خانه
41.7K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت يازدهم


    يه خاور نارنجي جلوي پاي آقام ترمز زد و عمو حبيب از طرف شاگرد پياده شد و بدون اينكه به آقام چيزي بگه رفت سراغ أسباب اثاثيه و شروع كرد به جمع كردن اونا،منم بلند شدم و بهش كمك كردم،آقام هم بدون اينكه حرفي بزنه بلند شد و شروع كرد به بار زدن وسايلها،سه چهار ساعتي طول كشيد و بالاخره تموم شديم و راه افتاديم، داشتيم از خونه اي ميرفتم كه تموم بچگي منو تو خودش قايم كرده بود،مادرم و اشرف و مهلقا رو ،تمام اينها تو خونه ميموند كنار درخت انار تو حياط.عمو حبيب به آقام گفت: كجا برم؟
    آقام هم در جوابش گفت:نميدونم حبيب
    عمو راه افتاد و منم رفتم پشت خاور رو وسايلها دراز كشيدم و خيره شدم به آسمون و ستاره ها رو نگاه ميكردم و هر كدوم و كه به بقيه وصل ميكردم قيافه مهلقا جلو چشمم ميومد. من دوازده سالم بود و هيچ مهري تا حالا مثل مهر مهلقا به دلم ننشسته بود ،هنوز نميتونستم درك كنم كه چرا يهو از شوريده رفتن و كجا رفتن.
    تو خيال مهلقا با اون موهاي قشنگ و لختش و چشاي براقش غرق شدم و تو خواب خفه شدم از نبودنش،نزديكي هاي صبح از سرماي دم طلوع از خواب پريدم و بلند شدم و بيرون و نگاه كردم،هر جا بوديم خيلي از شوريده دور بود.جايي بود كمي ولنگ و باز تَر از شوريده و خونه ها و مغازه هاش بزرگ تَر و شيك تَر بود.با اينكه هنوز آفتاب نزده بودن آدمها تو خيابون بودن و هر كي يه طرف ميرفت. خاور از يه خيابون رفت تو چند صد متري جلو رفت و كنار يه پارك كوچيك وايستاد.
    يكي دو ساعتي اونجا رو چمن ها دراز كشيديم تا يواش يواش شهر يه جوني گرفت و مغازه ها كركرشون و بالا دادن و باز راه افتاديم و يكي دو تا خيابون كه رد كرديم آقام جلو يه كبابي پياده شد و رفت تو مغازه و بعد چند دقيقه با يه مرد پنجاه شصت ساله خندون اومد بيرون،بعد اون مرده با ماشين آرياي سفيدي كه داشت راه افتاد و ما هم دنبالش راه افتاديم و چند تا كوچه بالاتر پيچيديم و جلو يه ساختمونه دو طبقه واستاديم.
    همه پياده شديم و از آقام پرسيدم كجاييم آقا؟
    عمو حبيب قبل اون جوابم و داد و گفت:
    -شاد آباد،نزديكه طهرانه عمو
    اونجا يه خونه حدودا تازه ساخت و مرتب بود كه چند تا درخت كاج هم جلو در كاشته بودن،يه جوب نازك فاضلاب حياط خونه ها هم از جلوش رد ميشد،بيشتر خونه ها حدودا هم شكل بودن و فقط يكي دو تا ساختمون دو طبقه پيدا ميشد .
    صاحب خونه دايي كوچيكه آقام بود،داوود،تا حالا نديده بودمش،ولي خيلي آقام و دوست داشت و خيلي باهاش خوب رفتار ميكرد.
    وسايل ها رو از در حياط خونه كه كمي هم دلباز بود برديم تو خونه ،منو نگار هم كه از اتفاق افتاده خيلي هم ناراحت نبوديم شاد و شنگول هر چيزي رو جايي ميذاشتيم كه يه دفعه همينطور كه داشتم بقچه ها رو سه تا يكي رو سرم مياوردم يه صدايي خيلي آروم و خانومانه گفت :خسته نباشين ،سرم و بالا آوردم و ديدم يه دختر سيزده چهارده ساله ،ابرو پيوسته با موهاي قهوه اي تيره و لب و دهن خوش فرم جلوم واستاده،يعني تا حالا تو شوريده و اون حوالي يه همچين لعبتي نديده بودم و به چشمم نخورده بود.

    منم كه سر و صورت خاكي و كثيف خودمو هنوز نشسته بودم بقچه ها رو زمين گذاشتم و خيره به چشاش شدم كه بگم شما هم خسته نباشين يهو پدرش يعني آقا داوود دايي كوچيكه آقام گفت قربون دخترم برم،تازه فهميدم اصلا با من نبوده ،آقا مرتضي به آقام اشاره كرد و به دخترش گفت :خوبي بابا،اينا همسايه هاي تازمونن،فاميليم،چيزي خواستن بهشون بده دخترم،باشه لادن جان؟.لادن ؟!
    تا حالا نشنيده بودم ولي هر چي بود بهش ميومد.
    تا ظهر وسايلها و خرت و پرت ها رو چيديم و كم و بيش از كارامون تموم شديم.پوري دست به سياه و سفيد نزد و يه گوشه نشست تا دست آخرفاطي خانم زن دايي آقام كه لباسهاي روشن و خوش برو رويي تنش بود و يه روسري سفيد سرش كرده بود و از كنارش بيشتر موهاش بيرون بود اومد پايين وبردش تو حياط كنار انجيري كه بغل كاج بلند و جون دار بود نشوند و يه شربت سكنجبين با يه ضرف آب نبات خارجي گذاشت جلوش ،ولي پوري لام تا كام حرف نزد و جم نخورد .
    شب كه شد واسه رفتن تو مستراحي كه تو حياط بود اومدم بيرون كه يدفعه چشمم افتاد به پنجره طبقه بالا ،لادن يه توري يا شايد پارچه نازك سفيد رو صورتش انداخته بود و طوري كه انگار پريزاد بود خيره به من شده بود و نگاه نگاه ميكرد.كمي كه نگاه كرد و همونطور كه يه لبخند آروم رو لباش بود با لباس سفيدي كه تنش بود و توري كه سرش بود شروع كرد به اينور و اونور رفتن پشت پنجره،يه لحظه شك كردم كه چرا بايد جلو من از اين كارا بكنه،بعد دست تكون داد،منم تكون دادم،بعد رفت عقب و عكس يه ياروي جووني كه موهاي فري روسرش بود و آورد جلو صورتش،عكسه شبيه خواننده ها بود،ولي كي بود رو نميدونستم.دو به شك بودم كه اين دختره نكنه خله،كم داره،بالاخره يه مرضي داره كه انقد اطوار درمياره واسه من كه تازه اومدم تو اين خونه.
    با دست بهش اشاره كردم

    كه چته؟چي ميخواي؟ولي اون باز كار خودشو ميكرد،باز دست تكون دادم،ولي اون كار خودشو ميكرد،كمي بيشتر بهش دقت كردم،چشاش كمي بالاتر و نگاه ميكرد،نگاهشو دنبال كردم و رسيدم به بالاي پشت بوم ربرويي .

    يه پسر جوون با يه پيرهن زد يقه خرگوشي با يه كفتر دستش نشسته بود زير نور چراغ و به لادن اشاره ميكرد.
    اره حياط تاريكه تاريك بود و اون اصلا منو تو اون ظلمات نمي ديد.


    بابك لطفي خواجه پاشا

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان