خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
41.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " نار و نگار "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۹
  • leftPublish
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت اول)


    ظهر بود.
    خروس نگار رو بوم بالاي ناودوني گردن اينور و اونور ميكرد و زير لب غر ميزد.
    آقام جلدي از پشت خَر پشته اومد بيرون و دو دستي جهيد روش ،طوري كه يه هوا جلوتر ميومد از بالا ميافتاد رو انار كنج حياط.
    تو حياط دم حوض آقام و اشرف زن آقام واستاده بودن و خروس نگار تو بغل آقام بود.چاقوي كهنه زنگ زده آشپزي زن آقام و بعد آسه آسه اومدن از پله ها رسوندم به آقام.
    يه نگاه اينور و يه نگاه به آفتاب وسط ظهر تو آسمون كرد و يه بسم الله گفت و خروس نگار و گذاشت رو زمين جلو پاي زن آقام و طوري كه به شيكم ورقلمبيدش نگاه ميكرد چاقو رو كشيد رو حلق خروس نگار و زير لب گفت كاكل زري باشه انشالله اشرف خانم ،اشرف زن آقام هم خَر كيف شد. چشمم و دوخته بودم به پاهاي خروس نگار كه داشت مثل چنگك زمين سيماني كف حياط و خش ميداد كه زنگ بلبلي خونه صداش در اومد.
    نگار بود،خواهرم با كيف مدرسه كوچيك و خاكي و يه مشما آشغال سبزي واسه خروسش.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (تابستان نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۵۳
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت دوم)


    عصر كه ميشد پشت دار قالي گوشمون به در بود كه آقام سر برسه و بريم سراغ آب دوغ خيار و آش اسفناج و يا هر چي اشرف زن آقام آماده كرده بود ،ما بيشتر شبا همينا رو ميخورديم يا گوشت كوبيده آبگوشت ظهرو .
    من يه سر قالي بودم و نگار اون سر دار قالي و بين ما مهلقا دختر خاله اقدس خودم ميشست، تني بوديم ،منظور دختر خواهر زن آقام نبود،چشاي قهوه اي درشتي داشت كه وقتي شونه ميزد به دار قالي موهاي لخت و صاف و كمي گرد و خاك گرفته اش ميافتاد رو چشاش
    ،تاپ تاپ تاپ تاپ
    صداي شونه زدن قالي با صداي شعر هاي زن آقام قاطي ميشد،
    زن آقام همينطور كه رو چارپايه كنار در انبار لنگاي كشيده و پر خودش و تكون تكون ميداد جر و جر اون كل انباري رو دور ميزد واسمون ميخوند و ما هم گره ميزديم.
    از كوچه عاشقان گذشتم سالي
    دو تا آبي يه عنابي
    ديدم گلي شكفته بر ديفالي
    سه تا قرمز يه اخرايي
    ترسم بميرم و نگيرم ياري
    دو تا زرد و باز عنابي
    صداي سرفه مهلقا ريتمو و صداي خش دار زن آقام و ميزد بهم،سرفه پشت سرفه ،سرفه پشت سرفه ،انقدر از ته دل سرفه ميكرد كه آخرش يه لخته خوني يه تف قرمزي ميريخت رو دار قالي و
    هوار زن آقام در ميومد كه اي نكبت تفو،بي عرضه ،چرا جلو دهنتو نميگيري،با توام مهلقا ،با تو ام كچل!
    كچل؟
    آره راست ميگفت خيلي وقت بود مهلقا موهاش ميريخت اونم بخاطر شپشاي پشت دار قالي


    بابك لطفي خواجه پاشا
    (شهريور نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۵۴
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت سوم)


    تازه داشت آفتاب از لاي انار بلند جلو پنجره مي افتاد رو چشام و گرمي آفتاب پاييز رو روي پلكهام حس ميكردم كه صداي داد و بيداد اشرف زن آقام پيچيد تو گوشمو صداي يه چند تا پا كه خونه رو اينور و اونور ميكردن،گفتم آقام چك و لقديش كرده حتما ولي داد و هوارش يه طور ديگه بود،شايد شير ناز گل و دوشيدني جفتك خورده كه اونم انقدر شيون نداشت كه يهو در باز شد و نگار اومد تو و گفت پاشو زن آقا ...زن آقا!
    پاشدم و همينطور كه گه شيطون كنار چشممو ميتراشيدم و بدجوري مستراح لازم بودم رفتم تو اتاق آقام كه ديدم اشرف خوابيده و فاطي خانم با هيكل خپل گنده سر تا پا سبز پوشه چارقد سفيد روبروش نشسته و ميگه زور بزن،لنگاي كشيده زن آقام اينور اونور ميكنه و هي زير لب يه چيزي ميگه و فوت ميكنه تو صورتش و ميگه فشار بده اشرف ،فشار بده.
    كشيدم خودم و بالاي سرش عرق صورتش ليز ميخورد تو چشاش و با دندوناش لب زيريش و گاز ميگرفت كه يهو چشش به من افتاد و يه هوار كشيد و يكي با دستش محكم زد به رون پام كه گمشو برو بيرون مادر سگ ،منم كه تو بهر ماجرا بودم از ترسم شلوارمو خيس كردم.
    جلدي از اتاق زدم بيرون كه دم در خوردم به نگار و نگار خورد به آقام كه داشت تو كتري گنده اي كه باهاش نذري ميداديم بيشتر وقتها آب جوش مياورد و اقام كتري رو كه داشت چپ ميشد رو صورت سفيد و چشاي ترسيده نگار و كشيد كنار و پاش گرفت به پادري و رفت سمت اشرف و اشرف كه آقام و با كتري ديد هوار گنده اي زد و يه گوله قرمز خوني كله سياه پريد بيرون و آقام كه يك كم از آب جوش كتري رو دستش ريخته بود و توان نگه داشتنش و نداشت چپش كرد رو كمر فاطي خانم...


    بابك لطفي خواجه پاشا
    (شهريور نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۵۴
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    ( قسمت چهارم )



    سر ظهر آقام كت شلوار مشكيش و پوشيد و يه دست رو كله سياه پسر زن آقام كشيد و خم شد رو صورت اشرف و يه ماچش كرد و بلند شد.
    اشرف هم از سر ناز گفت آخ كه جيگرو رحمم داره ميسوزه باقر جان.
    آقامم برگشت سمت در اتاق و به من گفت برادرته كره خر حواست باشه ها ،گفتم چشم و تندي از در زد بيرون و دم پله هاي حياط نگار و ديد كه داشت تو حوض سيماني گود وسط حياط لاي انگشتاش ميشست و ماهي ها رو نگاه ميكرد و بدون اينكه بره سمتش گفت نريز چركاتو تو آب و رفت كه رفت،رفت تا قبل رسيدن پاسبونا دم در باشه.
    شوهر فاطي قابله يه دعا نويس بود و جنگيري ميكرد، كار اصليش اين بود وگر نه بعضي اوقات حجامت هم ميكرد ، تو در همسايه بهش ميگفتن جعفر خان ،حيووني بود واسه خودش ،بلند قد،چاق عينهو زنش ،سيبيلهاش مثل صوفي ها بود و چشاي زاغي داشت بعضي ها ميگفتن تو خانقاهه پشت انبار نفت دوره داره و شمشير و سيخ قورت ميده.
    زنش كه جزغاله شد و كتري آب جوش دست آقام دمر شد روش و از كمر تا في خالدون و كف پاش پوست كن شد آقام و داد دست كلانتري و اونا هم انداختنش حبس و الانم هر يك ماه يه بار يه شب ميومد خونه و ظهر فرداش برميگشت كه اگه دير تَر ميرفت دو تا پاسبون ميومدن و ميبردنش .
    يه روز رفتم دم خونشون،دم دماي غروب بود ،خونشون چند تا در از ما پايين تَر بود و فرم و شكل در و پنجرشون تازه تَر و قشنگ تَر از بقيه خونه هاي كاهگلي و آجري اطرافش بود .
    جلو در وايسادم و يه كم صبر كردم تا فكرم و جمع كنم كه بايد چي بهش بگم،آخه هر كسي جرات حرف زدن با جعفر خان و نداشت ميگفتن جن هاش كله آدم و ميخورن ،بچه مچه كه اصلا اونورا نميومد،منم كه اومدم واسه خاطر آقام بود تا شايد دلش بسوزه واسه من و نگار. صداي تالاپ تولوپ قلبم تو گوشم بود و دلپيچه داشتم ،ولي يه زوري زدم و محكم با مشت كوبيدم رو در تا اولش حساب دستش بياد كه با مرد طرفه وگر نه اون رضايت نميداد كه آقام بياد بيرون.
    كسي دم در نيومد،باز كوبيدم به در،كسي نيومد
    باز كوبيدم خبري نشد. حتما خونه نبودن و خلوتي خونشون يه ترسي انداخت تو دلم كه نكنه از ما بهترون در و وا كنن با سر وضع عجيب غريب و سم و شاخ و دم و پيگير همين ترس بودم كه گفتم بهتره برم خونه آخه ديگه داشت هوا تاريك ميشد و تو كوچه پرنده پر نميزد و گفتم بهتره فردا بيام منت كشي جعفر خان.
    تازه سرم و از طرف در خونه جعفر خان چرخونده بودم سمت خونمون كه يه صدايي كه نه زن بود و نه مرد از پشت سرم بهم گفت كجا ميري ؟ ممد آقا،ممد آقا خونه جعفر از اين وره...



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (شهريور نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۵۵
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    ( قسمت پنجم )


    تا خونه برسم از ترس تمام سر و صورتم مور مور ميشد و هنوز صداش تو گوشم بود كه ميگفت ممد ،ممد،منم حتي يه بارم پشت سرمو نيگاه نكردم .
    تا دم اذون صبح چشم رو هم نذاشتم و سايه هر چيزي رو تو اتاقم مثل از ما بهترون و آل و پري ميديدم،نميدونم كي و چه جوري خوابم برد و با صداي زنگ بلبلي در از خواب پريدم و رفتم از اتاق بيرون كه زن آقام كه پسر شو داشت شير ميداد گفت يالله ديگه سوخت زنگ خونه ،تندي از پله ها اومدم پايين و خودم و رسوندم به در خونه و در و وا كردم.

    جلو در يه مرد قد كوتاهه كم مو كه شلوارشو تا بالاي نافش بالا كشيده بود و همون چند تا موي كم پشت و از چپ سرش تا راست آورده بود وايستاده بود و همينطور كه هر چند لحظه يه بار كمرش و ميكشيد بالاتر و بعد يه ذره ميداد پايينتر كه اذيت نشه و خشتكش رو جابجا ميكرد گفت :
    عليك سلام
    -سلام
    -چمدون و وردار

    بعد يه نگاه عميق تو انداخت و رفت تو حياط منم چمدون قهوه اي تيره و كهنه اي كه سنگين هم بود ورداشتم رفتم تو حياط.
    قيافش برام آشنا بود ولي كي بود نميدونستم و تو همين حال و هوا بودم كه صداي زن آقام بلند شد كه اي قربون اون قد و بالات بشم داداش ،فداي اون هيكل و ريخت ماهت بشم رحيم جان،ميبيني چه بدبختي ام من،ميبيني چه بي كسي ام من،روز زاييدنم چه مصيبتي اومد سرمون.
    نگار كه كيف كوچيكشو انداخته بود رو دوشش و مو هاش و از پشت دمب اسبي كرده بود از پله ها اومد پايين وطوري كه واسش سوْال شده بود اين ياور كيه رسيد به من.
    بهش گفتم داداشه زن آقاست حتما اومده كمي پيش اشرف بمونه و همين و كه گفتم نگار رفت از در بيرون.
    مثل هر روز رفتم مهلقا رو از خونه خالم وردارم و بيارم واسه قالي بافي ،خالم اومد دم درو يه لقمه نُون و خرما داد بهم و گفت مراقب نگار باش ممد جان.
    خالم و شوهرش با جوهر ضرفهاي مسي و روحي كهنه رو برق مينداختن و هميشه خدا بخاطر تندي و اسيد جوهر دستشون پوست پوست بود و با روغن گرچك چربش ميكردن. مهلقا اومد بيرون و روسري آبي و گلدارش و كه انداخته بود رو سرش كه كچليش و پنهون كنه گره زد و راهي خونه شديم.
    سر دار قالي بدون اين كه شعر هاي اشرف رو أعصابمون باشه از رو نقشه روبرويي كه آويزون بود آروم آروم گره ميزديم كه يه دفعه در انباري باز شد و رحيم اومد تو اينور و اونور انباري رو ورنداز كرد و شروع كرد به وارسي انبار و پشت دار قالي.
    همه جا رو گشت و چيزي رو كه ميخواست پيدا نكرد و اومد پيش من و گفت خمره آقات كجاست ؟
    منظورش خمره شراب بود كه آقام بعد توبه اش تو امامزاده ريخته بود تو چاه مستراح.
    گفتم تو مستراحه و تا اينو گفتم زد تو پيسرم كه برو بابات و مسخره كن مادر سگ پاشو بينم ،پاشو برو واسه من شرابي عرق سگي چيزي پيدا كن ور دار بيار.
    رفت از انباري بيرون و در و كوبيد بهم و مهلقا هاج و واج منو نيگاه ميكرد .
    مهلقا گفت شراب چيه؟
    -مشروبه،ميخورن كلشون داغ ميشه،قرمزه ،بوي تندي هم داره
    -ما داريم،بابام داره ولي نميخوره،ميرم ميارم
    مهلقا از انباري زد بيرون و تا رفت بيرون باز رحيم اومد تو و شروع كرد به گشتن،از اينكه پيدا نميكرد عصبي بود و هي فحش ميداد و هر بطري رو بو ميكرد.
    تو حياط قدم رو ميزد كه اشرف سر شو از پنجره آورد بيرون و گفت خوب برو از موسيو بخر رحيم.
    رحيم هم گفت تا اونجا قلبم وايميسه ،من هر ساعت بايد بخورم،حالم بده،
    مهلقا طوري كه نفس نفس ميزداومد تو حياط و طوري كه مشمباي شراب و پشتش قايم كرده بود رسوند به من و منم بردم پيش رحيم،
    -بفرما اقا رحيم
    -از كجا آوردي؟
    گره مشبا رو وا كرد و بو كرد
    -چقدر بوش تنده ،شراب چيه؟
    مهلقا اومد جلو گفت واسه آقامه تو خونه زياد داره
    رحيم كه رنگ و روش زرد شده بود از پله ها رفت بالا و يه استكان و چند تا زرد آلو خشكه آورد بيرون و شروع كرد بخوردن شراب.
    استكان اول و كه بدون معطلي سر كشيد ،به من خيره شد و گفت اين نگرفته ،اين سركه است،شايد هم آب اناره،هرچي هست شراب نيست و همينو كه گفت يه دفعه دستش و گذاشت رو شيكمشو هوار كشيد و اومد دم حوض وسط حياط و شروع كرد به داد زدن كه يه دفعه خون از دهنش وا شد و ريخت تو آب حوض و وسط ماهي ها و خودش هم با كله رفت تو حوض و بعد كلي دست پا زدن دمر شد و اومد رو آب.

    يادم اومد كه آب جوهرايي كه خالم ضرفا رو برق مينداخت قرمز بود.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (شهريور نود و پنج)


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۵۵
  • leftPublish
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت ششم)



    عصر كه شد خونه ما عينهو ختم مادرم خدابيامرز شده بود كه سر زاييدن نگار مرده بود.
    كل اهالي شوريده اونجا بودن از جعفر دعا نويس بگير تا صنم خانم خواهر زن آقام و عين الله خان و عمو حبيب و پايين دهي ها و بالا دهي ها ،همه مثل مورچه ها تا بهم ميرسيدن ماجراي مردن رحيم و بهم ميگفتن و اونا هم يه نگاه چپ چپ به من ميكردن و ميرفتن سر وقت اشرف واسه دلداري دادن. مهلقا هم يه گوشه كز كرده بود و لباي بالاشو با دندون ميكشيد پايين وخالم بالا سرش قدم رو ميرفت .اشرف هر چند ديقه يه بار شيون ميكرد و نعره ميزد كه ممد خدا لعنتت كنه كه خان داداشمو چيز خورش كردي ،انشالله به زمين گرم بخوري وامونده .
    خونه ما كه بيشتر اوقات سوت و كور بود به يمن مردن رحيم شده بود گذر اهالي.

    حدود عصر بود كه آروم آروم صداي زجه هاي اشرف كم شد و من كه از دم ظهر از پشت پله ها بيرون نيومده بودم خودمو آروم كشيدم جلوتر تا ببينم چه خبره كه يهو در حياط باز شد و دو نَفَر كت شلواري كه يكيشون عينك ضمخت و كفشاي ورني نوك تيزي پاش بود و اون يكي سبيل نازك و كم پشتي داشت و دست چپش و گذاشته بود تو جيبش اومدن تو بعد رفتن سراغ جعفر دعا نويس و يكي دو تا سوْال كردن اومدن سمت من و منم كه از ترس داشتم غالب تهي ميكردم از پله ها اومدم پايين و قدم ها م و دوتا يكي كردم و از رو باغچه كوچيك حياط پريدم و رفتم تو انباري كه ديدم عمو حبيب بغل دار قالي نشسته و والور و روشن كرده داره ترياك ميكشه كه تا منو ديد هوار كشيد برو گمشو بيرون نكبت ،منم پس كشيدم و از در انبار اومدم بيرون كه خوردم به زير ناف يكي از همون كت شلواريا.
    بيرون شوريده وقتي تو جاده به سمت شهر ميرفتي يه ساختمون عجيب و سيماني بود كه اصلا شبيه بقيه ساختمون ها نبود و پنجره اي هم رو به بيرون نداشت و شبيه آب انبار بود ولي بچه هاي اهل شوريده ميگفتن اونجا روي آدم كوتوله ها آزمايش ميكنن و بعضي وقتها هم غول بيابوني هايي كه از اطراف ميگرفتن ميبردن اون تو ،بعضي ها ميگفتن بچه ها رو ميبرن اونجا تا ازشون روغن بكشن يعني پدر مادر ها اينطوري ميگفتن بهمون و بخاطر همين هر كسي نزديك اونجا نميشد.
    ولي اون دو تا آدم كت شلواري داشتن منو ميبردن اون طرفي ،يعني وقتي نزديك اونجا شديم فهميدم كه نميبرنم كلانتري و داريم ميرسيم به اون ساختموني كه هميشه ازش ميترسيدم.
    نميدونم چرا ميبردنم اونجا ،چه بلايي قرار بود سرم بيارن خدا ميدونست و تو همين فكر ها تو كنج صندلي عقب شورولت نشسته بودم كه يه دفعه ماشين جلو ساختمون وايستاد.
    گفتم:روغن منو ميخواييد بگيريد؟
    -كي بهت گفته؟
    -مادرم،مادر خودم
    -راه بيافت
    دستش و گذاشت رو پس كلم و هلم داد و طوري كه سر تكون ميداد گفت:
    -من از روغن حيووني خوشم مياد



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (شهريور نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۱
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت هفتم


    نميدونم دقيقا چند روز شد،دو يا شايدم يه روز ولي هر چقدر بود هيچوقت نتونستم به مدتش فكر كنم.
    از در اون خونه عجيب كه اومدم بيرون ديدم كه عمو حبيب زير تنها درخت چناري كه اون نزديكي ها بود وايستاده و يه سيكار لاي لبهاي سياهش گذاشته و داره پك ميزنه و من و كه ديد سري تكون داد و راه افتاد.
    كمي سريعتر رفتم تا بهش برسم و وقتي من و كنارش ديد گفت:
    -چيكارت كردن؟
    -خيلي كارها
    -مثلا؟
    -خيلي كارها ،فقط روغنمو نكشيدن
    ...
    توي طول راه هيچ حرف ديگه اي نزد و پياده از جاده اي كه با قلوه سنك و بادومي تراز كرده بودن رفتيم سمت شوريده و من توي راه فقط به اين فكر ميكردم كه تو عالم بچگي چه راحت آدم كوتوله ها و غول بيابوني ها رو باور ميكني ولي تو دنياي حقيقي بايد واقعيت ها رو قبول كني،بايد قبول كني كه رحيم مرده،بايد قبول كني كه اون ساعت ساز نبوده و هر كاره اي بوده خيلي مهمتر از اين حرفها بوده.
    اون ساختمون من رو بزرگ تَر و دنيام و كمي بالا پايين كرد. تو همين فكر ها بودم كه يه ژيان مهاري قرمز سرحال از كنارمون رد شد و از فكر و خيال و درد بدنم در اومدم.
    خونه كه رسيديم نگار در و وا كرد و از كنارش كه رد ميشدم آروم بازوم و بوس كرد و چشاش پر شد اشرف كنار حوض با يه پيرهن و دامن نازك مشكي كنار حوض نشسته بود و طبق معمول روسريش بجاي سرش رو شونه هاش بود،منم پشت عمو حبيب آروم و بي سر و صدا رسيدم نزديك اشرف،اشرف يه نگاه به عموم و يه نگاه به من كرد و گفت:
    -آوريش اين توله سگو
    -اين بدبخت كه از قصد چيز خورش نكرده
    -بره تو خونه چشمم بهش نيوفته،
    -اشرف خانم واسه تو هم بد نشد كه ،حالا دار و نداره اون داداشت رسيده به تو ،خواجه بودن بعضي ها هر چي نداشت واسه تو إرث و پول تپل داشت
    -برو رد كارت حبيب
    -ميخواي بمونم پيشت
    -برو پيش عمت بمون ،چشم چروني هم نكن،هري
    -عموم يه نگاه به من و نگار كه پشت پنجره بوديم و از نفس دهنمون شيشه جلومون و بخار گرفته بود كرد و راهي شد سمت بيرون.

    چند وقتي ميشد كه جز واسه نُون خريدن و قالي بافي از خونه در نيومده بودم تا اينكه يه روز هواي مهلقا زد به سرم و رفتم از خونه بيرون،سر كوچه كمي بالاتر از خونه جعفر خان ديدم همون ژيان قرمزه وايستاده و يه مرد جوون بيست و هفت هشت ساله توش بود.
    رسيدم جلو خونه خاله اينا و از ترسم آروم كوبيدم به در ولي هيچكس وا نكرد و باز كوبيدم كه يه دفعه فاطي خانم ماماي شوريده و زن جعفر دعا نويس از پشت سر صدام كرد و همونطور كه بخاطر ريختن آب جوش هنوز كمرش و نميتونست صاف بكنه گفت:رفتن،نزن


    بي تاب و گرفته برگشتم خونه تا وقتي نگار از مدرسه ميرسه پشت در نمونه،ولي اون قبل من رسيده بود ،رو پله ها بغل نرده نشسته بود و آروم آروم گريه ميكرد.
    رفتم كنارش نشستم و گفتم چي شده نگار؟
    نگار طوري كه به اتاق آقام نگاه ميكرد گفت :اشرف رفت داداش،بچه رو گذاشت و رفت.

    آره نگار راست ميگفت اشرف از اولش هم عاشق ژيان مهاري بود.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (مهر نود و پنج)


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۱
  • ۰۰:۳۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت هشتم)


    نگار از روزي كه اشرف با معشوقه خودش رفت موند تو خونه ودرس و مدرسه رو ول كرد و شد پرستار پسر اشرف،پسري كن هنوز نه اسم داشت و نه شناسنامه،هيچي نداشت
    نه مادري و نه پدري،خودش بود و خودش ،
    نه پولي تو بساط داشتيم و نه آشنايي كه دستش به دهنش برسه.
    عمو حبيب هم هر دو روز يه بار ميومد تو خونه و يه وسيله اي كه بتونه باهاش نعشگي خودشو بالا ببره ميبرد واسه فروختن و با التماس نگار يه قوطي شير خشك خارجي از شهر ميخريد و مياورد.
    اسمش و گذاشتيم يوسف ،بهش ميومد و نگار اسمش و دوست داشت و مثل يه مادر تَر و خشكش ميكرد،تا اينكه يه روز صبح آقام كه با رضايت جعفر آزاد شده بود رسيد خونه،ماجرا رو از حبيب شنيده بود و از سر بي آبرويي تو زندان بيشتر موهاش و كمي از ابرو هاش ريخته بود و لاغر شده بود و وقتي بعد چند مدت يوسف و ديد اصلا بهش نزديك نشد و زد بيرون و شب كه برگشت انقدر مست و پاتيل بود كه نميتونست رو پاش واسه،رفت و يه نگاه به يوسف انداخت و گفت:
    بر مادرت لعنت پسر كه مُهر بي آبرويي رو زد رو پيشونيم،تو چه اُزگَلي بشي خدا ميدونه كه از تخم و تركه اون هرزه اي.من توبه شكستم،توبه شكستم بخاطر مادر تو ،بندازيدش بيرون اين زنا زاده رو!
    نگار محكم يوسف و بغل كرده بود و صورتش و چسبونده بود به صورت خودش واز ترس لبهاش بنفش شده بود،آقام رفت جلو طاقچه و يه دفعه آيينه رو بلند كرد و پرت كرد سمت يوسف و خودش هم اومد سمتش،
    يكدفعه من از پشت دراتاق اومدم بيرون وايستادم
    جلو آقام.
    يه نگاه به يوسف كرد و يه نگاه به نگار و رفت ،ولي دو قدم نرفته برگشت و يدونه زد تو گوشم و گفت:هيچوقت جلو آقات واينسا.
    مست بود ولي هنوز مثل قبل سيلي هاي محكمي داشت.

    نگار بهتر از اشرف از يوسف نگهداري ميكرد و روزي چهار بار كهنه هاشو ميشست و روزي شيش هفت بار شيرش ميداد،مادر بودن از بچگي تو ذات دخترهاست. حتي يه دختر نه ساله .
    ولي ترس من از اين بود كه نكنه آقام يه شب ورداره يوسف و بندازه بيرون يا بزارتش سر راه يا بسپارتش به فك و فاميل چپر چلاقه از دم علاقه اشرف،تا اينكه يه روز به نگار گفتم بزار يوسف و ببرم شهر. ببرمش اونجا تو پرورشگاهي جايي تا يه كم بزرگتر بشه و يه ذره جون بگيره. ،وگر نه از كجا معلوم كه آقام يه شب مست و كله خراب نزاره بچه رو جلو سگا.نگار با اينكه به يوسف عادت كرده بود و همچين يوسف جان صداش ميكرد كه دل آدم واسش آب ميشد با بردنش موافقت كرد.
    يه بغچه جمع كرديم قبل از اينكه آقام برسه آماده رفتن شدم،چون پاتيل كه ميومد معلوم نميشد چه بلايي سر ما و يوسف مياره.
    آروم يوسف و بغل گرفتم و بغچه رو انداختم رو مچم و آروم از نگار جدا شدم و رفتم دم در،نگار در و وا كرد و تا خواستم بيرون و وارسي كنم يهو آقام و جلو در ديدم و از ترس صورتم يخ زد.
    آقام اومد تو حياط و منم عقب عقب اومدم تا رسيدم به حوض،داشتم سكته ميكردم كه آقام دستش و كرد تو جيبش ،ميدونستم بردن يوسف عصبانيش ميكنه و بعيد نميدونستم با چاقوي دسته چوبي خودش گوشم و بِبُرّه،چشمم و بستم و منتظر شدم و كمي بعد وا كردم يه چيز قرمز جلو چشام بود. خون نبود،
    گفتم اين چيه آقا جون؟
    آقام گفت:شناسنامه يوسفه

    بعدش هم به در حياط اشاره كرد و گفت:يه مهمون دارين روش نميشه بياد تو


    بابك لطفي خواجه پاشا
    (مهر نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۱
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت نهم)


    مهمون داريم ؟!
    طوري كه آقام سر كيف بود و گفت مهمون داريم معلوم بود كه آدم عزيزي دم دره.
    يوسف و ازم گرفت و بغلش كرد و يه لبخند قشنگي هم زد و با سر اشاره كرد كه برو بگو بياد تو.
    من راه افتادم به سمت در و نگار هم خودشو رسوند به من ،نگار بهم نگاه كرد و از تعجب لبهاش و بهم فشار داد و كمي جلوتر از من رسيد به در و هاج و واج خيره موند تا منم برسم.
    فكر كنم هموني جلو در بود كه منم بهش فكر ميكردم،برگشتن اشرف واسمون مثل يه كابوس بود و حتي ديگه قد و قيافه حدودا دوست داشتني اون هم نميتونست كاري كنه كه بشه تحملش كرد.
    رسيدم به در خونه و نگار و كنار زدم ،سرم و چرخوندم به سمت نگاه نگار و مهمون آقام و ديدم.
    پشتش به آفتاب بود و چادر سفيد گلدار بلندش تو باد موج ميخورد و گاهي اوقات كه جلو آفتاب و ميگرفت ميشد صورتش وديد .
    يه صورت كشيده و چشم و ابروي سياه و گونه هاي استخوني و پيشوني بلند ،يه دختر هيفده هيجده ساله با يه كيف پارچه اي زرشكي و يه روسري آبي با چهار خونه هاي ارغواني.
    ميشد گفت قشنگ و جذاب بود ولي روي هم رفته كي بود رو نفهميدم و فقط مُلتفت شدم كه اشرف نيست و حالا حالا ها اون ايكبيري خانم نمياد سر وقتمون.
    منو نگار مات صورتش بوديم كه صداي آقام در اومد و گفت :بگيد بياد تو،كشيديم كنار و مهمون آقام با كُلي اَدا اَطوار و لوس بازي اومد تو حياط.
    پدرم اومد سمتش و يوسف و داد بغلش و بعد برگشت سمت منو اومد تو چشام خيره شد و گفت زن منه.

    اسمش پوري بود يعني پوراندخت بود آقام بهش ميگفت پوري،روز اول اصلا از حياط تو نميومد و شب تا سحر هم تو حياط كنار كيفش نشسته بود و هي ميگفت ؛ننه،ننه،
    ننه ننه
    ننه ننه،
    هر يكساعت يبار آقام ميومد تو حياط بعد كُلي منت كشي و ناز خريدنِ پوري دست از پا درازتر بر ميگشت وعصباني ميگفت:
    اي گور پدر ننه،


    پوري اهل شوريده نبود.آقام وقتي پرسون پرسون ميره سراغ اشرف چند تا شهر و و رَدي از اون پيدا نميكنه تو راه برگشت تو يكي از غذا خوري هاي سر راه از پوري كه با ننه و آقاش از شاه چراغ بر ميگشته خوشش مياد و بيست تومن ميده به باباش و فرداش پوري رو عقد ميكنه.


    پوري كه هواي ننشو كرده بود نصف روز ها گريه ميكرد و نصف روز ننه ننه ميكرد و نگار هم باز مثل قبل پرستار يوسف بود و تازه روزي ده بار آب قند ميداد به پوري تا ضعف نكنه.
    آقام در و قفل ميزد و از سر بيكاري و بخاطر اينكه ديگه تو كار قبليش يعني آجر پزي راش نميدادن ميرفت تو باغهاي پشت شوريده و قمار ميكرد .صبح تا شب ميمونديم تو خونه كه مبادا پوري در بره تازه يه چوب كَت و كُلفت هم داده بود دستم كه نزارم پوري داد و هوار راه بندازه ،نشسته بودم زير درخت انار و شده بودم عينهو سگ چوپون و نگهبان آهوي آقام .


    خيلي وقت بود كه ميخواستم از خاله و مهلقا خبر پيدا كنم و مثل اسفند رو آتيش اينور و اونور حياط و گَز ميكردم .بعضي وقتها پوري از بسكي نق ميزد و زاري ميكرد همون كيف پارچه اي خودشو ميذاشت زير سرش و چادرش وبخاطر اينكه پاهاش يخ نكنه ميكشيد رو پيرهن كوتاهش و خوابش ميگرفت منم ميرفتم رو پشت بوم و كوچه رو نگاه ميكردم كه شايد مهلقا برگرده.
    نميومد ،نميومد و من همش چشم انتظار بودم كه يك دفعه صداي داد و هوار نگار به گوشم رسيد و از خيال مهلقا در اومدم و دويدم سمت حياط و رسيدم به نگار كه داشت به گوشه حياط خيره و ترسيده نگاه ميكرد.
    پوري تيغ ريش تراشي آقام و ورداشته بود و ميكشيد به رگهاي دستش و همينجوري خون ميزد بيرون،چند تا كه زد تيغ و انداخت و شروع كرد با مشت و سيلي زد تو صورتش تا همه جاشو كبود كرد. انقد خودشو زد كه بي حال و بي نفس افتاد دم حوض.
    در خونه قفل بود و راهي نداشتم به كسي خبر بدم و خون همينطور از دست پوري ميريخت و كمي كه به سمت انار گوشه حياط ميرفت رو زمين لخته ميشد.
    نشستم و دو دستي مچ دستش و گرفتم تو دستم ولي خون از لاي انگشتاي دستم ميريخت رو زمين كه يهو نگار روسري پوري رو از سرش كشيد و شروع كرد به بستن دستش كه آقام از در اومد تو حياط و پوري رو تو اين حال ديد و اومد سمت ما. بلندش كرد و هر چقدر صداش كرد جواب نشنيد تا آخرش خم شد و پوري رو انداخت رو دوشش و بدون اينكه چيزي بگه دويد سمت در تا برسونتش بيمارستان.
    بعد چند قدم وايستاد، برگشت سمت منو نگار و بعد آروم پوري رو گذاشت رو زمين.
    كمي به ما خيره شد و همينطور كه سبيلهاي خوش فرم و مردونه خودشو با دندون گاز ميزد گفت:نميتونم برم،ندارم ،بعد دست تو جيبش كرد و فقط دو تا تاس قمار رو از جيبش در آورد و انداخت رو زمين .تاس ها چرخيد و روى زمين نشست .جفت دو

    پدرم اصلا قمار باز خوبي نبود.

    بابك لطفي خواجه پاشا
    (مهر نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۲
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت دهم)


    نصف شب بود.
    آقام ماتم گرفته و آسا و پاس به پوري زل زده بود و نگار هم از ترس به زمين نگاه ميكرد و دامنشو از دو طرف آروم چنگ ميزد. سكوت بود و صداي جيرجيركها و بعضي وقتها خِر خر آروم پوري و يه تصوير خوني و چركي از يه عشق اون دوره ها از وقتي كه هنوز دوست داشتن و علاقه كمتر واسه زن ها شخصي شده بود.
    علاقه و عشق كه شخصي نباشه منجر به بدبختي ميشه،زشت ميشه،جنايي و كثيف ميشه دقيقا مثل عشقي كه تو حياط خونه ما در جريان بود.
    پوري چشماش رو آروم باز كرد و به آقام نگاه كرد ،بعد يه نگاه به دست خودش انداخت و گفت:
    -به چي زل زدي باقر؟
    -به تو پوري! داري مي ميري
    -خوب ببرم مطبي،درمونگاهي
    -پول تو بساط ندارم
    -اي سگ جنازه تو تيكه پاره كنه،دارم ميميرم قالتاق،تو كيفم دو تومن دارم،وردار ببرم مطب لا مذهب



    خيلي وقت بود شهر نيومده بودم تا اينكه خودزنيِ پوري باعث خير شد و رسيديم درمونگاه،بعد كلي برو بيا و سِرُم و نخ و بخيه بالاخره حال پوري كمي بهتر شد،البته دكتر مطب كه يه جوون سي پنج شيش ساله بود ميگفت كه پوري زخم كاري به خودش نزده و چند تا دوا نوشت و نبض پوري رو گرفت و پوري هم همينطور كه مچش تو دست اون بود چشاش و آروم باز ميكرد و يه لبخند به دكتر ميزد و باز چشماشو ميبست .

    تا دم دماي صبح تو درمونگاه بوديم تا پوري حالش جا اومدو زديم بيرون ،تو خيابونا آدم رو آدم سوار بود و صداي دست فروش ها و كهنه فروشا همه جا رو پر كرده بود ،احساس ميكردم خيلي غريبم و هيچ كس و هيچ جا رو نميشناسم.
    آقام ما رو برد تو يه فالوده فروشي و از الباقي پول پوري مهمونمون كرد ،روبرومون يه زن و مرد جوون همينطور كه دست همو گرفته بودن و بعضي وقتها زير ميز پاي همو لگد ميكردن نشسته بودن،
    تو راه برگشت از شهر هم فقط تو فكر اون زن و مرد بودم و فقط بعضي وقتها با صداي راننده ميني بوس از اون فكر در ميومدم. تا رسيديم شوريده
    سر كوچه پياده شديم و آروم آروم رفتيم سمت خونه ،از جلو خونه جعفر دعا نويس كه گذشتيم ديدم جلو در خونمون نگار نشسته و يوسف تو بغلشه و يه سري وسايل هم كنارشونه ،يه چند تا مرد دِيلاق هم الباقيه خرت و پرتا رو ميارن بيرون،همينجوري كه به اين ماجرا نگاه ميكردم قدمهام و دو تا يكي كردم و زودتر از آقام و پوري رسيدم جلو در.
    هر چي داشتيم و نداشتيم وسط حياط بود و اون دو تا مرد داشتن دار قالي رو با زحمت از تو انبار در مياوردن.
    گفتم چيكار ميكنيد؟كجا ميبريد اينا رو؟،هيچكس حرفي نزد،گفتم بزار زمين دار قالي رو،هيچكس حرفي نزد،گفتم ...
    خواستم حرف ديگه بزنم كه يه دفعه يه مرد خِپله صد و بيست سي كيلويي كه شلوار گَله گشاد و جليقه آبي تنش بود همينطور كه داشت تخمه هندونه ميشكست و از در خونه ميومد بيرون گفت:
    -از آقات بپرس
    برگشتم و ديدم آقام پشت سرمه،يه نگاه به من كرد و رفت سراغ يارو و شروع كردن به جر و بحث تا اينكه آقام يه چند تا فحش مادر و خواهر نثارش كرد كه گلاويز شدن و از پله ها اومدن پايين ،آقام گردنشو گرفته بود و داشت فشار ميداد كه يه دفعه يكي از مردها از پشت آقام و گرفت و اون يكي هم شروع كرد به زدن آقام،من رفتم چوب كت و كلفتي كه كنار انار بود ورداشتم و اومدم سمتشون و وايستادم پشت همون مرد خپله و يدونه زدم تو كمرش.

    مرتيكه انقد لش و گوشت آلود بود تكون نخورد و بر گشت يكي زد تو گوشم و رفتم خوردم به پله ها.
    خيلي آقام و كتك زدن تا ديگه از رمق افتادن و رفتن هر كدوم يه گوشه نشستن،نگار هم كه كنار در حياط يوسف و بغل گرفته بود آروم آروم گريه ميكرد و جلو نميومد.
    پوري اومد بالا سر آقام و يه نگاه تو صورتش كرد و گفت:
    -حقته باقر ،حقته به والله
    اينو گفت و رفت سمت در كه دويدم و در و بستم كه در نره.
    بعد همون يارو خپله بلند شد و گفت:اين آقاتون اين خونه رو ديشب به من باخته،قرار بود صبح علي الطلوع صد تومن پول بياره كه نياورد و حالا هم باس بزنيد به چاك،كمي ديگه بازي ميكرد شما ها رم ميباخت.
    دم دماي شب بود كه همه اسباب اساسيه تو كوچه بود و ما هم پشت در نشسته بوديم و من حواسم به آقام بود و يه نگاهم به پوري كه در نره،آقام يه گوشه كز كرده بود و به هيچكس نگاه نميكرد.
    نگار يوسف و داد به منو رفت سراغ آقام ،روبروش نشست،دستاشو گرفت،سر آقام و آورد بالا ،اول اشكاش و پاك كرد،ابروهاي پر و كلفت آقام و داد بالا وبعد آروم خم شد و لپ آقامو ماچ كرد.
    آقام يهو زد زير گريه و سرش و گذاشت تو بغل نگار و شروع كرد هق زدن.
    نور يه ماشين از ته كوچه افتاد رومون و صورت نگار رو روشن تَر كرد كه داشت عاشقانه به آقام نگاه ميكرد وباهاش گريه ميكرد.

    عشق دختر ها به پدرشون از همون عشق هاي شخصيه كه هيچوقت چرك نميشه.


    بابك لطفي خواجه پاشا
    (مهر نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۲
  • leftPublish
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت يازدهم


    يه خاور نارنجي جلوي پاي آقام ترمز زد و عمو حبيب از طرف شاگرد پياده شد و بدون اينكه به آقام چيزي بگه رفت سراغ أسباب اثاثيه و شروع كرد به جمع كردن اونا،منم بلند شدم و بهش كمك كردم،آقام هم بدون اينكه حرفي بزنه بلند شد و شروع كرد به بار زدن وسايلها،سه چهار ساعتي طول كشيد و بالاخره تموم شديم و راه افتاديم، داشتيم از خونه اي ميرفتم كه تموم بچگي منو تو خودش قايم كرده بود،مادرم و اشرف و مهلقا رو ،تمام اينها تو خونه ميموند كنار درخت انار تو حياط.عمو حبيب به آقام گفت: كجا برم؟
    آقام هم در جوابش گفت:نميدونم حبيب
    عمو راه افتاد و منم رفتم پشت خاور رو وسايلها دراز كشيدم و خيره شدم به آسمون و ستاره ها رو نگاه ميكردم و هر كدوم و كه به بقيه وصل ميكردم قيافه مهلقا جلو چشمم ميومد. من دوازده سالم بود و هيچ مهري تا حالا مثل مهر مهلقا به دلم ننشسته بود ،هنوز نميتونستم درك كنم كه چرا يهو از شوريده رفتن و كجا رفتن.
    تو خيال مهلقا با اون موهاي قشنگ و لختش و چشاي براقش غرق شدم و تو خواب خفه شدم از نبودنش،نزديكي هاي صبح از سرماي دم طلوع از خواب پريدم و بلند شدم و بيرون و نگاه كردم،هر جا بوديم خيلي از شوريده دور بود.جايي بود كمي ولنگ و باز تَر از شوريده و خونه ها و مغازه هاش بزرگ تَر و شيك تَر بود.با اينكه هنوز آفتاب نزده بودن آدمها تو خيابون بودن و هر كي يه طرف ميرفت. خاور از يه خيابون رفت تو چند صد متري جلو رفت و كنار يه پارك كوچيك وايستاد.
    يكي دو ساعتي اونجا رو چمن ها دراز كشيديم تا يواش يواش شهر يه جوني گرفت و مغازه ها كركرشون و بالا دادن و باز راه افتاديم و يكي دو تا خيابون كه رد كرديم آقام جلو يه كبابي پياده شد و رفت تو مغازه و بعد چند دقيقه با يه مرد پنجاه شصت ساله خندون اومد بيرون،بعد اون مرده با ماشين آرياي سفيدي كه داشت راه افتاد و ما هم دنبالش راه افتاديم و چند تا كوچه بالاتر پيچيديم و جلو يه ساختمونه دو طبقه واستاديم.
    همه پياده شديم و از آقام پرسيدم كجاييم آقا؟
    عمو حبيب قبل اون جوابم و داد و گفت:
    -شاد آباد،نزديكه طهرانه عمو
    اونجا يه خونه حدودا تازه ساخت و مرتب بود كه چند تا درخت كاج هم جلو در كاشته بودن،يه جوب نازك فاضلاب حياط خونه ها هم از جلوش رد ميشد،بيشتر خونه ها حدودا هم شكل بودن و فقط يكي دو تا ساختمون دو طبقه پيدا ميشد .
    صاحب خونه دايي كوچيكه آقام بود،داوود،تا حالا نديده بودمش،ولي خيلي آقام و دوست داشت و خيلي باهاش خوب رفتار ميكرد.
    وسايل ها رو از در حياط خونه كه كمي هم دلباز بود برديم تو خونه ،منو نگار هم كه از اتفاق افتاده خيلي هم ناراحت نبوديم شاد و شنگول هر چيزي رو جايي ميذاشتيم كه يه دفعه همينطور كه داشتم بقچه ها رو سه تا يكي رو سرم مياوردم يه صدايي خيلي آروم و خانومانه گفت :خسته نباشين ،سرم و بالا آوردم و ديدم يه دختر سيزده چهارده ساله ،ابرو پيوسته با موهاي قهوه اي تيره و لب و دهن خوش فرم جلوم واستاده،يعني تا حالا تو شوريده و اون حوالي يه همچين لعبتي نديده بودم و به چشمم نخورده بود.

    منم كه سر و صورت خاكي و كثيف خودمو هنوز نشسته بودم بقچه ها رو زمين گذاشتم و خيره به چشاش شدم كه بگم شما هم خسته نباشين يهو پدرش يعني آقا داوود دايي كوچيكه آقام گفت قربون دخترم برم،تازه فهميدم اصلا با من نبوده ،آقا مرتضي به آقام اشاره كرد و به دخترش گفت :خوبي بابا،اينا همسايه هاي تازمونن،فاميليم،چيزي خواستن بهشون بده دخترم،باشه لادن جان؟.لادن ؟!
    تا حالا نشنيده بودم ولي هر چي بود بهش ميومد.
    تا ظهر وسايلها و خرت و پرت ها رو چيديم و كم و بيش از كارامون تموم شديم.پوري دست به سياه و سفيد نزد و يه گوشه نشست تا دست آخرفاطي خانم زن دايي آقام كه لباسهاي روشن و خوش برو رويي تنش بود و يه روسري سفيد سرش كرده بود و از كنارش بيشتر موهاش بيرون بود اومد پايين وبردش تو حياط كنار انجيري كه بغل كاج بلند و جون دار بود نشوند و يه شربت سكنجبين با يه ضرف آب نبات خارجي گذاشت جلوش ،ولي پوري لام تا كام حرف نزد و جم نخورد .
    شب كه شد واسه رفتن تو مستراحي كه تو حياط بود اومدم بيرون كه يدفعه چشمم افتاد به پنجره طبقه بالا ،لادن يه توري يا شايد پارچه نازك سفيد رو صورتش انداخته بود و طوري كه انگار پريزاد بود خيره به من شده بود و نگاه نگاه ميكرد.كمي كه نگاه كرد و همونطور كه يه لبخند آروم رو لباش بود با لباس سفيدي كه تنش بود و توري كه سرش بود شروع كرد به اينور و اونور رفتن پشت پنجره،يه لحظه شك كردم كه چرا بايد جلو من از اين كارا بكنه،بعد دست تكون داد،منم تكون دادم،بعد رفت عقب و عكس يه ياروي جووني كه موهاي فري روسرش بود و آورد جلو صورتش،عكسه شبيه خواننده ها بود،ولي كي بود رو نميدونستم.دو به شك بودم كه اين دختره نكنه خله،كم داره،بالاخره يه مرضي داره كه انقد اطوار درمياره واسه من كه تازه اومدم تو اين خونه.
    با دست بهش اشاره كردم

    كه چته؟چي ميخواي؟ولي اون باز كار خودشو ميكرد،باز دست تكون دادم،ولي اون كار خودشو ميكرد،كمي بيشتر بهش دقت كردم،چشاش كمي بالاتر و نگاه ميكرد،نگاهشو دنبال كردم و رسيدم به بالاي پشت بوم ربرويي .

    يه پسر جوون با يه پيرهن زد يقه خرگوشي با يه كفتر دستش نشسته بود زير نور چراغ و به لادن اشاره ميكرد.
    اره حياط تاريكه تاريك بود و اون اصلا منو تو اون ظلمات نمي ديد.


    بابك لطفي خواجه پاشا

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۲
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت دوازدهم


    شب اولي بود كه تو اون خونه ميخوابيدم ،دو تا اتاق نقلي داشت و يه حال كه از وسط با يه در چوبي نصفش كرده بودن،منم رفتم تو اتاقي كه يه پنجره سمت حياط داشت و دار قالي رو يه گوشَش گذاشته بوديم خوابيدم. اون شب تصميم گرفتم كه با آرزوي خواب ديدن مادرم برم تو رختخواب ولي تا صبح جاي مادرم فقط لادن و تو خواب ميديدم،خيلي شفاف و نزديك حتي واضح تَر از مهلقا .
    صبح زود عمو حبيب بلند شد و خواست كه برگرده سمت شوريده،آقام باهاش رفت تا دم در ،منم كه زير پتو قُلمبه شده بودم و از گرماي خودم لذت مي بردم اصلا حال و حوصله راه انداختن عموم و نداشتم كه يه دفعه يه صداي سيلي محكم پيچيد تو گوشمو و پِچ و پِچ عصبي و محكم عمو حبيب و آقام بالا گرفت،جَلدي پريدم از جام و رفتم دم پنجره،واسم سوال بود كه آقام چرا با عمو حبيب كه اينهمه جورِمون و كشيده بود و ما رو تا اينجا آورده بود انقد بد تا ميكرد.كمي كه گوش هام و تيز كردم و حرفهاشون و شنيدم حق رو به آقام دادم،عمو حبيب چايي چيه قمار خونه اي بود كه آقام دارو ندارشو اونجا باخته بود،
    أصلا عمو حبيب آقام و كشونده بود اونجا،تازه دست خوش باخت آقام رو هم گرفته بود،اصلا همه بدبختي آقام زير سر حبيب بود،اصلا،اصلاميخواستم برم يكي بزن تو ساق پاش تا تلافي اشك هاي نگار در بياد كه يهو آقام يكي زد به پنجره و به من گفت:برو بكپ بچه،بعد به برادرش يه نگاه كرد و زد روي دوشش و گفت:برو حبيب،برو،عمو حبيب هم يه سر تكون داد و رفت .


    چند روزي گذشت ،آروم آروم به خونه تازه و صداي هر روز صبح نون خوشكي ،نمكي و عطر برگاي انجير تو حياط و بعضي وقتها صداي يه ترانه از اتاق لادن عادت كرده بودم. يه روز آقام بعد از خروس خون يه كيف خرت و پرت جمع كرد و بعد از اينكه صورت پوري رو طوري كه ما متوجه نشيم بوسيد ،راهي شد كه من خودمو دم در رسوندم بهش و گفتم آقا كجا ميري؟
    -سر كار،دنبال يه لقمه نون
    -منم بيام
    -تو بمون مراقب بچه ها باش،مراقب پوري

    يكدفعه پوري از پشت در اومد بيرون و طوري كه يوسف و بغل گرفته بود گفت:نترس باقر من جايي نميرم،نميتونم برم،خيالت تخت
    آقام هم يه خنده ريزي كرد و گفت :خوب خدا رو شكر،راه بيافت ممد.
    منم كه خر كيف شده بودم باهاش راهي شدم و از اينكه پوري به هر دليلي كه منجر به خنده آقام شد ديگه نميخواست از پيش ما بره خوشحال بودم.

    جلو در خونه يه بِليزِر كَر و كثيف بود كه دو نَفَر توش نشسته بودن و بعد چاق سلامتي باهاشون راه افتاديم .دوستاي دايي داود بودن ولي سرو شكل اَجق وَجقي داشتن ، تو ميانه هاي راه از حرفاشون فهميدم كه داريم ميريم سمت دماوند،يه جايي به نام رينه،ولي ديگه درباره كارشون هيچي نگفتن تا رسيديم به اونجا.
    يه منطقه اي بود نزديكي هاي شهر دماوند كه بيست سي كيلومتر با جاده اصلي فاصله داشت و بعد چند تا پيچ و دره و باغهاي گردو رسيديم بهش،يه جاي دلباز و دشت مانندي بود تو كوهپايه،
    ماشين و آخر جاده خاكي ، بغل يه صخره گنده نگه داشتن و پياده شديم.
    بعد يكي از مردهايي كه تو ماشين بود و قد بلند و سيبيلهاي مشكي و كلفتي داشت رفت از زير صندلي عقب يه گونيه سفيد در آورد ،دستش و كرد تو گوني و بعد از اينكه دور و وَرش و نگاه كرد از توش سه تا أسلحه شكاري كشيد بيرون


    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۲
  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت سيزدهم)



    اسلحه شكاري ها رو بين خودشون تقسيم كردن و راه افتادن،منم به فرموده آقام شدم نگهبان ماشين،يكي دو ساعتي اونجا نشسته بودم و با جَك و جونوراي اطرافم بازي ميكردم،مارمولك،عنكبوت،يا هر چيزي كه تو دسترسم بود .
    تو دامنه روبرويي يه كوه بلند با يه تيغه سنگي بود كه يه دونه دايره مثل غار وسط اون هويدا بود ،خيلي برام عجيب بود كه چطور و چه جوري ميشه رفت توش.
    صداي يه گوله تو سكوت اونجا من و به خودم آورد و بعد نيم ساعت آقام و اون دو تا برگشتن،دو تا كيسه مشكي دستشون بود ،كيسه ها رو گذاشتن تو بليزر،كيسه بزرگه رو پشت ماشين و كيسه كوچيكه رو بغل پاي من.
    نزديكي هاي ظهر برگشتيم و من تو راه برگشت از ترسم لام تا كام حرف نزدم و بعضي وقتها به صورت آقام نگاه ميكردم و اون هم به كيسه نگاه ميكرد.
    خونه كه رسيديم بعد از مدتها عطر غذا تو خونمون پيچيده بود،پوري جوراب هاي آقام و در آورد و يوسف و داد بغلش بعد آقام كيسه رو داد بهم و گفت :ببر بزار تو انباري زير پله

    كيسه رو با ترس بردم و گذاشتم اونجا،كمي بهش نگاه كردم و بعد با يك كم جرات بيشتر كيسه رو باز كردم و توش و نگاه كردم،توش تاريك بود و فقط يه چيزي تهش پيدا بود،دستم و كردم توش و بعد اينكه احساس كردم دستم خيس شده كشيدمش بيرون .
    خون بود ،يه خونه غليظ و بد بو


    خواستم از زير پله بيام بيرون كه يه دفعه از پنجره كوچيكي كه رو به حياط بود لادن و ديدم .يه بلوز خوشگل آبيه آستين حلقه اي كه تا زانوش بود تنش كرده بود و جورابهاي سفيد و تميزش و تا زير زانو كشيده بود .آروم و پاورچين پاورچين رفت سمت كاج بلند تو حياط ،يه نامه دستش بود و يه جعبه كوچولو كه روش روبان بسته بودن.
    لادن خودشو رسوند به كاج و شروع كرد به صدا زدن
    -اسي ،اسي،اسي
    كمي صداشو بالا برد
    -اسي،اسي
    يه دفعه پسر جووني كه چند شب پيش رو پشت بوم ديده بودم با يه تيپ جذاب و سر و صورت تميز و تيغ زده از خَر پشته اومد بيرون ،هيجده نوزده سالش ميشد ،طوري كه اطرافش و نگاه ميكرد اومد سمت كاج و به لادن گفت:بندازش بالا
    لادن هم يه عشوه خركي اومد و يه بادي به موهاش انداخت و گفت نميشه اسماعيل،بيا پايين بگير،
    اسي هم كه انگار قبلا راه پايين اومدن و ياد گرفته بود از رو پُشت بوم خودشو كشوند رو كاج و بعد پاشو گذاشت رو كنج ديوار و با هزار مكافات اومد تو حياط.
    لادن رفت جلوتر و نامه رو داد به اسي و بعد كادو شو داد دستش،كادو رو كه داد بهش دست اسي رو ول نكرد و يه چند لحظه اي چشم تو چشم بودن تا اينكه اسي از نگاه لادن جدا شد و روبان جعبه رو گرفت تو دهنش و نامه رو گذاشت تو جيبشو رفت از ديوار كنار حياط بالا و بعد رفت رو كاج و خواست كه بره رو پشت بودم جعبه كادو از دهنش ول شد و باز افتاد تو حياط.
    اسي كه با زحمت بالا رفته بود باز برگشت و بعد خنده هاي ريز لادن و قر و غمزه هاي با مزه اي كه داشت روبان جعبه رو گرفت به دندون و خواست از ديوار بره بالا كه يه دفعه صداي افتادن كليد به در حياط خورد به گوش جفتشون،لادن كه از ترس رنگش قرمز شده بود دست اسي رو گرفت و فرستادش سمت زير پله،دم پله ها كادو از دست اسي افتاد و برگشت برش داره كه
    صداي يالله گفتن دايي داود پيچيد تو حياط و لادن خودشو مشغول چيدن يه گل رز از تو حياط كرد و اسي هم جلدي از پله ها اومد پايين.

    دايي داود اومد تو حياط و لادن خودشون رسوند بهش رفت تو بغل باباش كمي قربون صدقه هم رفتن و خواستن از پله ها برن بالا كه يهو دايي جعبه كادو پيچ شده لادن و ديد،
    رفت سمت جعبه و ورش داشت،بعد رفت سمت لادن و يدونه سيلي زد تو گوشش كه صداش كل حياط و دور زد.طوري زدش كه انگار چندمين باره كه اين اتفاق افتاده و ديگه صبر دايي سر اومده.

    اسي عقب عقب اومد تو انباري زير پله كه يهو خورد به من،برگشت و زل زد به چشام،صداي جيغ و داد لادن تو گوشم بود وصداي سيلي ها و لگد هاي دايي،
    لادن افتاده بود رو زمين و دايي داوود با مشت لگد افتاده بود به جونش ،لباس هاي تَر و تازه اش خاك و خلي شده بود و موهاي خوش فرمش ريخته بود به هم ،دايي يكي به لادن ميزد و يه فحش نثار بالا پشت بوم و اسي و پدرش ميكرد ،لادن هم نگاهش به زير پله بود ولي هيچي نمي گفت.


    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج


    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۳
  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    (قسمت چهاردهم)


    اسي از ترس كبود شده بود ، گوشه انباري زير پله كنار يه چهار پايه كِز كرده بود ، دايي داود هم تا جايي كه ميخورد لادن و زد تا از نفس افتاد.ديگه تحملم تموم شده بود و ميخواستم برم لادن و از دست دايي بگيرم و بگم كه اِسي تو زير پله قايم شده،اومدم كه برم اسي دستمو گرفت و كشيد سمت خودش و گفت:جان مادرت نرو

    دايي بعد اينكه خوب لادن و چَك و لَگدي كرد و چند تا فحش درست درمون به جَدّ و آباد اسي داد دست لادن و گرفت و از زمين بلندش كرد و هولش داد سمت پله ها و بهش گفت:اين ديگه آخرين باره لادن ،به والله ،به سادات قسم ،دفعه بعد گردن تو ميشكنم،هم تو رو ميكشم هم اون اسماعيله بي پدرو ؛ شيرفهم شدي ؟
    باز شروع كرد به داد و بيداد و يكدفعه دست لادن و گرفت و هلش داد سمت زير پله،لادن رو پله واستاد و جلو نرفت ،بعد دايي بهش گفت :برو تو انبار و تا فردا بيرون نيا نكبت،يالله.
    ولي لادن از جاش تكون نخورد،منو اسي هم كُپ كرده بوديم و گوشه انباري چپيده بوديم يه گوشه.
    دايي يه داد بلند زد و به لادن گفت :برو تو ،با توام ميري يا بندازمت تو،ولي لادن پايين نيومد،نميخواست اسي رو لو بده،معلوم بود خيلي دوستش داره،ولي يهويي دست لادن و گرفت و آوردش پايين پله ها و پرتش كرد تو انباري و بعدش هم در انبار رو از پشت چِفت كرد و رفت.

    اسي كه نميتونست از ترس نفس بكشه از پنجره به دايي كه از پله ها بالا ميرفت نگاه كرد و برگشت يه نفس عميق كشيد و بعد يه نگاه به لادن انداخت و گفت:گل بود به سبزه نيز آراسته شد.بعد اومد سمت لادن و با صداي آروم ولي با حرص گفت:
    تقصير خودت بود،نگفتم انقد نامه نده ؟كادو نيار؟نگفتم؟بفرما،حالا چه غلطي بكنيم؟به جان مادرم فقط هزار بار استغفرالله گفتم كه نيومد آقات و بزنم،نه به خاطر تو ها،بخاطر فحش هايي كه به مادر و پدرم ميداد!
    بعد رفت سمت در انبار و خواست در و باز كنه ولي نتونست هر چقدر اين ور اون ور كرد نتونست.
    اسي كه خيلي داغون بود اومد سمت لادن و انگشتِ اشاره خودشو زد رو پيشوني لادن وگفت:اي بر پدرت لعنت،الان چه گهي بخورم آخه؟،با توام لادن،چي كار كنم؟

    انقدر عصباني بودم كه ميخواستم بگيرم مثل سگ بزنمش،واسه همين هم رفتم سمتش و زدم رو شونه راستش و وقتي برگشت يدونه با مشت كوبيدم تو دماغش و اون هم شروع كرد به زدن من.زورم بهش نرسيد،چون من سيزده سالم بود و اون كم كم هجده سالش بود.

    نيم ساعتي ميشد كه تو زير پله بدون اينكه حرفي بزنيم هر كدوم يه گوشه نشسته بوديم،هيچ كس هيچي نميگفت تا صداي فاطي خانم زنه دايي داود از بالاي پله ها خيلي آروم به گوشمون رسيد كه لادن و صدا ميكرد و بعد از اينكه فهميد حال لادن خوبه با داد و فرياد دايي رفت بالا.
    اسي كه خيره شده بود به پنجره كوچيك و تنگ انباري اومد سمت منو گفت:پاشو،پاشو از پنجره برو بيرون،پاشو يالله،
    ولي پنجره كوچيكتر از اون بود كه من رد شم،با اين همه پاشدم و سر و يه دستمو رد كردم ولي الباقي بدنم رد نميشد تا اينكه برگشتم تو انباري و اينبار اول پاهامو رد كردم و بعد كلي فشار دادن رد شدم،رفتم از پله ها پايين تا چفت در و باز كنم كه يهو يكي از پشت صدام كرد،برگشتم و ديدم نگاره،گفت تو اينجا چيكار ميكني؟نميبيني دعواست،بيا برو تو خونه،بيا غذا آماده است ،گفتم برو من ميام و تو همين گير و دار دايي داود كه صداي نگار و شنيده بود از پنجره طبقه بالا سرش و داد بيرون گفت:اونجا چيكار ميكنيد؟بياييد بريد تو خونه،كسي تو انباري نره ها!
    منم با نگار اومدم بالا و داشتم ميرفتم تو خونه كه دايي داود از كنارمون در حالي كه يه قفل زرد تو دستش بود رد شد.قفل و زد به در انباري و برگشت و رفت طبقه بالا.

    اومدم تو خونه و بعد تشر هاي آقام نشستم سر سفره و شروع كرديم به خوردن دم پختكي كه پوري پخته بود ،ولي همش به فكر زير پله بودم و هر دفعه كه ميخواستم بزنم بيرون آقام مانع ميشد .
    شب شده بود، پوري آخرين نفري بود كه بعد خاموش كردن چراغ ها رفت كه بخوابه،همه چراغ ها خاموش بود جز اتاق آقام و پوري،همش تو ترس اين بودم كه مبادا باز اسي با لادن در گير بشه و اون دختر و اذيت كنه،
    همه جا ساكت بود،يه نگاه به نگار انداختم و فهميدم كه خوابه،آروم پتو رو كنار زدم و از رو تشك كهنه اي كه بيشتر وقتها روش ميخوابيدم پا شدم تا برم سمت حياط ،تو تاريكي و خلوت خونه فقط صداي نفس هاي خودمو ميشنيدم و آسه آسه راه افتادم كه يك دفعه يه صداي جيغ بلند و دخترونه از تو انباري بلند شد و پيچيد تو خونه.
    صداي لادن بود


    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۳
  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت پانزدهم



    صداي جيغ و كه شنيدم مثل جن برگشتم تو تُشكم و پتو رو كشيدم روم،صداي جيغ لادن آروم آروم تبديل شد به گريه هاي بلند و هق هق هاي طولاني.
    صداي پاي آدمها مثل پتك ميخورد تو سرم و جرأت نداشتم كه سرمو از زير پتو بيارم بيرون،چشمام و زير پتو اين ور اون ور ميكردم و گوشهام و تيز كردم كه ببينم چه خبر شده،
    صداي داد و بيداد بود و رفت و اومد تو پله ها و تو حياط ،هوار هاي فاطي خانم كل خونه رو گرفته بود و دايي داودم هم هي فاطي خانم و آروم ميكرد و خودخوري ميكرد.
    صداي باز شدن در اتاق آقام و پوري رو شنيدم و كمي گوشه پتو رو كنار زدم و ديدم كه آقام همينطور كه لِنگ شلوارشو پاش ميكرد ازم رد شد،پوري هم هي به آقام ميگفت :نرو باقر،نرو ،بعد اومد جلو من وايستاد،ولي تا لباس كوتاهه خوابش و ديدم سريع رفتم زير پتو.
    پوري كلي نق زد و بالاخره آقام رفت تو حياط ،يك دفعه صداي جيغ و فرياد فاطي خانم رفت بالا !
    بعد از اون صداي درگيري و سر و صداي چند نَفَر و داد و بيداد آقام و داييش.

    صداها كه بالا گرفت پاشدم و چهار دست و پا رفتم سمت در و از كنار نگار گذشتم كه يهو مچ پامو گرفت و گفت:كجا ميري؟بيا برو رد كارت،
    پامو از مچش در آوردم و رفتم سمت در و آروم بلند شدم ،آروم آروم ميون سر و صدا و قيل و قال تو حياط خودم و نزديك پله ها قايم كردم كه يهو دايي داود مثل باد از جلوم رد شد و بدو رفت طبقه بالا و آقام هم رفت دنبالش و منم باز برگشتم تو اتاق،اومدم برم تو تشكم كه باز دايي و آقام از طبقه بالا اومدن پايين و منم رفتم سمت حياط كه دايي و ديدم با يه كارد آشپزخونه با دسته زرد و گنده كه رفت سمت انباري،منم اومدم سمت انباري كه اِسي مثل بچه گربه از جلوم رد شد و بعد اون دايي با چاقوي تو دستش دنبالش و آقامم دنبال اون،باز اومدم سمت خونه و توي تشكم كه پوري با لباسهاي پوشيده تري اومد بيرون و منو ديد و بي حوصله از كنارم رد شد و من دنبالش رفتم و اون رفت سمت انبار و منم رفتم دنبالش كه نگار از پشت زد رو كمرم گفت :چه خبره محمد جان؟
    -نميدونم
    -دعواست ؟
    -نميدونم
    -پس برو كنار خودم برم ببينم
    -بيا برو عقب بابا
    -شيكمت بره
    -زر زر نكن بيا برو رد كارت
    آروم اومدم سمت پنجره انباري تا ببينم اونجا چه خبره ،تو انباري فاطي خانم نشسته بود و لادن و بغل گرفته بود و پوري هاج و واج بهشون نگاه ميكرد
    .
    صداي شكستن چند تا ضرف و شيشه از بالا شنيده شدو و بعد چند تا داد مردونه از طرف اسي و لعن و نفرين دايي داود و بعدِ يكي دو ديقه اسي از پله ها اومد پايين و خودشو كشيد تو حياط،دست راستش جر واجر شده بود و از وسط ملاجش هم خون ميومد و بعدِ ليز خوردن از ابرو و دماغ و كنج لبش ميريخت رو پيرهنش،خودشو رسوند كنار كاج و شروع كرد به هوار زدن و صدا كردن باباش،دايي داود دنبالش ميكرد و اسي هم ميگفت:
    غلط كردم آقا داود،بيجا كردم،جووني كردم،ترو خدا نزن،ترو ناموست نزن،بابا،بابا،بيايد اين منو كشت.
    فاطي خانم اومد تو حياط و گفت :ولش كن اين اشغال و بيا برس به داد دخترت
    ولي دايي ول كنش نبود و ميخواست تيكه تيكه اش كنه،من رفتم سمت زير پله تا ببينم چي شده كه يهو پوري گوشم و گرفت و گفت:بيا برو كنار بي مادر،نگاه نكن ،بعد آوردم سمت خونه و تو راه هم دست نگار و گرفت انداختمون تو،بعد بهم گفت:بريد تو خونه و بيرون هم نياييد.بعد هم در و از پشت چفت كرد.
    ميترسيدم نكنه كه سر اون دوتا منم كتك بخورم و دايي بفمه كه منم كنار اونا بودم و با همين فكر رفتم تو جام و پتو رو كشيدم رو سرم.
    صداي داد و بيداد تموم بشو نبود و تازه چند تا صداي تازه هم أضافه شد ه بود،زير پتو جفت گوشهام و با انگشت گرفتم و زير لب هي حرف ميزدم تا صداي دعوا رو نشنوم.نميدونم چقدر گوشم و گرفته بودم ولي هر چقدر بود خيلي طول كشيد.
    خوابم برده بود.
    چشمام و كه وا كردم روبروم سياه بود!ترسيدم و دستم و آوردم جلو چشمم كه فهميدم پتو رومه،پتو رو كنار زدم ،صداي گريه و شيون از طبقه بالا شنيده ميشد ، هيچكس تو اتاق نبود ،پاشدم و رفتم تو حياط،چند نَفَر تو حياط بودن و صداي گريه زاري از بالا ميومد،
    رفتم وسط حياط ،در حياط باز بود و چند نَفَر با لباسهاي سياه و چادر مشكي تو حياط بودن،رفتم دم در،ماشين كلانتري نزديك خونه پارك بود،
    نگار يوسف و بغل كرده بود و زير يكي از درختا نشسته بود،رفتم پيشش گفتم :چي شده
    نگار يه نگاه به خونه كرد و يه نگاه به پارچه سياهي كه دست يكي از همسايه ها بود و گفت:
    مُرد،به همين راحتي مُرد



    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۳
  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت شانزدهم




    مرده بود!

    هاج و واج به آدمها نگاه ميكردم تا اينكه پارچه سياه و زدن بالاي در و با سواد كم خودم نوشته اش و خوندم و فهميدم كه كي مرده.

    دايي داود مرده بود،اصلا تو كَتم نميرفت،انگار تو خواب بودم،نميتونستم باور كنم كه ديشب تو اون خونه آدم مرده.رفتم تو حياط ،اينور و اونور دنبال آقام گشتم،چشمم افتاد به انباري كه آخرين بار لادن و اونجا ديده بودم،رفتم پايين،انباري بهم ريخته بود و هيچ چي سر جاش نبود.

    چشمم افتاد به كيسه مشكلي كه هنوز گوشه انباري بود ،رفتم و درش رو باز كردم،بلندش كردم تا چيزي كه توش بود و بندازم بيرون،يهو آقام از پشت سر صدام كرد و گفت:چي كار ميكني ممد؟
    بعد خودش اومد و كيسه رو ازم گرفت و با عجله رفت از پله ها بالا و منم رفتم دنبالش،جلو در كيسه رو داد به يه مرد ميانسالي كه موهاي جو گندمي داشت و منتظرش بود و اون هم يه نگاهي تو كيسه كرد و ده تومن داد به آقام و رفت.
    تا سه روز خونه پُر بود از آدم و فك و فاميلهاي فاطي خانم و دايي،يه سِري بالا بودن و يه سِري كه بيشتر مرد بودن پايين ميموندن تا وقتي كه جنازه رو از پزشك قانوني آوردن و گذاشتن تو خونه ما.
    يه كفن سفيد روش كشيده بودن و يه قرآن رو سينه اش بود،فاطي خانم و خواهراش و خواهر شوهراش دور و بر جنازه بودن و هي شيون ميكردن و بعضي اوقات هم يه چند تا فحش به اسي و آقاش ميدادن.
    نزديكي هاي غروب بود كه اختر مادر اسي يه دفعه از در اومد تو و افتاد رو پاهاي فاطي خانم و گفت:
    -فاطي خانم اسي غلط كرده ،خانم جان شما بزرگي كن
    -برو بيرون،بندازيدش بيرون
    -بابا ميخواد لادن و ديگه،ميگيرتش،
    -بندازيدش بيرون
    -آخه اين مرحوم كه با دست خودش مرده،خودش سكته كرده،پزشك قانوني هم گفته ديگه
    -برو بيرون عوضي،برو بيرون
    -اگه اسي خبطي كرده،تاوان پس ميده،نزارين ببرنش زندون،اون كه دست به آقا داود نزده،اگه جووني كرده،اگه خريت كرده،اگه نفهمي كرده،دندش نرم چشمش كور،به همين قرآن قسم ميگيره لادن وعروسم ميشه

    بعد بر گشت سمت پوري و گفت:شما كه بودي،شما كه ديدي،اين مرحوم اسي رو جر واجر كرده بود،ما كه رسيديم داشت ما رم ميزد،خودش دستش و گذاشت رو سينه اشو دراز به دراز افتاد تو حياط.ببين فاطي خانم اسي جووني كرده قبول ولي بره زندان طبل بي آبروييه واسه خودتون،اگه بلايي سر لادن آورده چشمش كور ميگيرتش

    فاطي خانم كه ديگه تاب حرفهاي اختر و نداشت يكي زد رو سينه جنازه دايي و گفت:پاشو جواب بده داود،پاشو ديگه،پاشو ببين كه چه بي آبرو شديم مرد،پاشو عزيزم،پاشو آقا،اختر خانم تو هم گمشو برو بيرون ،بندازيدش بيرون
    -نميرم

    اينو كه گفت فاطي خانم پاشدو گرفت از موهاشو شروع كرد به كشيدن،يكي دو تا زن كه با اختر بودن اومدن نزديك و اونا هم در گير شدن و بعد خواهر شوهراي فاطي خانم هم قاطي دعوا شدن و يه دعواي درست درمون راه افتاد.
    همينطور گيس كنده شده بود كه ميريخت رو زمين و بعضي وقت ها هم جنازه رو لگد ميكردن،تا دست آخر بعد كلي جيغ و داد چند تا مرد اومدن و جداشون كردن.
    كفن دايي كنار رفته بود و صورت پف كرده اش اومده بود بيرون و چشاي بازش رو به سقف خيره بود و يه لكه خون هم بغل لبش خشك شده بود،يه پارچه نواري سفيد بسته بودن دور سرش و كمي از سينه اش هم كه پيدا بود با نخ سوزن دوخته بودن .خوف ورم داشت و زدم از اتاق بيرون،رفتم تو كوچه و كنار آقام كه داشت با چند تا همسايه ماجراي مردن دايي رو تعريف ميكرد واستادم.

    اختر خانم و پدر اسي سر كوچه واستاده بودن و هنوز با فك و فاميلاشون بحث ميكردن،به فكر لادن بودم كه الان تو چه وضعيه ، اصلا كجاست؟چرا به چشم ديده نميشد و هيچ جاي خونه نبود.
    تو همين فكر ها بودم كه نگاهم افتاد به طبقه دوم خونه،بالاي خَر پشته،با خودم گفتم حتما اونجا قايم شده بود .
    خواستم برم تو خونه و سراغي ازش بگيرم يه دفع يكي داد زد،لادن ،لادن .

    لباس دخترونه تنش بود و موهاش و باد اينور و اونور ميبرد و گاهي وقتها ميريخت رو صورتش .همه آدم هايي كه آروم آروم متوجه اون شدن رفتن نزديك تَر ،فاطي خانم و اهل خونه اومدن تو كوچه،فَك و فاميل اسي هم اومدن،همه جمع شده بودن و به لادن نگاه ميكردن.

    روي خَر پشته لادن واستاده بود و ميخواست بپره پايين.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۳
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت هفدهم




    لادن طوري روي خَر پشته وايستاده بود و باد پيرهن شو تكون ميداد و آفتاب دم ظهر صورت كشيده و جذابش و براق تَر كرده بود كه انگار يه فرشته وايستاده بود و ميخواست پرواز كنه.از جاش تكون نميخورد ،گريه نميكرد،داد نميزد ،ساكت بود و تودار،انگار تصميم گرفته بود كه واقعا بپره پايين.
    فاطي خانم كه رسيد تو كوچه تا چشمش به لادن افتاد غش كرد و افتاد بغل خواهر شوهرش،هيچكس جرات نميكرد كه حرفي بزنه يا پيشنهادي بده.
    انگار همه منتظر بودن تا لادن بميره،هيچكس هيچكاري نميكرد و ماتِشون برده بود.
    لادن يكي دو قدم كوچيك اومد جلوتر،باز هم كمي ديگه جلو اومد،يه كم ديگه ام خودشو نزديك تَر كرد.
    كافي بود تا يه كم خم بشه يا بياد جلوتر تا بيافته پايين،چشماش و بست،مشتش و كه باز كرد يه تيكه تور كه تودستش بود و انداخت رو سرش،بعد دستاش و باز كرد و كمي ديگه هم جلوتر اومد.
    صداي تاپ تاپ قلبم تو گوشم بود،دستام يخ كرده بود،
    اختر خانم خودشو رسوند دم خونه،تا رسيد شروع كرد به قربون صدقه رفتن لادن كه اي فداي اون چشم و ابروت،من قربون اون قد و بالات،نپري پايين ها عروس نازم،خانم جان شما رو سر ما جا داري،اسماعيل شما رو عروس ميكنه،به همين قبله عروسش ميشي لادن جان.
    لادن كه انگار صداي هيچكس و نميشنيد بي توجه به آدمهاي پايين و حرفهاي اختر به روبروش نگاه ميكرد و پاش رو بلند كرد و انداخت جلو.
    چشمام و بستم و فقط گوش كردم،صدايي نيومد،كمي گوشه چشمم و باز كردم و يك دفعه آقام و ديدم كه رو خرپشته وايستاده و طوري كه انگار ميخواد كفتر بگيره،پشت سر لادن دراومد و جهيد و از كمرش گرفت،كشيدش عقب و لادن كه به خودش اومده بود خم شد و دست آقام و گاز گرفت و از دستش خلاص شد و باز اومد دم خَر پشته.
    ولي آقام باز قبل اينكه لادن بپره پايين دستش و گرفت و انداختش عقب،ولي لادن ول كن نبود.
    دويدم تا برم كمك آقام،از پله ها رفتم بالا،رسيدم به طبقه دوم،از راه پله هم رفتم و رسيدم به پشت بوم،بغل خرپشته يه نردبون بود و ازش رفتم بالا.

    رسيدم بالاي خرپشته،لادن اونجا واستاده بود ولي آقام اونجا نبود.

    عرق سرد نشست رو پيشونيم و نفسم بند اومد،رفتم بالا،به لادن گفتم:اقام كو؟هيچي نگفت،گفتم آقام و چيكار كردي؟هيچي نگفت.
    رفتم جلوتر و پايين و نگاه كردم،منتظر بودم تا جنازه تركيده آقام و اون پايين ببينم.
    نبود،برگشتم،آقام بغل تانكر آب نشسته بود و به منم اشاره كرد كه بيا عقب،رفتم پيشش و بعد به لادن گفت:
    -الان اگه اسي بياد بيرون،اگه نندازنش هلفدوني شما آروم ميشي
    -بله
    -خوب يعني مردن آقات واست مهم نيست
    -من عاشق اسي ام،بابام و دوست داشتم،ولي عاشق اسي ام
    -خَيل خوب اگه تو رضايت بدي كه مياد بيرون
    -مامانم نميزاره
    -مامانت با من ،بيا عقب
    بعد آقام خم شد و فاطي خانم و صدا زد و فاطي خانم كه بي حال و بي رمق افتاده بود پاشد،بعد آقام گفت:رضايت بده اسي بياد بيرون تا يه خون ديگه نريزه تو اين خونه
    -باشه آقا باقر،دندم نرم رضايت ميدم،فقط بگو نپره

    فرداي اون روز جنازه رو برديم امامزاده واسه چال كردن،نميدونم كدوم امامزاده بود ولي هر كي بود،قبر و زريح بزرگي داشت و حياطش جاي درندشتي بود ولي دار و درخت نداشت و فقط تا چشم كار ميكرد قبر بود .
    جنازه رو شستن و آوردن تا چالش كنن،تلقين خوندن و شروع كردن به خاك ريختن رو ميت،بعد يه كم روضه خوندن و همه چي تموم شد.
    نگار و آقام كنار هم وايستاده بودن و يوسف بغل پوري بود،همه ناراحت و مات به قبر دايي داود نگاه ميكردن و من بيشتر از همه به فكر لادن بودن كه با مادرش مونده بود خونه،عجيب بود اونهايي كه بايد باشن نبودن.فاطي خانم از ترس اينكه لادن كار دست خودش بده مونده بود خونه.

    نگار داشت روي سنگ قبرها رو ميخوند تا آروم آروم رفت پيش قبر هايي كه تازه داشتن آماده ميكردن و چند تا كارگر جوون دورشون بلوك ميچيدن و پِچ پِچ ميكردن،اختر خانم هم با شوهرش عقب تَر از همه جماعت و نگاه ميكردن.
    بعد پخش كردن حلوا و دعاي آخر همه راهي شدن تا سوار دو تا ميني بوس قرمز و كهنه اي كه اومده بودن بشن.
    همه سوار شديم چند نَفَر هم سر پا بودن و پوري يوسف و داد بغل من و خودش هم پيش من نشست و راه افتاديم .
    خونه كه رسيديم چند نَفَر اومدن تو ،بعد رفتن بالا واسه دلداري دادن به فاطي خانم،من رفتم تو حياط تا نگاهي به پنجره لادن بندازم،همينطور كه به اونجا خيره شده بودم،پوري اومد جلو در و بهم گفت:ممد،ممد ،ببينم نگار و نديدي؟
    -نه حتما تو خونه است
    پوري اومد نزديكتر و بهم گفت:

    ممد نگار نيست نكنه جا مونده باشه تو قبرستون



    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۴
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت هجدهم



    رفتم سراغ آقام تا ببينم چه خاكي تو سرم كنم،نگار هيچ جا نبود،كل خونه و كوچه و در و همسايه رو گشتم،يكي ميگفت ديدتش ،يكي ميگفت نديده،خيلي هام اصلا نميشناختنش.
    تو كوچه چند نَفَر از همسايه ها دوره گرفته بودن و ماجراي لادن و اِسي رو كرده بودن نقل جمعشون،گفتم حتما آقام بين اوناست،رفتم ولي اونجا نبود ،حشمت خان بقالي سر كوچه بهم گفت كه آقات همين الان با يكي دونفر سوار بليزر شد و رفت.
    نميدونستم چيكار كنم،رفتم پيش پوري كه داشت جلو آيينه موهاي بلند خودشو شونه ميزد و اصلا هم نبودن نگار به خيالش نبود و گفتم :
    - نگار نيست پوري خانم ،
    -خودم بهت گفتم كه،يوسف هم بهونشو ميگيره
    -بايد بريم دنبالش

    ولي اون رفت سراغ يوسف و به من هم گفت :برو به آقات بگو.
    هوا داشت تاريك ميشد ولي از آقام خبري نبود،دل تو دلم نبود و به فكر نگار بودم كه الان كجاست و چيكار ميكنه،خودمم نمي تونستم تنهايي برم قبرستون،اصلا راهشو بلد نبودم.
    رفتم طبقه بالا تا از يكي بپرسم،از پله ها آروم آروم رفتم بالا ،دم راه پله كه رسيدم يك دفعه لادن طوري كه صورتش و شسته بود و هنوز چشماش كاسه خون بوداز مستراح اومد بيرون ،منو ديد ولي توجه نكرد و رد شد،از پشت سر بهش گفتم ميخوام برم قبرستون ،از كجا برم؟
    بدون اينكه بهم نگاه كنه گفت:از سر قبر من
    بعدش هم رفت تو اتاقش.
    كسايي كه بالا بودن انقد هر كدوم دمق و بيحال بودن كه از رفتنم پشيمون شدم و برگشتم پايين.
    تو كوچه هيچكس نبود و بيشتر آدمها بعد غيبت ها و دري وري هاي خودشون رفته بودن،كمي هم منتظر آقام شدم،نيومد،خودم راه افتادم رفتم سراغ نگار.

    از كوچه خودمون كه در اومدم ديگه هيچ جا رو نميشناختم،خواستم برگردم،ولي پُرسون پُرسون رفتم سمت قبرستون،سه تا خيابون و رد كردم تا رسيدم به يه جاده بزرگ كه بيشتر كاميون و خاور وماشين بزرگ رد ميشد،اون جاده رو گرفتم و رفتم .
    دو ساعتي پياده گَز كردم و ديگه دور و برم از خونه و مغازه خبري نبود.بيشتر تَك و توك صداي ماشين گذري ميومد و بعضي وقتها هم صداي وق وق سگاي ولگرد.
    قبرستون به چشمم نميخورد و اگر هم نزديك بود تو تاريكي سر شب گمش كرده بودم،تا اينكه رسيدم به يه جاده فرعي كه اطرافش و چند متر به چند متر درخت اقاقيا كاشته بودن و به ذهنم آشنا اومد و همون راه رفتم و بعد نيم ساعت ساختمون امامزاده از دور پيدا شد كه چند تا چراغ زنبوري دور و برش روشن بود .
    وقتي رسيدم به در ورودي محوطه درندشتي كه پياده تا امامزاده كُلي راه بود ،ديدم در بسته است و شروع كردم به در زدن،خبري نشد. باز در زدم ولي خبري نشد و تصميم گرفتم از ديوار برم بالا،كمي از در ورودي دورتر شدم و از يه گُله جا كه ميشد بالا رفت خودمو تو ظلمات و تاريكي شب كشيدم بالا و بعد پريدم تو .
    زير پام و نگاه كردم،يه قبر كهنه و ترك خورده بود و چند تا نوشته،از روش رفتم كنار و آروم آروم از لاي قبرها رفتم سمت قبر دايي داود.

    كمي كه جلوتر رفتم يواش يواش خوف قبرها افتاد تو تنم،خيال ميكردم هر ديقه يكي از تو قبر درمياد و لنگم و ميگيره،فقط به روبرو نگاه ميكردم و ميرفتم جلو،ولي نميتونستم بفهمم قبر دايي داود كدوم ور بود.
    واستادم
    آروم نفس ميكشيدم
    قلبم تاپ و توپ ميكرد
    خيلي آروم راه افتادم،دلم ميخواست برگردم ،ولي دلم پيش نگار بود كه الان از ترس كدوم گوشه قايم شده بود.
    بعضي وقتها احساس ميكردم يكي از تو قبرها صدام ميكنه،قدمهام آرومتر شده بود و احساس ميكردم دست هام واسه خودم نيست،خيلي ترسيده بودم،
    همش تو فكر اون چند تا كارگر جووني بودم كه داشتن بلوك قبرها رو ميذاشتن و نگار رفت سمتشون،نكنه خداي نكرده...استغفرالله.

    تو همين فكر ها بودم و دنبال قبر دايي داود ميگشتم كه يه دفعه يكي دستمو گرفت و منم مثل جن برگشتم سمتش.
    مرده بود!؟روح بود؟آل بود؟پري بود؟
    هر چي بود پير بود،بهم زل زده بود و وقتي خوب برندازم كرد گفت:
    چي ميخواي؟
    -خواهرم و
    -مرده؟
    -نخير نمرده
    -اينجا هر كي كه هست مرده
    -اون نمرده آقا،گمشده،جا مونده
    -من نگهبان اينجام اگه كسي اينجا بود،ميديدم،اينجا نمونده
    بعد كلي حرف و توضيح دادن ماجرا راه افتاد و منم پشت سرش رفتم،رسيديم جايي كه مرده هاي تازه رو چال كرده بودن و روبروش قبرهاي نيمه كاره اي بود كه نگار و آخرين بار اونجا ديدم .
    اونجا هيچ كس نبود،تا چشم كار ميكرد هيچي نبود،هيچ چي،
    قرار شد بريم توي قبر هاي نيمه كاره رو نگاه كنيم،شايد افتاده باشه توي يكي از اونا ،ولي هر كدوم و كه نگاه ميكرديم هيچي توش نبود جز ترس و خوفي كه از قبر ها تو تنم ميشست،بيشتر قبر ها رو يا وارِسي ميكرديم يا نگار و صدا ميكرديم ولي خبري نبود.
    يك دفعه يه صدايي از آخراي قبرستون رسيد به گوشم،گوشهام و تيز كردم،آره صداي آدميزاد بود.
    رفتيم سمت صدا،آروم آروم بهش نزديك شديم.
    صداي چند تا مرد بود.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (پاييز نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۴
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت نوزدهم



    وسط هاي قبرستون،جايي كه بيشترِ قبراش كهنه و قديمي بود دو سه نَفَر پيدا بودن،معلوم نبود ميخندن،گريه ميكنن يا دعوا ميكنن.
    پيرمرده رفت سمتشون و منم با يه فاصله زيادي پشت سرش راه افتادم،كمي كه جلوتر رفتيم برگشت سمت منو طوري كه كلاه عرق گيره رو سرش و با دست عقب جلو ميكرد اومد تو چشام نگاه كرد و دستم و محكم گرفت و گفت:تو كجا مياي؟وايسا برگردم
    -ميام دنبال نگار
    -نگار؟
    -خواهرم ديگه،
    -وايستا بر ميگردم

    روش رو كه بر گردوند كه بِره سمت مَردهايي كه وسط قبرستون بودن،يهو وايستاد،آخه هيچكس اونجا نبود.كُپ كرده بود.
    اومد سمت منو گفت:الان اونجا مگه چند نَفَر نبودن؟
    -بودن
    -په كوشن اينا؟
    -نميدونم آقا
    پاهام داشت ميلرزيد و دست خودمم نبود،پيرمرده ولي بدون اينكه بترسه رفت طرف صدا ها ، ولي من سر جام وايستادم،به منم گفت :از جات جم نخوري ها !
    اون رفت و رفت تا ديگه تو تاريكي نميشد ديدش.
    اطرافم خيلي ساكت بود و هِي الكي سرفه ميكردم.
    يكي دو دِيقه واستادم ،ولي ديگه تحملم تموم شده بود،نميدونستم برم طرفه پيرمرده يا در خروجي قبرستون.
    تو همين فكر ها بودم و از ترس صداي بهم خوردن دندونام رو ميشنيدم كه يه صدايي كه زياد دور نبود خورد به گوشم،مثل صداي سگ بود ولي خودش نبود،گوشام كه يخ كرده بود و سيخ كردم،به پاهام نگاه كردم كه داشت ميلرزيد و بيشتر كه دقت كردم ديدم روي قبر وايستادم،قبر يه زن بود،جلدي از روش اومدم كنار،ولي باز صدا ميومد،آروم آروم راه افتادم،نميدونستم كجا برم.
    صدا كمي بيشتر شد ،سعي كردم از صدا دور بشم ولي نميشد.
    شايد مرده اي زنده شده بود يا شايد روح دم گوشم سوت ميزد،نميدونستم چه صداييه ولي داشتم كم كم خودم و خيس ميكردم.
    از پيرمرده خبري نشد و آروم آروم رفتم سمت در،كمي كه راه اومده بودم،صدا بلند تَر شد،مسيرم و عوض كردم صدا تبديل شد به گريه كردن،رفتم سمت صدا كه يهو شد مثل مويه كردن.
    واستادم،شايد صداي نگار بود،بخاطر همين رفتم سمت صدا،از روي چند تا قبر رد شدم و رسيدم به قبرهاي خالي،به نظر خيلي گود و گشاد ميومدن،آروم آروم از كنارشون رد شدم و سعي كردم كه برم سمت صدا،صدا آروم آروم زياد شد.
    اگه نگار نبود چي؟
    صدا اصلا مثل صداي آدميزاد نبود،باز هم رفتم جلو تَر ،صدا هي بيشتر ميشد.شروع كردم به صدا كردن نگار.
    نگار،نگار،نگااااااااار
    جوابي نيومد،كمي ديگه جلو رفتم و احساس كردم كه صدا نزديك خودمه،بيخ گوشم بود.يه صداي نَزار و بي جون.
    <هاي،هاي،هاي>>
    واستادم،صدا از توي يكي از قبرها ميومد،خم شدم،تو يكي از قبرها رو نگاه كردم،هيچي پيدا نبود،آروم گفتم:كسي اينجا هاست ؟
    كسي جوابمو نداد.

    شايدصداي نگار بود،ولي معلوم نبود از كجاست خواستم برم پايين ولي نميدونستم چقدرگوده،آروم يكي از پاهام و از قبر آويزون كردم و بعدش هم پاي ديگه مو ولي نرسيد به جايي،تا سينه رفتم پايين،نرسيدم،با دو تا دستم از قبر آويزون شدم ولي باز هم نرسيدم،سرم و آوردم بالاتر ،دو تا پاي آدميزاد جلوي صورتم بود،يكدفه پاشو گذاشت رو دستم و منم دستم و كشيدم و بعد اينكه سرم خورد به يكي از بلوكها با كمر افتادم ته گودالي ،ته قبر.


    يه چند ديقه اي تو حال خودم نبودم تا آروم آروم چشام و تكون دادم و فهميدم كجام و چه اتفاقي افتاده.
    ته قبر سرم رو به آسمون بود و ستاره ها رو ميشد تو اون تاريكي دونه دونه شمرد.شروع كردم به شمردن ستاره ها.
    يه لحظه به خودم اومدم و فهميدم از ترس انگار خل شدم،دست خودم نبود و نميدونستم چه گِلي به سرم بگيرم.كمي كه سر حالتر شدم،دستمو كشيدم اطرافم،هيچي نبود جز خاك سرد ته قبر.

    بلند شدم و خودم و تكوندم،دستم و انداختم تا از قبر بيام بيرون ،ولي نرسيدم،شروع كردم به صدا كردن پيرمرده،
    آقا،آقا،آقا

    يكدفعه يه صداي آرومي رسيد به گوشم .
    -محمد،محمد،محمد
    -كيه؟كي هستي ؟
    -منم نگار



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۴
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان