خانه
41.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    ( قسمت چهارم )



    سر ظهر آقام كت شلوار مشكيش و پوشيد و يه دست رو كله سياه پسر زن آقام كشيد و خم شد رو صورت اشرف و يه ماچش كرد و بلند شد.
    اشرف هم از سر ناز گفت آخ كه جيگرو رحمم داره ميسوزه باقر جان.
    آقامم برگشت سمت در اتاق و به من گفت برادرته كره خر حواست باشه ها ،گفتم چشم و تندي از در زد بيرون و دم پله هاي حياط نگار و ديد كه داشت تو حوض سيماني گود وسط حياط لاي انگشتاش ميشست و ماهي ها رو نگاه ميكرد و بدون اينكه بره سمتش گفت نريز چركاتو تو آب و رفت كه رفت،رفت تا قبل رسيدن پاسبونا دم در باشه.
    شوهر فاطي قابله يه دعا نويس بود و جنگيري ميكرد، كار اصليش اين بود وگر نه بعضي اوقات حجامت هم ميكرد ، تو در همسايه بهش ميگفتن جعفر خان ،حيووني بود واسه خودش ،بلند قد،چاق عينهو زنش ،سيبيلهاش مثل صوفي ها بود و چشاي زاغي داشت بعضي ها ميگفتن تو خانقاهه پشت انبار نفت دوره داره و شمشير و سيخ قورت ميده.
    زنش كه جزغاله شد و كتري آب جوش دست آقام دمر شد روش و از كمر تا في خالدون و كف پاش پوست كن شد آقام و داد دست كلانتري و اونا هم انداختنش حبس و الانم هر يك ماه يه بار يه شب ميومد خونه و ظهر فرداش برميگشت كه اگه دير تَر ميرفت دو تا پاسبون ميومدن و ميبردنش .
    يه روز رفتم دم خونشون،دم دماي غروب بود ،خونشون چند تا در از ما پايين تَر بود و فرم و شكل در و پنجرشون تازه تَر و قشنگ تَر از بقيه خونه هاي كاهگلي و آجري اطرافش بود .
    جلو در وايسادم و يه كم صبر كردم تا فكرم و جمع كنم كه بايد چي بهش بگم،آخه هر كسي جرات حرف زدن با جعفر خان و نداشت ميگفتن جن هاش كله آدم و ميخورن ،بچه مچه كه اصلا اونورا نميومد،منم كه اومدم واسه خاطر آقام بود تا شايد دلش بسوزه واسه من و نگار. صداي تالاپ تولوپ قلبم تو گوشم بود و دلپيچه داشتم ،ولي يه زوري زدم و محكم با مشت كوبيدم رو در تا اولش حساب دستش بياد كه با مرد طرفه وگر نه اون رضايت نميداد كه آقام بياد بيرون.
    كسي دم در نيومد،باز كوبيدم به در،كسي نيومد
    باز كوبيدم خبري نشد. حتما خونه نبودن و خلوتي خونشون يه ترسي انداخت تو دلم كه نكنه از ما بهترون در و وا كنن با سر وضع عجيب غريب و سم و شاخ و دم و پيگير همين ترس بودم كه گفتم بهتره برم خونه آخه ديگه داشت هوا تاريك ميشد و تو كوچه پرنده پر نميزد و گفتم بهتره فردا بيام منت كشي جعفر خان.
    تازه سرم و از طرف در خونه جعفر خان چرخونده بودم سمت خونمون كه يه صدايي كه نه زن بود و نه مرد از پشت سرم بهم گفت كجا ميري ؟ ممد آقا،ممد آقا خونه جعفر از اين وره...



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (شهريور نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۵۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان