خانه
42.2K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۴۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و سوم



    كف دستم يك كم پاره شد،لادن كه خون و رو دستم ديد به جاي تعجب و ناراحتي شروع كرد به خنديدن و كمي كه از ته دل ريسه رفت و يه ذره هم عشوه اومد دويد و رفت بالا.منم با يه دستمال خون دستمو پاك كردم و رفتم بالا و كَله جوش فاطي خانم و با يه سري مخلفات و نگاههاي عجيب غريب لادن خورديم.

    آقام با كمي قرض و قوله يه ماشينِ فيات ايتالياييِ تصادفي خريد و يه روز ظهر آورد دم در ،منو نگار كه از خوشحالي همديگرو گاز ميگرفتيم پريديم تو ماشين و دو ساعت اينور و اون ورش و ورنداز ميكرديم.
    پوري بعد ساختنِ خودش يه زيرانداز و بالِشت و يه كم كيش ميش و آرد نخودچي ور داشت و همه اهل خونه رفتيم كن سلوقان باغ يكي از دوستاي آقام،تا شب اونجا بوديم و هر كدوم دو سه كيلو هلو و شفت آلو و قيصي خورديم.
    لادن بيشتر تو تنهايي خودش لاي درختا ميچرخيد و اگه قاصدكي ميديد ميرفت دنبالش و تو باغ گم ميشد .نگار با يوسف تو جوب آبِ قشنگي كه از وسط باغ ميگذشت بازي ميكردن.
    فاطي خانم و پوري هم بيشتر از در و همسايه ها ميگفتن و سر كيف بودن .وقتي لادن وتنها و سرگردون لاي درختا ديدم يه احساس خاصي نسبت بهش پيدا كردم ،خيلي خاص بود،يعني بيشتر عشق هاي نوجواني يه احساس خاصه يه حس كه تا ابد ميمونه .
    تو راه بر گشت همش به اين فكر ميكردم كه احساس من به يك دختره هيجده ساله كه دو سال از من بزرگتره و تا حالا هم اصلا نميتونستم به دوست داشتنش فكر كنم،يه عشقه يا حس ترحم؟.

    فرداي اون روز آقام رفت دماوند و قرار شد دو تا سه روز اونجا بمونه،تازگيها بيشتر ميرفت دماوند و كمتر خونه بود.
    من از مدرسه برگشتم و وقتي رسيدم به سر كوچه كاديلاك مشكي چند روز پيش رو ديدم كه انسيه و پدرش داشتن باهاش ميرفتن،وقتي كه ماشين از كنار من رد شد انسيه به راننده كه صاحب استديو بود كفت كه واسته،بعد شيشه رو داد پايين و بهم گفت:
    قبول شدم،بالاخره قرار شد بخونم.
    صداي تمرين خوندن اِنسيه هر شب از خونشون ميومد و منم بعضي وقتها ميرفتم تو كوچه ،پشت پنجرشون و به صداي گرمش گوش ميدادم.خيلي قشنگ ميخوند و دل آدم واسش آب ميشد.
    يه روز صبح كله سحر زدم از خونه بيرون و رفتم تا چند تا كاست تازه واسه انسيه بخرم و بهش بدم،خيلي خوشحال ميشد،زدم بيرون و از خيابون باغستان دو تا كاست دِلكش و بنان گرفتم و برگشتم.
    بر گشتني از يه پارك تازه كه تو شاد آباد زده بودن رد شدم و يه آلاسكا خريدم و همينطور كه ميك ميزدم رو يكي از نيمكت سنگي ها نشستم ،
    حواسم شيش دانگ به آلاسگا بود كه يه مرد و زن از جلوم رد شدن،راه رفتن و هيكل مرده كُپ آقام بود،يه كم ديگه دقت كردم ،انگار خوده آقام بود،ولي اون الان باس تو دماوند مي بود.
    شك افتاد تو جونم،پاشدم و كمي عقبتر راه افتادم دنبالشون و از چند تا كوچه پَس كوچه گذشتيم و رسيديم به يه كوچه بن بست،هر دو تا شون رفتن تو يه خونه،يه خونه كهنه ساخته نقلي.
    كمي سر كوچه نشستم و بعد آروم آروم رفتم دم در يه نگاه اينور و اونور انداختم ولي خبري از ماشين آقام نبود،خيالم راحت شد كه اشتباه ديدم و اومدم كه بر گردم يه دفعه در خونه باز شد و يه زن با يه كيسه آشغال اومد بيرون .
    چشمم افتاد تو حياط و ماشين آقام و اونجا ديدم،انگار يه پارچ آب يخ ريختن رو سَرم.
    سرم و آوردم بالا و چشام افتاد به چشماي زنه،
    اون بدون اينكه منو بشناسه به من خيره شده بود و من وقتي شناختمش ماتم برد.

    اشرف بود،زن آقام



    بابك لطفي خواجه پاشا
    پاييز نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان