خانه
42.2K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و يك



    پوري ِكرخت و آروم به صورت آقام زل زده بود و بعد سيم و گذاشت رو منقل و به منو نگار نگاه كرد و به آقام گفت:
    صبح به صبح كاريم نميكنه باقر جان.

    پوري چند سالي بود كه معتاد بود و پدرش هم بخاطر همين وقتي بيست تومن از آقام شير بَها ميگيره دخترش و ميده بهش.آقام هم هر روز ترياك واسه كشيدنشو به پوري ميداد و اون هم يا تو آشپزخونه يا تو اتاقش ميكشيد و بعد اينكه منو نگار هم فهميديم ديگه با خيال راه تري مصرف ميكرد .يه گربه گرفته بود و آورده بود نگه ميداشت،با خودش ميبرد تو آشپزخونه و ميذاشتش رو طاقچه و خودش هم شروع ميكرد به كشيدن.خيلي وقتها گربه پوري هم كمي شُل و نعشه ميشد و بيشتر وقتها تو حياط زير درخت اناري كه آقام تو حياط خونه كاشت بود بغل ديوار دراز به دراز ميافتاد و خِر و خِر ميكرد .
    آقام بخاطر اينكه روي ما پيش پوري باز نشه و به سفارش يكي از رفيقاش منو نگار و فرستاد مدرسه ،مدرسه فردوسي .
    خونمون بيشتر وقتا سوت و كور بود و منو نگار هم يا فرش ميبافتيم يا مدرسه بوديم و بعضي وقتها هم تو كوچه با يكي دو تا از بچه ها هفت سنگي،بادوم بازي ،يه قل دو قلي چيزي بازي ميكرديم ،تا اينكه يواش يواش پوري با چند تا زن تو كوچه رفيق شد و چند تا از رفيق ها و فك و فاميل هاي آقام اومدن شاد آباد خونه گرفتن و كمي دور و برمون شلوغ شد .
    هر هفته يكي دو باري با دوستاي آقام و دختر خاله هاش و يكي از همسايمون كه اسمش احمد خان بود جمع ميشديم . يه پسر داشت كه بهش ميگفيم عطا پلنگ و يه دختر،هم سن نگار هم داشت كه خيلي تند و بي اعصاب بود،اسمش انسيه بود و هميشه يه تِل رو سرش داشت.
    صداي خيلي خوبي داشت ، آهنگاي بنان و هميشه تو حياطشون واسه مهمونايي كه واسه هندونه خوري دور هم جمع بودن ميخوند و احمد خان هم كيف ميكرد و سيبيلهاي جو گندمي خودش و تاب ميداد.
    يكي دو بار هم باهاشون راه افتاديم و رفتيم چالوس و شبا تو ماشين ميخوابيديم و صبح ها بعد شنا بر ميگشتيم.
    آقام كبابيه دايي داود و دست گرفته بود و كار ميكرد.
    نصف سودش رو ميداد به فاطي خانم و نصفش هم واسه خودمون،هفته اي يه بارم ميرفت با رفيقاش دماوند و بر ميگشت.
    يه روز بالاخره جرات كردم و رفتم تو انبار زير پله كه آخرين بار اسي و لادن و اونجا ديده بودم تا ببينم آقام از دماوند چي مياره.
    دستم و كردم تو كيسه و لاي يه سري خون و گوشت كشيدمش بيرون.
    كله بود.
    سر،سر گوزن و قوچ،آقام و رفيقاش شكارشون ميكردن و گوشتش و رفيقاش بر ميداشتن و سر اونا رو ميدادن آقام .
    آقام هم اونا رو خشك ميكرد و يا همونجوري ميفرخت،آخه اونموقع ها خيلي مد بود كله گوزن بزني بالاي ديوار.
    سه چهار سالي بود كه اومده بوديم خونه دايي داود و يوسف تازه تازه آدم شده بود،يه روز صداي در حياط اومد و يوسف بدون تمبون،همينطوري لخت دويد در و وا كرد،بعد يه دفعه صداي داد و بيداد و جيغ و هوار از بالا در اومد و يه دفعه لادن بدو اومد پايين و خودشو رسوند به در و همينطور كه اِسي اِسي فدات شم ميگفت نشست و زار زار گريه كرد.
    اسي بعد حبس دولتي و رضايت فاطي خانم و لادن از زندون دراومده بود،كمي جا افتاده تَر شده بود و يه كم آروم تر.اون هم نشست رو زمين ، كنار لادن زار زار گريه كرد.
    از وقتي اسي اومد لادن سر حال شد و هر روز يه كم سرمه و سايه ميزد و ميرفت بيرون،يه روز اسي خونه اونا بود و يه روز ميومد لادن و ميبرد بيرون واسه گردش.
    يه شب لادن اومد پيش پوري و يه لباس مونجوق دوزي شده خوشگل و كه تنش كرده بود به پوري نشون داد و گفت :واسه بله برونم دوختم ،قشنگه؟
    -واي كه چه ماه شدي لادن،خيلي خوبه
    -انشالله تا آخراي هفته اسي مياد خواستگاري

    اولاي پاييز بود. از مدرسه رسيدم و در و زدم و يوسف اومد دم در و وقتي رفتم تو خونه ،ديدم فاطي خانم تو حياط داره درختارو آب ميده،لادن هم چند تا گل چيده بود و گذاشت تو ليوان شيشه اي ،رفتم تو حياط و سلام دادم،لادن براي اولين بار سرحال و طوري كه لپاش گل انداخته بود بهم گفت عليك سلام شا پسر.
    آره تازگيها كمي قد انداخته بودم و يه كم هم پشت لبام سبز شده بود،احساس ميكردم كمي بهتر از بچه گيهام شدم،از نگاه انسيه دختر احمد خان ميشد فهميد كه يه فرق هايي كردم.

    لادن كه جواب سلامم رو داد با ليوان گلها از پله ها رفت بالا،منم رفتم سمت خونه كه باز در خونه رو زدن،
    يوسف باز دويد درو وا كرد و لادن هم تندي از پنجره خم شد بيرون،يكي از دوستاي لادن بود ،چادر چارچوق كردن و با لادن رفتن بيرون و بعد از يكي دو ساعت بر گشتن.
    با كلي داد و بيداد لادن رفت بالا و بعد چند ديقه صداي شيكستن چند تا ضرف و شيشه پيچيد تو خونه.

    من تو تشكم دراز كشيده بودم ،ميشد فهميد چه خبر شده.
    آخه از سر شب فقط صداي آواز و دست زدن و بگو بخند و ترانه هاي شهرام و ايرج از خونه اسي ميومد.



    بابك لطفي خواجه باشا
    (پاييز نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان