیره و احتمال داره از هفته‌ی دیگه با شما همكاری نكنیم .
    تا اینو گفت ، فرنگیس خانم كه تو دفتر بود ، اومد بیرون و از پله‌ها اومد پایین و گفت :
    - علیك سلام ، گرد و خاك می‌كنی .
    - قبلاً صحبت كردیم دیگه .
    - ولی قطعی نكردیم .
    - ببین فرنگیس ، من حرفم یک كلمه است . كاواره رو تعطیل می‌كنیم . با اینكه رستوران هم بشه ، كاملاً موافقم . خودم هم می‌یام واسه مدیریتش .

    تو تا دیروز داشتی با نقاشی ساختمون و قیرگونی شکم زن و بچه‌ات رو پر می‌كردی كه جلو مادرت كم نیاری ، واسه اینكه نیای نون مادرت رو بخوری ، حالا چی شده این‌قدر مال مادرتون عزیز شده ؟
    - فرنگیس با من كل‌كل نكن لطفاً . من تا یك هفته‌ی دیگه اینجا رو می‌كنم رستوران . باشی ، هستم ، نیستی هم نباش . خودم و لادن اینجا رو راه می‌ندازیم . سهم تو رو هم می‌خرم . یكی از خونه‌ها رو می‌فروشم ، می‌دم بهت .
    - نمی‌فروشم جلیل ، من به این راحتی پس نمی‌كشم . من دیگه اون فرنگیسی كه تو می‌شناختی ، نیستم .
    بعد با صدای بلند اسی رو صدا كرد و اون هم بدو از اتاق دفتر اومد بیرون و جلوی خانم وایستاد . فرنگیس از جلیل پرسید :
    - اینو می‌شناسی ؟
    - بله ، این حیوون رو خوب می‌شناسم .
    - بعله، هم تو خوب می‌شناسی ، هم زنت لادن ، هم محمد . این مرد كاری با من كرد كه چند سال از ترسم نمی‌تونستم زندگی كنم ، از روز می‌ترسیدم ، از شب وحشت داشتم . بعد از اینكه خوب شدم ، رفتم از شادآباد پیداش كردم . الان همین‌جا نگهش داشتم تا ببینمش ، هر روز ببینمش که هیچ‌وقت مثل قدیما زود خر نشم ، ساده نباشم . حالا تو هم بدون با كی حرف می‌زنی . من كم نمی‌یارم  .
    - پس به شریكت احترام بذار . من كاواره رو تعطیل می‌كنم . خواننده هم لازم ندارم . این خانم از سر هفته بره دنبال كار خودش .



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و یکم



    دو سه روز طول كشید تا فروغ و بیژن كمی سر حالتر شدن و رفتن خونه .
    ماشین رو انداخته بودم تو حیاط و بهش دستمال می‌كشیدم . زن شاطر پاهاش رو گذاشته بود تو آب . بعضی وقت‌ها یه مشت آب ورمی‌داشت و می‌زد به صورتش . كلاً یه كم شیش می‌زد . آدم از نگاهش احساس امنیت نمی‌كرد . ترجیح می‌دادم زیاد باهاش چشم تو چشم نشم .
    فروغ با یه سینی چایی اومد كنار ماشین و سینی رو گذاشت رو سقف ماشین .
    - خسته نباشی . ننه‌ت كجاست ؟
    - رفته خونه‌ی آبجی حوری ، بچه‌ش به دنیا اومده .
    - مطمئنی ؟ شیطون شده ها ! تنها تنها می‌ره دَدَر ! شوهر نكنه ؟!
    - بدبخت جوونی‌هاش كه شیطونی نكرده ، بذار الان بكنه .
    - جدی می‌گم ، تازگی‌ها یه پیرمرده هی می‌یاد پیشش و می‌ره .
    - نمی‌دونم کی رو می‌گی .
    یكی از چایی‌ها رو از تو سینی ورداشت و داد دست من ، قندون رو هم گرفت جلوم .
    - می‌دونستی خیلی خوبی ؟ تو این دوره زمونه ، مثل تو كم پیدا می‌شه .
    - نه بابا .
    - چرا بابا . من تو رو شناختم .  تو یه جوری هستی كه بقیه نیستن . به خدا الكی نمی‌گم . اصلاً دل آدم می‌لرزه وقتی كنارت وایمیسته . هم انرژی داری ، هم به آدم اطمینان می‌دی .
    بیژن كه صدای ما رو شنیده بود ، همین‌طور كه یه دستش رو گذاشته بود رو شونه‌ی خودش ، اومد تو حیاط . هنوز سر و صورتش زخم و زیلی بود ، ولی همین باعث شده بود صورت مردونه و خوش‌تركیبش مردونه‌تر به نظر بیاد .
    - چیه ، دو تا رفیقا این‌قدر گرم گرفتین ؟
    فروغ اون یكی چایی رو از سینی ورداشت و داد دست بیژن و گفت :
    - تو بگو بیژن ، خداییش آدم با امیر كه هست ، آروم نمی‌شه ؟
    - بابا این پسر یكی‌یک‌دونه است . كسی قدرش رو نمی‌دونه .
    - دیدی راست می‌گم امیر خان ؟
    - از وقتی راننده‌ی پری خانم هم شده ، كلاً با كلاس‌تر می‌زنه .
    یكی دو ساعت وقت داشتم . فروغ  اون‌قدر اصرار كرد كه اون و  بیژن رو ورداشتم و رفتیم بیرون . یه كافه اول خیابون كوكاكولا بود كه قهوه‌هاش معروف بود . صاحبش یه پسر با دیسیپلین و مرتب بود كه همیشه بوی عطرش می‌زد تو دماغ آدم . فروغ عاشق اونجا بود و بیشتر رفیقاش هم كه تو كار شعر بودن ، می‌رفتن اونجا . وقتی رسیدیم ، چند تا از دوستاش كه تو كافه بودن و بیشتر موهای بلند داشتن و سیگار دستشون بود ، اومدن باهاش چاق سلامتی كردن . پسرا خیلی راحت‌تر از حد معمول با فروغ گرم گرفته بودن . من و بیژن هم كلاً بین اون آدم‌ها گم شده بودیم . فروغ یكی دو تا از شعرهاش رو خوند و دوستاش هم با تمام وجود گوش می‌دادن . من و بیژن به خاطر اینكه از جمع عقب نمونیم ، كف می‌زدیم و بعضی وقت‌ها هم به زور یه قلپ از قهوه‌ی تلخی رو كه جلومون گذاشته بودن ، می‌خوردیم .
    از نگاه‌های بیژن می‌شد فهمید زیاد از جایی كه هست و از جنس رفتارهای فروغ ، سرحال نیست ، ولی هر طور بود ، خودش رو كنترل می‌كرد . راستش احساس می‌كردم عشقی كه بیژن نسبت به فروغ داره ، یك طرفه است ، چون نگاه بیژن رو پر از احساس و چشم‌های فروغ رو بی روح می‌دیدم .
    ...
    تازه پریسا خانم رو از خونه‌اش ورداشته بودم . اول بردمش یكی از استودیوها و از اونجا رفتیم كاواره روناك . وقتی برنامه‌اش شروع شد ، خیلی سنگین و رنگین رفت رو سكو و شروع كرد .
    یكی از خاطرخواه‌هاش بلند شد و رفت نزدیكش . چند تا اسكناس تو دستش بود که گذاشت رو زمین و به پریسا گفت که بیاد پایین و وسط مردم بخونه و با اون برقصه . یكی دو بار آوردنش سر جاش نشوندن ، ولی باز پا شد و رفت جلوی سکو . دو سه بار برنامه‌ی پریسا خانم رو به هم زد تا اون یكی خاطرخواه‌هاش كفری شدن و زدن تو تیپ و تاپ هم . آقا جلیل كه داشت از عقب جمعیت دعوای آدم‌های مست و پاتیل رو تماشا می‌کرد كه نمی‌تونستن رو پاشون وایستن ، سر تكون داد و رفت تو دفتر .
    آخر شب وقتی پریسا خانم داشت از اتاق پروو در می‌یومد ، آقا جلیل اومد و جلوش وایستاد .


    - سلام ، خسته نباشین خانم .
    - سلام ، والا به خدا من تقصیری ندارم . بعضی‌هاشون بی جنبه‌ان .
    - می‌دونم خانم ، تقصیر شما نیست . این جماعت هنوز تو غذاخوری نشستن رو یاد نگرفتن ، اون‌وقت می‌خوای اینجا مثل آدم بشینن و شما رو نگاه كنن .
    - باز هم شرمنده .
    - تقصیر شما نیست ، فقط من می‌خوام اینجا رو بكنم رستوران . از شنبه اینجا تعطیله . گفتم زودتر بهتون بگم .
    - واقعاً ؟ا ینكار رو نكنید . اینجا حیفه ها .
    - حیف شمایی . فرنگیس خانم باهاتون تسویه می‌كنه .
    ...
    پریسا تو ماشین خیلی كفری بود و اصلاً حرف نمی‌زد . از یه سوپری یه كم خرت و پرت گرفت و رسیدیم دم خونه‌اش . مرد میان‌سالی جلوی آپارتمان بود . تا خانم رو دید ، اومد سمت ماشین . پریسا خانم که پیاده شد ، مَرده گفت :
    - خانم ملك‌دخت ، شرمنده باز اومدم خدمتتون . لطف كنید ، خونه رو تخلیه كنید . والله بالله ، من حوصله ندارم هر روز جوابگوی پدر شما و دور و بری‌هاشون باشم . لطفاً تا یك هفته تخلیه كنید .
    پریسا خانم هیحی نگفت و مَرده هم راهش رو گرفت و رفت . پریسا خانم چند قدم از ماشین دور شد و بعد برگشت سمت من و گفت :
    ماشین رو پارك كن و بیا بالا .


    بعد از اینكه ماشین رو روبه‌روی آپارتمان گذاشتم ، رفتم بالا . طبقه‌ها رو یكی یكی رد كردم تا رسیدم به آخری . در خونه باز بود . آروم رفتم تو . یه خونه‌ی شیك و نقلی بود كه بیشتروسایلش كرم قهوه‌ای بود . رو زمین دو سه تا گلیم خوش‌طرح انداخته بود و چند تا تابلوی قدیمی هم رو در و دیوارش بود . در عین حالی که خونه خیلی تازه به نظر می‌یومد ، یه هوا هم سنتی می‌زد . كلاً آدم حس خوبی از این خونه می‌گرفت .
    رو یكی از مبل‌های راحتی نشستم . صورتم داغِ داغ بود و دلم قیلی‌ویلی می‌رفت . پریسا خانم از تو اتاق داد زد :
    - امیر ستوده ، پاشو یه غذایی درست كن .
    بلند شدم و كمی آشپزخونه رو وارسی كردم و یه کم املت درست كردم . در حالی كه لباس راحتی و پوشیده ای تنش بود ، اومد و سر میز نشست و گفت :
    - می‌دونی چرا گفتم بیای بالا ؟
    - لطف كردین .
    - آدم وقتی كار خوبی می‌كنه ، دوست داره به یكی بگه . دلم گرفته بود ، گفتم كمی با امیر خان ستوده درد دل كنم .
    - لطف می‌كنین .
    - این‌قدر لفظ قلم حرف نزن بابا .
    - چشم خانم .
    - راحت‌تر باش .
    - باشه خانم .
    - راحت‌تر خره !
    - باشه پریسا خانم .
    از گوشه‌ی چشم با اخم نگاهم کرد . گفتم :
    - باشه پریسا .
    - می‌دونی چیه ؟ من الان سه سال اینجام و تو اولین مردی هستی كه اومدی تو خونه من . حتی یك بار هم عاشق نشدم و سعی كردم جلوی دل خودمو بگیرم ، اون هم فقط به خاطر آقام . این آفرین نداره ؟
    - داره خانم ، آفرین .
    - لوس ! تو مدرسه درسم از همه بهتر بود . یه بار آقام نگفت باریكلا . این آفرین نداره ؟
    - داره خانم .
    - هنرمندترین دختر بين دوستام  بودم . یكی از بهترین دخترهای فامیل بودم . آفرین ندار ه؟ ده بار تو مسابقه اول شدم . مؤدب بودم . آبرودار بودم . خوب بودم . این‌ها آفرین نداره ؟
    - داره خانم .
    الان یه عالمه آدم عاشق صدامن . این آفرین نداره ؟
    - چرا خانم .
    - ولی آقام یه بار هم بهم نگفت آفرین ، چون تو دنیای اون جای من تنگ دل شوهره ، تو خونه است ، تو آشپزخونه است . اون‌قدر اذیتم كرده كه دارم از غصه می‌میرم امیر . هم تنهام ، هم بدبختم . به خدا من اونی نیستم كه آقام فكر می‌كنه . من خراب نیستم . من عیاش نیستم . این زندگی منه ، اون كتاب‌های منه ، این غذای منه ، این تنهایی منه . این كجاش گناهه امیر ؟
    هیچی نخورد . بلند شد و دستگاه ضبط صتش رو روشن كرد و یه ترانه از فرهاد پخش شد .
    - من آرزوهام بزرگه امیر ، دنیام بزرگه . من یه روز همونی می‌شم كه می‌خوام ، شك نكن .
    موهای لختش رو جمع كرد و بالای سرش یه گیره زد . بعد آروم نشست رو كاناپه .
    - من فقط یه راه دارم كه بتونم به آرزوهام برسم و آقام چوب لای چرخم نذاره . باید شوهر كنم ، حالا مهم نیست طرف كی باشه ، فقط شوهر كنم . بعد از اون آقام دست از سرم ورمی‌داره .
    - والا خانم ، من كه نمی‌دونم تو زندگی شما چه خبره ، ولی شوهر كردن كه این‌قدر ساده نیست . شاید اون بیاد بالای سرتون و اوضاع بدتر بشه .
    - باید یه نفر باشه كه بدونه واسه چی قراره شوهر من بشه . فقط واسه یه مدت كوتاه ، مثلاً یه سال . بعد بره رد كارش . فقط دهن آقام رو ببندم .
    - آخه به کی می‌شه اطمینان كرد خانم ؟
    - به تو ! يكي مثل تو . يه سوال ، با من ازدواج ميكني امیر ستوده ؟



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۲۲:۰۵   ۱۳۹۵/۱۱/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و دوم




    اینو گفت و رفت تو اتاقش . مات حرفاش بودم كه از تو اتاقش صدام كرد . آروم رفتم سمت اتاقش . دم در وایستادم و گفتم :
    - خانم ازدواج با شما آرزوي خيلي هاست .
    - خوب خودت چرا نمي گيري ؟
    - من ؟
    - مي ترسي ؟
    - نه ، ولي اين كار ، واسه من خيلي گنده است .
    - واسه همه ي آدمهاي درست درمون ازدواج با من غير ممكنه .
    - شما انقد خاطرخواه داريد .
    - اون لات و اوتا . منو واسه بازي دادن ميخوان . مثلا آرزو دارن منو بگيرن كه  به خيالشون هر شب واسشون بخونم ، برقصم . يكي كه كمي دلش گنده است و صاف و ساده است سمت امثال من نميان . بيا تو

    رفتم تو اتاق . یه تختخواب یك نفره بود و یه سری وسایل سنتی . خودش هم تو یكی از كمدهاش داشت می‌لولید . یه دفعه چهار پنج بسته پول در آورد و انداخت رو تخت و گفت :
    - این سه هزار تومنه . دو تومن دیگه هم می‌دم ، تو یكی رو پیدا كن . اصلاً باهاش شریك شو .
    - واقعاً واسه كسی كه شوهرت بشه ، پنج هزار تومن می‌دی ؟
    - نه به هر كسی . یه مردی كه ساده باشه ، قابل اطمینان باشه ، فردا دبه نكنه .
    - من !
    - دیوانه ، می‌گم مرد .
    - من نوزده سالمه ها .
    - آقای من تو رو یه شبه نفله می‌كنه . یه مرد باید باشه كه بتونه جلو آقام واسته و یه سال واسم شوهری كن ه.
    - یعنی من نمی‌تونم ؟
    - نه ، ولی باید یكی رو پیدا كنی عین خودت ، فقط كمی سن بالاتر .
    - خوب یكی از خاطرخواه‌هات رو انتخاب كن .
    - می‌گم عین خودت ، مثل خودت ، فقط كمی مردتر .
    - من مَردم ، خیلی هم مردتر از بعضی‌ها . الان هم اگه كاری ندارین ، من برم .
    - قهر نكن بابا .
    - خداحافظ .
    از خونه اومدم بیرون . پریسا با خنده اومد دنبالم و گفت :
    - حالا به تریج قبات بر نخوره . كجا می‌ری ؟
    - چشم خانم ، یه مرد شیش‌دنگ واسه‌تون پیدا می‌كنم . چیزی كه تو تهرون زیاده مرده ، فقط ما نامردیم .
    - وا ! چرا این‌جوری حرف می‌زنی ؟
    - زت زیاد .
    - گمشو بابا .
    ...
    سعی كرده بودم خیلی محكم و جدی باهاش حرف بزنم . اَخم خودم رو نشكستم و نگاش هم نكردم ، ولی انگار زیاد روش تاثیر نذاشته بود .
    خیلی آروم خیابونا رو رد كردم تا رسیدم نزدیك خونه . یه ماشین دم در بود . آقا جلیل داشت با عماد حرف می‌زد . كمی دورتر وایستادم تا آقا جلیل رفت . نمی‌تونستم هیچ دلیلی پیدا كنم كه اون دو تا اونجا مشغول حرف زدن باشن . ماشین رو انداختم تو حیاط و طبق معمول زن شاطر از پنجره سرش رو آورد بیرون نگاهم كرد . انگار تو قیافه‌ی من دنبال یه گمشده می‌گشت . خیلی‌ها رو مثل اون می‌شناختم ، زن‌هایی كه تا آخر عمرشون دنبال آرزوهای گمشده‌شون می‌گردن . شاطر با زیرپوش در حالی كه عرق گیرش هنوز رو سرش بود ، از پشت بازوش رو گرفت و برد تو .
    در ماشین رو كه بستم ، بیژن از در اومد بیرون . یواشكی یه سیگار از پر تنبونش در آورد و آتیش زد .
    - چقد دیر می‌یای .
    - زود بیام چی‌كار كنیم ؟
    - می‌خوام برم خواستگاری فروغ .
    - از كی می‌خوای خواستگاریش كنی ؟ از مادرش یا برادرش یا قبر باباش ؟
    - بالاخره رسمه دیگه .
    - با خودش حرف بزن و تمومش كن .
    - نه ، فردا قراره بریم صحبت كنیم .
    ...
    صبح با صدای داد و بیداد فروغ چشمام رو وا كردم . رفتم دم پنجره . بیژن كنار حوض نشسته بود . فروغ با اینكه سعی می‌كرد صداش رو پایین نگه داره ، ولی به راحتی می‌شد حرفاش رو شنید .
    - آخه تو دیوانه‌ای بیژن . مشكل داری . عقل نداری .
    - بابا چرا كولی‌بازی درمی‌یاری ؟ خیلی خوب ، نمی‌یایم خواستگاری .
    آروم از در اتاق رفتم بیرون و دم حوض كمی آب زدم به صورتم .


    - سلام ، صبح بخیر .
    - امیر ، ببین چی می‌گه این بیژن .
    - چیز بدی نمی‌گه كه ، می‌خواد بیاد خواستگاریت . گناهه ؟
    - بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، الان وقت ازدواج كردن ماست ؟ با این  زندگی و بدبختی و فلاكت می‌شه شوهر كرد ؟ می‌شه زن گرفت ؟
    بیژن كه كمی كفری شده بود ، تندی اومد جلوی فروغ وایستاد و گفت :
    - بابا نمی‌گم ازدواج كنیم كه ، فعلاً بیایم خواستگاری ، یه نشونی ، انگشتری ، چیزی ، بعد فكر عروسی رو هم به موقعش می‌كنیم .
    شاطر و زنش و ننه‌ی من هم كه انگار جر و بحث ما واسه‌شون شیرین شده بود ، از خونه اومدن بیرون . فروغ دست بیژن رو كشید و برد بالا . به من و بقیه هم گفت بیایید بالا . فروغ اشاره کرد به مادرش كه از وقتی اومده بودم ، رو صندلی چوبی قدیمی دیده بودمش .
    - كسی كه بخواد منو بگیره ، باید این هم جهاز ببره .
    عماد  داشت كنج خونه چند تا اسكناس كهنه رو با دستش صاف می‌كرد . فروغ رفت سمتش و دستش رو گرفت .
    - این هم كه داداشمه . جای یخچال و تشك عروس و داماد ، اینو باید ببری . تو می‌خوای منو بگیری ؟ از كارگری تو هتل اسپینانس و شستن توالت و كثافت مسافرها ماهی چند می‌گیری ؟
    - شیشصد .
    - قربون دهنت ، با این میخوای خرج آقات و بدی ، خرج زن بابات و بدی . یا خرج منو با این دو تا جهازیه ام
    - ببین فروغ ، عزیز جان ، همه چی درست می‌شه . بیشتر كار می‌كنم . تو چرا این‌قدر عوض شدی ؟
    - من عوض نشدم . امیر ، عوض شدم ؟ اصلاً یه سوال دارم . امیر خان ، تا حالا من به این آقا گفته بودم که قصد دارم باهاش ازدواج كنم ؟ ما دوست بودیم ، رفیق بودیم . همین .
    بیژن كه دیگه تحملش تموم شده بود ، اومد جلو و دست فروغ رو گرفت و گفت :
    - فقط رفیق ؟ همین ؟ دختر ، من چند ساله كنار توام ، همدم توام ، بعد می‌گی فقط رفیق بودیم ؟
    عماد بلند شد و دست بیژن رو پس زد و گفت :
    دست خر كوتاه ! حرف می‌زنی ، عقب واستا .
    - چه عجب غیرت شما تكون خورد !
    - تكون می‌خوره ، شما نمی‌فهمی .
    - برو زرت و زورت نكن بچه قرتی !
    - قرتی‌ام که هستم ، تو رو سنه نه قزمیت .
    بیژن اومد جلو و یقه‌ی عماد رو گرفت ، ولی قبل اینكه كاری بكنه ، فروغ جلوش واستاد گفت :
    - ولش كن ، می‌گم ولش كن .
    - خاك بر سر من .
    بیژن اینو گفت و از خونه زد بیرون . از رفتار فروغ تعجب می‌كردم ولی از یك طرف هم بهش حق می‌دادم . وقتی می‌خواستم ماشین رو از حیاط در بیارم ، اومد پیش من . چند تا كتاب دستش بود كه انگار تازه صحافی كرده بود . از این كار یه چیزایی درمی‌یاورد . تو راه سعی كرد خودش رو بی‌خیال نشون بده ولی كمی كه گذشت ، گفت :
    - اون با من ازدواج كنه ، بدبخت می‌شه . در ثانی من یه عالمه آرزو دارم كه فكر می‌كنم قبل از ازدواج باید شكل بگیره .
    - طفلی گناه داره . می‌دونی چه‌قدر به خاطر تو دویده ؟
    - چون دویده ، باید زنش بشم ؟
    جلوی كافه وایستادم . فروغ از ماشین پیاده شد و رفت سمت كافه . یكی دو نفر از كافه اومدن بیرون و تا فروغ رو دیدن ، با خنده و شوخی رفتن تو . ماشین رو پارک کردم و اومدم پایین . رفتم سمت كافه . همون پسره كه موهاش رو ریخته بود رو گوشش ، پشت دخل بود . فروغ با دو تا دختر و دو تا پسر سر میز نشسته بودن و كتاب‌ها رو وارسی می‌كردن . طوری به كتاب‌ها نگاه می‌كردن كه انگار خیلی مهمن . فروغ تا منو دید ، بلند شد و اومد سمتم .
    - چی می‌خوای امیر ؟
    - بیژن حیفه ، اذیتش نكن .
    - من چی‌كار دارم با اون ؟
    - به خاطر این بچه فوكلی‌های مُند بالا ، بیژن رو دور نزن .
    - این بچه‌ها نه فوكولی‌ان ، نه مُند بالا . اینا خیلی هم مُندشون پایینه ، مثل خودمونن . ما با هم كار می‌كنیم . - تو مشكلی داری ؟
    - نه ، ندارم .
    ...
    بعد از اینكه پریسا رو گذاشتم تو کاواره ، رفتم تو ماشین دراز كشیدم . كمی كه گذشت ، یکی زد به شیشه . بیژن بود . بی‌حوصله و خسته به نظر می‌یومد . مستقیم از هتل اومده بود پیش من . تو دستش یه جعبه بود .
    - اینو بگیر ، شب بده به فروغ ، وسایل آرایشه .
    -باشه ، می‌دم .
    - می‌یای بریم دور بزنیم ؟ می‌خوام كمی آروم بشم .
    -  خوب برو تو دو تا پنج سیری بخور تا آروم شی .
    - اینجا گرونه ، بریم كافه آوانسیان . اونجا عرق با پسته رو می‌ده ده تومن . اینجا ودكا زهرماری رو بدون پسته می‌ده سی تومن . با هم بریم یه دور بزنیم امیر .
    ...
    پشت یه میز نشسته بودیم و به پیرمرد شصت هفتاد ساله با سبیل سفید و تمیز پشت یخچال نشسته بود . شاگردش كه یه دختر تپل و قدبلند بود ، یه پنج سیری و پسته گذاشت جلوی بیژن و یه كوكا هم گذاشت جلوی من . یه كاسه هم ترشی آورد با كمی خیار و لیمو . بیژن با استكان اولش بیشتر چیزهایی رو كه جلوش بود، خورد . معلوم بود زیاد این‌كاره نیست ، ولی سعی می‌كرد ادای دل‌شكسته‌ها رو دربیاره . عرق می‌خورد و هی آه بلند می‌كشید . گفتم :
    - بسه بابا ، جر می‌خوری .
    - بذار بخورم بابا . دیدی تو رو خدا ، دیدی امیر ، چقدر خرابم كرد ؟
    - درست می‌شه .
    - می‌دونم دوستم داره . اصلاً از چشماش تابلوئه. فقط من موندم چرا این‌قدر منو بازی می‌ده . بابا کلی واسه‌ش لوتی‌بازی درآوردم ، كتك خوردم ، بدبختی كشیدم ، معلومه دختره عاشقم می‌شه . ولی چرا امروز اون‌قدر كولی‌بازی درآورد ، نمی‌دونم . بذار روشنت كنم امیر . فروغ بالاخره واسه منه ، شك نكن . راه دیگه‌ای نداره . اون كادو رو بهش بده و بگو بیژن بی‌ادبیت رو نادیده گرفته ، تو هم برو ازش عذر بخواه . به نظرت می‌یاد عذرخواهی ؟ نیومد هم نیومده ، فقط یه بار جلوم بخنده ، بسه . امیر ، نمی‌دونی بعد از این مستی ، چقدر عاشقی می‌چسبه .
    - پاشو بریم ، دیره ، برنامه‌ی پریسا خانم الان تموم می‌شه . 
    - تو هم خوب داری صفا می‌كنی ها !
    - شغلمه دیگه .
    - کاش یكی مثل اون واسه تو پیدا می‌شد . عاشق یه خواننده شدن هم باحاله !
    - فعلاً كه ما قبول نمی‌كنیم . می‌گه بیا منو بگیر ، نمی‌رم . نمی‌خوام . من یكی رو باس بگیرم ، عین خودم .
    - عاشقته ؟
    - آره .
    - زر نزن بابا .
    - می‌گه یه نفر بیاد منو بگیره ، یه ساله طلاق بده . كلی هم پول می‌ده . مثلاً میخواد بیوه بشه كه آقاش دست از سرش برداره .
    - خوب بگیرش . بدبخت ، یه سال كیف میكنی ، بعد یكی دیگه پیدا می‌کنی . بابا ، یه سال با پری خوشگله ، به اندازه‌ی شصت سال كیف داره .
    - یكی هم روبه‌روی آدم از زنش مثل تو بگه ، واسه هفت جدش بسه .
    ...
    بدجوری مست بود . وقتی پری خانم رو از كاواره ورداشتم ، بیژن روی صندلی عقب دراز كشیده بود . پریسا خانم تا نشست تو ماشین ، گفت :
    - این كیه ؟
    - رفیقمه ، بدمستی كرده . اجازه می‌دی برسونمش ؟
    بیژن بلند شد و نشست . پریسا كمی نگاهش كرد .
    - چرا این‌قدر حالش بده ؟ یه وقت نَمیره ! برو ، سریع برو برسونیمش .
    رفتم سمت خونه . بیژن كه از مستی فكش كج شده بود ، گفت:
    - امیر ، بگیرش .
    - خیلی خوب حالا ، بعد می‌گیرم .
    - بگیرش ، قشنگه . واسه یه سال هم می‌ارزه .
    - فردا می‌ریم می‌گیرم . الان كفش لازم ندارم .
    - خره كفش رو نمی‌گم كه . پری خانم رو می‌گم .
    اینو كه گفت ، پریسا خانم برگشت و یه نگاهی بهش انداخت و گفت :
    - چه بامزه است ! اسمش چیه ؟
    - بیژن .
    - به نظر پسر خوبی می‌یاد .
    - عالیه .
    كمی مونده به خونه پیاده‌اش كردم و راه افتادیم سمت خونه‌ی پریسا .
    باز صاحب‌خونه‌اش دم در بود . كمی تو ماشین نشستیم تا یارو بره . پریسا خانم از ماشین پیاده شد و قبل از رفتن گفت :
    - این‌قدر زود قهر نكن . در اینكه تو مردی و آقایی ، حرفی نیست ، ولی تو نمی‌تونی . من یكی رو می‌خوام که جلوی آقام وایسته .
    چیزی نگفتم و راه افتادم . كمی واسه خونه گوجه‌سبز و زردآلو گرفتم و رفتم سمت خونه . دو سیخ هم كوبیده از سر آب‌سفید گرفتم تا با ننه‌ام بخوریم . نزدیك خونه یه چراغی هی می‌گشت و نور می‌انداخت . نزدیك‌تر كه شدم ، دیدم ماشین كلانتریه . گوجه سبز نشسته‌ای رو كه داشتم گاز می‌زدم ، از تو دهنم در آوردم و جلوی خونه وایستادم . از ماشین پیاده شدم . چند تا افسر جلوی در بودن . تا منو دیدن، گفتن :
    - آقای امیر ارسلان ستوده ؟
    - بله .
    - بریم كلانتری .
    ننه‌ام رسید دم در . تا منو دید ، دودستی زد تو سرش و گفت :
    - می‌گن خفه شده . جوون مردم رو كشتن امیر . خفه شده . خودم جنازه‌اش رو دیدم .
    كیسه‌ی گوجه‌سبز از دستم افتاد رو زمین . یكی‌اش چرخید و رفت سمت افسره .



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دیماه نود و پنج

  • ۰۰:۴۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و سوم



    رفتم تو كلانتری . یه راهروی دراز  با رنگ طوسی داشت كه آدم دلش می‌گرفت . همین‌طور كه راه می‌رفتم ، چشم افتاد به شاطر كه یه گوشه وایستاده بود  و تا منو دید ، كمی به صورتم دقیق شد و سرش رو انداخت پایین و شروع كرد به گریه كردن . با اشاره‌ی افسری كه پشتم بود ، باز راه افتادم . كمی جلوتر عماد كنار دو سه تا از دوستاش وایستاده بود و از بس گریه كرده بود ، چشماش سرخ شده بود . آخر راهرو به یه در رسیدیم . رفتیم تو . چند تا درجه‌دار كنار هم نشسته بودن . بیژن كه هنوز خیلی خوش بود ، روی یه صندلی كهنه نشسته بود . تا منو دید ، آروم بلند شد و از بس مست بود ، با كله افتاد رو زمین . یكی از افسرهای قدیمی و خوش‌قیافه كه سیگار دستش بود ، اومد سمتم و گفت :
    - كجا بودی تا حالا ؟
    - سر كار .
    - ببرش تو .
    از اون اتاق یه در باز می‌شد به یه اتاق بزرگ‌تر . یه میز و سه چهار تا چارپایه داشت . منو بردن و روی یكی از اونا نشوندن .
    - كارت كجاست ؟
    - كاواره روناك .
    - تا الان اونجا بودی ؟
    - چیزی شده آقا ؟
    - تا حالا تو كاواره بودی ؟
    - چیزی شده ؟
    - تو نمی‌دونی چی شده ؟
    - كسی هنوز چیزی نگفته . تو ماشین پرسیدم ، گفتن بعداً بهت می‌گن ، به شما می‌گم ، می‌گی چرا بهت نگفتن .
    - زیاد زر زر نكن . گوش كن كره‌ خر. 
    - چرا فحش می‌دی ؟
    یه مشت زد تو سینه‌ام و داد زد :
    - یابو دوزاری ، اینجا می‌دم آویزونت كنن ها .
    - خوب مرد مؤمن به من هم بگو چه خبره تا آروم بگیرم . سینه‌ام پاره شد .
    أفسره بلند شد و دستمو گرفت و از اتاق برد بیرون . بیژن همون‌جوری مست و پاتیل  رو صندلی ولو بود . افسره مچ دستم رو كشید و برد تو راهرو . افسره یکی از سربازها رو صدا زد و بهش گفت :
    - اینو ببر جنازه رو ببینه .
    از اتفاقاتی كه داشت می‌افتاد ، گیج بودم و اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر شده . عماد رو نیمكت كنار دو سه نفر نشسته بود و آقا جلیل هم كمی اون‌ورتر قدم می‌زد . عماد بلند شد و رفت پیشش ، آب بینی‌اش رو با آستینش پاك كرد و شروع كرد به پِچ‌پِچ كردن . سربازه اشاره کرد به در یه اتاق دیگه . عماد بدو بدو اومد سمت در و قبل از اینكه برسه ، سربازه مچ دستم رو كشید و  من هم رفتم تو . درو بست .  تاریك بود . چراغ رو روشن كرد . یكی خوابیده بود و روش یه پتوی رنگ و رو رفته كشیده بودن . سربازه رفت سمتش و پتو رو زد كنار . صورت بی‌روح و پژمرده‌ی فروغ جلوم بود . گردنش كبود بود و رو گونه‌هاش چند تا خط مثل جای ناخن بود . آروم دستم رو بردم و زدم به صورتش . زیاد سرد نبود ، نه اون‌قدری كه جنازه‌ی بابا هاشم سرد بود ، ولی معلوم بود مرده . نمی‌دونم چرا وقتی دستت رو می‌زنی به پوست آدم مرده ،  این‌قدر احساس عجیبی داره . معلومه زیر اون پوست دیگه چیزی وجود نداره . نمی‌تونستم از جام جم بخورم . سربازه كمی به قیافه‌ام نگاه كرد و گفت :
    - پاشو ، پاشو بینم . حالا ازت سوال می‌پرسم ، جواب بده ، وگرنه اگه قر بدی و ادا دربیاری ، جناب سروان می‌گه ببرنت با كتك و لوله و كدو ازت حرف بكشن ها .
    اتفاقی كه افتاده بود ، آن‌قدر برام باورنكردنی بود كه مثل دیوار سیمانی اتاقی كه توش بودم ، یخ كرده بودم و نمی‌تونستم حرفی بزنم .  داشتم بخشی از اتفاقات اون روز و حرف‌های فروغ و یه سری تصویر از رفتارهاش و کارهاش رو تو سرم مرور می‌كردم .  كنار در اتاق تكیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین .
    یكی زد به در . افسره درو وا كرد . دو نفر آمدن تو . فروغ رو گذاشتن رو برانكارد و تا اومدن بلندش كنن ، از اون‌ور افتاد پایین . عماد یهو دوید تو اتاق و یكی زد به مردهایی كه بالای سر فروغ بودن . خودش خم شد و بعد از اینكه كلی رو سینه‌اش گریه كرد ، دست انداخت تا بغلش كنه و بذاردش رو برانكار، ولی با اون حالش هر كاری كرد ، نتونست بلندش كنه و زد به گریه كردن و باز فروغ رو انداخت رو زمین . مردها باز فروغ  رو بلند كردن و گذاشتن رو برانكارد و بردن . عماد هم رفت دنبالشون .
    ...

    نیم ساعتی تو بازداشتگاه نشسته بودم . سه چهار نفر دیگه هم بودن كه اصلاً بهشون توجهی نمی‌كردم . سوالاتی كه تو ذهنم بود ، داشت دیوانه‌ام می‌كرد . در باز شد و تند از جام بلند شدم . بیژن اومد تو . رفتم سمتش و گفتم :
    - چی شده ؟ چرا فروغ بدبخت به اون روز افتاده ؟
    سرشو نزدیك كرد به صورتم و گفت :
    - میگن مرده ، كشتنش . من هنوز مستم . نمی‌دونم این‌هایی كه می‌گن ، حرف مفته یا درست می‌گن . شاید هم كسی چیزی نمی‌گه ، من فكر می‌كنم می‌گن . چرا امیر ؟ چرا این عرق بی‌صاحب از سر من نمی‌پره که بفهمم اینجا چه خبره ؟
    سرگروهبانی كه بیژن رو آورده بود ، منو برد بیرون . تو اتاق افسره ، جز خودش هیچ‌كس نبود . یه زیرسیگاری جلوش بود و یه پارچ آب با دو تا لیوان پلاستیكی قرمز .
    - شما صبح این دختر خانم فلك‌زده رو از خونه بردی بیرون ؟
    - بله ، صبح بردمش .
    - چرا بردیش ؟
    - بعضی وقت‌ها می‌رسوندمش جایی که می‌خواست بره . عیبی داره ؟
    - باز زر زدی ؟
    - خوب خونه‌یكی بودیم . با هم بزرگ شدیم .
    غلط كردی باهاش بزرگ شدی . ننه‌ته ؟ آبجی‌ته ؟ زنته ؟ کدوم گوری بردیش ؟
    - بردمش كافه ، اول خیابون  كوكاكولا .
    - باهاش مشكل داشتي ؟ دعوا داشتيد ؟
    -نه بابا !
    - باز زر زدی !
    - مگه من خُلم ؟ من نزدیك ظهر گذاشتمش كافه ، همین .
    - بعد رفتی باهاش دعوا كردی .
    - یه صحبت جزئی كردیم .
    - شب نرفتی دنبالش ؟ تو خفه‌ش نكردی ؟ تو این دست‌هات رو ننداختی دور گلوش و فشار ندادی ؟ امشب كجا بودی ؟
    - سر كار ، تو كاواره روناك .
    افسره از جاش بلند شد و اومد نزدیك من و گفت :
    - اگه اونجا نبوده باشی ، چی ؟ اگه زر زده باشی ، چی ؟
    - اونجا بودم ... راستی نه ، همه‌اش رو نبودم . سرشب رفتم جایی . اصلاً شما راست می‌گی ، اونجا نبودم ، با بیژن بودم . ازش بپرسید . رفته بودیم كافه عرق‌خوری .
    - اون كه از بس مسته ، اسمش هم یادش نمی‌یاد . حرف اون سند نیست .
    - صاحب کافه حتماً یادش می‌یاد .
    - نه حرف عرق‌خور ، نه صاحب عرق‌فروشی سند نیست . حالا مهم نیست چی بلغور می‌کنی . وقت زیاد داریم .  بقیه‌اش رو فردا فك می‌زنیم . بالاخره اصل ماجرا رو تعریف می‌کنی .
    - چی‌چی رو فردا ؟ الان شما به خیالتون من فروغ رو خفه كردم ؟ بابا من خودم دارم سكته می‌كنم ، ترسیدم ، نفسم در نمی‌یاد . بذارین برم ببینم چه خبره .
    زل زد تو چشام و گفت :
    - چرا انتظار داری ما فکر کنیم تو كسی رو كشتی ؟
    از نگاهش انگار آتیش می‌بارید . زبونم بند اومده بود . وقتی دید من جواب نمی‌دم ، گفت :
    - این دختر صبح با تو رفته ، شب دیگه زنده نبوده . حالا ما چند تا سوال می‌پرسیم ، بقیه‌اش رو باید بری خدمت بازپرس جواب بدی .
    نه درست باهام حرف مي‌زد ، نه روشنم می‌كرد چه خبر شده . هر چند ساعت يه بار می‌رفتم و باز برمی‌گشتم تو اون بازداشتگاه کثیف تاریک . سربازی كه منو می‌برد و می‌یاورد ، وقتی دید چقدر گیج و منگم ، انگار دلش برام سوخت و بعد از هزار بار پرسیدن ، بالاخره بهم گفت که جنازه رو بچه‌های کافه پیدا کردن . نزدیک کافه افتاده بوده تو جوب . به خیالشون زنده است ، راه می‌افتن ببرنش بیمارستان . تو راه بدنش سرد می‌شه . می‌فهمن مرده و می‌برنش خونه‌شون و تحویل می‌دن به عماد ، اون هم وقتی می‌فهمه فروغ مرده ، نعشش رو می‌آره کلانتری .
    ...
    سه روز اونجا بودم . هی می‌اومدن و ازم بازجویی می‌كردن . همش هم یه سری سوال تكراری می‌پرسیدن . از كاواره پرس و جو كرده بودن و فهمیده بودن كه راست می‌گم . فقط واسشون مهم بود كه من آخر شب كجا بودم . یه روز بیژن رو آوردن تو اتاق و جلوم نشوندن . تا چشمش به من افتاد ، گفت :
    - می‌بینی امیر ؟ فروغ مرده . خوب من الان چی‌كار كنم امیر ؟ دارم می‌میرم امیر . دارم می‌میرم به خدا .
    افسره رفت جلو و كمی بالای سر بیژن وایستاد . سیگارش رو تو دستش بازی می‌داد و توتونش رو شُل می‌كرد .
    - خوب آقای بیژن خان ، شما یادته اون شب چی‌كار كردی ؟
    - نه ، خیلی مست بودم .
    - یادته كی اومدی خونه ، با كی اومدی ، چه جوری اومدی ؟
    - نه .
    عصبانی بلند شدم و رفتم سمتش .
    - با من اومدی . مست بودی ، خر که نبودی ! ترسیدی ؟ بگو رفته بودیم میخونه . حرف بزن خوب .
    افسره عصبانی اومد سمت من و خم شد و دست انداخت و بغل رونم رو با دست‌های یقورش گرفت و گفت :
    - تو اگه میخونه بودی ، الان دهنت بو سگ می‌داد ، نه بوی شیر خشك .
    ...
    یكی دو روز بعد بردنم پیش بازپرس . قبل از من ، پریسا خانم رو آورده بودن . نشسته بود روبه‌روی بازپرس . من هم رو صندلی كناری‌اش نشستم . بازپرس رو به پریسا گفت :
    - شما ایشون رو می‌شناسی ؟
    - رانندمه .
    - ایشون می‌گه اون شب با شما و بیژن با هم بودین . بودین یا نه ؟
    - اتفاقاً اون شب اصلاً با من نبودن . منو نبردن . من با آقا جلیل رفتم ، صاحب تازه‌ی كاواره . تو راه درباره‌ی تسویه حساب حرف زدیم .
    داشتم با تعجب به حرف‌های پریسا گوش می‌كردم و هیچی نمی‌تونستم بگم . بازپرس اصلاً چیزی از من نپرسید و فرستادم بیرون . دم در ، جلیل با یكی دو نفر دیگه وایستاده بودن . تا منو دیدن ، كمی ازم فاصله گرفتن .  



    بابک لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و چهارم



    هنوز باور مردن فروغ برام سخت بود . وقتی داشتن می‌بردنم بازداشتگاه ، بغضم یهو تركید و زدم زیر گریه . تازه داشتم اتفاقی رو كه افتاده بود ، هضم می‌كردم .
    ...
    چند روزی ازم بازجویی كردن ولی حرف‌هام و باور نمی‌كردن . اصلاً نمی‌فهمیدم چرا پریسا باید دروغ بگه ، دروغی كه شاید منجر به بدترین اتفاقات می‌شد . راحت دروغ می‌گفت ، مثل خیلی از ماها كه دروغمون رو خیلی راحت و مجلسی می‌گیم .

    دو سه بار دیگه هم باهام تو بازجویی روبه‌رو شد ولی باز حرف خودش رو می‌زد . از كارهاش خنده‌ام می‌گرفت . نمی‌دونستم باید چه خاكی تو سرم كنم . باید كسی رو پیدا می‌كردم که شهادت بده اون شب با من بوده .
    صاحب میخونه رو آوردن و ازش پرسیدن ، ولی تو اون گیر و دار و شلوغی اون شب اصلاً هیچ كدوم از مشتری‌ها رو یادش نبود .
    كسی نمی‌گفت من فروغ رو كشتم ، ولی هیچ دلیلی هم برای عدم این كار پیدا نمی‌كردن .
    هیچ كس نبود که ازش كمك بخوام . از ننه‌ام خواستم بیاد شهادت بده و به دروغ بگه منو اون ساعت دیده . نشست جلوی بازپرس ، ولی وقتی ازش پرسیدن ، گفت :
    - نه ، من گناه نمی‌كنم . دروغ به این بزرگی تو دهنم نمی‌جنبه . نه آقا ، من امیرو اون موقع ندیدم . حالا كارم درست باشه یا نباشه ، راستشو گفتم . ایشالا خود خدا حواسش به امیرم هست . 
    اینو گفت و بلند شد . وقتی اومد از كنارم رد بشه ، بلند شدم و گفتم :
    - تو كه مادر منی ، هوامو نداری ، خدا می‌خواد هوامو داشته باشه ؟
    ...
    هر روز بدتر از دیروز می‌شد . نمی‌دونستم به كی بگم ، به كجا دست بندازم تا از این بدبختی فرار كنم . نوزده سالگی من شاید شروع بدترین دورانی بود كه می‌تونه یقه‌ی كسی رو بگیره . من بد آورده بودم ، ولی چیزی كه بیشتر از همه آتیشم می‌زد ، شناخت آدم‌هایی بود كه خیلی راحت رنگ عوض می‌كردن .

    من كجا ، زندان قصر كجا ؟ من كه تموم عمرم فقط می‌خواستم خوب باشم و یه جوری زندگی كنم كه هیچ جای دنیا رو گاز نگیرم ، چرا این‌جوری داشتم تقاص كار نكرده رو می‌دادم ؟ تمام روحم مثل در و دیوار زندون قصر زشت و بدتركیب شده بود و نفرت تمام وجودم رو برداشته بود . نمیدونستم از کی این‌طوری شدم ، ولی كلاً با دنیا حال نمی‌كردم .
    ...
    از مهمونی من تو قصر پنج ماه گذشته بود و تو این مدت هیچ‌كس حالم رو نپرسید جز ننه‌ام . اون هم فقط دو دفعه اومد ، یه بار خودش ، یه بار با كمال . یه دعا هم بهم داد که واسه دفع بلا بذارم زیر بالشم . نذاشتم . آخه تحویلدار نذاشت ببرم تو . گفت ، ممنوعه . حالا این چه دعایی بود كه تو زندون قدغنه ، خدا می‌دونه .
    بیشتر وقت‌ها باغچه‌ی دور حیاط رو هرس می‌كردم و شمشادهاش رو مثل شمشادهای خونه‌ی قدیمی‌مون كوتاه می‌كردم . یه چیزایی از قیچی زدن و باغبونی از بابا هاشم یاد گرفته بودم . مامورهای زندان می‌دونستن هنوز حكم ندارم و باهام بهتر تا می‌كردن . موی كوتاه و صورت لاغرم رو نمی‌تونستم تو آینه‌ی حموم نگاه كنم . از لباس‌های تنم كه از كله‌ی صبح چه تو بند و چه تو هواخوری  تنم بود ، حالم به هم می‌خورد . زندان جایی بود كه هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشش كنم . بد نبود ، مزخرف بود . بوی ترشیدگی و نم می‌داد ، عینهو خونه‌ی آقا نادری .

    بعضی وقت‌ها بدترین چیزها رو هوس می‌كنی و این هوس دیوانه‌ات می‌كنه . زیاد با كسی گرم نمی‌گرفتم . چند نفر یه مدت اذیتم كردن تا یواش‌یواش واسه‌شون عادی شدم . بعضی‌ها اونجا هستن كه ذاتاً با زندونی‌های تازه و جوون مثل یه حیوان اهلی برخورد می‌كنن كه انگار راهش افتاده طرف گله‌ی گرگ‌ها . هنوز هم دلیل این رو نفهمیدم که خلافکارها رو می‌برن اونجا تا آدم بشن . اونجا كسی بهتر نمی‌شه ، متفاوت می‌شه . عوض نمی‌شه . نه اینكه بد بشه ، یه طور دیگه می‌شه . زندان از زندانی‌هاش خودشون رو می‌گیره و شخص دیگه‌ای تحویل می‌ده .
    خیلی وقت بود كه دیگه حتی منو برای سوال و جواب هم بیرون نبرده بودن . انگار فراموشم كرده بودن . انگار گم شده بودم .
    دیگه داشتم كم می‌آوردم و دو سه بار هم رفتم امور اداری و داد بیداد كردم ، ولی كسی به حرفم گوش نمی‌كرد . زدم به سیم آخر و اتاقشون رو به هم ریختم . یه استوار اومد و بردم بیرون . بهش گفتن ببردم تو سرما و ببنده تو حیاط پشتی كنار اعدام‌گاه .  خودش هم وایستاده بود و بهم بشین و پاشو می‌داد . همین‌طور كه می‌شمرد ، گفت :
    - آدم كشتی ؟
    - فضولی ؟
    - آره ، فضولم .
    - بمیر بابا.

    - برو ، نود و دو ، نود و سه ... دختر بود ؟
    - بس نیست ؟ پاهام پاره شد .
    - دختره رو كشتی ؟ تجاوز كرده بودی ؟
    - آره ، تجاوز كرده بودم .
    - دختره كی بود ؟
    - مادرت !
    با پوتین یكی زد زیر شیكمم و هوارم رفت به آسمون و خلوت حیاط زندون رو شكست . 
    - مرتیكه ، پشت سر مادر من زر نزن .  
    اومد جلوم وایستاد . هیكلی بود و صورت مردونه‌ای داشت . 
    حرف گنده‌تر از دهنت زدی . می‌گم مسئول بندها پدرت رو در بیارن .  كسی عرضه نداره پشت سر مامان شهلای من حرف بزنه .


    كمی بیشتر بهش دقت كردم . به نظرم آشنا می‌یومد ، ولی صورتش رو كه سرِ نگهبانی تو آفتاب و سرمای زمستون سوخته بود ، نمی‌شناختم . گفتم : 
    - من  كسی رو نكشتم . من اصلا روحمم خبر نداره . دیگه نزن ، نفسم بالا نمیاد .
    - مرتیكه‌ی زناكار .
    - بسه بابا ، یخ زدم .
    - تا حالا با زبونت پوتین لیس زدی ؟ اون هم تو یخ‌بندون دی ماه .
     بهم نزدیكتر شد و دستش رو انداخت و گردنم رو گرفت . هم لحنش رو می‌شناختم ، هم رفتارهاش برام آشنا بود . چشمم افتاد به بالای سینه‌اش كه اسمش رو نوشته بود . «قادر نادری»
    گفتم :
    - من امیرم ، امیر ستوده ، همسایه‌تون .
    دستش رو كشید عقب و زل زد بهم . بعد بازوم رو گرفت و بلندم كرد . كلاش رو از روی سرم ورداشت و گفت :
    - امیر ، تویی ؟ پسر ، تو آدم كشتی ؟ بی‌شرف ! حالا خودمونیم ، چی‌كارش كردی ؟
    اینو گفت و بغلم كرد . گفتم :
    - شوخی كردم بابا ! منو چه به آدم کشتن !
    صدای چند تا سوت ممتد اومد و یكی از افسرها با سرعت بهمون نزدیك شد .
    - نادری ، بهت گفتم تنبیهش كنی یا بغلش كنی ؟ چیه ، قراره كاری با هم بكنید ؟ چرا همدیگه رو بغل می‌كنید ؟ یالله نادری ، برو بازداشگاه .
    ...
    صدام كردن . ملاقاتی داشتم . از رو تخت بلند شدم و رفتم بیرون . ویدا دختر شهلا خانم بود . برای قادر خرت و پرت آورده بود و بعد از اینكه فهمیده بود من اونجام ، اومده بود قیافه‌ام رو ببینه . یه دختر قدبلند و كشیده شده بود و دیگه از اون تپل بودن قبلی خبری نبود . بیشتر خوش‌هیكل بود تا چاق . چشم‌های خیلی درشتی داشت و ابروهای پر و كشیده . روبه‌روم که وایستاده بود ، كمی از من كوتاه‌تر بود و قیافه‌اش بیشتر آدم رو یاد دخترهای اصیل و دوست‌داشتنی می‌انداخت . كلی عوض شده بود . گفت :
    - داداشم كه گفت اینجایی ، باور نكردم . حالا كه دیدمت هم باور نمی‌کنم . امیر خودتی ؟ قادر تعریف كرد چه اتفاقی افتاده . كمك می‌خوای ؟
    - خوب معلومه ! هیچ‌كس حرفم رو گوش نمی‌ده . هیچ‌كس دردم رو نمی‌فهمه . به عالم و آدم نامه زدم ولی خبری نشده .
    - من تازه كارمو شروع كردم ، یعنی تازه دفتر زدم . وكیل شدم . نمی‌خوام جانماز آب بكشم ، ولی اگه پول داشته باشی ، می‌تونم وكیلت بشم . چون دوست من بودی ، اینكارو می‌كنم ، ولی خودت منو می‌شناسی ، زیاد اهل احساسی شدن نیستم ، منطقی‌ام . الان خرج بابام كه از زخم بستر داره عذاب می‌كشه ، واسم مهمه . تازه كارم ، ولی كارم بد نیست .
    - پولم كجا بود ؟ اون هم اینجا .
    - شوخی می‌كنم بابا ! گاگولی ها ! من كه بعضی وقت‌ها می‌رم دادگاه ، كار تو رو هم پیگیر می‌شم .


    هر روز منتظر بودم كه خبری تازه برسه . ویدا هر چند روز یه بار بهم سر می‌زد . خوش‌خبر نبود ، ولی همین كه بهم می‌گفتن كسی كارم داره ، خیلی امیدوار كننده بود . سه چهار دفعه‌ای ویدا برای دیدنم اومد و كم‌كم از اون هم خبری نشد .  یه روز كه دمغ و بی‌حال رو تختم دراز كشیده بودم و به ناخن‌های بلند شست پام نگاه می‌كردم كه دیگه گرفتنشون اصلاً واسم مهم نبود ، گفتن برو ملاقاتی . از جام بلند شدم و زدم بیرون .
    همون دیدن ویدا و یه سری خبر از بیرون به اندازه‌ی آزادی می‌ارزید . حداقل می‌دونستم وجود دارم ، هستم ، وگرنه به خاطر فراموشكاری خیلی‌ها روزی صد بار بغض می‌كردم و به هم می‌ریختم . آدمها وقتی كسی رو می‌بینن ، بیشتر بهش اهمیت می‌دن . حافظه‌ی ما با مردن و دوری یك نفر اون رو از خودش پاك می‌كنه .
    تو اتاق ملاقاتی چشمم افتاد به یه آشنا . ویدا نبود ، كسی بود كه با اینكه سراغی ازم نگرفته بود ، ازش دلگیر نبودم . می‌دونستم فرق داره . بعضی‌ها مثل بقیه نیستن . وجود آدم براشون مهمه . فراموشت نمی‌كنن .
    ملی خانم بود . یه بارونی بلند تنش بود و آرایش كمی هم رو صورتش . تا منو دید ، چشماش پر شد . خودشو جمع كرد و لبخند زد .
    - من تازه فهمیدم ، یعنی تازه‌ی تازه که نه ، مدتی می‌شه . ولی نمی‌تونستم بیام اینجا . نمی‌ذاشتن . الان هم با چند تا از بچه‌های دانشكده اومدیم .
    پشت سرش یه دختر و دو تا پسر وایستاده بودن كه تیپ شیك و جوون‌پسند زده بودن . یكی از پسرایی كه كت سفید و شلوار كرم تنش بود ، واسم دست تكون داد و لبخندی هم به ملی خانم زد . ملی خانم رو به من گفت :
    - تو یه روزی خیلی هوام رو داشتی . الان هم من هواتو دارم . هر كاری كرده باشی هم مهم نیست . به خودت مربوطه امیر ارسلان .  من از تو یك باور دیگه دارم . تو نمی‌تونی آدم بكشی . اگر كشتی هم دلیلی داشته .
    - خانم ، من نكشتم ، من با پریسا خانم بودم ، ولی شهادت نداد . دروغ گفت . نمیدونم چرا .
    - من می‌دونم . تو ندونی ، بهتره . این‌طوری راحت‌تری .
    - راحت‌ترم خانم ؟ تو می‌دونی من تو چه حالی‌ام ؟ می‌دونی چقدر برام سخته كه الان اینجام ؟ می‌دونی چقدر سخته كه به نگاه‌های تند و معنی‌دار دوستات نگاه می‌كنم ؟ من آدم نكشتم . اصلاً از من همچین کاری برمی‌یاد خانم ؟
    كمی به چشم‌های من نگاه كرد . عمق نگاهش رو می‌دیدم . چشماش خیلی آروم تكون می‌خورد و به اجزای صورتم نگاه می‌كرد . كمی گذشت تا خانم خیلی آروم چشماش رو بست . وقتی باز كرد ، آروم‌تر بود و زیباتر نگاهم می‌كرد .
    - به مادرم گفتم كمكت كنه ، گفته بعد از عید پیگیری كارِت رو شروع می‌كنه ، ولی من منتظر اون نمی‌شم .
    - یه وكیل داره كارمو پیگیری می‌كنه . آدرسش رو بهت می‌دم . باهاش حرف بزن .
    - چرا نزنم ؟ حتماً . خیلی خوب . 
    بعد دستش رو بلند كرد و به دوستاش اشاره كرد كه نزدیك‌تر بشن . اومدن و پشت سرش وایستادن . ملی خانم كمی لحنش رو جدی‌تر كرد و گفت :
    - اتفاقاً ما یه اكیپ دانشجوییم كه این خودش بخشی از كارمونه . ما به خاطر بعضی از زندونی‌ها و رسیدن به حقوق اولیه‌شون یه اكیپ ده دوازده نفره راه انداختیم . روی تو هم تحقیق می‌كنیم . هم فاله هم تماشا . درسمونه دیگه . راستش اصرار بچه‌ها باعث شد امروز اینجا باشیم . فعلاً تازه‌كاریم . اول با كار كردن روی تو شروع می‌كنیم .
    - ببخشید خانم ، شما فكر می‌كنی من موش خانواده‌ی شمام ، یا میمون آزمایشگاهی‌ام ؟ ممنونم از كمكت ، نمی‌خوام .
    - وا ! چیزی شده؟
    - آره ، فكر می‌كنم یه چیزایی شده . آخه دارم عوض می‌شم . یه سری اتفاقات افتاده كه خیلی بزرگم کرده . كوچیك بودم ملی خانم .
    - چی می‌گی تو ؟ آدرس اون وكیل رو بده . راستی معرفی نكردم . دوستان عزیزم ، هما و سعید ، این آقای بسیار محترم هم آقا مسیح هستن .
    - مسیح ؟
    - آره . در واقع اسمش كی‌قباده ، ولی بهش می‌گیم مسیح . مسیح شیك‌تر و ایرانی‌تره . مدیریت ما با ایشونه .
    - قباد هم ایرانیه ، شما دنبال یه دلیل دیگه بگرد .


    انگار اصل قضیه رو فراموش كرده بود . یه سری حرف‌های بی‌ربط زد و بلند شد و رفت . نمی‌دونم واقعاً عوض شده بود یا پیش دور و بری‌هاش این‌طوری نشون می‌داد . من هنوز به صداقت و مهربونی‌اش ایمان داشتم ، ولی تفاوتی رو كه درش ایجاد شده بود ، می‌تونستم به راحتی احساس كنم .
    دو هفته بعد زمانی كه هفت ماه و ده روز از اومدنم به قصر گذشته بود ، صدام كردن . ویدا خبر خوبی آورده بود . دو سه روز دیگه آزاد می‌شدم . غروری رو كه در چهره‌ی ویدا بود ، می‌شد لمس كرد . با یه افتخاری دستاش رو تو هم كرده بود و باهام حرف می‌زد كه می‌شد از غرور و اعتمادبه‌نفس بالاش به نفع خودم استفاده كنم . پرسیدم :
    - كی فروغ رو كشته بود ؟
    - بیا بیرون ، می‌فهمی . بیخود تو زندون حرص می‌خوری .
    ...
    دو روز بعد ، نزدیك ظهر اومدم بیرون . اواخر اسفند بود . یعنی اگه بخوام دقیق بگم ، شب عید بود . یادم نمیاد دقیقاً سال تحویل كی بود ، ولی وقتی خواستم از در زندان بیام بیرون ، سرباز دم در گفت :
    عیدت هم مبارك .
    وقتی اومدم بیرون ، خیابون خلوت بود و جز ماشین‌های گذری تك و توك  و یه چرخ‌دستی و صاحبش كسی نبود . راستش پام نمی‌رفت سمت خونه . دم در نشستم . نگهبان اومد بیرون و دو سه تا لیچار گفت و من هم رفتم اون‌ور خیابون و كنار یكی از درخت‌های چنار كلفتی كه بغل جوی بود ، وایستادم . واقعاً جایی رو واسه رفتن پیدا نمی‌كردم . خیلی حس بدی بود ، احساس فراموشی .
    انگار عمری رو بیهوده زندگی كرده بودم . واقعیت چیز دیگه‌ای بود . انگار یه عمر مست بودم ، مست آدم‌ها ، مست زندگی ، مست پریسا ، مست فروغ ، مست ننه‌ام . مست بودم و خوش از زندگی‌ام ، از این نكبت محض . من مست بودم ، مست و ملیح .
    باید منطقی زندگی كرد . باید واقعی بود . باید بدونیم كه هر كدام تنهاییم . باید به فكر خودمان باشیم . اگر بزرگ بودم ، این‌قدر زود فراموش نمی‌شدم .
    چند تا اسكناس بیست تومنی تو جیب لباس‌هایی بود كه از تحویلدار گرفتم . یه چایی و دو تا قند از مردی كه با چرخ‌دستی كنارم ایستاده بود ، گرفتم . نشستم رو چارپایه كنارش . پیرمرد صاحب چرخ‌دستی نگاهی به ساعتش كرد و گفت :
    - سال هم تحویل شد .
    - مباركت باشه .
    - باشه .
    چای‌ام تموم شد و بلند شدم . یکی از باقالی‌هایی رو كه داشت ازشون بخار بلند می‌شد ، ناخنك زدم . پیرمرده چند تاش رو با كفگیر ورداشت و گذاشت تو ظرف جلوم . 
    - هر چقدر می‌خوری ، بخور جوون . 
    اومدم كنار خیابون و منتظر تاكسی شدم . هیچ كس سوارم نمی‌کرد . خواستم پیاده راه بیافتم که یه ژیان كرم وایستاد و ویدا ازش پیاده شد و دوید و رفت تو زندون . بعد از مدتی بدو اومد بیرون و این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد . متوجه من كه كمی بالاتر وایستاده بودم ، نشد . آروم رفت سمت ماشین و نشست . راه افتادم و رفتم سمتش . قبل از اینكه راه بیفته ، رسیدم و جلوی ماشین وایستادم . تا منو دید ، پیاده شد .
    - گفته بودم كه می‌یام دنبالت .
    - گفتم شاید سال تحویله ، نیای .
    - تا سال تحویل شد ، راه افتادم . نمی‌خواستم تا آخر سال رو دم در زندون بگذرونم ! بریم .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • ۱۶:۴۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۶:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و پنجم



    راه افتادیم . داشتیم از قصر دور می‌شدیم . چند تا خانواده داشتن به زندان نزدیك می‌شدن ، با لباس‌های تازه می‌رفتن سمت در زندان واسه ملاقاتی . ژیان ویدا خیلی مرتب و تمیز بود . خودش هم خیلی زیبا لباس پوشیده بود و وقار خاصی داشت . پرسیدم :
    - نگفتی كی فروغ رو كشته .
    - می‌شناسیش .
    - هر كی باشه ، پدرش رو در می‌یارم .
    - پدرش رو در می‌یارن . شما لازم نكرده در بیارین .
    - یعنی چی ؟ من هفت هشت ماه الكی تو اون خراب شده موندم . پدرم در اومده . ذله شدم . خفه شدم . من باید با خیلی‌ها تسویه حساب كنم . باید ببینمشون ، زل بزنم وسط چشماشون و بگم ، تف تو ذاتتون . من آدم زندون نبودم كه .
    - خیلی خوب حالا ! چرا این‌قدر حرص می‌خورین ؟ آروم بابا !
    - نمی‌تونم . كی بوده ؟
    - می‌خوای بری بكشیش ؟
    - تو بگو .
    - تو كاریت نباشه . عزیز من ، از چاله در اومدی ، می‌خوای بیفتی تو چاه ؟ پلیس خودش می‌گیردش ، پدرش هم در می‌یاره .
    - نگرفتنش ؟
    - نه ، تو یه بزمی ، وقتی خیلی خوش بوده ، واسه رفقاش تعریف می‌كنه . اونا هم فرداش می‌فروشنش .
    - عماد بود ؟
    - هر كی بوده ، به تو مربوط نمی‌شه ، تو فعلاً باید یه مدت رو خودت كار كنی و آروم بشی تا بهت بگم .
    - نمی‌شم . بگوووو . منو سگ نكن ، بگو .
    - نه ، اصلاً .
    - نگه دار .
    - به هیچ وجه !
    - می‌گم وایستا . تو رو اعصاب منی . یه كلمه بگو كی بوده .
    - نه ، نه ، نه !
    - ای بابا !
    - نمی‌شه امیر . لطفاً كمی آروم باش ، الكی هم حرص نخور . همه چی تموم شد . روز از نو ، روزی از نو . فیلمی با بازی آلن دولن ! مردی  كه تموم گانگسترها رو به زانو درآورده ! یادته امیر ؟ واقعاً یادته ؟ چقدر بد بودم . یادته ؟ واااای ، یه دختر چقدر می‌تونه خبیث باشه ؟ وای امیر ، خیلی بد بودم .
    خیلی ساده تونست ذهن منو آروم كنه . حرفاش رو گوش می‌كردم و انرژی‌ای كه تو حرف زدنش بود ، آرومم كرد . از كارهای خودش و حرفای قدیم خنده‌اش گرفت و به زور می‌تونست فرمون رو نگه داره . آروم كنار خیابون وایستاد .
    - خداییش ... دورانی داشتیم ها . یعنی جهالتی داشتیم اساسی . آخه با پسر مردم كشتی بگیری ؟ نفت بهش بدی بخوره ؟ چرااااا ...
    همین‌طور ریسه می‌رفت و من هم از حرفاش خنده‌ام گرفت . دو سه بار محكم با مشت كوبید رو پام تا تونست قنج دلش رو جمع كنه و نفس بگیره .
    - آخه بِدی پسر مردم نفت بخوره ! چه كارهایی كه من با تو نكردم ... بمیری امیر ! خیلی ساده بودی . الان نیستی كه ؟ یادته با داداشم بستیمت به نرده‌های پنجره ... با تیر كمون میزدیم ... ای وااااای ، مردم خداااا ...
    - نه ، یادم نیست . فراموش كردم .
    - مگه می‌شه ؟ ... وای خدا ! مُردم از خنده ! یعنی بچگی و جوونیِ همسن وسال‌های ما چیزی در حد جنونه . بازی نمی‌كردیم كه ! شرخری می‌كردیم . جزو اشرار بودیم ! این عذاب ما به  مورچگان و قورباغه‌ها و پرندگان و خزندگان ، اون دنیا یقه‌مون رو می‌گیره .  ای وای ! آخیش ! یه سالی بود این‌قدر نخندیده بودم . خدایا شكرت ! بعداً گریه نكنیم خوبه . یعنی تو آخرت واسه شهادت از اعضا بدن  ماها  سوال بپرسن ، آدم از خجالت آب می‌شه . والله ! ولی خوب ، حالا دیگه ...
    ولی حالا جدی باشیم . می‌خوام یه حرف جدی بزنم . وایسا ... آخی ! خوب . اشكم در اومد . اخ ! واه واه ! خیلی خوب ، واقعاً جدی . نپرسیدی چرا تا فهمیدم اینجایی ، اومدم كمكت .
    - خوب ؟ می‌خواستم بپرسم . هر چی بود ، برام عجیب بود ، ولی به طور كلی ازت واقعاً ممنونم .
    - ولی واسه من عجیب نیست . راستش ما شاید تو دوره‌ای اون‌قدر ضعف داریم ، چه در تربیتمون ، چه در رفتارمون و چه در هر حركتی كه انجام می‌دیم ، و به قدری به دور از حقوق مدنی اولیه‌مون بودیم كه بعضی وقت‌ها بدترین كارها رو می‌كنیم و من ...
    شرمنده‌ام . راستش من آرزو داشتم فقط یك بار ببینمت و بگم منو ببخشی . به خدا من اون موقع نمی‌فهمیدم ، نه من ، نه قادر . خدا می‌دونه شرمندتم . قسم خورده بودم از دلت در بیارم . آخی ! رااااحت شدم .


    رسیدیم تو یه كوچه‌ی نسبتاً مرتب و ماشین كنار خونه‌ای وایستاد . پیاده شدیم . یه خونه‌ی دو طبقه بود . ویدا كلیدش رو انداخت تو در و رفتیم تو . طبقه‌ی پایین خونه از حیاط راه داشت ، یه حیاط قشنگ و نقلی كه یكی دو تا درخت كوچیك كنارش بودن . معماری خونه سنتی بود و پنجره‌هاش رو سبز روشن رنگ كرده بودن . از حیاط سه تا پله می‌خورد و می‌رفت تو طبقه‌ی اول خونه . ویدا از پله‌ها رفت بالا و در خونه رو باز كرد . یه خونه‌ی تقریباً مرتب بود كه معلوم بود وسایل توش برای زندگی كامل نیست . به جز یه دست مبل چوبی ساده و یه گلیم ، چیزی تو هال نبود . ویدا كلید ماشین رو گذاشت رو میز عسلی كنار مبل‌ها و كت شیك قهره‌ای‌اش رو در آورد .
    سپهر ؟ كجایی سپهر ؟
    در یكی از اتاق‌ها باز شد . یه پسر حدوداً همسن و سال خودم اومد بیرون . موهای تیره‌اش رو خیلی مرتب شونه كرده بود و چشم و ابروی كشیده و صورت خوش‌فرمی داشت . یه پیرهن مردونه‌ی آستین كوتاه تنش بود ، یه كتاب هم تو دستش . احساس می‌كردم قبلاً دیدمش . از اون چهره‌هایی بود كه هر مردی خودش رو مثل اون تصور می‌كنه . تا دیدمش ، تفاوتی رو در جنس نگاهش درك كردم . خیلی آروم اومد  تا رسید به من . كتابش رو بست و دستش رو دراز كرد سمتم .
    - سلام .
    - سلام .
    ویدا رفت و كنارش وایستاد و روش رو كرد سمت من و گفت :
    - ایشون آقا سپهر هستن ، یكی از مردهای نیك روزگار . چند روزی اینجا پیش ایشون مهمونی . كارشون خیلی درسته . اینجا تنهاست . تازه یه مزیت هم داره كه ... خودت بگو سپهر .
    - تركم .
    - و بسیار هم این مسئله واسش مهمه و بسیار حساس نسبت به شهرشون .
    - رضائیه . من بچه‌ی رضائیه‌ام .
    - دانشجوی مهندسی معماری دانشگاه تهران كه حتی برای تعطیلات هم نرفته كه مبادا از تحصیلات عالیه عقب بمونه .  یه سری مسائل دیگه هم هست كه كم‌كم می‌فهمی .
    سپهر لبخند زد و اومد سمتم و گفت :
    - خوش اومدی امیر آقا .
    - قبلاً درباره‌ی تو یه چیزایی به سپهر گفتم و كم و بیش می‌شناسدت . گفتم كه تعجب نكنی . حالا من اگه اجازه بدی ، برم . جایی هم نمی‌ری تا بیام .
    كیفش رو برداشت . قبل از اینكه راه بیفته ، رفتم نزدیكش و دم گوشش گفتم :
    - من اینجا نمی‌مونم . زشته بابا .
    - زشت نیست .
    - شما خودت كجا می‌ری ؟
    - خونه خودمون . عیده ها !
    - آهان . خیلی خوب . می‌خواستم بگم ، مزاحم این بنده خدا نشم . ضایع نباشه .
    ضایع نیست . كار بسیار پسندیده‌ایه .
    - خیلی خوب پس . عیدت مبارك . سلام منو به آقا نادری و شهلا خانم برسون .
    - هر جفتشون مردن . بعداً باید بری سر خاكشون یه فاتحه بفرستی . ما یه جمع چند نفره‌ایم . می‌دونیم نمی‌تونی این‌طوری بیای جایی . بعداً می‌برمت .
    بعد دست كرد تو كیفش و یه بسته قرص در آورد . داد به سپهر و گفت :
    - بیا روزی دو تا ، یادت نره ها .
    - من نمی‌خورم . ممنونم ویدا جان .
    - می‌خوری ، دو تا هم می‌خوری .
    - می‌ترسم به اینا معتاد شم .
    - نمی‌شی .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان