خانه
42.2K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۲۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان

    " نار و نگار "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    حتما اگه در مورد داستان نظری داشتین پست بذارین . مرسی

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۳۹
  • leftPublish
  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و هفتم



    اشرف شروع كرد به داد و بيداد كردن و هوار كشيدن،يوسف از ترسش اومد بغل من ، اشرف مثل قبلا شروع كرد به كتك زدن خودش و فحش دادن به زمين و زمان و هر چي خواست بار پوري كرد.
    پوري هم يه دفعه از اتاق زد بيرون و پريد موهاي اشرف و گرفت و گلاويز شدن،پوري پاي اشرف و گاز گرفت و اشرفم تا ميتونست لب و دهن پوري و پاره كرد و طوري كه تموم همسايه ها بفهمن هوار ميزد و ميگفت:
    -من زنشم،بچه دارم ازش،يه غلطي كردم از سر جووني بوده حالا اومدم ميگم گُه خوردم،نفهميدم ولي نميتونم ببينم بچم زير مشت و لگدِ يه نامادري بزرگ شه
    -تو غلط كردي،من چهار سال كهنشو شستم و نَجسي از خونه پاك كردم.تا حالا كجا بودي؟پيش آقاتون؟ حالا هم برو پيش همون دلبر ، چيكار با باقر داري؟

    از صداي جيغ و داد اونا فاطي خانم بُدو اومد پايين رفت سراغ پوري و از اون طرف هم لادن رسيد و رفت سراغ اشرف تا جداشون كنه ولي هيچكدومشون نتونستن دعوا رو ختم كنن و لادن كه از حرفهاي اونا بيشتر خنده اش گرفته بود كشيد عقب شروع كرد به خنديدن و اونا هم دعواشون و كشوندن به فحش هاي خيلي زشت و سيلي زدن به هم .
    آقام بغل ديوار چهار زانو نشسته بود و سرشو انداخته بود پايين،منم كه از دعواي جفتشون كم و بيش خوشحال بودم جلوي چشاي يوسف و گرفته بودم و بيشتر به خنده هاي جذاب و با مزه لادن نگاه ميكردم تا دعواي اون دو تا ،همينطور ماتِ نگاه و ادا اطواراي نگار بودم كه يكدفعه داد نگار رفت تو گوشم و همچنين هوار محكم و كشداري زد كه آقام تندي بلند شد سرپا و منم كم مونده بود كُپ كنم،نگار يهو رفت بين جفتشون و با دستاي كشيده خودش هر كدوم انداخت يه ور و
    وايستاد بينشون .
    هر دوشون كه از رفتار نگار متعجب بودن آروم وايستادن سر پا و لادن هم ديگه نميخنديد و نگار هم كه ديد همه ساكتن گفت:

    مگه اينجا چاله ميدونه ؟با جفتتونم ،اين بچه داره از ترس سكته ميكنه بابا ، مثل دو تا ديوانه پريدين بهم كه چي،مشكل اصلي پدر منه

    آقام بلند شد و رفت سمت نگار كه باهاش درگير شه ولي نگار محكم رفت و جلوش واستاد و گفت:

    آقا جون واستا قاطي هم نكن ،اينا هيچكدوم واسه يوسف مادري نكردن،مادر اون من بودم آقا،بدبختي شو من كشيدم و محمد،گُشنگيش و من كشيدم و داداشم و وسلام. هيچكس نكشيده آقا جون ،نه پوري كشيده نه اشرف

    آقام آروم سرش و انداخت پايين و برگشت سمت من و منم رفتم سمت نگار بهش گفتم:
    -بسه نگار بيا كنار
    -نميام محمد نميام داداشم نميام گلم نميام مادرم نميام پدرم ،بزار يه بار بگم و خلاص،من سيزده سالمه بچه نيستم كه
    -آروم باش نگار جان
    -من ميرم از اين خونه و محمدهم با من مياد يوسف هم همينطور ،ما ميريم و هر وقت تنور شما و خريت هاي انساني و حسي و جنسي و حقير تون تموم شد بگيد برگرديم.
    وسلام نامه تمام

    همين و كه گفت اومد يوسف و از من كه ماتم برده بود گرفت و به منم با سر اشاره كرد كه راه بيافتم و از مجموعه اين رفتارهاي نگار جمعي كه تو خونه بودن ساكت و معصوم به ربروشون خيره شده بودن.

    از خونه اومديم بيرون و جلوي در هر چي آشنا و همسايه بود و ديديم كه از سر فضولي فال گوش واستاده بودن و بيشتر ميخواستن از أصل موضوع خبر دار بشن .
    نگار و من و يوسف از لاي همسايه ها رد شديم كه يه دفعه احمد خان اومد جلو و گفت:
    -بريد خونه ما

    از جمع كه جدا شديم تا خونه احمد خان هنوز نميتونستم اين جسارت و رفتار نگار رو باور كنم.
    آخ كه هيچي جذاب تر از لحظه اي كه خواهرم تونست از خودش دفاع كنه برام نبود و همش مثل يه دختر جاافتاده بهش نگاه ميكردم.
    تو خونه احمد خان هيچكدوم با كسي صحبت نكرديم تا وقتي كه انسيه از استديو برگشت و از حالِ بد و اعصاب داغونمون فهميد خبرايي شده و با نگار رفتن تو اتاق انسي.
    انسي بعد يكي دو ساعت اومد بيرون و كمي هم با مادرش به من دلداري دادن و حدودا اوضاع مرتب شد .
    نگار بعد اينكه با انسي حرف زد كمي بهتر شد و رنگ و روش اومد سر جاش و بعد با انسي نشستن از تلويزيون تازه شون سريال تخت ابونصر و اداهاي ولي شيراندامي رو نگاه كردن و تا آخر شب شويِ ترانه نگاه كردن و بالاخره نگار آرومه آروم شد . آخه تو زندگيه هر كسي يه نَفَر هست كه وظيفه اش اينه كه آدم و آروم كنه و فقط همون يه نَفَر قسمت هر كَس ميشه .
    آخراي شب بود كه احمد خان در و وا كرد و اومد تو و بعد اون آقام اومد تو و نشست و احمد خان شروع كرد به نصيحت كردن ،آقام گوش ميكرد و هيچي نميگفت و قرمز شده بود،كمي كه گذشت يكي چند تا مشت كوبيد به درو بعد اينكه طاهر در و وا كرد پوري با داد و هوار اومد تو و گفت:

    -منو تو خونه تنها گذاشتي با اون زنيكه اومدي اينجا؟نميگي اون ديوانه است،گردنمو گوش تا گوش ميبره
    -تو برو من ميام
    -نميرم
    -برو ميام پوري،سگم نكن

    پوري از ترس در و بست و رفت ،آقا كمي از گذشته خودش و اشرف و بدون اينكه جريان اون جووني كه با ژيان مهاري اشرف و برده بود بگه
    تعريف كرد

    كه دوباره باز در زده شد و عطا در و واكرد كه يهو پوري مثل آدمي كه جن ديده اومد تو و به آقام گفت:
    اشرف،اشرف رفت
    -نميره جايي،تو برو خونه
    -رفته باقر، به قبله قسم رفته باقر،يوسف رو هم با خودش برده
    -يوسف؟



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (آبان نود و پنج)

  • ۰۰:۵۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    انسیه

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و هشتم



    رفتم سمت پوري بهش گفتم:
    خيالت راحت پوري خانم يوسف تو حياطه
    -كجا تو حياطه؟ميگم برد بچه رو بابا
    رفتم سمت نگار كه داشت با علاقه به تلويزيون نگاه ميكرد و بهش گفتم :
    نگار ، كو يوسف؟با توام چقدر نگاه ميكني اين مردا رو؟كو يوسف؟
    رفتم و كل حياط و ديدم يوسف نبود ،برگشتم كه برم سمت نگار و ازش بپرسم،عطا پلنگ اومد جلوم و گفت :
    -يوسف و آقام برد،جلو در نشسته بود،داشت كار خرابي ميكرد تو جوب فرستادش خونه.
    -احمد خان سرش و انداخت پايين و گفت :
    -خونه خودشون فرستادم ديگه ،گناه كردم،شما كه رفته بوديد تو بحر ترانه ها،گفتم بچه تِر نزنه به دم در
    يك دفعه آقام بلند شد و رفت بيرون،پوري هم رفت دنبالش و همينطور كه باقر باقر ميگفت با فيات آقام راهي شدن دنبال يوسف ،نگار هم از اعصاب خُردي زل زده بود به احمد خان

    شب تا دير وقت منتظر شديم هيچكدوم برنگشتن .صبح زود پا شدم و رفتم خونه سراغ آقام و پوري،ولي هنوز بر نگشته بودن و خبري هم از يوسف نبود،نگران شدم و رفتم تو كوچه تا بِرم سمت خونه اي كه اشرف و دفعه قبل ديده بودم ،دم در خونه احمد خان نگار و ديدم و با هم راهي شديم،وقتي رسيديم اونجا هر چقدر در زدم خبري نشد و كسي جواب نداد تا دست آخر يه پيرزني از پنجره كناري سرش و آورد بيرون گفت:
    -نيستن،كسي نيست
    دست از پا درازتر برگشتيم خونه ولي باز از هيچكس خبري نبود و تا آخراي شب هم آقام برنگشت.
    تا دير وقت منتظر شديم ولي هيچ كس نيومد تا گرفتيم خوابيديم،نصفه هاي شب صداي افتادن كليد به در و شنيدم و از خواب پريدم و رفتم دم در ،آقام نبود.لادن بود كه اون موقع شب از بيرون ميومد،از بسكه هم خسته بود اصلا منو نديد و رفت بالا.
    تا صبح از نگراني خوابم نبرد ،فرداش هم رفتيم با احمد خان كلانتري و ماجرا رو تعريف كرديم تا اونا هم پيگير بشن.
    انسيه شبا ميومد خونه ما و با نگار ميموند تا تنها نباشه و منم روزها كوچه به كوچه و خيابون به خيابون و درمونگاه به درمونگاه سراغشون ميگرفتم،نبودن هيچ جا نبودن.

    ...
    خيلي وقت بود كه هيچ خبري از آقام و يوسف نداشتيم و خونه مون بيشتر شبيه مرثيه ها شده بود و نگار همش گريه ميكرد و بهونه يوسف و ميگرفت تا بعد از قول پيگيري از طرف احمد خان اوضاع آرومتر شد.

    مثل يه خواب بود.خانواده من يكدفعه رفته بودن و ديگه خبري ازشون نبود.همه جا رو زير و رو كرديم و از هر كسي كه ميشناختيم پيگير شديم نبودن .نزديك سه ماه از رفتن اونا گذشته بود و اوضاع ما هر روز بدتر ميشد و بي پول بوديم. بخاطر همين رفتم تو يه كارگاهه رنگرزي واسه كار و بعد از مدرسه تا آخر شب كار ميكردم تا خرج خونه رو دربيارم.
    اولين حقوقي كه گرفتم بعد بيست تومن اجاره خونه و يكم مرغ و گوشت ،الباقيش و دادم يه دست لباس تازه واسه نگار.
    شب بردم لباسها رو آروم گذاشتم تو كمد نگار و يكي دو ساعت منتظر شدم تا نگار بره سراغ كمدش و از ديدن لباسهاش خوشحال بشه. وقتي لباسهاش و برداشت و تنش كرد اومد پيش من و روبروم وايستاد و چشماش پر شد و بدون اينكه به من حرفي بزنه رفت تو اتاق و گرفت خوابيد.
    من تا نصفه هاي شب تو حياط زير اَناري كه آقام كاشته بود نشسته بودم و به سختيِ كارم تو رَنگرزي فكر ميكردم و هرزگاهي هم چشمم ميافتاد به اتاق لادن ،چراغ خاموش اونجا و احساس بدي كه تو خونه در جريان بود داشت خَفم ميكرد.
    تو همين حس و حال بودم كه صداي كوبيدن در و شنيدم و رفتم دم در ،حشمت ،بقالي سر كوچه عرق كرده و عصبي جلو در بود و ازم خواست كه فاطي خانم و صدا كنم،فاطي خانم و خبر كردم و اون هم با حشمت رفت،من كه كنجكاو شده بودم آروم رفتم دنبالشون تا رسيدن سر كوچه.
    اونجا چند نَفَر جمع شده بود و روي يكي پتو انداخته بودن،فاطي خانم كه رفت نزديك جمع شد و كمي حرفهاي اونا رو شنيد،نشست رو زمين و شروع كرد به زار زدن،بعد بلند شد و رفت سراغ آدمي كه زير پتو بود،پتو رو آروم كنار زد و يك دفعه صورت لادن نمايون شد،فاطي خانم كه از ديدنش شكه شده بود نميدونست چي بگه،
    رفتم پيش حشمت و گفتم:
    -چي شده؟
    -لادنه ديگه،اهل محل پيداش كردن،انگار پشت خط راه آهن تو يكي از خرابه ها،داد و هوار ميكشه كه چند نَفَر از آشنا ها تك و تنها پيداش ميكنن،ترسيده بوده و راستش و بخواي برهنه بوده

    فاطي خانم لادن و با همون سر وضع آورد تو خونه و وقتي رسيدن تو خونه شروع كرد به داد و بيداد و كتك زدن لادن،ولي لادن هيچ چي نميگفت.
    من كه مات و مبهوت بودم رفتم نزديكتر و به چشماي قشنگش نگاه كردم و گفتم.
    -چرا با اون سر وضع اونجا بودي؟خجالت نكشيدي لادن خانم،

    لادن آروم سرش و چرخوند سمت منو گفت:
    من خيلي هم خوب بودم،خَر كيف بودم ،لباسهاي خوبي هم تنم بود،
    -نخير نبود،حيا نداري تو؟
    -بود لباس عروس تنم بود،برام عروسي گرفته بودن
    -كي؟كيا عروسي گرفته بودن،اون هم پشت خط،تو اون برهوت؟
    -جن،جن ها عروسي گرفته بودن واسم.

    مثل ديوونه ها نگام ميكرد...




    بابك لطفي خواجه پاشا
    (پاییز نود و پنج)

  • ۰۰:۵۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و نهم



    چشماش درشت تَر شده بود ،دستاش ميلرزيد و يه لبخند كوچيكي هم بغل لبش بود.
    وقتي لادن بهم گفت جن ها واسم عروسي گرفتن يه عرق سردي نشست رو تن و بدنم ،دهنم قفل شده بود و زبونم نميچرخيد.
    فاطي خانم رفت كنارش نشست و لادن رو هم نشوند و بهش گفت:
    -دختر جان،عزيز مادر،آخه چرا شدي باعث آبرومون،اين چه وضعيه دخترم ؟خانمم،زشته،گناهه
    -من خوبم،خوب!
    -نصفه شب اونجا چه غلطي ميكردي؟
    -من الان خيلي وقته هر شب اونجام،قصر منه اونجا
    -چرا ميري تو اون خرابه؟
    -چند شب پيش باز جليل دنبالم كرد و منم بخاطر اينكه رد گم كنم رفتم پشت خط،تو خونه خرابه،همه ميگن اونجا هيچ كس نيست،ولي وقتي من رفتم ديدم كلي آدم اونجاست ،مهربون بودن،خندون بودن،سر حال بودن،فقط وقتي خوب نگاشون كردم ديدم همشون سُم دارن و يه دُم كوچيك و خوش فرم ،ترسيدم،ولي اونا با هام خوب بودن،برام عروسي گرفتن،ميدوني دوماد كيه؟
    -كيه لادن؟
    -اسي،جن ها واسه منو اسي جشن ميگيرن و لباسهاي خوشگل تَنمون ميكنن و ميبرن تو خيابون
    -دختر جان تو لباس تنت نبود،
    -بود،قشنگش هم تنم بود

    فاطي خانم لادن و با همون پتوي رو دوشش برد طرف خونه،تا صبح فقط به لادن فكر ميكردم و گوشم به صداي خنده هايي كه از اتاقش ميومد بود.
    فرداي اون روز اِنسيه اومد خونه ما و پيش نگار خوابيد و منم تو اتاق آقامينا خوابيدم،تازه داشت چشمام گرم ميشد كه صداي هوار هاي فاطي خانم پيچيد تو خونه و منو نگار و انسي رفتيم تو حياط،
    فاطي خانم بهمون گفت كه لادن باز لباس قرمز هاش و پوشيده و رفته بيرون.
    بخاطر اينكه آبروي لادن بيشتر از اين نره چهار تايي راه افتاديم و رفتيم سراغ لادن،تو كوچه و خيابونها پرنده پر نميزد و پاي پياده خودمون و رسونديم پشت خط،اونجا يه چند تا زمين خاكي كوچيك فوتبال بوده ،كمي هم جلوتر يه استگاه متروك قطار بود كه قبلا قطارهاي جنوب از اونجا ميگذشتن و بعدا كه قطار هاي حمل روغن و گازوئيل و نفت زياد شدن ،مسير ريل و از تهران چرخوندن يه ور ديگه.
    توي تاريكي شب رفتيم سراغ خونه خرابه اي كه قبلا مرده شور خونه قبرستون قديمي شادآباد بود و الان ديگه خالي بود و مردم مردها شون و ميبردن امامزاده.
    خودمون و رسونديم به خونه خرابه و چند متر قبلش واستاديم،راستش نميتونستيم يا بهتر بگم جرات نميكرديم بريم جلو،كمي به هَم نگاه كرديم و من راه افتادم،نگار دست منو گرفت و گفت :
    -تو نرو،شايد سر و وضعش مثل ديشب باشه،من ميرم
    -نترسي؟
    -نميترسم

    صداي خنده هاي لادن از خونه خرابه شنيده ميشد و بعضي وقتها هم صداي عجيب غريبي ميومد،نگار آروم آروم رفت سمت خونه خرابه و تا اومد پاش و بزاره تو، يكدفعه لادن با داد بيداد زد بيرون،اِنسي تا لادن ديد كه چه سر و وضعي داره اومد جلو من وايستاد و گفت:
    -تو برگرد اونور،با توام اونور و نگاه كن،حَيا فقط واسه زنا نيست كه،

    چند دقيقه اي گذشت تا فاطي خانم لادن و آروم كرد ، اول راضي نميشد بياد،بعدِ كلي داد و بيداد رفت تو خونه و مثلا از چند تا از جن ها اجازه گرفت و با ما اومد .تو راه هم همش تو خيالش با اسي در باره بچه شون صحبت ميكرد تا بالاخره با كلي بدبختي رسيديم خونه.
    لادن طوري رفتار ميكرد كه آدم ازش ميترسيد و احساس ميكردم واقعا جني شده!
    توي خونه همش صداهاي عجيبي در مياورد و با در و ديوار حرف ميزد و يا ساكت بود و گوشش و تكيه ميداد به درختا و طوري كه انگار دارن باهاش حرف ميزنن سرشو تكون ميداد.
    اون دختر هنوز زيبا بود ،زيبايي خاصي داشت،اصلا تا اون موقع فكر نميكردم يك ديوانه ميتونه انقد زيبا باشه.

    چند روزي به همين رِوال گذشت و دست آخر فاطي خانم يه قفل زد به در خونه تا لادن نتونه راحت بره بيرون ، ولي شب كه ميشد لادن شروع ميكرد به گريه كردن و ميگفت:منو ببريد خونه خودم

    يكي از همين شبا نزديكاي ساعت دو سه پاشدم كه برم مستراح،خواب آلود از پله ها رفتم تو حياط كه يكدفعه لادن و زير انجير تو حياط طوري كه تو تاريكي فقط چشماش برق ميزد ديدم،اومد نزديك منو بهم گفت:
    -منو ببر خونم
    -اينجا خونَتِ ديگه
    -ميبري يا بزنمت؟
    -ميگم خونت همينجاست
    تا اين و گفتم پريد و گردنمو گرفت و فشار داد،طوري كه نفسم در نميومد،با تمامي زوري كه داشت فشار ميداد ،به چشماش نگاه ميكردم و حتي نميتونستم داد بزنم،دلم نميومد بزنمش،نميخواستم دلخور بشه،ماتِ صورت معصوم و نگاه قشنگش بودم ،داشت آروم آروم چشمام سياهي ميرفت و گيج ميشدم،دنده هام درد گرفته بود ،ضربان قلبم رفته بود بالا.
    شايد داشتم ميمردم ولي برام دوست داشتني بود.
    آخه اولين بار بود كه دستهاي لادن ميخورد به من



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • ۰۰:۵۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي ام



    جونم داشت بالا ميومد،ديگه نميتونستم رو پاهام وايستم كه لادن يه خنده آرومي زد و چشماش و بست ،بعدش دستشو از گلوم كشيد و روبروم وايستاد،من كه هنوز نميتونستم درست نفس بكشم نشستم و چند تا نفس عميق كشيدم،لادن اومد جلوتر و نشست جلو من و زل زد به چشمام و موهاي افتاده يِ رو صورتش و كشيده و انداخت پشت گوشش و گفت:
    -اِسي تويي!؟
    -من اسي نيستم!
    -اي بيشرف!كجا رفتي نامرد؟نگفتي لادن دق ميكنه؟
    -من اسي نيستم لادن خانم،منو نگاه كن،من محمدم
    -چرا ولم كردي اسي،چرا بي آبروم كردي اِسي؟بيا برگرد منو ببر ،من قرار بود عروست بشم
    -لادن اسي زن گرفته،بچه داره،ولش كن اون بي پدرو
    -ببين اسي،من چيزي نميخوام نه نون ميخوام نه خونه،فقط خودت باشي كافيه،اِسي جان ميبيني چطوري شدم؟ميبيني همه بهم ميگن ديوونه؟
    پاشو اسي،پاشو بريم پشت خط ،اونجا قراره واسمون عروسي بگيرن

    از حرفهاي لادن ترسيده بودم و اونطوري كه نگاهم ميكرد شَك نداشتم باز يه بلايي سرم مياره،بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت خونه،تازه ميخواستم از پله ها برم بالا كه يكدفعه لادن دستم و گرفت و كشيد تو حياط ،جلوي پله هايي كه ميرفت سمت انباريِ زير پله وايستادم و به لادن گفتم:
    -ترو خدا بزار برم ،من اسي نيستم،من محمدم پسر اقا باقر،مستاجرتون
    -بر پدر دروغگو لعنت ،يا مياي بريم عروسي مون و بگيريم يا...

    يكدفعه هولم داد سمت زير پله و منم سِكندري خوردم و افتادم پايين،لادن اومد پايين و از روي من كه رو زمين افتاده بودم رد شد و بعد اينكه اينور و اونور و گشت يه چاقوي كهنه آشپزي پيدا كرد،وقتي بهش دقت كردم ديدم همون چاقوييه كه آقام باهاش گلوي خروسِ نگار و بُريد و همين كه اومدم بخودم بجنبم يكدفعه لادن چاقو رو گذاشت زير گلوش.
    ياد همون خونه و همون حياط و همون خروس و همون روز افتادم،لادن اومد بالا سرم وايستاد و بهم گفت:
    -باشه آقا اِسي،باشه عزيزم،باشه قربون اون قد و بالات،من خودمو ميكشم تا تو ديگه غصه نخوري
    -باشه لادن،غلط كردم ،باشه،باشه،
    ميگيرمت،بريم،بريم،فقط چاقو رو بزار كنار

    بلند شدم و با لادن راه افتاديم و رسيديم دم در كه قفل روي در و ديديم،برگشتم و آروم كليد قفل و كه فاطي خانم بهم داده بود برداشتم و بعد اينكه قفل و باز كردم رفتيم بيرون،تا پامو گذاشتم از در بيرون ديدم روبروم جليل وايستاده،اومد نزديك و اول يه نگاه چپ چپ به من كرد و بعد به لادن گفت:

    -هر كاري بكني،هر اَدايي در بياري،خودت رو به ديوونگي بزني،خودت و خراب كني،هر كاري بكني آخرش من ميگيرمت

    همينو كه گفت نگار كه از صداي سر و صدا بيدار شده بود از پشت در اومد بيرون و گفت:
    -تو خيلي بيجا ميكني،اين طفل معصوم و تو به اين روز انداختي
    -من؟من يا اون اِسي پفيوز؟
    -حالا هر چي،بفرما،
    -نميرم
    -نري ميگم پاسبون بياد كَت بسته ببرتت

    جليل يه نگاه به صورت جدي نگار كرد و راهش و گرفت و بعد اينكه يه مشت كوبيد به ديوار پشت سرش رفت،بعد نگار اومد جلوي لادن وايستاد و بهش گفت:
    -اون چاقو رو بنداز زمين،خودت هم برگرد خونه
    -من ميرم عروسي بگيرم با اسي
    -اينطوري كه نميشه،بيا كمي بهت برسم،آرايشت كنم،بعد همگي ميريم

    لادن تا اينو شنيد مثل يه دختر بچه كوچولو برگشت تو خونه.

    ...
    فرداي اون روز وقتي از كارگاه رَنگرزي برميگشتم سر كوچه فاطي خانم و ديدم كه با يه زن كولي كه بيشتر اون طرفها ميچرخيد و فال ميگرفت ميرفتن سمت خونه،منم قدمهام و دو تا يكي كردم و باهاشون رفتم.
    وقتي رسيديم خونه قيافه نگار و اِنسي ديدني بود،
    نگار كه ده دوازده بار لادن و آرايش كرده بود و انسي هم كل ترانه هايي كه حفظ بود و خونده بود كه مبادا لادن قاطي كنه.
    لادن با آرايشهايي كه نگار رو صورت زيباش زده بود،بيشتر مثل دخترايي شده بود كه هميشه توي سن هيفده هيجده سالگي تو ذهن آدمه،چشم و ابروي سياه و كشيده،گونه هاي سرخِ كم رنگ و موهايي كه مثل گل بُته هاي قالي ريخته بود دو طرف شونه هاش.
    فاطي خانم لادن آورد تو حياط و نشوند روبروي زن كُلي،اونم شروع كرد به حرف زدن با لادن،بعضي وقتها هم تو گوش نگار چيزي ميگفت و تو هوا فوت ميكرد،من و نگار و انسي هم دست رو سينه واستاده بوديم و نگاهشون ميكرديم.
    كمي گذشت و زنه پاشد و رفت پيش فاطي خانم و گفت :
    -حالش بده خانم،بيچاره دخترت سياه شده،جني شده،بايد ببريش پيش جنگير

    انسي رفت پيش فاطي خانم و يه چپ چپ به زنه كولي نگاه كرد و گفت:
    -چرت و پرت نگو،لادن مريضه
    -من ميگم جني شده،درمون نشه بدتر هم ميشه،خوددانيد.

    فاطي خانم بر گشت به انسي گفت:من مادرش هم خودمم بهتر ميدونم چيكار بايد بكنم،آبروي من داره ميره ،اگه خوب نشه به والله از خونه ميندازمش بيرون فقط الان جنگير از كجا پيدا كنم؟
    رفتم جلوي لادن وايستادم و گفتم من يه جنگير ميشناسم،
    نگار اومد سمت منو گفت:
    -كي؟كجا؟
    -شوريده،جعفر جني

    راهي نبود ،فاطي خانم ميخواست لادن و حتما ببره پيش جنگير،صبح زود جم و جور شديم و رفتيم از خونه بيرون،جليل با سر و وضع بر هم روبروي در وايستاده بود و نسبيح ميچرخوند.
    وقتي اومديم جلو در اونم اومد جلو و يكم به لادن نگاه كرد و گفت:
    -ديوونه هم باشي عاشقتم لادن

    همينو گفت و... رفت.
    احمد خان باباي انسيه با ماشينش اومد و من و نگار و فاطي خانم و لادن و ورداشت و برد گذاشت سر جاده.
    همونجا يه اتوبوس تي بي تي ما رو سوارمون كرد و راهي شديم.
    تا شوريده كَم كَم چهار ساعت راه بود و بيشتر راه يا تپه ماهور هاي شني ديده ميشد يا زمينهاي صاف و خشكيده كشاورزي كه رمقي تو خاكشون نبود.هرزچند گاهي از لاي صندلي به نيمرخ لادن نگاه ميكردم و اون هم آروم بر ميگشت به من نگاه ميكرد و خيلي آروم لبخند ميزد و ميگفت:
    -اسي خوبي؟
    مردهايي كه تو اتوبوس بودن و كمتر از اوضاع لادن خبر داشتن،سعي ميكردن هر طوري شده يه نگاه گذرا هم كه شده به لادن وچشمهاي وحشي و قد و بالاي كاملا كشيده و چهره قشنگ و منحصر به فردش كه انگار مثل بوي انار ترك خرده وجود آدم و آروم ميكرد بندازن.
    حدودا نصف راه رو رفته بوديم كه اتوبوس واسه رفع حاجت توي قهوه خونه بين راهي كه يكي دو تا بيد مجنون بلند و كشيده يه موتور آب و جوب رَوون هم داشت وايستاد.
    تازه چايي هامون و داشتيم با نَعلبِكي سرد ميكرديم كه يه زن چاق و كمي زشت با دامن كوتاه اومد جلومون نشست،يكي از پاهاي پنجاه كيلويي خودشو انداخت رو اونيكي و به فاطي خانم گفت:
    -ماشالله دخترون چه لُعبتيه
    -ممنونم خانم جان
    -پسر من همونه كه جلو اتوبوس وايستاده،اسمش فريبرزه ،همون كه شلوار قهوه اي تنشه،اوناهاش،ديديد؟همون كه ...
    -همون كه خودشو ميخارونه؟
    -پشه نيشش زده،بد جاييش هم زده،ميخاره ديگه،حالا بگذريم،راستش اومدم سراغ دخترتون كه اگه زياد طاقچه بالا نزارين بشه عروس آقا پسر ما

    نگار كه داشت آروم چاييشو ميخورد برگشت بهش گفت:
    -چطوري عروس و پسنديدين به اين زودي؟
    -من خودمم تزريقاتي دارم ،روزي ده تا دختر و پسر ميان پيشم ،يه نگاه به دخترتون انداختم فهميدم چه جيگريه
    -خسته نباشين
    -پسرم بد تيكه اي نيست ها
    -فقط خيلي خودشو ميخارونه،پشه نيشش زده يا ترياك زياد زده
    -واا،ترياك كجا بود؟ميدين دخترتون و يه بايد بيشتر منت بكشيم جونم؟
    -من چيكارم،از مادرش بپرسين،فقط جن رفته تو جلدش ها،پسرتون قبول داره

    زنه تا اينو شنيد مثل فنر از جاش پريد ،فاطي خانم كه خنده اش گرفته بود پاشد و رفت سمت اتوبوس،نگار لادن و بلند كرد و قبل اينكه راه بيافته گفت:
    -كسي كه تو اتوبوس دختر بپسنده تو تاكسي هم طلاقش ميده

    تا خوده شوريده زنه با پسرش از ترس يواشكي يه نگاهشون به لادن بود و هر چند ديقه يه بار حمد و سوره ميخوندن .
    نزديكي هاي ظهر سر جاده شوريده پياده شديم و با يه ميني بوس خودمون و رسونديم .
    يكسري از جاها عوض شده بود و بعضي از خونه ها تازه ساخت شده بودن،به كوچه خودمون كه رسيديم كلي از خاطراتم زنده شد ، عطر و بوي بچگيام ميومد،بعد پنج سال بر گشته بودم جايي كه تمام كودكي من و نگار و تو خودش قايم كرده بود.
    آروم آروم رسيديم به جلوي در جعفر جني،اول يه نگاه به نگار كردم و بعد در و زدم،چند ديقه اي گذشت ولي جوابي نيومد،باز در و زدم كه يكدفعه يه صدايي كه نه زن بود و نه مرد از پشت در گفت: -كي هستين
    دلم هوري ريخت پايين،صداش و قبلا شنيده بودم،ولي نميخواستم پيش نگار كوچيك بشم،يه نفس گرفتم و گفتم:
    با جعفر خان كار داشتم ،هستن؟

    جوابي نيومد،بعد چند لحظه جعفر درو وا كرد،كمي پيرتر شده بود ولي هنوز سر حال به نظر ميومد .بعد اينكه خودمو معرفي كردم دعوتمون كرد تو و من براي اولين بار وارد خونه اي شدم كه هميشه ازش ميترسيدم.
    همش اينور و اونور و نگاه ميكردم كه بفهمم صداي كي بود كه نه شبيه صداي زن بود و نه مرد،ولي خبري از كَس ديگه اي نبود.
    تو حياط يه تخت چوبي گذاشته بودن و روش يه قالي بود و دو تا پشتي و دو سه تا كتاب و دو تا پاچه بز ،همگي نشستيم رو تخت و جعفر جني نشست روبروي لادن،بعد بر گشت سمت فاطي خانم و گفت:
    خوب جايي اومديد،من كارم جنگيريه،از شما چه پنهون من دو تا زن دارم،يكيش كه به لطف پدر اين آقا پسر تا في خالدونش سوخت،يكيش هم دارم كه راستش و بخواييد خودش جنه،ده سال پيش تو كوير بالاي شوريده پيداش كردم،كمكم ميكنه،انشالله شما رم كمك ميكنه.
    فقط اول خرج درمون و بدين كه شروع كنم،پنجاه تومن ميشه،كه اول بيست تومن بدين،اگه افاقه كرد سي تومن بقيه اش رو هم ميارين ،اگه پول من و بخوريد دخترتون خوب نميشه ها،از ما گفتن.
    فاطي خانم بيست تومن به جعفر داد و جعفر اول يه تيكه چوب خيس كرد و يه كاغذ گرفت دستشو شروع كرد به ورد خوندن،بعد رفت تو خونه،يه كم گذشت و همون صدايي كه نه زن بود و نه مرد از خونه شنيده شد،بعد جعفر خان با يه بسته كه با پارچه سفيد بسته بود برگشت و گفت:

    -اين چند تا دعارو ببنديد رو ناف دخترتون،هر روز هم با آب گوجه قرمز گنديده صورتش و بشوريد ،حالا بلندش كنيد و ببريد دخترتون و كنار اون حوض بشونيد رو صندلي،

    جعفر خان از زير تخت يه ماشين سلمونيِ دستي كهنه در آورد و اومد سمت لادن و گفت:
    -معلومه زير اين همه موي سياه جن و پري لونه ميكنه،بايد موهاش و از ته بزنم

    دلم هوري ريخت زمين ولي جرات نميكردم چيزي بگم،جعفر خان شروع كر به تراشيدن موهاي لادن،موهاي لخت و زيباش دونه دونه ليز ميخورد و ميافتاد دم پاي جعفر خان،لادن بدون اينكه حرفي بزنه به ماهي هاي قرمز تو حوض نگاه ميكرد و آروم آروم با خودش حرف ميزد،چشمام و بستم و بعدِ يكي دو ديقه باز كردم.

    به بعضي دختر ها كچلي هم خيلي مياد.لادن جذاب تَر هم شده بود.

    جعفر خان زير بغل لادن و گرفت و نشوندش بغل حوض و با آب كثيفش سر لادن و شست و بعد بلندش كرد و آوردش پيش فاطي خانم و گفت:
    اين دختر ديگه دختر نميشه،جني شده اساسي.
    سالم نميشه،ترگُل نميشه،خانم نميشه مگه به يه راه كه اونم فقط من ميدونم و اون زنم كه صداش نه شبيه مرده نه زن،
    راه درمونه دخترت اينه خانم جان ...
    ''تا يك هفته هر روز دو بار تو يه اتاق كم نور بايد هفت تا تركه انار بزنيد به شونه ها و كمر دخترتون،''
    ''اگه هفت روز تركه انار زديد كه هيج ،نزدين دخترتون خوب نميشه ها.''

    فاطي خانم رفت سمت جعفر و بهش گفت:
    -گناه داره
    -نداره خانم،راه درمونش اينه!
    -حتما بايد بزنيمش؟
    -بله يك هفته،روزي دوبار، و مهمتر از همه اينكه!
    بايد يه جوون هم سن و سال دخترتون تركه هاي انار رو بزنه،مثلا...

    جعفر جني به من و نگار خيره شد.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    🍁 آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    لادن

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    شوریده

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    لادن

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۲۹
  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و يكم



    يكي از اين دوتا،يكي از اين دو تا دخترت و بزنن كار تمومه،تمام تنم يه لحظه مور مور شد و تصور زدن لادن هم برام اذيت كننده بود.
    جعفر خان يه نگاه دقيق به دستهاي من و نگار كرد و سيبیلهاش و تاب داد و بعد چشماش و بست و گفت:
    -اين دختر خوبه،نگار بزنه،يك هفته روزي دو بار .
    يادتون نره تو يه اتاق خالي

    ''فقط لادن باشه و يه تركه اٰنار و نگار''

    ...
    از خونه كه اومديم بيرون هيچكس هيچي نميگفت،لادن هم هي دستشو ميكشيد به سر كچلش و بعد بر ميگشت سمت منو ميگفت :
    -اسي خوبي ؟

    قبلِ رفتنمون به سمت شاد آباد با هم رفتيم سمت خونه قديمي خودمون تا ببينيم چه خبره،در و زديم كه حداقل يه نگاه تو حياط بندازيم .در باز شد، عموحبيب اومد دم در،در و وا كرد و با تعجب طوري كه انگار من و شناخته و از حضورم تعجب كرده به من نگاه كرد و بعد چند لحظه دعوتمون كرد تو خونه.درخت انار هنوز توي حياط بود ،فقط كمي بزرگتر و جون دار تَر نشون ميداد ،حوضِ ماهي هم خالي از آب بود و كفِ كثيف و خاك گرفته اش بدجوري تو ذوق ميزد.
    تو خونه قديمي ما فقط خودِ عمو حبيب بود،تنهاي تنها،بعد از اينكه كمي گذشت برگشت و بهم گفت:
    -خونه رو نخريدم،جا نداشتم واسه موندن اومدم اينجا.همه چي رو تو قمار باختم،اينجارم صاحب قمار خونه بهم اجاره داده تا انقد چايي بدم اونجا تا خرج اجارش بشه.

    شب و بعدِ خوردن كمي نون خشك و چايي شيرين با سختي تو خونه قديمي خودمون گذرونديم و صبح اول وقت پاشديم ،فاطي خانم رفت از توي حياط يه تركه كشيده و بلند انار و كَند و طوري كه عمو حبيب از خوابِ بعد مستيش بيدار نشه از خونه زديم بيرون،

    از كوچه اومديم به سمت جاده اصلي شوريده كه وسط هاي راه چشمم افتاد به خونه خالمينا،خونه اي كه خاطرات مهلقا رو واسم تداعي ميكرد،كسي كه يار قالي و همبازي ساده و دوست داشتني من بود.نه ميدونستم كجان،نه فهميدم چرا رفتن.
    وايستادم،نگار هم وقتي من و ديد وايستاد،آروم رفتيم سمت در،تو يك لحظه هر دومون در و زديم،منتظر شديم ،خبري نشد ،بعد از اينكه كسي جواب نداد و مطمئن شديم هيچ كس نيست يه نگاه به هم كرديم و بعدِ خنده كوتاه و تلخي راهي شديم.
    چند قدمي نرفته بوديم كه چفت در باز شد و يك صداي دخترونه از پشت سرمون گفت:
    -بفرماييد،امري داشتين ؟

    تو جاي خودم خُشكم زد،نگار آروم يه نگاه به من انداخت و برگشت سمت در،من چشمام و بستم و بعد چند لحظه سرم و چرخوندم سمت صدا.
    چشام و كه باز كردم يك دختري كه حدودا قد متوسط و موهاي كم و بيش روشن و لختش ريخته بود تا پايين كمرش و چشماي قشنگي داشت كه بخاطر آفتابي كه افتاده بود توش كمي جمعشون كرده بود و ديدم كه تو قاب در وايستاده.
    نگار كمي بيشتر بهش دقت كرد و گفت:
    -مهلقا تويي؟
    راست ميگفت مهلقا بود،همون طور آرام و جذاب،همونطور مهربون و تو دل برو.
    با صداي جيغ و داد و خوشحاليه مهلقا،خالم كه كمي پير تَر شده بود ولي هنوز مثل مادرم خوش برخورد بود اومد و بعد كلي بغل و ماچ و بوسه بردمون توي خونه.
    تو حياطِ خونه خالمينا نشستيم و شروع كرديم به درد و دل و حرف زدن،واسمون انار آورد تا آبلمبو كنيم و يه ظرف هم انجيل خشكه و بادوم آورد.
    فاطي خانم و نگار با هم رفتن تا خالم كمي از عكسهاي قديمي رنگ و رو رفته مادرم و نشونشون بده،من موندم تو حياط با لادن و مهلقا،
    مهلقا كمي يه لادن نگاه كرد و گفت:
    -محمد جان زن گرفتي؟

    يه نگاه به لادن كردم و بدون اينكه چيزي به مهلقا بگم سرمو انداختم پايين،
    مهلقا كمي ساكت موند و بعد گفت:
    -آقام ما رو برد نَطنز كه كمي از اينجا دور بشيم،ميترسيد سر مردن رحيم منو بگيرن و بندازن هلفدوني،بعد چند مدت كه برگشتيم،خبري ازتون نبود،هيچ كس هم حرفي به ما نزد.
    يك سالي طول كشيد تا به نبودنتون عادت كنم،سخت بود،هنوزم عادت نكردم،ولي از اينكه زن گرفتي خوشحال شدم ،اينو كه گفت پاشد و انار هاي آبلمبو شده رو ورداشت و خواست بره كه دستش و گرفتم و بهش گفتم :

    -من زن نگرفتم،

    مهلقا همينطور كه دستش تو دستم بود لبخندي زد و يكي از انار ها از دستش افتاد رو زمين
    ...
    يكدفعه يه دختره دو سه ساله از خونه اومد بيرون و دويد تا رسيد به مهلقا،



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • leftPublish
  • ۰۱:۰۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🍁عزيزان همراه،
    برخي بزرگواران سوالاتي دارن در رابطه با اين مسئله كه آيا داستان نار و نگار واقعيت پيرامون من بوده ؟ يا به طور كلي زاييده ذهن نويسنده است.؟
    🍁🍁


    براي باز كردن اين موضوع ميبايست مجالي بهتر و زماني ديگر پيدا كنم كه به نار و نگار ضربه نزند .
    به طور كلي احساس ميكنم بعد از پايان فصل اول بهترين زمان براي اين كار است،



    فعلا همين رو عرض كنم كه،

    '' آدمهاي داستان من زيسته اند،بوده اند،آنها تكه اي از نسلي هستند كه عاشق شدنشان معصيت،لذتشان مصيبت و آرزوهايشان را زير امروز دفن كرده اند.🍁



    بابك لطفي خواجه پاشا

  • ۰۱:۰۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مه لقا

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و دوم



    مهلقا انارها رو گذاشت بغل حوض و دختر كوچولوي با مزه اي كه كنارش واستاده بود رو بغل كرد و آورد بالا،دماغ نقلي خودشو آروم ماليد به دماغ دختره وبعد برگشت و اومد سمت من كه يكي از انارها قل خورد افتاد تو حوض .
    وقتي مَهلقا رسيد بهم بلند شدم و وايستادم،به دختر كوچولو نگاه كردم و گفتم:
    -اسمش چيه؟
    -نرگس
    -قشنگه،به تو رفته
    -پس چي،قرار بود شبيه تو باشه؟
    -خوب،نه...

    تا چند لحظه اي بعد اين حرف بهم خيره موند،چشماش يكم پر شد،لبهاش خيلي آروم ميلرزيد،يه خنده آرومي كرد و روي لُپش كه كمي گل انداخته بود يه چال قشنگ و ديوانه كننده اي افتاد،
    '' مَحشر بود.
    صداي خنده نگار كه با فاطي خانم و خاله نزديك من ميشدن كمي به هوشم آورد و چشمم و از چهره خجالتي مهلقا گرفتم.
    رفتم پيش نگار و گفتم:
    -زودتر بريم
    -كجا بريم ؟ تازه خالمو ديدم،
    -خوب...خوب آخه ،چيزه
    -حالا چيزه،ميزه ،هرچي كه باشه من حداقل امشب و پيش خالمم ، مگه نه خاله؟

    خالم اومد سمت من و يه ماچ گنده از لپم كرد و گفت:
    -عزيز جان كجا بري؟ مگه ميزارم شما بريد،مهلقا ميشنوي چي ميگه اين آقا محمد؟
    -بله شنيدم مادر جان،چي بگم والله
    -بيا اينجا بينم مهلقا،اين محمد خان و وردار برو باغ پشت خونه،يك كم تلخون و ريحون و تره بچين،بيار واسه ناهار،شايد به هواي خاطرات قديمي عجله از سر آقا بيافته.
    -تنها؟
    -خوب نگار هم مياد،

    نگار اومد پيش خاله و از پشت بغلش كرد و آروم بهش گفت:
    -من هيجا نميرم خاله خانم،همينجا ميمونم...بغلت كه ميكنم انگار مادرم كنارمه.

    خالم كه ذوق كرده بود يه بار ديگه ماچم كرد و اشكي كه زير چشمش بود رو با دست هاي پوست پوستش پاك كرد و به مهلقا گفت:
    -بيا مهلقا،بيا برو،نرگس رو هم با خودت ببر كه تنها نباشين
    مهلقا اومد نزديك من و با سر اشاره كرد كه بريم ،سرم و چرخوندم سمت لادن و يه نگاه به چشماي آرومش كردم و رفتم سمتش ، دستش و گرفتم تا بلند بشه و با من بياد،آخه چند وقتي بود كه چيزي نميگفت و بيشتر به اطراف خودش نگاه ميكرد.
    نگار يكدفعه صدام كرد و گفت:
    -بزار لادن اينجا باشه،با اين حال و اوضاش ميبري تو باغ زخم و زيلي ميشه،شما خودت برو


    پشت خونه خالمينا سي چهل تا درخت انار ترش و شيرين و يه سري هم درخت قيصي و انجير كاشته بودن ، چند تا هم گل سرخ ِخوش بو اينور و اونور باغ پخش بود.
    مهلقا با كارد كوچيك تو دستش شروع كرد به سبزي كندن و منم كمي اونور تَر تو سايه واستادم.
    نرگس كوچولو سنگ هاي ريز و از زمين ور ميداشت و كمي جلوتر مينداخت رو زمين

    مهلقا زير لب نق نق ميكرد و هي با خودش حرف ميزد،يه نگاه به من كرد و برگشت و از يه جاي ديگه سبزي چيد،از همون فاصله ميشد حرفايي كه داشت بلند بلند به خودش ميگفت و شنيد
    -آخه چه كاريه؟يعني چي برو سبزي بچين؟ ،اونم با اين
    -چيزي شده؟
    -بله چيزي شده،ببخشيد ها من اينطوري راحت نيستم،خجالت ميكشم دست خودم نيست.
    -از من خجالت ميكشي؟
    -بالاخره ديگه، بهت عادت ندارم
    -بله متوجه شدم
    -بريد كمي قدم بزنيد،من الان تموم ميشم
    -اسم شوهرت چيه؟
    -ميخوايين چيكار؟
    -ميخوام باهاش شنا كنم!
    -با اسم شوهر من
    -انقد گيج نبودي
    -گيج خودتي،بي ادب

    -حالا شدي مثل اولا

    يه لحظه مثل بچگيهاش شيرين و بامزه عصباني شد و نوك دماغش قرمز شد و باز شروع كرد به سبزي كندن،اصلا باورم نميشد كه مهلقا انقدر بزرگ و خانم شده، خندم گرفته بود.رفتم نزديكتر و بهش گفتم:
    -دوسش داري شوهرتو
    -دوست داشتن يه نعمته
    -منم دوستش دارم فقط نميتونم بهش بگم
    -كي و دوست دارين
    -لادن و...

    -معلوم بود
    -تو دوست من بودي ،هم بازيم بودي،يه كمكي بهم بكن،بهم بگو چطوري بهش بگم دوستش دارم
    -فعلا بزار عقلش بياد سر جاش بعد بگو،الان بگي چيزي نميفهمه
    صداي خالم از خونه بلند شد و مهلقا رو صدا زد ،مهلقا هم سبزي ها رو برداشت و بلند شد،اومد نزديك من و وايستاد روبروم و گفت:
    -هيچوقت كسي رو منتظر نزار
    -برگردم شاد آباد ميرم بهش ميگم
    مهلقا دست نرگس و گرفت و راه افتاد چند قدمي كه ازم دور شد ،وايستاد و برگشت سمت من و اخماش و انداخت تو اَبروهاش و بهم گفت:
    -من شوهر نكردم،بريم نرگس جان،برو گلم...
    -يادم رفت بهت بگم ،اين دختر خشگله ته تغاري مادرمه،



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • ۰۱:۰۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و سوم



    مهلقا تا آخراي شب نه به من نگاه كرد نه باهام حرفي زد.فقط بعضي مواقع تا چشش به من ميافتاد يه چيزايي زير لب ميگفت و نوك دماغش قرمز ميشد.
    آخراي شب شوهر خالم از كارگاه برگشت و بعد كلي حرف و خاطره رفتيم كه بخوابيم.
    جاي من و نگار انداخته بودن رو پشت بوم زير پشه بند و الباقي كه كمي سرمايي تَر بودن تو خونه خوابيدن.
    از زير پشه بند آسمون و ديدن هم لذت خودشو داره،چيزي خاصي ازش پيدا نيست ولي ميشه بزرگيش رو احساس كرد.
    خوابم نميبرد و اتفاقات اون روز همش تو سرم پايين بالا ميرفتن،از ديدن عمو حبيب بگير تا رفتن آقام و اشرف،از چهره مهلقا و صداي انسيه بگير تا خرو پف هاي خنده دار عطا پلنگ،از سر كچل لادن بگير تا زن جعفر خان،همون كه ميگفت از صحرا گرفتتش،همون كه ميگفت جنه،همون كه ميگفت ملنگه،مشنگه ، چشم قشنگ يه جن قد بلنده ،با آدمها ميجنگه ، دست اونا رو ميبنده...

    با خودم شعر هايي كه مادرم تو بچگي واسم مي خوند رو هِي تكرار ميكردم و آروم ميخنديدم و در حين حال ترس وَرم داشت ،راستش بيشترِ قصه هاي مادرا به جاي اينكه منجربه خواب بشه باعث ترس ما بوده ،''نصف شعر ها و قصه هاي مادرم و خالم و مادربزرگم خدابيامرز در رابطه با آل و جن و روح بود و اين تاثير مضحك و روي من گذاشته بود كه بايد بترسم ''.شايد ديدن يه جن واقعي انقدر ترس نداشت و حتي كمي از اين ترس كم ميكرد،تو همين درمان شخصيتم بودم كه يك دفعه فكرم رفت سراغ جعفر خان،سراغ خونشون و اون زني كه نه مرد بود نه زن.
    ...
    بغل پشه بند و زدم بالا و چشمم افتاد به پشت بوم خونه جعفر خان كه از اونجا پيدا بود، كلاٰ سه چهار تا بوم بايد رد ميشدي.
    از زير پشه بند اومدم بيرون ،راستش برام سؤال بود كه قيافه جني كه زن جعفر خانِ چه طوريه.
    پاورچين پاورچين راه افتادم و رفتم اونطرفي كه نباس ميرفتم،آروم آروم رسيدم به پشت بوم خونه
    جعفر خان.همه جان ساكت بود و جز صداي جيرجيركها و جِرّ و جرِّه سقفِ كهنه زير پام هيچ صدايي نميومد.آروم آروم جلوتر رفتم تا بتونم توي حياط و ببينم،نشستم تا كسي من و نبينم،چند ديقه اي گذشت و صداي باز شدن در چوبي خونه جعفر خان بلند شد و بعدش يه زن از خونه اومد تو حياط ،قد و هيكلش مثل زن اول جعفر خان نبود،اون كمي خِپل و كوتوله بود،ولي اين زني كه من ميديدم خيلي قد بند و خوش هيكل بود.
    شايد همون جني بود كه جعفر خان ميگفت.

    از جام تكون نخوردم و به رفتارهاي اون زنه خيره شدم،كمي دندونام و محكم نگه داشتم كه انقد از ترس بهم نخورن و گوشهام و تيز كردم تا صداشو بشنوم.
    زنه رفت وسط حياط و شروع كرد به يه سري ادا اطوار ، انگار ميچرخيد ،يا بيشتر مويه ميكرد.النگو هاي كُلفتِ طلايي دستش بود و احساس ميكردم وقتي راه ميره صداي پاش مثل صداي سُم اسب ميمونه، آروم نشست و سرشو گرفت و هي اينور اون ور كرد و بعدش شروع كرد به حرف زدن با خودش.صداش همونطور بود،نه مرد بود،نه زن.
    وقتي كمي صداش بالا رفت يهو جعفر خان با يه شلوارك نخي و نازكِ سفيد با بالاتنه لُخت و بد قواره از خونه اومد بيرون و تا رسيد به زنه با مشت و لگد بردش تو .
    حتي از صداي نفس خودمم ميترسيدم ،منتظر شدم تا كمي اوضاع آروم بشه و برم سمت خونه،چند ديقه اي طول كشيد تا صداي داد و قال جعفر و زنش كم شد و آروم پاشدم تا برم.آروم آروم راه افتادم از كنار خَر پشته خونه جعفر خان رد شدم و چند قدم نرفته بودم كه يكي گفت:
    ممد آقا،ممد اقا،كجا ميري؟
    توي جام خشك م زد و زانوهام از ترس شل شد،واستادم .
    خودش بود،احساس ميكردم و يقين داشتم يه جن پشتم واستاده. آروم آروم بهم نزديك شد و از پشت سر طوري كه آدم نميفهميد صداي زنه يا مرد بهم گفت:
    -مَمد آقا،اومده بودي چشم چِروني؟
    -نه بخدا،غلط كردم
    -نباس ميكردي،حالا من ميدونم و تو
    -بزار برم

    زنه آروم آروم از كنارم رد شد و اومد جلوم وايستاد و به من خيره شد.
    صورت حدودا تيره اي داشت و رو ابروهاش حنا كشيده بود و بوش دماغ آدم و قلقلك ميداد و با چشماي درشتش كمي نگاهم كرد و گفت:
    -من اهل كِرمونم،خاندانم اونجان،پدر دارم ،مادر دارم والله،اين جعفر تخم سگ من ودزديده آورده،الان هفت ساله
    -به من چه؟
    -به تو چه؟ميگم من جن نيستم،من و فراري بده ممد آقا،وگر نه ميرم به جعفر ميگم ها اومده بودي چشم چروني...بخدا من جن نيستم
    -پس چرا صدات اينطوريه؟ چرا نه مردي نه زن؟
    -من نخواستم كه ، خدا خواسته، تو طرفهاي ما بعضي ها اينطورين،دو نفرن،هم مردن هم زن...
    ...

    اينو كه گفت مثل باد دويدم سمت خونه و بدون اينكه برم زير پشه بند رفتم تو خونه خالمينا و تا صبح بيدار موندم.
    فردا صبح كله سحر بعد اينكه از خالمينا خداحافظي كرديم و آدرس خودمون و بهش داديم راه افتاديم،مهلقا با همه به جز من خداحافظي كرد و منم زياد با اين مسئله مشكلي نداشتم و لادن و دغدغه هاش برام جذاب تَر بود تا مهلقا و سادگيهاش .
    توي كوچه بدون اينكه سرم و برگردونم سمت خونه جعفر خان رسيديم سر جاده و توي راه برگشت فقط به فكر اون زن بودم و صدايي كه هنوز تو سرم بود.

    رسيديم شاد آباد و من تا يكي دو روز همش تو فكر اتفاقات شوريده بودم هم تو خونه هم تو رنگرزي . تا اينكه يه روز فاطي خانم من و نگار و صدا كرد تو حياط،بعد تركه انار و داد به نگار و بهش گفت:
    -بيا نگار جان،روزي دو بار هر دفعه هفت بار
    -من دلم نمياد
    -بايد تو بزني،نزني ميرم از خيابون يكي هم سن و سال خودت رو پيدا ميكنم .لادن و بردم تو انباري زير پله بستم به پنجره! تو بزن بيابيرون ،بقيه اش با من.

    نگار يه نگاه به من كرد و يه نگاه به فاطي خانم و بعد تركه انار و گرفت و رفت تو انبار



    بابك لطفي خواجه پاشا
    🍁 آبان نود و پنج

  • ۰۱:۰۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۱:۰۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نويسنده:


    عزيزان شايد يكي از دغدغه هاي من در نوشتن نار و نگار بجز معرفي اين نسل تاثير گذار ، از بين بردن ترسي است نشأت گرفته از حرفها و روايت ها و داستانهاي ديگر.
    ترس ما بخصوص خانمها از موجودات فراواقعي مثل آل و جن و روح و غيره و ذالك بيشتر بخاطر اينه كه به ما ترسناك معرفي شدن،
    به نظر من اين موجودات در صورت وجود ميتونن بامزه ،خاص ودوست داشتني هم باشن🍁🍁


    🍁خداي من مهربانتر از آن است كه براي ترساندن من اقدامي بكند.

  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سي و چهارم



    صداي تركه هاي انار از توي انباري شنيده ميشد و با هر ضربه ي نگار دلم هري ميريخت پايين ،صداي لادن و نميشنيدم،نه دادي،نه ناله اي،فقط سكوت بود و صداي تركه هاي انار.
    خوب ميشناختم لادن و ، اون بخاطر خوردن اين شلاق ها كم نمياورد.فاطي خانم نتونست خودشو نگه داره و جلدي از پله ها رفت تو خونه و من منتظر شدم تا نگار از انباري بياد بيرون.
    بعد چند ديقه در انبار باز شد و نگار اومد بيرون،عرق كرده بود و چشماش رنگ خون بود.
    وقتي اومد بالا به من گفت:
    -كسي تو انباري نره،هيچكس،

    بعدطوري كه فاطي خانم بشنوه داد كشيد :
    -غذاش رو هم من بهش ميدم ،اگه من قراره بزنمش پس هيچ كس دخالت نكنه

    ...
    سه روز از اولين باري كه لادن طعم تركه ها رو ميچشيد گذشته بود و هر بار نگار به وقيح ترين شكل ممكن ميرفت و اين شكنجه رو آغاز ميكرد.
    راستش نميتونستم اين همه بد بودن نگار و باور كنم،انتظار داشتم يا قبول نميكرد يا حداقل انقدر جسورانه اين درمان وحشيانه رو ادامه نميداد.
    از لحظه اي كه از خونه جعفر بيرون اومديم لادن هيج حرفي نزده بود و الان سه روز بود كه از انبار هم بيرون نيومده بود . فاطي خانم ميگفت حتما لآل شده ،اصلا حالش بدتر هم شده بود بخاطر نسخه جعفر جني ،منم از سر لجبازي نشستم يه كاغذ از حرفهاي زن جعفر خان نوشتم تا به يه مأموري ،مسئولي برسونم.
    دلم براي لادن تنگ شده بود ولي نميتونستم برم تو انبار و ببينمش.
    جليل هم هر روز تا دم دماي شب دور و بر خونه بود و بعضي وقتها هم يه گل سرخي،يه نامه ي بَد خطي مينداخت تو حياط و منم همشون رو وَر ميداشتم .
    يه روز ظهر وقتي از مدرسه بر ميگشتم سمت خونه،تو راه از دم داروخونه اكبر اقا رد شدم كه چشمم خورد به نگار كه توي مغازه داشت با اكبر صحبت ميكرد،صحبت كه چه عرض كنم ،كمي هم بگو بخند و شيطوني هم قاطي بحثشون بود.كمي جلوتر وايستادم تا نگار از مغازه بيرون اومد و منم كه كمي ازش شاكي بودم رفتم پيشش،نگار يه نگاه بهم كرد و بدون اينكه از حضورم تعجب كرده باشه راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم تا رسيديم خونه.بعضي وقتها بيش از حد پر رو بود و خيلي اعتماد به نفس داشت و آدم كمي از برخورد تند باهاش ميترسيد.بخاطر همين هم من دعواهامو گذاشتم به وقتش و با فكر كردن به لادن و حقوق عقب مونده رنگرزي و سختي هاي درس هاي سوم نظري رسيدم خونه.

    هفتمين روزي ميشد كه لادن تو انباري بود،آخراي شب نگار از انباري اومد بالا و رسيد به من،بهش گفتم:
    -لادن خوبه؟
    -آره خوبه،بهترم ميشه
    -چطور دلت مياد بزنيش؟
    -همين از دستم بر مياد
    همين كه داشتم سر اين موضوع با نگار بحث ميكردم،فاطي خانم اومد تو خونه،بعد به نگار گفت:
    -چرا لادن خوب نشد؟
    -ميشه عجله نكني فاطي خانم ،ديگه ادا اَطوار در نمياره،نميخواد فرار كنه،وحشي بازي در نمياره،بهتره،ولي كاملا خوب نشده،چون هنوز حرف نميزنه
    -جعفر گفت اگه الباقيه پول و نياريد درمونش كامل نميشه،محمد جان فردا برو شوريده،

    بعدِش دست كرد تو يقه پيرهنِ شو كمي برد پايين و يه چند تا اسكناس مچاله شده كشيد بيرون و گفت:

    بيا اين سي تومن رو هم بده به جعفر خان تا انشالله اوضاع ختم بخير بشه.

    فرداي اون روز بعد اينكه با نگار سر ديد و بازديد هاش با اكبر داروخونه اي كه حداقل ازش ده سال بزرگ تَر بود كلي جر و بحث كردم راهي شدم و رفتم شوريده .
    وقتي رسيدم انجا از سر كوچه تا برسم جلو خونه جعفر خان كلي با خودم كلنجار رفتم كه الان زنش باز گير نده بهم و ماجراي اون روز دردسر نشه واسم .آروم آروم نزديك خونش شدم،يكي دو نفر جلوي درشون بودن و با جعفر كه سياه پوشيده بود گَپ ميزدن.وقتي من رسيدم اونا راه افتادن ، من موندم و جعفر،با يه حس عجيب و قديمي بينمون .يه نگاه به قيافه بُغ كرده ي جعفر و ابروهاي عينهو پاچه ي بُزِش انداختم و سي تومن و بهش دادم،جعفر خان هم يه نگاه به پول كرد و بعدِ مچاله كردن و تاكردنشون فرو كرد تو جورابش وشروع كرد به گريه كردن،بعد برگشت بهم گفت:
    -شما آخرين مشتري من بودين قبل اين بدبختي
    -چطور؟كدوم بدبختي؟
    -زنم مرد،همون كه جن بود
    -مُرد؟
    -آره عمو جان
    -مگه جن هم ميميره؟
    -ديروز از پشت بوم خودشو انداخت پايين

    اينو و گفت و سرش و گذاشت رو پيرهن سفيدم و كلي گريه كرد و بعدِ يكي دو ديقه صورتش و از پيرهنم برداشت و آب لب و لوچه و دماغش و كه هم رو پيرهنم ريخته بود هم رو پيرهن خودش پاك كرد و رفت تو خونه و در رو بست.
    يه لحظه دلم براي اون زنه سوخت و واسه اينكه كمكش نكرده بودم اعصابم داغون شد . ولي شايد راهي كه واسه خودش انتخاب كرده بود تنها راهش بود.
    قبل برگشتن تصميم گرفتم برم خونه خالمينا تا با يه چايي خستگي راه و در كنم و بعدش برگردم .
    خالم تا منو دم در ديد ذوق كرد و محكم بغلم كرد و گفت: از وقتي رفتين دلم پيشتونه،حالا من كه جهنم ، اون مهلقا شده ماترك دنيا،دخترم كم حرف شده،ساكت شده،حالا خواهرت دلتنگش كرده يا شما ناراحتش كردي الله و اعلم.بيا عزيزم بيا فدات شم،بيا تو.

    تو حياط چايي رو با كمي توت خشكه خوردم و پا شدم كه راه بيافتم،مهلقا حتي يه لحظه هم از خونه بيرون نيومد ، فقط دو سه بار يواشكي از پنجره نگام كرد و منم كه زياد مُصر نبودم ببينمش ، خودم و زدم به نديدن.
    خواستم كه از در بيام بيرون خالم بهم گفت:
    -من و مهلقا ميايم پيشتون،شايد يكي دو روز ديگه بياييم ،مهلقا قراره يه سري كتاب دفتر بگيره واسه امتحانِ كونكول،
    -قدمتون سر چشم،اونم كنكوره نه كونكول
    -همون،مراقب خودت باش گلم،مراقب نگار هم باش

    اينو كه گفت يك دفعه مهلقا از پشت در اومد و يه نگاه چپ چپ به من كرد و موهاي روشن و براقش و با حرص از رو صورتش انداخت رو شونه هاش و گفت:
    -لازم نكرده اونجا بريم،

    خاله كه از رفتارش تعجب كرده بود بهش گفت:
    -واه واه واه،چته تو؟سلامت كو؟
    -سلام
    -قرار نشد مگه بريم ...
    -نه نشد
    -اي بابا،پر رو،حالا كه اينطوره همين الان ميري
    -كجا؟
    -اصلا من چرا بيام؟شما با محمد ميري و بعد خريدنِ كتاب دفترت بر ميگردي،پسر خالته ها
    -مادر جان،من اصلا كتاب لازم ندارم،نميخوام
    -تو غلط كردي با من كه نميخواي،بيا برو شايد كمي آروم بشي،

    مهلقا قبول نميكرد تا اينكه بعد تشر هاي خالم بالاخره قبول كرد كه با من بياد و منم نتونستم از زيرش در برم.
    مهلقا يه پيرهن خوش فرم و يه ساريفون سبز يشمي تنش كرد و موهاش و طبق معمول دُم اسبي كرد و بعد كلي ناز و عِشوه بالاخره راه افتاد.
    توي راه جلوي كلانتريِ شوريده پياده شدم و نامه اي كه ماجراي جعفر و زنش رو توش نوشته بودم دادم به پاسبونِ جلوي در و باز راه افتادم و به مهلقا هم هيچ حرفي از موضوع نزدم و اون هم چيزي نپرسيد.توي كل راه حتي يكبار هم نگاهش نكردم و احتمالا اون هم نگاه نكرده بود،يا شايد من متوجه نشده بودم.

    نگار با ديدن مهلقا كلي خَركيف شد و بردش تو اتاق يه دنيا با هم حرف زدن و عصر هم با يكي دو تا ديگه از دوستاش جمع شدن خونه انيسه تا مثلاٰ هنر انسي خانم رو به مهلقا نشون بِدن .
    آخراي شب از بي حوصلگي رفتم سراغ دفتر خاطرات لادن ، دفتري كه خيلي وقت بود لادن بهم داده بود ولي هنوز نخونده بودمش .نوشته هاش رو كه خوندم كمي آرومم كرد،يك نثر زيبا و دلنشيني تو تك تك كلماتش جا گرفته بود.تمام جملات و كلماتي كه نوشته بود دونه دونه ي سلول هاي بدنم رو عاشق ميكرد.
    تصميم گرفتم تا برم پيشش،بايد ميديدمش،بايد نگاهش ميكردم،
    توي سكوت خونه و ترس اومدن نگار خودم رو رسوندم تو حياط و بعد اينكه مجددا براي رفتن پيش لادن و ديدن اون سر و وضع و زخم و زيلي هاي تن و بدنش آماده شدم ،از پله ها رفتم پايين و آروم قفل انبار رو باز كردم و رفتم سمت لادن.
    چراغ انبار كه خاموش بود و روشن كردم و چشمم افتاد رو لادن،
    يه لبخند آرومي رو لبش بود و سر و وضعش مرتب بود،هيچ دردي رو صورتش نبود،هيچ زخمي رو بدنش به چشم نمي اومد .
    خوب بود،كمي بيشتر بهش نزديك شدم كه يه دفعه پام خورد به يه بشقاب،چند تا ورقه قرص و دوا درمون كنار لادن تو بشقاب بود ،لادن كمي بهم نگاه كرد و آروم گفت:
    -سلام محمد جان ، خوبي شا پسر؟



    بابك لطفي خواجه پاشا
    آبان نود و پنج

  • ۰۱:۰۵   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت سی و پنجم



    یكی دو هفته‌ای گذشت تا لادن كاملاً خوب شد و باز مثل قبل سر حال و ترگل ورگل شد. بیش‌تر توی حیاط قدم می‌زد و كمی با گل‌هایی كه به خاطر پاییز بی‌رمق و بی‌جون شده بودن، ور می‌رفت.
    بیش‌تر وقت‌ها یواشكی بهش نگاه می‌كردم .
    احساس می‌كردم باید دلمو بزنم به دریا، باید می‌رفتم و می‌گفتم، باید می‌فهمید كه هیچ دلیلی برای این‌كه از اون چشم‌های زیبا و اون وجود سحر كننده خوشم نیاد، نداشتم.
    آروم آروم از خونه رفتم سمت حیاط تا بتونم باهاش چشم تو چشم بشم. پاهام از اضطراب بی‌حس شده بود. از این‌كه برای اولین بار قرار بود به كسی بگم دوستت دارم، حس عجیبی داشتم. یه حال خاص و بی‌نظیر، حس عاشقی، حسی كه طعم اون در دوران نوجوانی خیلی خاص و منحصر به فرده ، طعمی لذت بخش‌تَر از طعم گوجه سبز آبدار و سركه سكنجبین و كاهو.
    وقتی به خودم اومدم، یكی دو قدم داشتم تا برسم به لادن. احساس می‌كردم افسانه‌ای‌ترین دختری كه روی زمین هست، الان روبه‌روم وایستاده.
    لادن، بودنِ من رو احساس كرد و برگشت. تا چشمش به من افتاد، گفت:
    - به‌به شاه‌پسر، با زحمت‌های ما، تازگی‌ها حال ما رو نمی‌پرسی ها، محمد خیلی خوبم، چیزی شده؟ چرا حرف نمی‌زنی شاه‌پسر؟چیه شیطون؟ چيه ؟تا حالا منو ندیدی؟ یا خوشگلیم زیاد به چشمت نخورده؟ با توام محمد، چیزی شده؟
    - خوب آره، چیزیم شده!
    - چه چیزی‌تون شده، جناب آقا؟
    - یه خواهش ازت دارم.
    - بفرما شازده‌پسر.
    - برگرد و برو سمت انجیر و چشماتو ببند.
    - وا!
    - تو رو ارواح خاك آقات.
    اینو كه گفتم، كمی صورتشو كج كرد و با كمی تعجب و یه خنده‌ای كه كنج لبش بود، بهم با دقت نگاه كرد و بعد رفت كنار انجیر و چشماشو بست.
    یكی دو تا نفس عمیق گرفتم و گفتم:
    - لادن، من... عاشقتم، دوسِت دارم.
    ...
    كمی در همون حس و حال موندم و سریع رفتم سمت خونه، از پله های حیاط رفتم بالا، ولی وقتی آخرین پله رو رد می‌كردم، نوك دمپاییم گیر كرد به پله و عقب‌عقبكی با كمر اومدم پایین و كتفم محكم كوبیده شد به زمین و نعره زدم، طوری كه لادن بیچاره از ترسش مثل باد رسید بالا سرم و دستمو گرفت تا بلندم كنه، ولی از درد كمرم سنگینی كردم و لادن هم افتاد كنارم، كه یهو در حیاط باز شد.
    ...
    نگار و مهلقا با انسی از در اومدن تو، تا چشمشون به من و لادن افتاد، خشكشون زد. یه چند لحظه‌ای به ما خیره شدن و ما هم به اونا نگاه كردیم. نگار كمی خودشو جمع كرد، یه اخم محكمی تو ابروش انداخت و اومد سمتمون و مهلقا هم كنارش ،رسيد وگفت:
    - قبل عقد و عروسی گل پسرتونو ور نندازین! پاشو خانم، پاشو بذار رد شیم.
    لادن بلند شد و خودشو تكوند. به مهلقا گفت:
    - چیزی نشده كه!
    - به من چه كه چی شده یا نشده، خر خاك خورَد كوری چَشمِش! نگار خانم بیا عزیزم، بیا بریم تو، حرص نخور.

    نگار بدون این‌كه حرفی بزنه، از كنارمون رد شد و رفت تو خونه. انسی هم اومد سمتمون و بعد از این‌كه مثلاً از حواس‌پرتی با پاشنه‌ی كفشش اومد رو دستم، رفت بالا و بعد اونا فاطی خانم...

    تا یكی دو روز حتی یك بار هم با لادن روبرو نشدم. نگار و مهلقا هم كه اصلاً دیگه باهام حرف نمی‌زدن و همش تو قیافه بودن.
    تا این‌كه بالاخره ماجرا رو واسه عطا تعریف كردم و اون دهن‌لق هم واسه انسی و انسی هم قصه رو به نگار و مهلقا گفت.
    تازه بعد از اون هم یكی دو روز شده بودم عامل خنده‌ی اهل خونه.
    یواش یواش اوضاع عادی شد و لادن هم قاطی اون سه نفر شد و درست و حسابی منو دست انداخته بودن و تا بهم نگاه می‌كردن، می‌زدن زیر هر و كِر .
    یه روز كه تو آشپزخونه واسه خودم كتلت درست می‌كردم، لادن اومد تو آشپزخونه و تا چشمش به من افتاد، باز خندید. یك دفعه دستشو گرفتم و كشیدمش سمت خودم، كمی عصبانی نگاهش كردم و اون هم كه از رفتار من تعجب كرده بود، خنده‌اش خشكید و بِهم زل زد. آروم بهش گفتم:
    - من شوخی نكردم، تو هم شوخی نگیر.
    - دیوانه شدی؟
    - من كه بهت گفتم، دوسِت دارم.
    - گه خوردی!
    بعد آروم زد زیر خنده و بعد از این‌كه كلی ریسه رفت، گفت:
    - شاه‌پسر، تو دو سال از من كوچیك‌تری، مثل رفیق منی، چرا بی‌جنبه می‌شی محمد؟
    - همین؟
    - شلوغی نكن، می‌دم جلیل بزنتت ها!👇

    صبح زود از خونه زدم بیرون و تا شب از رنگرزی بیرون نیومدم. كارگاه كه تعطیل شد، با سر و وضع داغون راه افتادم سمت خونه و تو مسیرم مثل دیوانه‌ها فقط به روبه‌روم نگاه می‌كردم و هیچ توجهی به اطرافم نداشتم. سر كوچه كه پیچیدم، جلیل با دو تا نوشابه‌ی تگری از بقالیِ حشمت اومد بیرون، یكی از نوشابه‌ها رو داد به من و اون یكی رو سر كشید و یه ضرب شیشه رو خالی كرد، بعد بهم گفت:
    -می‌خوام مثل آدم زندگی كنم، دارم تو خیابون
    اصلی یه ساندویچی می‌زنم، لوطی‌بازی و
    شرخری هم قدغنه، برادری كن و خودت كار‌ها رو راست و ریس كن كه لادن بشه عروس من.



    بابك لطفی خواجه پاشا 🍁
    آبان نود و پنج

  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    " نار و نگار "

    رمان ایرانی " نار و نگار "
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان