نار و نگار 🍁
قسمت بيستم
صداي نگار ميومد ولي خودش نبود،تو تاريكي دستمو اينور و اونور قبر كشيدم هيچكس نبود.
فقط خاك بود و بلوك بتني،تصميم گرفتم از قبر بيام بيرون،پاهامو گذاشتم رو ديواره قبر و آروم آروم از قبر اومدم بالا،دستم و انداختم سر قبر و خواستم بيام بالا كه يهو دستم ليز خورد و تا اومدم بيافتم پايين ،يه دست ،دستم و گرفت و كشيد بالا.
به صورتش كه تو اون تاريكي گم شده بود دقت كردم و كمي كه جلوتر رفتم ديدم همون پيرمرده است،برگشت و راه افتاد ،كمي كه رفت ريش كم پشته سفيدس رو خاروند و واستاد و برگشت بهم گفت:
-نگفتم مگه از جات جم نخور؟
-اومدم سراغ خواهرم
-پيداش كردي؟
-بله صداش از اينجا مياد ولي خودش نيست .
-اونجا كسي نيست
-بيا خودت گوش بده
پيرمرده اومد سمت قبري كه توش بودم و گوش كرد.
هيچ صداي نيومد،سر قبر بغلي رفتيم و باز هيچ صدايي نيومد.
هاج و واج به پيرمرده نگاه ميكردم و حرفي براي گفتن نداشتم.
پيرمرده راه افتاد ولي من جم نخوردم،برگشت سمت من و گفت:
-اينجا كسي نيست ،خواهرت اينجا نيست،من خودم از سر شب اينجام،هيچ كس تو قبرها نيست .هيچ كس نيست،فقط همون سه تا مرتيكه پفيوز بودن كه در رفتن
-كي بودن؟
-شرط ميبندن بعد ميان تو قبرستون شراب خوري،هيچكس تو قبر ها نيست.
-خودم شنيدم،خواهرم بود
-بيا من ميدونم خواهرت كجاست،بيا ديگه مگه خواهرت و نميخواي،برو اونجا جلوي نگهبانيه.
داشتم خفه ميشدم از اتفاقاتي كه دور و برم ميافتاد،من صداي نگار و تو قبر شنيدم .آروم آروم راه افتادم،كمي كه به نگهباني كهنه و آجري قبرستون نزديك شديم،نگار و كنار ديوار ديدم،آره خود نگار بود.
جلوي در قبرستون پيرمرده مارو راه انداخت ،طوري كه لبخند آرومي رو لبش بود در و بست و ما هم راهي شديم.
صداي جيرجيركها و بعضي وقتها واق واق سگها به گوشمون ميرسيد و از ترسم نميتونستم حتي از نگار بپرسم كجا بودي؟
-كمي كه پياده رفتيم خود نگار بهم گفت:
كجا رفتيد ؟زهرم تركيد از ترس،از بعدالظهر تو امامزاده نشستم
ساكت شد.ساكت شدم
سرمو كه بالا گرفتم يه دفعه چراغ يه ماشين افتاد رو چشمام و كورم كرد و صداي ترمزش بعد چند لحظه افتاد تو گوشم.
چراغ ماشين خاموش شدو چشمام و وا كردم،آقام بود با بليزر دوستش،بعد كلي غر زدن و ليچار گفتن سوار شديم و راه افتاديم،كمي از قبرستون دور شديم،يكدفعه يه مردي وسط جاده ديديم كه داشت ميرفت سمت قبرستون،رفيق آقام كه اصلا حواسش به اون نبود يه ترمز زدو وايستاد،مرده كمي واستاد و ريش هاي كم پشته سفيدش و خاروند و كلاه عرق گيرشو جلو عقب كرد و اومد بغل راننده و گفت:
-كوري عمو؟
خيلي برام آشنا نبود،اصلا خوده پيرمرده بود،بهش گفتم :آقا الان مگه قبرستون نبودي؟
-چشماتون رو وا كنيد
همين و گفت و رفت،برگشتم و از شيشه عقب ماشين نگاهش كردم،كمي رفت و بعد بر گشت و بهم نگاه كرد و باز راهشو گرفت و رفت.
تا برسيم خونه همه چيز دور سرم ميچرخيد و منگ بودم.رسيديم كه دم خونه از ماشين پياده شديم و رفيق آقام رفت،رفتيم تو خونه،تا اومديم تو يه بوي تندي زد تو دماغمون،آقام رفت و در اتاق خوابشون و باز كرد،پوري يه منقل جلوش بود و سيم و سنجاق و يه كم ترياك،داشت پك ميزد،آقام كه ديدش رفت سمتش و بهش گفت:
-قرار بود روزي يه بار اونم صبح به صبح،جمش كن
تازه فهميدم چطور پوري انقد راحت با آقام خوب شد.
بابك لطفي خواجه پاشا
(پاييز نود و پنج)