خانه
42.3K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۵۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيست و ششم



    با اينكه پير جامه تنم بود و پا برهنه بودم ،دويدم دنبال ماشين،مثل سگ ميدويدم و داد ميزدم،كوچه رو تا سرش رفتم كه يواش يواش ماشين ازم فاصله گرفت و نميدونستم چه خاكي تو سرم كنم ،نميدونستم كي نگار و برده ؟چرا برده ؟داد زدم واستا،واستااااا،نگااااار.
    يه دفعه ماشين واستاد.!
    رفتم نزديكتر،يه چند متري مونده بودم به ماشين كه دوباره راه افتاد،باز دويدم دنبالش و داد و بيداد كردم،كمي رفت و بغل نونوايي واستاد ،يكي سرش و از پنجره آورد بيرون ،جليل بود،خنديد و دوباره راه افتاد،سرعتش و زياد كرد ،يواش يواش دور شد و منم بدون اينكه بفههم چيكار بايد بكنم،نفس نفس ميزدمو ميرفتم سمتشون ،دوباره ماشين و جلو داروخونه نگه داشت،باز هم دويدم ،جيگرم داشت ميومد بالا ،خودمو رسوندم به ماشين ،واستادم،آروم رفتم سمت در عقب دستم و انداختم در و واكنم ،در قفل بود و نگار هم بين دو تا از نوچه هاي جليل نشسته بود و با چشمايي كه از گريه سرخ شده بود بهم نگاه ميكرد.
    گفتم:وا كن در و

    وا نكردن،دور و برم و نگاه كردم،يه تيكه آجر از كنار جوب برداشتم و اومدم سمت ماشين كه باز راه افتاد و رفت صد متر جلوتر واستاد،
    ديگه تو پاهام جون نمونده بود ،جليل از ماشين پياده شد،تكيه داد به در ماشين و يه سيگار از جيب اِوركتش در آورد و گذاشت كنار لبش ،بعد رفت خم شد جلو آيينه و شروع كرد به مرتب كردن موهاش.
    صداي نگار و هق هقش و از ماشين ميشنيدم،آروم آروم رفتم سمت ماشين،تيكه آجري كه دستم بود و محكم فشار ميدادم،دو سه متري مونده بود كه برسم به ماشين،جليل گفت:
    -بنداز سنگ و
    -بيارش پايين خواهرم و
    -گوش ،گوشت و ميبرم،خواهرت و ببر
    -هر غلطي ميكني بكن،فقط بزار خواهرم بره
    -اول گوش

    بلند شد و كمي به من نزديك شد،دست كرد از بغل كمربندش يه چاقوي دنده اي در آورد و با دستمال تميزش كرد.بدون اينكه بترسم رفتم نزديكش.

    برادر ها هميشه دوست دارن قهرمان خواهرشون بشن،ولي كمتر موقعيتش پيش مياد،ولي ميدونستم يه گوش من به مهربوني هاي نگار مي ارزه.
    رفتم جلو جليل واستادم،خيره شد به چشام،موهام و كمي با دستش جلو عقب داد و گفت:

    -كسي كه جلو من واسته يا ديوونه ست ،يا خيلي مرده
    -من مردم،بزار خواهرم بره،من همينجام
    -خوشم مياد ازت،ولش كنيد خواهرش و

    نگار از ماشين پياده شد و دست پاچه اومد پيشِ من،اكبر آقا كه داشت كركره داروخونه رو بالا ميداد تا ما رو ديد با يكي دو نَفَر اومدن سمت ما.
    جليل كه روبروي من وايستاده بود،چاقوش و غلاف كرد و گذاشت تو پر كمرش،بعد بر گشت سمت نگار و گفت:
    -به جفتتون ميگم،دور و ور لادن نبينمتون،من اون و ميخوام،لاي دست و پام نباشيد

    نگار رفت جلو چشاش وايستاد و زل زد به چشاش و گفت:
    -ميخواستيش كه كُتكش نميزدي
    -زدمش كه ديگه نره پِي پَتيارگي،ميخوامش كه زدمش،زدمش كه زن باشه نه عروسكِ هر لَش و آشغالي،زدمش كه با لباسِ قرمز نره اين ور و اون ور دلبري كنه واسه چند تا پُفيوز
    -زن زدن نداره،نه بخاطر اينكه ضعيفه ،ميگم زن زدن نداره چون عزيزه،خيلي عزيز تَر از امثال تو كه كلهم اجمعين خَرين

    -بلبل زبوني نكن دختر،خوش اومديد،راستي به داداشت بگو با زير شلواري نياد دعوا.
    بعد خنديد و قبل اينكه اكبر آقا و همسايه هاش برسن نشست تو ماشين و رفت.
    اكبر آقا منو نگار و با ماشينش آورد جلو درو پيادمون كرد فيات آقام دم در بود.
    بعد از اينكه اكبر آقا رو راش انداختيم رفتيم تو خونه ،از خونه صداي داد و بيداد پوري ميومد،آروم آروم منو نگار رفتيم سمت اتاق آقام،پوري هر چي تو اتاق بود ريخته بود به هم و يه تيكه شيشه هم دستش بود،آقام هم يه گوشه نشسته بود.
    نميدونستم چه خبر شده ولي پوري انقد تيكه شيشه رو محكم تو دستش گرفته بود كه قطره قطره خون از دستش ميچكيد.
    نگار رفت پيش آقام و گفت:
    -چي شده آقا،سر چي دعوا ميكنيد؟

    يه دفعه يكي در اتاق منو وا كرد اومد بيرون و به نگار گفت:
    -سر من !

    اشرف برگشته بود




    بابك لطفي خواجه پاشا
    (آبان نود و پنج)

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان