خانه
41.6K

رمان ایرانی " نار و نگار "

  • ۰۰:۳۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار 🍁

    قسمت هجدهم



    رفتم سراغ آقام تا ببينم چه خاكي تو سرم كنم،نگار هيچ جا نبود،كل خونه و كوچه و در و همسايه رو گشتم،يكي ميگفت ديدتش ،يكي ميگفت نديده،خيلي هام اصلا نميشناختنش.
    تو كوچه چند نَفَر از همسايه ها دوره گرفته بودن و ماجراي لادن و اِسي رو كرده بودن نقل جمعشون،گفتم حتما آقام بين اوناست،رفتم ولي اونجا نبود ،حشمت خان بقالي سر كوچه بهم گفت كه آقات همين الان با يكي دونفر سوار بليزر شد و رفت.
    نميدونستم چيكار كنم،رفتم پيش پوري كه داشت جلو آيينه موهاي بلند خودشو شونه ميزد و اصلا هم نبودن نگار به خيالش نبود و گفتم :
    - نگار نيست پوري خانم ،
    -خودم بهت گفتم كه،يوسف هم بهونشو ميگيره
    -بايد بريم دنبالش

    ولي اون رفت سراغ يوسف و به من هم گفت :برو به آقات بگو.
    هوا داشت تاريك ميشد ولي از آقام خبري نبود،دل تو دلم نبود و به فكر نگار بودم كه الان كجاست و چيكار ميكنه،خودمم نمي تونستم تنهايي برم قبرستون،اصلا راهشو بلد نبودم.
    رفتم طبقه بالا تا از يكي بپرسم،از پله ها آروم آروم رفتم بالا ،دم راه پله كه رسيدم يك دفعه لادن طوري كه صورتش و شسته بود و هنوز چشماش كاسه خون بوداز مستراح اومد بيرون ،منو ديد ولي توجه نكرد و رد شد،از پشت سر بهش گفتم ميخوام برم قبرستون ،از كجا برم؟
    بدون اينكه بهم نگاه كنه گفت:از سر قبر من
    بعدش هم رفت تو اتاقش.
    كسايي كه بالا بودن انقد هر كدوم دمق و بيحال بودن كه از رفتنم پشيمون شدم و برگشتم پايين.
    تو كوچه هيچكس نبود و بيشتر آدمها بعد غيبت ها و دري وري هاي خودشون رفته بودن،كمي هم منتظر آقام شدم،نيومد،خودم راه افتادم رفتم سراغ نگار.

    از كوچه خودمون كه در اومدم ديگه هيچ جا رو نميشناختم،خواستم برگردم،ولي پُرسون پُرسون رفتم سمت قبرستون،سه تا خيابون و رد كردم تا رسيدم به يه جاده بزرگ كه بيشتر كاميون و خاور وماشين بزرگ رد ميشد،اون جاده رو گرفتم و رفتم .
    دو ساعتي پياده گَز كردم و ديگه دور و برم از خونه و مغازه خبري نبود.بيشتر تَك و توك صداي ماشين گذري ميومد و بعضي وقتها هم صداي وق وق سگاي ولگرد.
    قبرستون به چشمم نميخورد و اگر هم نزديك بود تو تاريكي سر شب گمش كرده بودم،تا اينكه رسيدم به يه جاده فرعي كه اطرافش و چند متر به چند متر درخت اقاقيا كاشته بودن و به ذهنم آشنا اومد و همون راه رفتم و بعد نيم ساعت ساختمون امامزاده از دور پيدا شد كه چند تا چراغ زنبوري دور و برش روشن بود .
    وقتي رسيدم به در ورودي محوطه درندشتي كه پياده تا امامزاده كُلي راه بود ،ديدم در بسته است و شروع كردم به در زدن،خبري نشد. باز در زدم ولي خبري نشد و تصميم گرفتم از ديوار برم بالا،كمي از در ورودي دورتر شدم و از يه گُله جا كه ميشد بالا رفت خودمو تو ظلمات و تاريكي شب كشيدم بالا و بعد پريدم تو .
    زير پام و نگاه كردم،يه قبر كهنه و ترك خورده بود و چند تا نوشته،از روش رفتم كنار و آروم آروم از لاي قبرها رفتم سمت قبر دايي داود.

    كمي كه جلوتر رفتم يواش يواش خوف قبرها افتاد تو تنم،خيال ميكردم هر ديقه يكي از تو قبر درمياد و لنگم و ميگيره،فقط به روبرو نگاه ميكردم و ميرفتم جلو،ولي نميتونستم بفهمم قبر دايي داود كدوم ور بود.
    واستادم
    آروم نفس ميكشيدم
    قلبم تاپ و توپ ميكرد
    خيلي آروم راه افتادم،دلم ميخواست برگردم ،ولي دلم پيش نگار بود كه الان از ترس كدوم گوشه قايم شده بود.
    بعضي وقتها احساس ميكردم يكي از تو قبرها صدام ميكنه،قدمهام آرومتر شده بود و احساس ميكردم دست هام واسه خودم نيست،خيلي ترسيده بودم،
    همش تو فكر اون چند تا كارگر جووني بودم كه داشتن بلوك قبرها رو ميذاشتن و نگار رفت سمتشون،نكنه خداي نكرده...استغفرالله.

    تو همين فكر ها بودم و دنبال قبر دايي داود ميگشتم كه يه دفعه يكي دستمو گرفت و منم مثل جن برگشتم سمتش.
    مرده بود!؟روح بود؟آل بود؟پري بود؟
    هر چي بود پير بود،بهم زل زده بود و وقتي خوب برندازم كرد گفت:
    چي ميخواي؟
    -خواهرم و
    -مرده؟
    -نخير نمرده
    -اينجا هر كي كه هست مرده
    -اون نمرده آقا،گمشده،جا مونده
    -من نگهبان اينجام اگه كسي اينجا بود،ميديدم،اينجا نمونده
    بعد كلي حرف و توضيح دادن ماجرا راه افتاد و منم پشت سرش رفتم،رسيديم جايي كه مرده هاي تازه رو چال كرده بودن و روبروش قبرهاي نيمه كاره اي بود كه نگار و آخرين بار اونجا ديدم .
    اونجا هيچ كس نبود،تا چشم كار ميكرد هيچي نبود،هيچ چي،
    قرار شد بريم توي قبر هاي نيمه كاره رو نگاه كنيم،شايد افتاده باشه توي يكي از اونا ،ولي هر كدوم و كه نگاه ميكرديم هيچي توش نبود جز ترس و خوفي كه از قبر ها تو تنم ميشست،بيشتر قبر ها رو يا وارِسي ميكرديم يا نگار و صدا ميكرديم ولي خبري نبود.
    يك دفعه يه صدايي از آخراي قبرستون رسيد به گوشم،گوشهام و تيز كردم،آره صداي آدميزاد بود.
    رفتيم سمت صدا،آروم آروم بهش نزديك شديم.
    صداي چند تا مرد بود.



    بابك لطفي خواجه پاشا
    (پاييز نود و پنج)

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۱۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان