خانه
41.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " نار و نگار "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۹
  • leftPublish
  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيستم



    صداي نگار ميومد ولي خودش نبود،تو تاريكي دستمو اينور و اونور قبر كشيدم هيچكس نبود.
    فقط خاك بود و بلوك بتني،تصميم گرفتم از قبر بيام بيرون،پاهامو گذاشتم رو ديواره قبر و آروم آروم از قبر اومدم بالا،دستم و انداختم سر قبر و خواستم بيام بالا كه يهو دستم ليز خورد و تا اومدم بيافتم پايين ،يه دست ،دستم و گرفت و كشيد بالا.
    به صورتش كه تو اون تاريكي گم شده بود دقت كردم و كمي كه جلوتر رفتم ديدم همون پيرمرده است،برگشت و راه افتاد ،كمي كه رفت ريش كم پشته سفيدس رو خاروند و واستاد و برگشت بهم گفت:
    -نگفتم مگه از جات جم نخور؟
    -اومدم سراغ خواهرم
    -پيداش كردي؟
    -بله صداش از اينجا مياد ولي خودش نيست .
    -اونجا كسي نيست
    -بيا خودت گوش بده
    پيرمرده اومد سمت قبري كه توش بودم و گوش كرد.
    هيچ صداي نيومد،سر قبر بغلي رفتيم و باز هيچ صدايي نيومد.
    هاج و واج به پيرمرده نگاه ميكردم و حرفي براي گفتن نداشتم.
    پيرمرده راه افتاد ولي من جم نخوردم،برگشت سمت من و گفت:
    -اينجا كسي نيست ،خواهرت اينجا نيست،من خودم از سر شب اينجام،هيچ كس تو قبرها نيست .هيچ كس نيست،فقط همون سه تا مرتيكه پفيوز بودن كه در رفتن
    -كي بودن؟
    -شرط ميبندن بعد ميان تو قبرستون شراب خوري،هيچكس تو قبر ها نيست.
    -خودم شنيدم،خواهرم بود
    -بيا من ميدونم خواهرت كجاست،بيا ديگه مگه خواهرت و نميخواي،برو اونجا جلوي نگهبانيه.

    داشتم خفه ميشدم از اتفاقاتي كه دور و برم ميافتاد،من صداي نگار و تو قبر شنيدم .آروم آروم راه افتادم،كمي كه به نگهباني كهنه و آجري قبرستون نزديك شديم،نگار و كنار ديوار ديدم،آره خود نگار بود.

    جلوي در قبرستون پيرمرده مارو راه انداخت ،طوري كه لبخند آرومي رو لبش بود در و بست و ما هم راهي شديم.
    صداي جيرجيركها و بعضي وقتها واق واق سگها به گوشمون ميرسيد و از ترسم نميتونستم حتي از نگار بپرسم كجا بودي؟
    -كمي كه پياده رفتيم خود نگار بهم گفت:
    كجا رفتيد ؟زهرم تركيد از ترس،از بعدالظهر تو امامزاده نشستم
    ساكت شد.ساكت شدم
    سرمو كه بالا گرفتم يه دفعه چراغ يه ماشين افتاد رو چشمام و كورم كرد و صداي ترمزش بعد چند لحظه افتاد تو گوشم.
    چراغ ماشين خاموش شدو چشمام و وا كردم،آقام بود با بليزر دوستش،بعد كلي غر زدن و ليچار گفتن سوار شديم و راه افتاديم،كمي از قبرستون دور شديم،يكدفعه يه مردي وسط جاده ديديم كه داشت ميرفت سمت قبرستون،رفيق آقام كه اصلا حواسش به اون نبود يه ترمز زدو وايستاد،مرده كمي واستاد و ريش هاي كم پشته سفيدش و خاروند و كلاه عرق گيرشو جلو عقب كرد و اومد بغل راننده و گفت:
    -كوري عمو؟
    خيلي برام آشنا نبود،اصلا خوده پيرمرده بود،بهش گفتم :آقا الان مگه قبرستون نبودي؟
    -چشماتون رو وا كنيد
    همين و گفت و رفت،برگشتم و از شيشه عقب ماشين نگاهش كردم،كمي رفت و بعد بر گشت و بهم نگاه كرد و باز راهشو گرفت و رفت.
    تا برسيم خونه همه چيز دور سرم ميچرخيد و منگ بودم.رسيديم كه دم خونه از ماشين پياده شديم و رفيق آقام رفت،رفتيم تو خونه،تا اومديم تو يه بوي تندي زد تو دماغمون،آقام رفت و در اتاق خوابشون و باز كرد،پوري يه منقل جلوش بود و سيم و سنجاق و يه كم ترياك،داشت پك ميزد،آقام كه ديدش رفت سمتش و بهش گفت:
    -قرار بود روزي يه بار اونم صبح به صبح،جمش كن

    تازه فهميدم چطور پوري انقد راحت با آقام خوب شد.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (پاييز نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۸
  • ۰۰:۳۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • leftPublish
  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و يك



    پوري ِكرخت و آروم به صورت آقام زل زده بود و بعد سيم و گذاشت رو منقل و به منو نگار نگاه كرد و به آقام گفت:
    صبح به صبح كاريم نميكنه باقر جان.

    پوري چند سالي بود كه معتاد بود و پدرش هم بخاطر همين وقتي بيست تومن از آقام شير بَها ميگيره دخترش و ميده بهش.آقام هم هر روز ترياك واسه كشيدنشو به پوري ميداد و اون هم يا تو آشپزخونه يا تو اتاقش ميكشيد و بعد اينكه منو نگار هم فهميديم ديگه با خيال راه تري مصرف ميكرد .يه گربه گرفته بود و آورده بود نگه ميداشت،با خودش ميبرد تو آشپزخونه و ميذاشتش رو طاقچه و خودش هم شروع ميكرد به كشيدن.خيلي وقتها گربه پوري هم كمي شُل و نعشه ميشد و بيشتر وقتها تو حياط زير درخت اناري كه آقام تو حياط خونه كاشت بود بغل ديوار دراز به دراز ميافتاد و خِر و خِر ميكرد .
    آقام بخاطر اينكه روي ما پيش پوري باز نشه و به سفارش يكي از رفيقاش منو نگار و فرستاد مدرسه ،مدرسه فردوسي .
    خونمون بيشتر وقتا سوت و كور بود و منو نگار هم يا فرش ميبافتيم يا مدرسه بوديم و بعضي وقتها هم تو كوچه با يكي دو تا از بچه ها هفت سنگي،بادوم بازي ،يه قل دو قلي چيزي بازي ميكرديم ،تا اينكه يواش يواش پوري با چند تا زن تو كوچه رفيق شد و چند تا از رفيق ها و فك و فاميل هاي آقام اومدن شاد آباد خونه گرفتن و كمي دور و برمون شلوغ شد .
    هر هفته يكي دو باري با دوستاي آقام و دختر خاله هاش و يكي از همسايمون كه اسمش احمد خان بود جمع ميشديم . يه پسر داشت كه بهش ميگفيم عطا پلنگ و يه دختر،هم سن نگار هم داشت كه خيلي تند و بي اعصاب بود،اسمش انسيه بود و هميشه يه تِل رو سرش داشت.
    صداي خيلي خوبي داشت ، آهنگاي بنان و هميشه تو حياطشون واسه مهمونايي كه واسه هندونه خوري دور هم جمع بودن ميخوند و احمد خان هم كيف ميكرد و سيبيلهاي جو گندمي خودش و تاب ميداد.
    يكي دو بار هم باهاشون راه افتاديم و رفتيم چالوس و شبا تو ماشين ميخوابيديم و صبح ها بعد شنا بر ميگشتيم.
    آقام كبابيه دايي داود و دست گرفته بود و كار ميكرد.
    نصف سودش رو ميداد به فاطي خانم و نصفش هم واسه خودمون،هفته اي يه بارم ميرفت با رفيقاش دماوند و بر ميگشت.
    يه روز بالاخره جرات كردم و رفتم تو انبار زير پله كه آخرين بار اسي و لادن و اونجا ديده بودم تا ببينم آقام از دماوند چي مياره.
    دستم و كردم تو كيسه و لاي يه سري خون و گوشت كشيدمش بيرون.
    كله بود.
    سر،سر گوزن و قوچ،آقام و رفيقاش شكارشون ميكردن و گوشتش و رفيقاش بر ميداشتن و سر اونا رو ميدادن آقام .
    آقام هم اونا رو خشك ميكرد و يا همونجوري ميفرخت،آخه اونموقع ها خيلي مد بود كله گوزن بزني بالاي ديوار.
    سه چهار سالي بود كه اومده بوديم خونه دايي داود و يوسف تازه تازه آدم شده بود،يه روز صداي در حياط اومد و يوسف بدون تمبون،همينطوري لخت دويد در و وا كرد،بعد يه دفعه صداي داد و بيداد و جيغ و هوار از بالا در اومد و يه دفعه لادن بدو اومد پايين و خودشو رسوند به در و همينطور كه اِسي اِسي فدات شم ميگفت نشست و زار زار گريه كرد.
    اسي بعد حبس دولتي و رضايت فاطي خانم و لادن از زندون دراومده بود،كمي جا افتاده تَر شده بود و يه كم آروم تر.اون هم نشست رو زمين ، كنار لادن زار زار گريه كرد.
    از وقتي اسي اومد لادن سر حال شد و هر روز يه كم سرمه و سايه ميزد و ميرفت بيرون،يه روز اسي خونه اونا بود و يه روز ميومد لادن و ميبرد بيرون واسه گردش.
    يه شب لادن اومد پيش پوري و يه لباس مونجوق دوزي شده خوشگل و كه تنش كرده بود به پوري نشون داد و گفت :واسه بله برونم دوختم ،قشنگه؟
    -واي كه چه ماه شدي لادن،خيلي خوبه
    -انشالله تا آخراي هفته اسي مياد خواستگاري

    اولاي پاييز بود. از مدرسه رسيدم و در و زدم و يوسف اومد دم در و وقتي رفتم تو خونه ،ديدم فاطي خانم تو حياط داره درختارو آب ميده،لادن هم چند تا گل چيده بود و گذاشت تو ليوان شيشه اي ،رفتم تو حياط و سلام دادم،لادن براي اولين بار سرحال و طوري كه لپاش گل انداخته بود بهم گفت عليك سلام شا پسر.
    آره تازگيها كمي قد انداخته بودم و يه كم هم پشت لبام سبز شده بود،احساس ميكردم كمي بهتر از بچه گيهام شدم،از نگاه انسيه دختر احمد خان ميشد فهميد كه يه فرق هايي كردم.

    لادن كه جواب سلامم رو داد با ليوان گلها از پله ها رفت بالا،منم رفتم سمت خونه كه باز در خونه رو زدن،
    يوسف باز دويد درو وا كرد و لادن هم تندي از پنجره خم شد بيرون،يكي از دوستاي لادن بود ،چادر چارچوق كردن و با لادن رفتن بيرون و بعد از يكي دو ساعت بر گشتن.
    با كلي داد و بيداد لادن رفت بالا و بعد چند ديقه صداي شيكستن چند تا ضرف و شيشه پيچيد تو خونه.

    من تو تشكم دراز كشيده بودم ،ميشد فهميد چه خبر شده.
    آخه از سر شب فقط صداي آواز و دست زدن و بگو بخند و ترانه هاي شهرام و ايرج از خونه اسي ميومد.



    بابك لطفي خواجه باشا
    (پاييز نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۸
  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و دوم



    تو خونه اسي تا صبح بزن و برقص بود و تو خونه دايي داود يه دنيا نفرت .
    اسي با يكي ديگه ازدواج كرده بود،با يه دختر از فك و فاميل مادرش،اختر.
    دم صبح با صداي داد و بيداد لادن از خواب پاشدم،رفتم تو حياط،فاطي خانم و پوري اونجا بودن ولي از ترس نميتونستن نزديك لادن بشن .لادن يه سري آجر چيده بود و داشت روي هر كدوم يكي از كادو ها يا يادگاريهاي اسي رو ميبست،بعد از اينكه همه رو آماده كرد هر كدوم رو جدا جدا پرت كرد تو خونه اسي ،چند ديقه اي گذشت و يه دفعه صداي داد و بيداد از خونه اسي اينا بلند شد،يهو اختر مادر اسي اومد رو پشت بوم و شروع كرد به هوار كشيدن و طوري كه چادرش رو دور كمرش گره زده بود و آرايش تند ديشب هنوز رو صورتش بود ،يكي از آجر ها رو دستش گرفته بود و زيپ دهنشو وا كرد و به لادن گفت:
    -چته؟چي ميخواي؟چرا دست از سر ما ور نميداري حيوون،زنيكه پَتياره مگه آبروي مردم سيبيل باباته تابش ميدي؟ نبينم ديگه آفتابي بشي لادن،پسر من تو رو ميخواد چيكار؟تو ماشالله ماشالله واسه خودت برو بيا داري،رفيق داري،با يه محله حَشر و نَشر داري،پسر من ميره يه دختر ميگيره دسته گل،نه يه زن دريده و بي كس و كاري رو مثل تو.
    همه هاج و واج به اختر خيره شده بوديم نميتونستيم حرفي بزنيم،
    يه دفعه اسي اومد رو پشت بوم و دست مادرش و گرفت كشيدش پايين،بعد برگشت و چند تا آجر و با هديه هاي روش پرت كرد تو حياط دم پاي لادن،يكي از آجرا تيكه تيكه شد و يه گوشه اش پريد و خورد به پيشوني لادن،يه قطره خون ليز خورد و رفت تا از روي گونه بر اومداش افتاد رو زمين.
    ...

    نگار كمي قَد انداخته بود و ابروهاي پيوسته خوش فرمش پر تَر شده بود،وقتي چند تا سنجاق به موهاش ميزد و پيرهن سفيد و دامن چين چيني خودش و ميپوشيد دل آقام و ميبرد و آقام هم فقط قربون صدقه اش ميرفت.
    سيزده سالش شده بود و بخاطر اينكه كسي تو راه مدرسه ليچار و تيكه و متلك بهش نندازه،هر روز با عطا پلنگ ميرفتيم دنبالش و كمي عقبتر از نگار و انسيه ميومديم سمت خونه.
    انسيه خيلي سر سنگين و جذاب بود،خيلي از پسراي محله و اطراف وقتي ميومدن جلو مدرسه يه نگاهشون به انسيه بود و اون هم هيچ كدوم و آدم حساب نميكرد،ولي يه عالمه خاطر خواه دنبالش بودن تا وقتي با نگاههاي منو و عطا و بعضي وقتها كتك كاري ميرفتن پي كارشون.
    يه روز ظهر وقتي رسيديم تو كوچه ديدم يه كاديلاك جيگري جلو در خونشونه،تا احمد خان پدر انسيه ما رو ديد جلدي اومد جلو به انسيه گفت:
    كجا موندي؟بيا ،از يه استديو اومدن باهات حرف بزنن،خجالت نكشي ها،خوب بخون،خوب بخوني نونمون تو روغنه.
    من كه خيلي از اين موضوع خوشحال نبودم با نگار رفتيم تو خونه خودمون.
    تا شب همش به اين فكر بودم كه انسيه بالاخره چي كار كرده و تصميم گرفتم برم از عطا بپرسم.
    رفتم دَم در خونشون و كمي وايستادم،ولي نتونستم زنگ در و بزنم و بيخيال شدم و برگشتم.
    رسيدم خونه و بخاطر اينكه از فكر انسيه و عطا و خونشون در بيام رفتم سراغ قالي تازه اي كه آقام سفارش گرفته بود،
    نگار و پوري رفته بودن بالا پيش فاطي خانم تا اونجا تلويزيون ببينن،كلا تو كوچه ما دو سه نَفَر تلويزيون داشتن كه يكيش هم خونه فاطي خانوم اينا بود،نگار عاشق سريال دايي جان ناپلئون و بازي سعيد كنگراني بود و هيچ قسمتيش و از دست نميداد و يكي دو تا از عكساش رو همه زده بود رو كمدش.
    تنها نشسته بودم و قالي ميبافتم،كه يه دفعه صداي لادن كه دم در حال واستاده بود و شنيدم.
    -چيكار ميكني؟
    -سلام
    -مادرم ميگه بيا بالا ،كله جوش گذاشتيم
    -من نميخورم
    -چرا؟تو كه پسر خوبي بودي
    -شما برو من ميام
    -كمك نميخواي ؟
    -نه لادن خانم،يعني كار شما نيست
    -خوب بهم ياد بده شا پسر

    يه طوري بود،هم ميخنديد،هم عصبي بود،

    لادن بعد اسي كلا عوض شده بود،يه طوري شده بود،هم زياد بيرون ميرفت،هم دير وقت بر ميگشت،
    همينطوري كه بهم زل زده بود و منم گره ميزدم،يه دفعه كارد فرش بافي رو زدم رو دستم.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۸
  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • leftPublish
  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۴۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و سوم



    كف دستم يك كم پاره شد،لادن كه خون و رو دستم ديد به جاي تعجب و ناراحتي شروع كرد به خنديدن و كمي كه از ته دل ريسه رفت و يه ذره هم عشوه اومد دويد و رفت بالا.منم با يه دستمال خون دستمو پاك كردم و رفتم بالا و كَله جوش فاطي خانم و با يه سري مخلفات و نگاههاي عجيب غريب لادن خورديم.

    آقام با كمي قرض و قوله يه ماشينِ فيات ايتالياييِ تصادفي خريد و يه روز ظهر آورد دم در ،منو نگار كه از خوشحالي همديگرو گاز ميگرفتيم پريديم تو ماشين و دو ساعت اينور و اون ورش و ورنداز ميكرديم.
    پوري بعد ساختنِ خودش يه زيرانداز و بالِشت و يه كم كيش ميش و آرد نخودچي ور داشت و همه اهل خونه رفتيم كن سلوقان باغ يكي از دوستاي آقام،تا شب اونجا بوديم و هر كدوم دو سه كيلو هلو و شفت آلو و قيصي خورديم.
    لادن بيشتر تو تنهايي خودش لاي درختا ميچرخيد و اگه قاصدكي ميديد ميرفت دنبالش و تو باغ گم ميشد .نگار با يوسف تو جوب آبِ قشنگي كه از وسط باغ ميگذشت بازي ميكردن.
    فاطي خانم و پوري هم بيشتر از در و همسايه ها ميگفتن و سر كيف بودن .وقتي لادن وتنها و سرگردون لاي درختا ديدم يه احساس خاصي نسبت بهش پيدا كردم ،خيلي خاص بود،يعني بيشتر عشق هاي نوجواني يه احساس خاصه يه حس كه تا ابد ميمونه .
    تو راه بر گشت همش به اين فكر ميكردم كه احساس من به يك دختره هيجده ساله كه دو سال از من بزرگتره و تا حالا هم اصلا نميتونستم به دوست داشتنش فكر كنم،يه عشقه يا حس ترحم؟.

    فرداي اون روز آقام رفت دماوند و قرار شد دو تا سه روز اونجا بمونه،تازگيها بيشتر ميرفت دماوند و كمتر خونه بود.
    من از مدرسه برگشتم و وقتي رسيدم به سر كوچه كاديلاك مشكي چند روز پيش رو ديدم كه انسيه و پدرش داشتن باهاش ميرفتن،وقتي كه ماشين از كنار من رد شد انسيه به راننده كه صاحب استديو بود كفت كه واسته،بعد شيشه رو داد پايين و بهم گفت:
    قبول شدم،بالاخره قرار شد بخونم.
    صداي تمرين خوندن اِنسيه هر شب از خونشون ميومد و منم بعضي وقتها ميرفتم تو كوچه ،پشت پنجرشون و به صداي گرمش گوش ميدادم.خيلي قشنگ ميخوند و دل آدم واسش آب ميشد.
    يه روز صبح كله سحر زدم از خونه بيرون و رفتم تا چند تا كاست تازه واسه انسيه بخرم و بهش بدم،خيلي خوشحال ميشد،زدم بيرون و از خيابون باغستان دو تا كاست دِلكش و بنان گرفتم و برگشتم.
    بر گشتني از يه پارك تازه كه تو شاد آباد زده بودن رد شدم و يه آلاسكا خريدم و همينطور كه ميك ميزدم رو يكي از نيمكت سنگي ها نشستم ،
    حواسم شيش دانگ به آلاسگا بود كه يه مرد و زن از جلوم رد شدن،راه رفتن و هيكل مرده كُپ آقام بود،يه كم ديگه دقت كردم ،انگار خوده آقام بود،ولي اون الان باس تو دماوند مي بود.
    شك افتاد تو جونم،پاشدم و كمي عقبتر راه افتادم دنبالشون و از چند تا كوچه پَس كوچه گذشتيم و رسيديم به يه كوچه بن بست،هر دو تا شون رفتن تو يه خونه،يه خونه كهنه ساخته نقلي.
    كمي سر كوچه نشستم و بعد آروم آروم رفتم دم در يه نگاه اينور و اونور انداختم ولي خبري از ماشين آقام نبود،خيالم راحت شد كه اشتباه ديدم و اومدم كه بر گردم يه دفعه در خونه باز شد و يه زن با يه كيسه آشغال اومد بيرون .
    چشمم افتاد تو حياط و ماشين آقام و اونجا ديدم،انگار يه پارچ آب يخ ريختن رو سَرم.
    سرم و آوردم بالا و چشام افتاد به چشماي زنه،
    اون بدون اينكه منو بشناسه به من خيره شده بود و من وقتي شناختمش ماتم برد.

    اشرف بود،زن آقام



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۶
  • ۰۰:۴۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    اشرف

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۶
  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    شادآباد

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۶
  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و چهارم



    اَشرف همينطور بهم نگاه ميكرد و از تعجبِ زياد من ماتش برده بود. با همون لحن خش دارِ خودش گفت:
    -بفرما،نگاه ميكني؟
    -ببخشيد
    -هري،اين خونه مرد داره،ميخواي بگم بياد خدمتت برسه
    بدون اينكه حرف ديگه اي بزنم راه افتادم و مبهوت دسته گل آقام تموم كوچه ها رو گَز كردم و سر شب رسيدم خونه.در و زدم كسي در رو باز نكرد،دست كردم تو جيبم كه كليد و در بيارم كه يه نفر دستم و گرفت.برگشتم،عطا پلنگ بود،موهاي فرفري خودش و كمي مرتب كرد و گفت:
    -ترسيدي محمد؟
    -چي ميخواي؟
    -خودت و ميخوام!
    -بريم تو،زر زر نكن
    -ميريم خونه ما،بفرما آقا
    -نه بابا حالشو ندارم عطا ،بيخيال شو
    -مهمونيه،بابام سور داده،همه اونجان،پوري خانم،فاطي خانم،خالمينا،نگار،همه اونجان

    كليد و انداختم و در و وا كردم و گفتم:
    بزار لباسام و عوض كنم
    رفتم تو حياط و عطا هم اومد تو،رفتم لباسهامو عوض كردم و يه دست به سر و روم زدم و خواستم بيام بيرون كه دم در اتاق لادن و ديدم كه واستاده،دفتري كه دستش بود و آورد جلو صورتم و گفت:
    -بخونش شا پسر،يه سري شعر و خاطراته،بعد خودتم توش يه چي بنويس،هوي دري وري ننويسي ها،آدمهاي ديگه هم نگاش ميكنن

    دفترشو گرفتم و گذاشتم تو اتاقم و راه افتادم،با عطا كه رسيديم به در خونشون ،تازه لادن از خونه خودشون با يه ساك تو دستش اومد بيرون و رسيد به ما ،بعد بدون اينكه ما رو ببينه،شنگول و سر حال رفت،دويدم و رسيدم بهش ،جلوش واستادم و گفتم :
    -فاطي خانم خونه عطا ايناست،سور داده
    -من باس برم خونه رفيقم
    -اين موقع شب؟
    -فضولي نكن شاپسر

    بعد يه نگاه به ساك تو دستش كه يه لباس قرمز توش بود انداختم و لادن هم راهي شد.
    تو خونه عطا اينا همه كِيفور بودن و انسيه هم كه تونسته بود بره تو استديو ضبط صدا ،ميون جمع همچين خودشو گرفته بود كه نميشد بهش نزديك شد.يه شلوار دم پا گشاد و يه پيرهن آبي تنش كرده بود و عينهو آرتيستا شده بود .
    احمد خان كلي سور و سات چيده بود و همش درباره صداي خوب و چهره جذاب انسيه حرف ميزد،همينطور كه تو همين فكر ها خيره شده بودم به انسيه،نگار زد رو دوشم و گفت :
    -آقا محمد غرق نشي؟ خيلي به اِنسي نگاه ميكني عزيز

    آره شايد داشتم غرق ميشدم ولي هنوز ميتونستم خودم و جم و جور كنم و قاطي مهمون ها بشم تا انسي خانم با صداي خوبش همه رو كيفور كنه.
    انسي شروع كرد و كمي كه خونده بود يه دفعه آب پريد تو گلوش و شروع كرد به سرفه و قرمز شد عين لبو، كه يهو عطا زد زير خنده ،كمي گذشت تا حال انسي بهتر شد و يه دفعه احمد خان رفت جلوي عطا واستاد و يكي زد تو گوشش و بهش گفت:
    -ديگه به اِنسي نخندي ها،
    -شوخي كردم
    احمد خان يكي ديگه زد تو گوششو گفت:
    -ديگه شوخي نكن،

    عطا گوشش و گرفت و اومد پيش من كنج ديوار نشست.احمد خان هم انسي رو راضي كرد كه دوباره يه آهنگ بخونه.
    صداي انسي اونقدر خوب بود كه همه سيلي رو فراموش كردن و باز سرحال شدن كه يهو صداي زنگ خونه در اومد،تو اون شلوغي هيچكس از جاش جم نخورد و عطا هم به روي خودش نياورد و بخاطر همينم من رفتم دم در.
    در و كه وا كردم،ديدم هيچكس نيست،وقتي سَرمو چرخوندم ديدم يه نَفَر بغل در، كنار جوب كوچيك كنار كوچه نشسته.
    كمي دقت كردم ديدم خيلي خوني و ماليه،ترسدم ولي تو تاريكي رفتم جلوتر،يه زن بود با لباسهاي مهموني قرمز ،خم شدم ،موهاش ريخته بود روصورتش ، و لباسهاي قرمزش خاكي بود .موهاي لخت و پُر پشتش رو زدم كنار،

    لادن ديگه مثل قبل جذاب و ساده نبود.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و پنجم



    لادن و كه رسونديم مطب كلي خون از سر و صورتش ريخته بود رو لباساش،ولي فقط نگاه ميكرد و حرف نميزد،با اينكه خيلي داغون بود ولي يه لبخندي گوشه لبش بود و حتي وقتي پيشونيش و بخيه ميزدن هم جُم نميخورد.
    فاطي خانم كه انگار از چيزي خجالت زده بود يه گوشه واستاده بود و نگاهشو از نگاه بقيه ميدزديد،نصفه هاي شب بعد كلي پانسمان و بخيه برگشتيم خونه.
    هميشه كتك خوردن يك زن عصبيم ميكرد،ولي عصبانيت من هيچ تاثيري روي ذات برخي مردها نداشت.
    تا صبح همش ميخواستم برم و از لادن جريان و بپرسم و برم يَقه گيري،ولي نه من روم شد و نه جراتش داشتم بپرسم كه ديشب كجا بوده و چيكار كرده و كي اونطوري لگد مالش كرده بود ،الله و اعلم.
    صبح تو مدرسه به همه گير ميدادم و برگشتني هم بدون اينكه منتظر نگار بشم اومدم سمت خونه،نزديك خونه كه شدم فيات آقام و دم در ديدم،رسيدم كه جلوي در ، آقام اومد بيرون،بهش گفتم:
    -سلام،دماوند خوب بود؟
    -خوب،كلي حال كرديم
    -خوب خدا رو شكر
    -من بايد بيشتر برم دماوند،خرج زندگي رفته بالا،تو حواست به خونه باشه،منم به دماوند و خرج خونه
    - حواست باشه آقا، دماوند از خونه و زندگي نذارتت.

    اينو كه گفتم آقام راه افتاد و رفت.
    رفتم تو خونه و تا رسيدم بوي تند تِرياك پوري خورد به دماغم،رفتم كنارش،هم نعشه بود و هم سر حال،برگشتم بهش گفتم:
    -حواست باشه به زندگيت،پوري تا كي يا نعشه اي يا خمار

    -حواس ميخوام چيكار ،تو حواست به خودت و خواهرت باشه،از ما گذشته
    راست ميگفت من بايد بيشتر حواسم به نگار ميبود،دير كرده بود و از مدرسه نرسيده بود،رفتم دم در و نيم ساعت چشم انتظار بودم ولي نيومد،كفش مردونه هام و پام كردم و رفتم سمت مدرسه،چند تا كوچه رد كردم ولي نگار و نديدم،هيچ دختر مدرسه اي تو خيابون نبود،دلم شور افتاد و تند و تند قدم هام و ورداشتم و فقط حواسم به نگار بود كه يه دفعه جنازه يه سگ تو جوب خيابون خورد به چشمم،نگرانتر شدم و كمي تند تَر رفتم تا رسيدم نزديكي هاي مدرسه،دم داروخونه اكبر آقا كه تنها داروخانه اون حوالي بود يه سري آدم جمع شده بودن،دلم هوري ريخت پايين،رفتم سمتشون،هفت هشت تا مرد نبش كوچه بغل داروخونه دوره گرفته بودن و يه زن وسطشون داد و بيداد ميكرد،نزديك تَر كه شده ديدم لادن وسط اوناست و يقه يكي از پسرهاي محله كه اسمش جليل بود و هميشه يه اِوركُت سبز تنش بود و بيشتر با خلاف و شرخري ميگذروند رو گرفته و هوار ميشكه،نزديك تَر شدم،نگار كنار لادن واستاده بود هي ميكشيدش تا راهي بشن ولي لادن عصباني بود ولي در عين حال ميخنديد و هي داد ميزد و مي گفت:
    -اين مرتيكه مرد نيست،حيوونه،آشغاله،آخه نا كس ببين چيكار كردي با سر و صورت من،تنها گير آوردي،آخه زن زدن داره؟ جواب بده سگ پدر

    همينو كه گفت يه دفعه جليل زد تو گوشش و نگار از پشت لادن اومد بيرون،رفت سمت جليل سرش داد كشيد،جليلم يَخه نگار و گرفت و هلش داد،دست جليل كه خورد به نگار،نفميدم كه چطور رسيدم به جليل و با مشت كوبيدم تو دماغش ،همين كه جليل و زدم چند نفري كه دورش بودن پريدن روم و شروع كردن به زدن،يكي دو تا شون و زدم ولي ديگه زورم تموم شد،همينطور زير دستو پاشون بودم كه يهو همشون كشيدن كنار و جليل گفت:الان گوشتو ميبرم كه ديگه نزني تو دماغه جليل،رسيد كه به من چاقو ضامن دار شو كشيد و آورد دم گوشم كه يه دفعه اكبر آقا از داروخونه اومد بيرون و با جليل در گير شد،جليل رفت سمتش ولي با اومدن اكبر الباقيه مغازه داراي اطرافش هم اومدن جلو ،جليل كه كمي ترسيده بود رفت تو كوچه و با بقيه رفيقاش در رفتن.

    نگار تو راه مدرسه لادن و ميبينه با جليل در گير شده واميسته تا كمكش كنه،اكبر كه حدودا مرد مرتبي بود و موهاي روشن و كوتاهي داشت ما رو برد تو دواخونه و يكم آب به سر و صورتمون زد و بعد اينكه كمي با لادن حرف زد با يكي دو تا از همسايه هاشون تا دم خونه باهامون اومد.

    شب از درد كوفتگي بدنم خوابم نميبرد و تا صبح ده بار رفتم تو حياط قدم زدم و بعضي وقتا هم به پنجره نيمه باز لادن نگاه ميكردم و به ترانه ها ش گوش ميدادم.
    نزديكي هاي صبح خوابم برد.
    همش تو خواب صداي نگار تو گوشم بود و داد و بيداد هاي لادن و جليل رو مخم،احساس ميكردم كه نگار بيخ گوشم هي صدام ميكنه،خواب بودم ولي خيلي صداش طبيعي به گوشم ميرسيد،آروم چشام و تكون دادم و ديدم كه انگار بيدارم و صداي جيغ و داد نگار از دم در داره مياد.
    از تشكم اومدم بيرون و گوشهام و تيز كردم صداي نگار و شنيدم كه انگار داشت با يكي دعوا ميكرد،با پير جامه و زير پوش خودمو رسوندم دم در كه يه دفعه يه پيكان جوانان قرمز از جلوي خونه گازش و گرفت و رفت،اينور و اونور نگاه كردم،نگار نبود،باز به ماشين نگاه كردم،نگار از شيشه عقب طوري كه روپوشش تنش بود به من نگاه ميكرد و داد ميزد.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج


  • ۰۰:۴۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    محله محمد و نگار در شادآباد

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۵۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و ششم



    با اينكه پير جامه تنم بود و پا برهنه بودم ،دويدم دنبال ماشين،مثل سگ ميدويدم و داد ميزدم،كوچه رو تا سرش رفتم كه يواش يواش ماشين ازم فاصله گرفت و نميدونستم چه خاكي تو سرم كنم ،نميدونستم كي نگار و برده ؟چرا برده ؟داد زدم واستا،واستااااا،نگااااار.
    يه دفعه ماشين واستاد.!
    رفتم نزديكتر،يه چند متري مونده بودم به ماشين كه دوباره راه افتاد،باز دويدم دنبالش و داد و بيداد كردم،كمي رفت و بغل نونوايي واستاد ،يكي سرش و از پنجره آورد بيرون ،جليل بود،خنديد و دوباره راه افتاد،سرعتش و زياد كرد ،يواش يواش دور شد و منم بدون اينكه بفههم چيكار بايد بكنم،نفس نفس ميزدمو ميرفتم سمتشون ،دوباره ماشين و جلو داروخونه نگه داشت،باز هم دويدم ،جيگرم داشت ميومد بالا ،خودمو رسوندم به ماشين ،واستادم،آروم رفتم سمت در عقب دستم و انداختم در و واكنم ،در قفل بود و نگار هم بين دو تا از نوچه هاي جليل نشسته بود و با چشمايي كه از گريه سرخ شده بود بهم نگاه ميكرد.
    گفتم:وا كن در و

    وا نكردن،دور و برم و نگاه كردم،يه تيكه آجر از كنار جوب برداشتم و اومدم سمت ماشين كه باز راه افتاد و رفت صد متر جلوتر واستاد،
    ديگه تو پاهام جون نمونده بود ،جليل از ماشين پياده شد،تكيه داد به در ماشين و يه سيگار از جيب اِوركتش در آورد و گذاشت كنار لبش ،بعد رفت خم شد جلو آيينه و شروع كرد به مرتب كردن موهاش.
    صداي نگار و هق هقش و از ماشين ميشنيدم،آروم آروم رفتم سمت ماشين،تيكه آجري كه دستم بود و محكم فشار ميدادم،دو سه متري مونده بود كه برسم به ماشين،جليل گفت:
    -بنداز سنگ و
    -بيارش پايين خواهرم و
    -گوش ،گوشت و ميبرم،خواهرت و ببر
    -هر غلطي ميكني بكن،فقط بزار خواهرم بره
    -اول گوش

    بلند شد و كمي به من نزديك شد،دست كرد از بغل كمربندش يه چاقوي دنده اي در آورد و با دستمال تميزش كرد.بدون اينكه بترسم رفتم نزديكش.

    برادر ها هميشه دوست دارن قهرمان خواهرشون بشن،ولي كمتر موقعيتش پيش مياد،ولي ميدونستم يه گوش من به مهربوني هاي نگار مي ارزه.
    رفتم جلو جليل واستادم،خيره شد به چشام،موهام و كمي با دستش جلو عقب داد و گفت:

    -كسي كه جلو من واسته يا ديوونه ست ،يا خيلي مرده
    -من مردم،بزار خواهرم بره،من همينجام
    -خوشم مياد ازت،ولش كنيد خواهرش و

    نگار از ماشين پياده شد و دست پاچه اومد پيشِ من،اكبر آقا كه داشت كركره داروخونه رو بالا ميداد تا ما رو ديد با يكي دو نَفَر اومدن سمت ما.
    جليل كه روبروي من وايستاده بود،چاقوش و غلاف كرد و گذاشت تو پر كمرش،بعد بر گشت سمت نگار و گفت:
    -به جفتتون ميگم،دور و ور لادن نبينمتون،من اون و ميخوام،لاي دست و پام نباشيد

    نگار رفت جلو چشاش وايستاد و زل زد به چشاش و گفت:
    -ميخواستيش كه كُتكش نميزدي
    -زدمش كه ديگه نره پِي پَتيارگي،ميخوامش كه زدمش،زدمش كه زن باشه نه عروسكِ هر لَش و آشغالي،زدمش كه با لباسِ قرمز نره اين ور و اون ور دلبري كنه واسه چند تا پُفيوز
    -زن زدن نداره،نه بخاطر اينكه ضعيفه ،ميگم زن زدن نداره چون عزيزه،خيلي عزيز تَر از امثال تو كه كلهم اجمعين خَرين

    -بلبل زبوني نكن دختر،خوش اومديد،راستي به داداشت بگو با زير شلواري نياد دعوا.
    بعد خنديد و قبل اينكه اكبر آقا و همسايه هاش برسن نشست تو ماشين و رفت.
    اكبر آقا منو نگار و با ماشينش آورد جلو درو پيادمون كرد فيات آقام دم در بود.
    بعد از اينكه اكبر آقا رو راش انداختيم رفتيم تو خونه ،از خونه صداي داد و بيداد پوري ميومد،آروم آروم منو نگار رفتيم سمت اتاق آقام،پوري هر چي تو اتاق بود ريخته بود به هم و يه تيكه شيشه هم دستش بود،آقام هم يه گوشه نشسته بود.
    نميدونستم چه خبر شده ولي پوري انقد تيكه شيشه رو محكم تو دستش گرفته بود كه قطره قطره خون از دستش ميچكيد.
    نگار رفت پيش آقام و گفت:
    -چي شده آقا،سر چي دعوا ميكنيد؟

    يه دفعه يكي در اتاق منو وا كرد اومد بيرون و به نگار گفت:
    -سر من !

    اشرف برگشته بود




    بابك لطفي خواجه پاشا
    (آبان نود و پنج)

  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    پوری

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان