خانه
42.3K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت بيستم



    صداي نگار ميومد ولي خودش نبود،تو تاريكي دستمو اينور و اونور قبر كشيدم هيچكس نبود.
    فقط خاك بود و بلوك بتني،تصميم گرفتم از قبر بيام بيرون،پاهامو گذاشتم رو ديواره قبر و آروم آروم از قبر اومدم بالا،دستم و انداختم سر قبر و خواستم بيام بالا كه يهو دستم ليز خورد و تا اومدم بيافتم پايين ،يه دست ،دستم و گرفت و كشيد بالا.
    به صورتش كه تو اون تاريكي گم شده بود دقت كردم و كمي كه جلوتر رفتم ديدم همون پيرمرده است،برگشت و راه افتاد ،كمي كه رفت ريش كم پشته سفيدس رو خاروند و واستاد و برگشت بهم گفت:
    -نگفتم مگه از جات جم نخور؟
    -اومدم سراغ خواهرم
    -پيداش كردي؟
    -بله صداش از اينجا مياد ولي خودش نيست .
    -اونجا كسي نيست
    -بيا خودت گوش بده
    پيرمرده اومد سمت قبري كه توش بودم و گوش كرد.
    هيچ صداي نيومد،سر قبر بغلي رفتيم و باز هيچ صدايي نيومد.
    هاج و واج به پيرمرده نگاه ميكردم و حرفي براي گفتن نداشتم.
    پيرمرده راه افتاد ولي من جم نخوردم،برگشت سمت من و گفت:
    -اينجا كسي نيست ،خواهرت اينجا نيست،من خودم از سر شب اينجام،هيچ كس تو قبرها نيست .هيچ كس نيست،فقط همون سه تا مرتيكه پفيوز بودن كه در رفتن
    -كي بودن؟
    -شرط ميبندن بعد ميان تو قبرستون شراب خوري،هيچكس تو قبر ها نيست.
    -خودم شنيدم،خواهرم بود
    -بيا من ميدونم خواهرت كجاست،بيا ديگه مگه خواهرت و نميخواي،برو اونجا جلوي نگهبانيه.

    داشتم خفه ميشدم از اتفاقاتي كه دور و برم ميافتاد،من صداي نگار و تو قبر شنيدم .آروم آروم راه افتادم،كمي كه به نگهباني كهنه و آجري قبرستون نزديك شديم،نگار و كنار ديوار ديدم،آره خود نگار بود.

    جلوي در قبرستون پيرمرده مارو راه انداخت ،طوري كه لبخند آرومي رو لبش بود در و بست و ما هم راهي شديم.
    صداي جيرجيركها و بعضي وقتها واق واق سگها به گوشمون ميرسيد و از ترسم نميتونستم حتي از نگار بپرسم كجا بودي؟
    -كمي كه پياده رفتيم خود نگار بهم گفت:
    كجا رفتيد ؟زهرم تركيد از ترس،از بعدالظهر تو امامزاده نشستم
    ساكت شد.ساكت شدم
    سرمو كه بالا گرفتم يه دفعه چراغ يه ماشين افتاد رو چشمام و كورم كرد و صداي ترمزش بعد چند لحظه افتاد تو گوشم.
    چراغ ماشين خاموش شدو چشمام و وا كردم،آقام بود با بليزر دوستش،بعد كلي غر زدن و ليچار گفتن سوار شديم و راه افتاديم،كمي از قبرستون دور شديم،يكدفعه يه مردي وسط جاده ديديم كه داشت ميرفت سمت قبرستون،رفيق آقام كه اصلا حواسش به اون نبود يه ترمز زدو وايستاد،مرده كمي واستاد و ريش هاي كم پشته سفيدش و خاروند و كلاه عرق گيرشو جلو عقب كرد و اومد بغل راننده و گفت:
    -كوري عمو؟
    خيلي برام آشنا نبود،اصلا خوده پيرمرده بود،بهش گفتم :آقا الان مگه قبرستون نبودي؟
    -چشماتون رو وا كنيد
    همين و گفت و رفت،برگشتم و از شيشه عقب ماشين نگاهش كردم،كمي رفت و بعد بر گشت و بهم نگاه كرد و باز راهشو گرفت و رفت.
    تا برسيم خونه همه چيز دور سرم ميچرخيد و منگ بودم.رسيديم كه دم خونه از ماشين پياده شديم و رفيق آقام رفت،رفتيم تو خونه،تا اومديم تو يه بوي تندي زد تو دماغمون،آقام رفت و در اتاق خوابشون و باز كرد،پوري يه منقل جلوش بود و سيم و سنجاق و يه كم ترياك،داشت پك ميزد،آقام كه ديدش رفت سمتش و بهش گفت:
    -قرار بود روزي يه بار اونم صبح به صبح،جمش كن

    تازه فهميدم چطور پوري انقد راحت با آقام خوب شد.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (پاييز نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۰:۴۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان