نار و نگار 🍁
قسمت بيست و چهارم
اَشرف همينطور بهم نگاه ميكرد و از تعجبِ زياد من ماتش برده بود. با همون لحن خش دارِ خودش گفت:
-بفرما،نگاه ميكني؟
-ببخشيد
-هري،اين خونه مرد داره،ميخواي بگم بياد خدمتت برسه
بدون اينكه حرف ديگه اي بزنم راه افتادم و مبهوت دسته گل آقام تموم كوچه ها رو گَز كردم و سر شب رسيدم خونه.در و زدم كسي در رو باز نكرد،دست كردم تو جيبم كه كليد و در بيارم كه يه نفر دستم و گرفت.برگشتم،عطا پلنگ بود،موهاي فرفري خودش و كمي مرتب كرد و گفت:
-ترسيدي محمد؟
-چي ميخواي؟
-خودت و ميخوام!
-بريم تو،زر زر نكن
-ميريم خونه ما،بفرما آقا
-نه بابا حالشو ندارم عطا ،بيخيال شو
-مهمونيه،بابام سور داده،همه اونجان،پوري خانم،فاطي خانم،خالمينا،نگار،همه اونجان
كليد و انداختم و در و وا كردم و گفتم:
بزار لباسام و عوض كنم
رفتم تو حياط و عطا هم اومد تو،رفتم لباسهامو عوض كردم و يه دست به سر و روم زدم و خواستم بيام بيرون كه دم در اتاق لادن و ديدم كه واستاده،دفتري كه دستش بود و آورد جلو صورتم و گفت:
-بخونش شا پسر،يه سري شعر و خاطراته،بعد خودتم توش يه چي بنويس،هوي دري وري ننويسي ها،آدمهاي ديگه هم نگاش ميكنن
دفترشو گرفتم و گذاشتم تو اتاقم و راه افتادم،با عطا كه رسيديم به در خونشون ،تازه لادن از خونه خودشون با يه ساك تو دستش اومد بيرون و رسيد به ما ،بعد بدون اينكه ما رو ببينه،شنگول و سر حال رفت،دويدم و رسيدم بهش ،جلوش واستادم و گفتم :
-فاطي خانم خونه عطا ايناست،سور داده
-من باس برم خونه رفيقم
-اين موقع شب؟
-فضولي نكن شاپسر
بعد يه نگاه به ساك تو دستش كه يه لباس قرمز توش بود انداختم و لادن هم راهي شد.
تو خونه عطا اينا همه كِيفور بودن و انسيه هم كه تونسته بود بره تو استديو ضبط صدا ،ميون جمع همچين خودشو گرفته بود كه نميشد بهش نزديك شد.يه شلوار دم پا گشاد و يه پيرهن آبي تنش كرده بود و عينهو آرتيستا شده بود .
احمد خان كلي سور و سات چيده بود و همش درباره صداي خوب و چهره جذاب انسيه حرف ميزد،همينطور كه تو همين فكر ها خيره شده بودم به انسيه،نگار زد رو دوشم و گفت :
-آقا محمد غرق نشي؟ خيلي به اِنسي نگاه ميكني عزيز
آره شايد داشتم غرق ميشدم ولي هنوز ميتونستم خودم و جم و جور كنم و قاطي مهمون ها بشم تا انسي خانم با صداي خوبش همه رو كيفور كنه.
انسي شروع كرد و كمي كه خونده بود يه دفعه آب پريد تو گلوش و شروع كرد به سرفه و قرمز شد عين لبو، كه يهو عطا زد زير خنده ،كمي گذشت تا حال انسي بهتر شد و يه دفعه احمد خان رفت جلوي عطا واستاد و يكي زد تو گوشش و بهش گفت:
-ديگه به اِنسي نخندي ها،
-شوخي كردم
احمد خان يكي ديگه زد تو گوششو گفت:
-ديگه شوخي نكن،
عطا گوشش و گرفت و اومد پيش من كنج ديوار نشست.احمد خان هم انسي رو راضي كرد كه دوباره يه آهنگ بخونه.
صداي انسي اونقدر خوب بود كه همه سيلي رو فراموش كردن و باز سرحال شدن كه يهو صداي زنگ خونه در اومد،تو اون شلوغي هيچكس از جاش جم نخورد و عطا هم به روي خودش نياورد و بخاطر همينم من رفتم دم در.
در و كه وا كردم،ديدم هيچكس نيست،وقتي سَرمو چرخوندم ديدم يه نَفَر بغل در، كنار جوب كوچيك كنار كوچه نشسته.
كمي دقت كردم ديدم خيلي خوني و ماليه،ترسدم ولي تو تاريكي رفتم جلوتر،يه زن بود با لباسهاي مهموني قرمز ،خم شدم ،موهاش ريخته بود روصورتش ، و لباسهاي قرمزش خاكي بود .موهاي لخت و پُر پشتش رو زدم كنار،
لادن ديگه مثل قبل جذاب و ساده نبود.
بابك لطفي خواجه پاشا
پاييز نود و پنج