خانه
42.3K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و دوم



    تو خونه اسي تا صبح بزن و برقص بود و تو خونه دايي داود يه دنيا نفرت .
    اسي با يكي ديگه ازدواج كرده بود،با يه دختر از فك و فاميل مادرش،اختر.
    دم صبح با صداي داد و بيداد لادن از خواب پاشدم،رفتم تو حياط،فاطي خانم و پوري اونجا بودن ولي از ترس نميتونستن نزديك لادن بشن .لادن يه سري آجر چيده بود و داشت روي هر كدوم يكي از كادو ها يا يادگاريهاي اسي رو ميبست،بعد از اينكه همه رو آماده كرد هر كدوم رو جدا جدا پرت كرد تو خونه اسي ،چند ديقه اي گذشت و يه دفعه صداي داد و بيداد از خونه اسي اينا بلند شد،يهو اختر مادر اسي اومد رو پشت بوم و شروع كرد به هوار كشيدن و طوري كه چادرش رو دور كمرش گره زده بود و آرايش تند ديشب هنوز رو صورتش بود ،يكي از آجر ها رو دستش گرفته بود و زيپ دهنشو وا كرد و به لادن گفت:
    -چته؟چي ميخواي؟چرا دست از سر ما ور نميداري حيوون،زنيكه پَتياره مگه آبروي مردم سيبيل باباته تابش ميدي؟ نبينم ديگه آفتابي بشي لادن،پسر من تو رو ميخواد چيكار؟تو ماشالله ماشالله واسه خودت برو بيا داري،رفيق داري،با يه محله حَشر و نَشر داري،پسر من ميره يه دختر ميگيره دسته گل،نه يه زن دريده و بي كس و كاري رو مثل تو.
    همه هاج و واج به اختر خيره شده بوديم نميتونستيم حرفي بزنيم،
    يه دفعه اسي اومد رو پشت بوم و دست مادرش و گرفت كشيدش پايين،بعد برگشت و چند تا آجر و با هديه هاي روش پرت كرد تو حياط دم پاي لادن،يكي از آجرا تيكه تيكه شد و يه گوشه اش پريد و خورد به پيشوني لادن،يه قطره خون ليز خورد و رفت تا از روي گونه بر اومداش افتاد رو زمين.
    ...

    نگار كمي قَد انداخته بود و ابروهاي پيوسته خوش فرمش پر تَر شده بود،وقتي چند تا سنجاق به موهاش ميزد و پيرهن سفيد و دامن چين چيني خودش و ميپوشيد دل آقام و ميبرد و آقام هم فقط قربون صدقه اش ميرفت.
    سيزده سالش شده بود و بخاطر اينكه كسي تو راه مدرسه ليچار و تيكه و متلك بهش نندازه،هر روز با عطا پلنگ ميرفتيم دنبالش و كمي عقبتر از نگار و انسيه ميومديم سمت خونه.
    انسيه خيلي سر سنگين و جذاب بود،خيلي از پسراي محله و اطراف وقتي ميومدن جلو مدرسه يه نگاهشون به انسيه بود و اون هم هيچ كدوم و آدم حساب نميكرد،ولي يه عالمه خاطر خواه دنبالش بودن تا وقتي با نگاههاي منو و عطا و بعضي وقتها كتك كاري ميرفتن پي كارشون.
    يه روز ظهر وقتي رسيديم تو كوچه ديدم يه كاديلاك جيگري جلو در خونشونه،تا احمد خان پدر انسيه ما رو ديد جلدي اومد جلو به انسيه گفت:
    كجا موندي؟بيا ،از يه استديو اومدن باهات حرف بزنن،خجالت نكشي ها،خوب بخون،خوب بخوني نونمون تو روغنه.
    من كه خيلي از اين موضوع خوشحال نبودم با نگار رفتيم تو خونه خودمون.
    تا شب همش به اين فكر بودم كه انسيه بالاخره چي كار كرده و تصميم گرفتم برم از عطا بپرسم.
    رفتم دَم در خونشون و كمي وايستادم،ولي نتونستم زنگ در و بزنم و بيخيال شدم و برگشتم.
    رسيدم خونه و بخاطر اينكه از فكر انسيه و عطا و خونشون در بيام رفتم سراغ قالي تازه اي كه آقام سفارش گرفته بود،
    نگار و پوري رفته بودن بالا پيش فاطي خانم تا اونجا تلويزيون ببينن،كلا تو كوچه ما دو سه نَفَر تلويزيون داشتن كه يكيش هم خونه فاطي خانوم اينا بود،نگار عاشق سريال دايي جان ناپلئون و بازي سعيد كنگراني بود و هيچ قسمتيش و از دست نميداد و يكي دو تا از عكساش رو همه زده بود رو كمدش.
    تنها نشسته بودم و قالي ميبافتم،كه يه دفعه صداي لادن كه دم در حال واستاده بود و شنيدم.
    -چيكار ميكني؟
    -سلام
    -مادرم ميگه بيا بالا ،كله جوش گذاشتيم
    -من نميخورم
    -چرا؟تو كه پسر خوبي بودي
    -شما برو من ميام
    -كمك نميخواي ؟
    -نه لادن خانم،يعني كار شما نيست
    -خوب بهم ياد بده شا پسر

    يه طوري بود،هم ميخنديد،هم عصبي بود،

    لادن بعد اسي كلا عوض شده بود،يه طوري شده بود،هم زياد بيرون ميرفت،هم دير وقت بر ميگشت،
    همينطوري كه بهم زل زده بود و منم گره ميزدم،يه دفعه كارد فرش بافي رو زدم رو دستم.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان