خانه
42.3K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۴۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و پنجم



    لادن و كه رسونديم مطب كلي خون از سر و صورتش ريخته بود رو لباساش،ولي فقط نگاه ميكرد و حرف نميزد،با اينكه خيلي داغون بود ولي يه لبخندي گوشه لبش بود و حتي وقتي پيشونيش و بخيه ميزدن هم جُم نميخورد.
    فاطي خانم كه انگار از چيزي خجالت زده بود يه گوشه واستاده بود و نگاهشو از نگاه بقيه ميدزديد،نصفه هاي شب بعد كلي پانسمان و بخيه برگشتيم خونه.
    هميشه كتك خوردن يك زن عصبيم ميكرد،ولي عصبانيت من هيچ تاثيري روي ذات برخي مردها نداشت.
    تا صبح همش ميخواستم برم و از لادن جريان و بپرسم و برم يَقه گيري،ولي نه من روم شد و نه جراتش داشتم بپرسم كه ديشب كجا بوده و چيكار كرده و كي اونطوري لگد مالش كرده بود ،الله و اعلم.
    صبح تو مدرسه به همه گير ميدادم و برگشتني هم بدون اينكه منتظر نگار بشم اومدم سمت خونه،نزديك خونه كه شدم فيات آقام و دم در ديدم،رسيدم كه جلوي در ، آقام اومد بيرون،بهش گفتم:
    -سلام،دماوند خوب بود؟
    -خوب،كلي حال كرديم
    -خوب خدا رو شكر
    -من بايد بيشتر برم دماوند،خرج زندگي رفته بالا،تو حواست به خونه باشه،منم به دماوند و خرج خونه
    - حواست باشه آقا، دماوند از خونه و زندگي نذارتت.

    اينو كه گفتم آقام راه افتاد و رفت.
    رفتم تو خونه و تا رسيدم بوي تند تِرياك پوري خورد به دماغم،رفتم كنارش،هم نعشه بود و هم سر حال،برگشتم بهش گفتم:
    -حواست باشه به زندگيت،پوري تا كي يا نعشه اي يا خمار

    -حواس ميخوام چيكار ،تو حواست به خودت و خواهرت باشه،از ما گذشته
    راست ميگفت من بايد بيشتر حواسم به نگار ميبود،دير كرده بود و از مدرسه نرسيده بود،رفتم دم در و نيم ساعت چشم انتظار بودم ولي نيومد،كفش مردونه هام و پام كردم و رفتم سمت مدرسه،چند تا كوچه رد كردم ولي نگار و نديدم،هيچ دختر مدرسه اي تو خيابون نبود،دلم شور افتاد و تند و تند قدم هام و ورداشتم و فقط حواسم به نگار بود كه يه دفعه جنازه يه سگ تو جوب خيابون خورد به چشمم،نگرانتر شدم و كمي تند تَر رفتم تا رسيدم نزديكي هاي مدرسه،دم داروخونه اكبر آقا كه تنها داروخانه اون حوالي بود يه سري آدم جمع شده بودن،دلم هوري ريخت پايين،رفتم سمتشون،هفت هشت تا مرد نبش كوچه بغل داروخونه دوره گرفته بودن و يه زن وسطشون داد و بيداد ميكرد،نزديك تَر كه شده ديدم لادن وسط اوناست و يقه يكي از پسرهاي محله كه اسمش جليل بود و هميشه يه اِوركُت سبز تنش بود و بيشتر با خلاف و شرخري ميگذروند رو گرفته و هوار ميشكه،نزديك تَر شدم،نگار كنار لادن واستاده بود هي ميكشيدش تا راهي بشن ولي لادن عصباني بود ولي در عين حال ميخنديد و هي داد ميزد و مي گفت:
    -اين مرتيكه مرد نيست،حيوونه،آشغاله،آخه نا كس ببين چيكار كردي با سر و صورت من،تنها گير آوردي،آخه زن زدن داره؟ جواب بده سگ پدر

    همينو كه گفت يه دفعه جليل زد تو گوشش و نگار از پشت لادن اومد بيرون،رفت سمت جليل سرش داد كشيد،جليلم يَخه نگار و گرفت و هلش داد،دست جليل كه خورد به نگار،نفميدم كه چطور رسيدم به جليل و با مشت كوبيدم تو دماغش ،همين كه جليل و زدم چند نفري كه دورش بودن پريدن روم و شروع كردن به زدن،يكي دو تا شون و زدم ولي ديگه زورم تموم شد،همينطور زير دستو پاشون بودم كه يهو همشون كشيدن كنار و جليل گفت:الان گوشتو ميبرم كه ديگه نزني تو دماغه جليل،رسيد كه به من چاقو ضامن دار شو كشيد و آورد دم گوشم كه يه دفعه اكبر آقا از داروخونه اومد بيرون و با جليل در گير شد،جليل رفت سمتش ولي با اومدن اكبر الباقيه مغازه داراي اطرافش هم اومدن جلو ،جليل كه كمي ترسيده بود رفت تو كوچه و با بقيه رفيقاش در رفتن.

    نگار تو راه مدرسه لادن و ميبينه با جليل در گير شده واميسته تا كمكش كنه،اكبر كه حدودا مرد مرتبي بود و موهاي روشن و كوتاهي داشت ما رو برد تو دواخونه و يكم آب به سر و صورتمون زد و بعد اينكه كمي با لادن حرف زد با يكي دو تا از همسايه هاشون تا دم خونه باهامون اومد.

    شب از درد كوفتگي بدنم خوابم نميبرد و تا صبح ده بار رفتم تو حياط قدم زدم و بعضي وقتا هم به پنجره نيمه باز لادن نگاه ميكردم و به ترانه ها ش گوش ميدادم.
    نزديكي هاي صبح خوابم برد.
    همش تو خواب صداي نگار تو گوشم بود و داد و بيداد هاي لادن و جليل رو مخم،احساس ميكردم كه نگار بيخ گوشم هي صدام ميكنه،خواب بودم ولي خيلي صداش طبيعي به گوشم ميرسيد،آروم چشام و تكون دادم و ديدم كه انگار بيدارم و صداي جيغ و داد نگار از دم در داره مياد.
    از تشكم اومدم بيرون و گوشهام و تيز كردم صداي نگار و شنيدم كه انگار داشت با يكي دعوا ميكرد،با پير جامه و زير پوش خودمو رسوندم دم در كه يه دفعه يه پيكان جوانان قرمز از جلوي خونه گازش و گرفت و رفت،اينور و اونور نگاه كردم،نگار نبود،باز به ماشين نگاه كردم،نگار از شيشه عقب طوري كه روپوشش تنش بود به من نگاه ميكرد و داد ميزد.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    مهر نود و پنج


  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان