خانه
379K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم



    خاله پرسید : چرا ؟ ...

    بلند شدم تا دست و صورتم رو بشورم ...
    احساس بدی داشتم ...
    گفتم : مثل اینکه پدرشون جلوی چشم اونا مادرشون رو کشته ...
    خاله زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرم , الهی من بمیرم ... حالا مرده کجاست ؟

    گفتم : نمی دونم ... فکر می کنم زندان , برای اینکه نظمیه اینا رو آورده اینجا ...
    بچه ها مات موندن , چیکار کنم خاله از این حالت در بیان ؟
    گفت : واویلا ... چه می دونم به خدا ... الهی ذلیل بشه مرتیکه ی الدنگ ...

    از در حموم که اومدیم بیرون , آمنه پشت در بود ...
    حدس می زدم که اون پشت در باشه ... فورا نشستم جلوشو و گفتم : قربونت برم بیا برات یک لباس نو دارم , می خوای تنت کنم ؟
    گفت : مامان دیگه منو دوست نداری ؟
    گفتم : یادت نیست بهت چی گفتم ؟ تو توی قلب منی همیشه , یادت نره ...

    خودشو انداخت تو بغلم ... بوسیدمش و لباسش رو عوض کردم ...

    این همون لباسی بود که وقتی پدرم فوت کرده بود , تنم بود ...
    با همون بچگی وقتی از تنم در آوردم دیگه حاضر نشدم بپوشم ولی ازش نگهداری می کردم و می خواستم تا آخر عمرم همون طور بمونه ...

    ولی حالا می فهمیدم که دنیا با اون چیزی که من تصور می کردم فرق داره ...
    حالا نه این لباس و نه هیچ چیزی در مقابل درد این بچه ها برام مهم نبود ...


    موقع ناهار شده بود ...
    زبیده با دیدن خاله تند تند داشت کار می کرد ... از من پرسید : لیلا خانم ناهار بچه ها رو بدیم ؟
    گفتم : بله , شروع کنین ... سودابه و یاسمن برین به زبیده خانم کمک کنین ...
    بچه ها تا اسم غذا اومد , دویدن تو صف ... مرتب و منظم ...

    در همین موقع آقا یدی اومد و گفت : لیلا خانم با شما کار دارن ... وسیله آوردن ...
    رفتم طرف در ... یک ماشین باری پر بود ... اومد تو حیاط ...

    آقای مدیر خودش از ماشین پیاده شد و اومد جلو و گفت : هر چی لازم داشتین آوردم خانم محترم ...
    گفتم : نمی دونم بهتون چی بگم ؟ فقط از خدا می خوام خودش اجر شما رو بده ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم



    خاله هاج و واج به من نگاه می کرد ...
    راننده و آقا یدی وسایل رو پیاده می کردن ... تخته سیاه ... میز و نیمکت ... صندلی کهنه ... چندین جعبه گچ ... دفتر و قلم و مداد ... و از همه مهم تر , کتاب ...
    اونا رو بردیم تو اتاق , جایی که تخت من توش بود و دو تا دختری که اونا رو حموم کرده بودم روش نشسته بودن ...
    ترسیدم وحشت کنن ... از خاله خواهش کردم با خودش اونا رو ببره تا من بیام بهشون غذا بدم ...
    همه در حال برو بیا بودیم که آقا هاشم از راه رسید ... سراسیمه شده بود و پرسید : چی شده ؟ لیلا خانم چرا زنگ زدی ؟
    بعد چرا من زنگ زدم جواب ندادی ؟ دلواپس شدم , نفهمیدم خودمو چطوری برسونم ..

    گفتم : ببخشید , اشتباه از من بود ...
    ولی کار داشتم و دیگه تو دفتر نبودم ... شما بیاین تو , براتون تعریف می کنم ...

    سرم خیلی شلوغ شده بود ... دویدم طرف خاله و گفتم : تو رو خدا شما برو با آقا هاشم حرف بزن بگو چرا زنگ زده بودم تا من بیام ...
    آقا هاشم و خاله رفتن تو دفتر تا من به بچه ها غذا بدم ...
    مدیر هم وسایل رو داد و به من گفت : هر چی لازم داشتین بیاین به خودم بگین ...
    برای امتحان هم نترسین , خودم کمکتون می کنم دخترم ...
    پرسیدم : امتحان خودم یا بچه ها ؟
    خندید و گفت : هر دوش , نگران نباشین ...

    و خداحافظی کرد و رفت ...
    این حرفش به من دلگرمی داد ...
    دلگرم به اینکه خدا با من بود و اون خودشه که همه چیز رو روبراه می کنه ... تو دلم گفتم : الهی توکل به تو , کسی جز تو نمی تونه از پس کار من بر بیاد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۵   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش ششم



    وقتی اون رفت نشستم تا به اون دو تا دختر بچه , خودم غذا بدم ...

    ولی برخلاف تصور من قاشق رو گرفتن و با میل شروع کردن به خوردن ...

    انگار مدت ها بود چیزی نخورده بودن و به شدت گرسنه بودن ...

    آمنه با لباسش پز می داد ... می دیدم که از خوشحالی با قر دادن راه می ره ...

    چشمم پر از اشک شده بود وقتی نگاه بقیه ی بچه ها رو دیدم که با حسرت به اون نگاه می کنن ...
    وای خدایای من , این چه کاری بود کردم ؟ حالا برای بقیه ی اونا چیکار کنم ؟
    همین طور که نشسته بودم تا اون دو نفر غذا بخورن , پرسیدم : به من می گین اسمتون چیه ؟ اسم من لیلاست ...
    کوچیک تره گفت : من زهره ام , خواهرم هم زهرا ...
    گفتم  : الهی قربون هر دوتون برم , چه اسم های قشنگی دارین ... سودابه می شه این دو تا دسته گل رو ببری با بچه ها بازی کنن ؟ ...

    و آهسته در گوشش گفتم : چشم از اونا بر ندار تا من بیام ...


    حالا فکر جدیدی به ذهنم رسیده بود ...
    اینکه لباس های دخترا رو همرنگ و هم شکل کنم ... این طوری تفاوتی بین اونا نبود و دیگه به لباس هم غبطه نمی خوردن ...
    رفتم به دفتر ... آقا هاشم همه چیز رو با آب و تابی که خاله بهش داده بود , شنیده بود ...
    منو که دید گفت : چطوری این وسایل رو امروز گرفتی ؟ باورکردنی نیست ... واقعا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشین ...
    گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... اتفاقی شد ... من یک تخته سیاه می خواستم , بقیه اش کار خدا بود ...
    به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : به خدا مستحق یک پاداش هستی ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۹   ۱۳۹۷/۲/۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و نهم

    بخش هفتم



    گفتم : اگر راست می گین یک کاری برای من بکنین ... سودابه و یاسمن آخر فروردین باید از اینجا برن , زبیده رو برای آشپزی بگیریم و اون دو نفر کمک حال من باشن ...
    الان اونا از اینجا برن آواره و سرگردون میشن , همین جا کار کنن و حقوق بگیرن ... من بهشون درس می دم تا وضع مناسبی پیدا کنن و بعد برن ...
    تو رو خدا آقا هاشم کمک کنین ...
    خاله گفت : وا ؟ لیلا جون شکل گداها شدی , همش به این و اون التماس می کنی و چیزی می خواهی ... من دیگه نمی خوام تو اینجا بمونی ... بسه دیگه , الان از آقا هاشم خواستم یکی دیگه رو بجات بذارن ...
    گفتم : نه تو رو خدا خاله , من می خوام اینجا بمونم ... خیلی کار دارم ...
    هاشم گفت : واقعا این بچه ها  به وجود شما احتیاج دارن ...

    و رو کرد به خاله و گفت : نگران نباشین , به موقع خودم از اینجا می برمشون ...
    خوب , اگر کاری ندارین من باید برم ... در مورد پاداش شما هم به روی چشمم ...

    و با سرعت از در رفت بیرون ...
    متعجب شده بودم ... از خاله پرسیدم : منظورش از اینکه گفت به موقعش خودم از اینجا می برمش چی بود ؟ منو می خواد کجا ببره ؟ ...
    خاله گفت  : راستش منم به فکر انداخت ... نکنه ؟ ... ای وای نه , ولش کن ... نه بابا , فکر نمی کنم ...
    گفتم : چی رو خاله ؟ تو رو خدا اگر چیزی فهمیدین به منم بگین ... می خواد کجا ببره منو ؟ راست بگین ...
    گفت : نه , منم چیزی نفهمیدم ... لیلا جون منم باید برم , تو هم به کارت برس ...
    گفتم : خاله میشه مثل گداها چیزی ازت بخوام ؟ فقط بهم بگو چیکار می تونم بکنم ... می خوام لباس هم شکل برای بچه ها درست کنم , چی به فکرتون می رسه ؟ ...
    گفت : به فکرم می رسه امشب بریم شاه عبدالعظیم گدایی ... والله به خدا ... تو مثل اینکه حالیت نیست چیکار داری می کنی ؟
    تو باید یواش تر بری جلو ... همینطور داری می تازونی , می ترسم بخوری زمین ... به باریکلا باریکلای هاشم نگاه نکن , کار خودت رو بکن ...
    گفتم : منظور شما رو هم نمی فهمم ... من به آقا هاشم چیکار دارم ؟ شما فکر می کنین من این کارا رو می کنم که آقا هاشم به من بگه باریکلا ؟ ... اینقدر منو پست دیدین ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهلم

  • leftPublish
  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش اول



    خاله گفت : لیلا جون هر چی میگم برای خودت میگم ... تو رو خدا به فکر خودت باش , دلم برات می سوزه ... من این نون رو تو کاسه ی تو گذاشتم حالا عذاب وجدان دارم ...
    گفتم : شما که تقصیر ندارین , می خواستین مثل همیشه به من کمک کنین ...
    راستش من دیگه آلوده ی این کار شدم , دیگه نمی تونم چشمم رو روی درد این بچه ها ببندم ...
    خاله سری با افسوس تکون داد و گفت : پس کاری نکن که از کرده ی خودم پشیمون بشم ...
    حالا دیگه باید برم , در مورد اون چیزی هم که ازم خواستی فکر می کنم ببینم چیکار می شه کرد ...


    بقیه ی اون روزِ من به درست کردن کلاس گذشت ...
    ذوق داشتم هر چه زودتر به اون بچه ها درس بدم , با وجود اینکه می ترسیدم از عهده ی این کار بر نیام ...
    قسمت پایین اتاق رو به این کار اختصاص دادم ...

    تخت خودم رو بردم تو اتاق بچه ها تا زهرا و زهره روش بخوابن ...
    تخته رو دادم آقا یدی رو دیوار نصب کرد ... چهار تا میز و نیمکت بود , اونا رو با صندلی های فلزی که آورده بودن گذاشتم و یک کلاس درست کردم ...
    اون شب وقتی شام بچه ها رو که عدسی بود دادیم , رفتم پیش زهرا که همینطور ماتم زده به یک گوشه خیره شده بود ... ولی زهره حال بهتری داشت ...
    کنارش نشستم و گفتم : میشه یکم با هم حرف بزنیم ؟

    روشو برگردوند و هر چی تلاش کردم نتونستم اون بچه رو از اون حالت در بیارم ...
    تا همه خوابیدن , تازه متوجه شده بودم که جای خواب ندارم و از خستگی هم توان هیچ حرکتی رو نداشتم ... روی صندلی تو دفتر نشستم ...
    زبیده که حال و روزم رو دید , گفت : بیا بریم تو اتاق من بخواب ...
    گفتم : اگر داری یک پتو و یک بالش بهم بده , همین جا می خوابم ... فردا از خونه میارم ...
    اون که رفت روی دو تا صندلی دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم زبیده کی برگشت و پتو رو روی من انداخت  ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۱   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    فردا صبح , خسته تر از شب قبل , از خواب بیدار شدم ...
    بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , اسم اونا رو برای دو تا کلاس نوشتم ...
    بیست و دو نفر بین هفت تا ده سال بودن و یازده نفر دیگه ام تا شانزده سال ...

    این طوری می تونستم به بزرگترها بیشتر درس بدم تا زودتر بتونن مدرک ابتداییشون رو بگیرن ...
    اون روز بعد از ظهر , اولین کلاس درس ما شروع شد ...

    الف ... ب ... پ ...

    سه حرفی که با هم روز اول یاد دادم و ازشون خواستم بنویسن ...
    چون بزرگ بودن براشون کار سختی نبود ...
    تا درس رو شروع نکرده بودم , می ترسیدم نتونم از عهده اش بر بیام ... ولی وقتی شروع کردم با علاقه ای که دخترا نشون می دادن , برای منم کار ساده ای شد و این طوری هم اونا و هم من از اون کلاس لذت بردیم ...
    روزها از پس هم می گذشتن و کار پرورشگاه و تدریس کردن و غذا دادن به بچه ها و رسیدگی به نظافت اونا منو به شدت خسته می کرد و شب ها توی دفتر , روی زمین رختخواب می نداختم و می خوابیدم ...
    در حالی که از شدت خستگی بدنم درد می کرد و تا صبح ناله می کردم ...

    نگران زهرا بودم که به هیچ عنوان حاضر به حرف زدن نبود ... اون حتی تغییر قیافه هم نمی داد ... مات زده به یک جا نگاه می کرد و فقط موقع غذا خوردن بود که حال بهتری داشت ...
    از طرفی منتظر خبری از طرف آقا هاشم بودم ...
    دلم شور می زد که نکنه برای سودابه و یاسمن کاری نکرده باشه و اون دو نفر مجبور بشن از پرورشگاه برن ...
    فکرکنم پانزده روزی طول کشید که هیچ کس به ما سر نزده بود ...
    برای زبیده خیلی عادی بود ... می گفت گاهی دو سه ماه طول می کشه تا یکی بیاد اینجا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    و اون روز نزدیک ظهر که من مشغول درس دادن به بچه های زیر ده سال بودم , در اتاق باز شد و انیس الدوله با یک خانم و یک آقا اومدن تو ...
    با سابقه ای که از انیس الدوله داشتم , فورا با خوشحالی سلام کردم ...

    فکر می کردم اگر ببینه که دخترا رو درس می دم اونم خوشحال می شه ...
    سرشو با یک افاده ی مخصوص به خودش تکون داد و این شد جواب سلام من ...

    در حالیکه به صورتم نگاه نمی کرد , با اخم از من پرسید : شما داری چیکار می کنی ؟

    گفتم : معلوم نیست ؟  بهشون خوندن و نوشتن یاد می دم ... برای چی ؟ ...
    گفت : یعنی چی ؟ تو مگه مسئول این کاری ؟ با اجازه ی کی این بساط رو اینجا راه انداحتی ؟ تو حق نداری بدون حکم به این بچه ها درس بدی ...


    نمی تونستم پنهون کنم که چقدر تو ذوقم خورده و چقدر جلوی بچه ها و اون دو نفر خجالت کشیدم ...
    سکوت کردم ... انگار زبونم بند اومده بود ... فقط تونستم به بچه ها بگم برن به اتاق خودشون ...
    انیس خانم یک چرخی تو پرورشگاه زد و به من گفت : هزینه ی این کارا رو از کجا تامین کردی ؟

    گفتم : کدوم کار ؟
    گفت : حیاط , این وسایل , این کارا که می کنی ؟

    گفتم : حیاط ؟ ... ما چیز کردیم ... یعنی خودتون گفتین میرزا بیاد ... نگفتین ؟
    اونم دلش سوخت و حسابی برامون درستش کرد ...
    این وسایل رو هم مدیر یک مدرسه برامون آورده , هزینه که نکردیم ...
    بلند گفت : زبیده تو خبر داشتی ؟
    زبیده نگاهی به من کرد و موذیانه گفت : آقا هاشم به لیلا خانم اختیار کامل داده ... از من صلاح نمی کنن , من خبر نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش چهارم



    با حالتی عصبانی گفت : یعنی چی من خبر نداشتم ؟ تو اینجا چیکاره ای ؟ مسئولیت اینجا با تو بوده ... شصت تا بچه اینجا زندگی می کنن , مگه تو نباید بفهمی اینجا چه خبره ؟
    برای چی اختیارت رو دادی دست یک دختر بچه ؟ ... لیلا خودش از بیشتر این بچه ها کوچیک تره ...
    تو چطور عقلت نرسیده و خودتو دادی دست اون ؟ ...
    من آوردمش اینجا دست کمک تو باشه , نه اختیارداری کنه ... تو چقدر بی شعوری ... اینجا دست تو سپرده شده , همین طوری می ذاری هر کس از راه رسید هر کاری دلش می خواد بکنه ؟
    مثلا ایشون تعین تکلیف کردن که هر چی دختر اینجا بزرگ می شه , ما استخدام کنیم و خرجشون رو هم بدیم ... مگه ما باید قبول کنیم ؟

    ای بابا , تو چقدر احمقی که با این همه سابقه فرمون بردار یک بچه ی بی تجربه شدی ...
    فردا اینجا یک حادثه ای اتفاق بیفته تو مسئولی نه لیلا ... پدرت رو در میارن , اینو می فهمی ؟


    من همینطور با حرص بهش نگاه می کردم ... دیگه اون روم اومده بالا ... خونم داشت به جوش میومد ... در این طور مواقع می دونستم که اگر لب باز کنم دیگه نباید اینجا کار کنم ...

    دندون هامو به هم فشار می دادم با حرص بهش نگاه می کردم ...
    انیس خانم رفت تو دفتر و اون دو نفرم باهاش رفتن ...
    زبیده هم خوشحال پشت سرشون رفت تو و درو بست ...

    مونده بودم حالا چیکار کنم ؟ ...
    سکوت من یعنی برگشتن پرورشگاه به حالت اول ... و تمام زحمت هایی که این مدت کشیده بودم از بین می رفت ...
    ولی با خودم گفتم : لیلا صبر کن , انیس خانم می خواد جلوی این دو نفر وانمود کنه که اینجا رو اداره می کنه ... وقتی نباشن برمی گرده به حالت اول , پس آروم باش ...



    ناهید گلکار

  • ۰۰:۲۰   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش پنجم



    چند دقیقه ی بعد زبیده اومد سراغم و گفت : انیس خانم باهات کار داره ...
    بلند شدم و رفتم ... تا وارد شدم , اون مردی که همراه انیس خانم بود ازم پرسید : شما چند سال دارین ؟
    گفتم : هفده سال ...
    گفت : چقدر درس خوندین ؟
    گفتم تا اول دبیرستان , الانم دارم می خونم ...
    گفت : خوب شما صلاحیت درس دادن به این بچه ها رو ندارین ... باید مجوز می گرفتین , این طوری غیرقانونیه ...
    انیس خانم با همون حالت عصبانی و پرخاشگر و لحن تند به من گفت : ببین , پاتو از گلیمت درازتر کردی ...
    اینجا خونه ی خاله نیست که برای خودت تصمیم می گیری ... تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها هستی , همین و تمام ...
    کاری به کار بچه ها نداشته باش ...

    غروب هم که شد می ری خونه ات ... اینجا موندن یعنی چی ؟ اصلا کی به تو اجازه داده شب بمونی ؟


    دیگه نمی تونستم طاقت بیارم ... کنترلم از دستم خارج شد و با همون لحن بد خودش گفتم : شما راست می گین انیس الدوله ...
    روزی که من اومدم اینجا , کثافت از سر و کول این بچه ها بالا می رفت ... شپش همه جا رو برداشته بود ... سالک داشت به همه ی اونا سرایت می کرد ...

    هر روز بچه های بی پناه و بی کس اینجا از دست اون کسی که شما مسئول اینجا کردین , کتک می خوردن ...
    راست می گین , چون حکم و مجوز نبوده من باید بشینم و تماشا کنم ...

    من اختیار اینجا رو می خوام چیکار ؟ چه سودی برای من داشته ؟ غیر از اینکه می خواستم اوضاع اینجا رو بهتر کنم , چه کار بدی انجام دادم ؟
    اینجا می خوابم چون تا دیروقت کار می کنم و اونقدر خسته ام که توان رفتن به خونه رو ندارم ...
    شما با خودت چی فکر کردی ؟ به قول شما منِ بچه جز به دوش کشیدن بار غم این بچه ها چی به دست آوردم ؟
    اگر پیشنهاد دادم که دو تا از این بچه ها اینجا بمونن , برای اینکه جایی رو برای رفتن نداشتن ...

    خانم , آقا , من نمی دونم شما کی هستین ؟ ولی اینو می دونم که پرورشگاه با حکم و دستور اداره نمی شه ...
    تنها چیزی که این بچه ها بهش احتیاج دارن , عشق و محبته ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۰:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش ششم



    انیس الدوله صداشو بلند کرد و گفت : بسه لیلا , دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... اون زمان که اینجا زیر نظر بلدیه بود تا حالا , ما بودیم ... حالا تو اومدی می خوای کار یاد من بدی ؟ ...
    برو به کارت برس , فضولی هم تو کار دیگران نکن ...
    گفتم : ببخشید ,  شما منو اشتباه شناختین ... من اهل این کاری که شما میگین , نیستم ...
    نمی تونم , من باید به همه کار دخالت کنم ... باید زندگی این بچه ها بهتر کنم , باید به دردشون برسم و برای این کار هم توانشو دارم هم شعورش رو ... و اینو ثابت کردم ...
    ولی اختیار می خوام ... نمی دین ؟ باشه , من می رم ... نمی تونم اینطوری زیر دست زبیده کار کنم که خودش سواد خوندن و نوشتن نداره و زنی هست که احساسی نسبت به این بچه ها نداره ...
    ممنونم انیس الدوله که اینقدر به فکر این یتیم ها هستین ...


    درو زدم به هم و از اتاق اومدم بیرون ...
    با سرعت رفتم وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم ...
    بچه ها همه متوجه ی این جر و بحث ها شده بودن ... از اتاق هاشون اومده بودن بیرون و با نگاهی ملتمسانه ازم می خواستن کوتاه بیام ...
    ولی دیگه بعد از رفتاری که با من شد و حقم نبود , نمی تونستم اونجا بمونم ...
    اون سه نفر هنوز تو اتاق بودن و زبیده هم خودشو نشون نمی داد و جلو نیومد ...
    با سرعت وارد حیاط شدم ... صدای شیون بچه ها و لیلا جون گفتن اونا بلند شد ...

    می شنیدم ولی بغض کردم و رومو برنگردوندم ...
    بین اون صداها , صدای انیس الدوله رو شنیدم که صدام می کرد : لیلا , برگرد حرف بزنیم ...

    به راهم ادامه دادم چون نمی خواستم اشک های منو که صورتم رو خیس کرده بود , ببینن ...
    از در زدم بیرون و با عجله دویدم .... زود یک تاکسی گرفتم و سوار شدم ... خودمو به خونه رسوندم ... در حالی که بی اختیار تمام مسیر رو گریه کردم ...
    به این فکر می کردم که اگر آقا هاشم بفهمه چیکار می کنه ؟
    آیا اونم با انیس خانم موافقه ؟

    صدای گریه بچه ها تو گوشم بود ... می دونستم اونا بعد از من حال روز خوبی نخواهند داشت و این بیشتر دلم رو می سوزوند ...
    از در حیاط رفتم تو خونه تا خاله منو نبینه ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۰۴   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و یکم

  • ۲۳:۰۸   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول



    درو آهسته باز کردم تا کسی متوجه اومدنم نشه ... دلم می خواست تنها باشم ...
    ولی وارد اتاق که شدم , دیدم خاله نگران اونجا ایستاده ...
    گفت : چی شده ؟ زود باش برام تعریف کن ببینم ... چرا دیر رسیدی ؟ مُردم و زنده شدم ...
    گفتم : شما از کجا می دونستین من دارم میام خونه ؟
    گفت : انیس بهم زنگ زد ... گفت تو قهر کردی و از پرورشگاه زدی بیرون ... برام تعریف کن ببینم ماجرا چیه ؟
    پرسیدم : نگفت برای چی قهر کردم ؟
    گفت : نه , بیچاره نگرانت شده بود ...
    گفتم : واقعا بیچاره ؟ هر چی از دهنش در اومد به من گفت , چیزی نبود که بارم نکرده باشه ...
    انگار اصلا منو نمی شناخت و جلوی اون بازرس ها داشت خودنمایی می کرد ...
    با تعجب گفت : بازرس ؟ فکر نکنم ... اون دو نفر که امروز باهاش بودن رو میگی ؟ اونا دو نفر خیرخواه بودن ... می خوان به پرورشگاه کمک مالی بکنن اومده بودن از نزدیک ببینن , همین ... ربطی به اونا نداره ...
    ببینم انیس بهت چی گفت ؟ ...
    گفتم : وای خاله نمی دونی , اگر این حرفا رو تو تنهایی به من می زد یا دوستانه بهم می گفت حرفی نبود ولی جلوی بچه ها منو سکه ی یک پول کرد ...
    خاله گفت : اون که به من گفت تو هر چی از دهنت در اومده بهش گفتی ...
    گفتم : خاله تو رو خدا روراست بگو من تو پرورشگاه مثل یک دختر بچه بودم ؟ نمی فهمیدم چیکار می کنم ؟ کارم بد بود ؟ اونجا تمیز و مرتب نشد ؟ من داشتم به بچه ها درس می دادم , این کار بدی بود می کردم ؟
    اون به جای اینکه ازم حمایت کنه به من بد و بیراه گفت ... میگه حق نداری بچه ها رو باسواد کنی ...
    به کار زبیده هم نباید کار داشته باشم ... شب هم نمی تونم اونجا بمونم ...

    خاله شما بگو پس من برم اونجا برای چی ؟ چه غلطی بکنم ؟ ...

    من نمی تونم درد اون بچه ها رو ببینم و ساکت بمونم ... نمی تونم رفتار ظالمانه ی زبیده رو با اون بچه ها تحمل کنم و حرفی نزنم ...


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۳   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم



    خاله سری با افسوس تکون داد و  گفت : لیلا فکر کنم تقصیر من شد , اما انیسم شورشو در آورده ...
    من بهش چی گفتم اون اومده چیکار کرده ... اصلا قرار نبود این طوری برخورد کنه , معلوم نیست دلش از کجا پر بوده ...
    با تردید  به خاله نگاه کردم و پرسیدم : شما با انیس الدوله حرف زدین ؟ ...
    گفت : آره , من حرف زدم ... خوب دلواپس تو بودم ... شب ها نمیای خونه , خسته میشی ... بار مسئولیت اونجا رو داری به تنهایی به دوش می کشی ...
    بهش گفتم یک کاری بکن وظایف تو معلوم باشه و شب ها بیای خونه و این طوری گرفتار نباشی ...
    ولی اون حق نداشت بعد از این همه زحمتی که تو کشیدی این کارو با تو بکنه ... خودم جوابشو می دم ...
    من آدمی هستم که جواب انیس رو ندم ؟ می دم , خوبشم می دم ... حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ نمی خوای که برگردی ؟ ...
    ولش کن , اصلا خودم یک کار درست و حسابی برات دست و پا می کنم ... می خوای معلم بشی ؟
    آشنا دارم , می تونم معرفیت کنم ابتدایی درس بدی و راحت بری و بیای سر خونه و زندگی خودت ...
    نه غصه ی شکم اون همه بچه ها رو بخوری , نه لباس و کفش و کلاه اونا رو ...

    ول کن تو رو خدا اون پرورشگاه رو ... برای چندرغاز کف سالن می شوری ... اصلا خوب شد قهر کردی , من که خوشحالم ...
    به خدا اینجا بدون تو یک لقمه غذا تو گلوم زهر مار می شد ...
    حالا گوش کن یک خبر خوش برات دارم ... ملیزمان آبستنه , می خوای خاله بشی ...
    گفتم : وای تو رو خدا ؟ راست می گین ؟ چند وقته ؟ چه خوب شد ...
    گفت : خوشحال نشدی ؟
    گفتم : چرا , مگه میشه خوشحال نباشم ؟ ...
    گفت : پس اخمت رو باز کن , الان میان اینجا تو رو با این وضعیت نبینن ... تو رو خدا دیگه ناراحت نباش ... اصلا به نظر من که خیلی هم خوب شد حالا با خیال راحت درس بخون ..
    می خوای بذارمت موسیقی یاد بگیری ؟ اون چی بود دوست داشتی ؟ ... آهان ویولن ...
    می برمت پیش بهترین معلم موسیقی ... اینطوری کاری رو که دوست داری انجام می دی ...
    گفتم : خاله , ضربه ی بدی انیس خانم به من زد ... باور کن از دنیا مایوس شدم ... اگرهمه توی این دنیا کار و تلاش آدم رو این طوری قدر بدونن دیگه دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم ...
    گفت : پاشو بابا , به حرف انیس که تو نباید از زندگی نا امید بشی ... دست به دست هم می دیم و کاری می کنیم خودش بیاد ازت معذرت بخواد , بهت قول می دم ... منو که می شناسی , وقتی میگم کاری رو می کنم حتما می کنم ...
    پاشو امشب بچه ها میان اینجا , یکم برامون دف بزن حالمون جا بیاد ...
    گفتم : دف , پرورشگاهه ... با خودم نیاوردم ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۶   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    منظر اومد و گفت : خانم , تلفن کارِتون داره ... زود باشین خانم , انیس الدوله است ...
    از جام پریدم و دنبال خاله رفتم ... خاله گوشی رو برداشت و گفت : سلام انیس جون ... آره , اومده ...
    آره به خدا , منم همینو گفتم بهش ... زیادی خودشو درگیر کرده بود ... اصلا لیلا نمی خواد دیگه کار کنه ... تو درست میگی ...
    می دونم ... آره بابا , لیلا به درد این کار نمی خورد ... حیف بود ... می خواد بره کلاس موسیقی ...

    خودت که می دونی الان عزاداره , یکم که گذشت می برمش پیش یک استاد که کاری رو که دوست داره انجام بده ... به پول هم که احتیاج نداره ... حقوقش ؟
    باشه , خودم میام می گیرم ... نه بابا , چه حرفیه ... بهترم شد ... همون زبیده به درد اونجا می خوره ...
    خودت می دونی ... نه بابا , چرا ناراحت بشم ؟ من که خوشحالم هستم ...
    وقتی گوشی رو گذاشت و گفت : پس اینطور انیس خانم , تو می خواستی لیلا رو بیرون کنی ... حالا می بینیم ... تو منو نشناختی ...


    دنیا برای من تموم شد ... نور امیدی که برای برگشتن به اونجا رو داشتم , از دست دادم ...

    من دلم پیش اون بچه ها بود ...
    حالا تازه اشکم سرازیر شد و دویدم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم ... احساس کردم خاله تا پشت در اومده ولی نیومد تو اتاق ... گذاشت دلمو خالی کنم ...
    بعد منظر اومد با یک مجمع بزرگ و یک سفره ی کوچیک ... و تو اتاق من پهن کرد ...
    خاله اومد و گفت : حالا با خیال راحت با هم ناهار می خوریم و بعد از ظهر هم بچه ها میان دور هم هستیم ... مبادا دیگه گریه ی تو رو ببینم , من از آدم بی عرضه و زِر زِرو بدم میاد ...
    تو باید یک زن قوی و خنده رو باشی ...

    ای بابا داشتی اونجا از بین می رفتی , این که نشد زندگی ...
    اصلا اگر بهت التماس هم بکنن من اجازه نمی دم برگردی ... تو رو که از سر راه نیاوردیم ...
    پرسیدم : خاله فکر می کنی آقا هاشم اگر بفهمه چیکار می کنه ؟ ...
    گفت : وا ؟ می خواد چیکار کنه ؟ اون رو حرف انیس نمی تونه حرف بزنه , یعنی جرات نمی کنه ...
    گفتم : چند وقته پیداش نیست , نمی دونی کجاست ؟
    گفت : به ما چه ؟ نه راستی , به ما چه کجاست ؟ هر جهنمی می خواد بره , بره ...



    ناهید گلکار

  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    اون شب تمام بچه های خاله با همسراشون و بچه هاشون اومده بودن اونجا و شلوغ شده بود ...
    ملیزمان خوشحال بود و همه بهش می رسیدن ...
    منم ظاهرا سرم گرم شده بودم و به منظر کمک می کردم ...

    ولی خدا می دونه که چقدر دلم برای بچه ها شور می زد ...
    چون خاله جلوی همه گفت که من امشب اومدم خونه که اونا رو ببینم , متوجه شدم نمی خواد کسی از ماجرا سر در بیاره ...
    منم حتی به ملیزمان وقتی بعد از شام همه رفتن و تنها شدیم هم حرفی نزدم ...

    اون از مادر شوهرش می گفت و از بداخلاقی هوشنگ حرف می زد و اینکه بعد از شنیدن حاملگی اون خوش اخلاق شده بود و من فقط گوش می کردم و حواسم به بچه های پرورشگاه بود ...
    که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
    خاله خودش گوشی رو برداشت ... فورا تغییر حالت داد و گفت : یواش , درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ ...
    ای بابا , خوب ساکتشون کن ... یعنی چی ؟ لیلا برای چی بیاد ؟ اون دیگه اونجا کار نمی کنه ...
    به انیس الدوله زنگ بزن ... خوب , چی گفت ؟ ...
    برای چی گفته به من زنگ بزنی ؟
    ما چیکار می تونیم بکنیم ؟ خودت آرومشون کن ...
    دارم بهت می گم لیلا دیگه اونجا کار نمی کنه , خودت یک کاریش بکن ...
    آمنه ؟ همون که به لیلا میگه مامان ؟ برو باهاش حرف بزن ... ای بابا , زبیده جون این وقت شب هنوز نتونستی بچه ها رو بخوابونی ؟ ...
    گفتم : خاله , تو رو خدا گوشی رو بده به من ... لطفا ...
    چی شده زبیده خانم ؟
    گفت : لیلا جون به دادم برس , بچه ها همه با هم گریه می کنن و نمی خوابن ... آمنه داره خودشو می کشه ... صداشو می شنوی ؟
    داره با صدای بلند جیغ می زنه ... تو رو می خواد ... چیکار کنم ؟
    پرسیدم : انیس الدوله چی میگه ؟


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۴   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم



    گفت : زنگ زدم تو مهمونی بود , گفت از تو بخوام امشب رو بیای پیش بچه ها تا فردا یک فکری بکنیم ...
    گفتم : آمنه و سودابه رو بیار من باهاشون حرف بزنم ... تقصیر منه , از اونجا بدون خداحافظی اومدم بیرون ...
    اصلا ولش کن , من خودم الان میام ...

    گوشی رو گذاشتم ...
    خاله فورا گفت : یعنی چی الان میام ؟ حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ... همین که زبیده بهشون بگه تو می ری , آروم می شن و می خوابن ...
    بذار انیس قدر تو رو بفهمه ...
    گفتم : خاله برای من هیچ کس و هیچ حرفی مهم نیست , فقط نمی خوام بچه ها اذیت بشن ... تو رو خدا جلومو نگیر ...
    گفت : لیلا گوش کن ... منو ببین , نمی شه بری ... همین که گفتم ,تمام ... برو بگیر بخواب ...
    خاله راست می گفت , خودمم دلم نمی خواست دیگه پا توی اون پرورشگاه بذارم ... ولی از اینکه بچه ها مخصوصا آمنه گریه می کرد , دلم آروم نبود ...
    بی قرار شدم و نشستم برای ملیزمان حرف زدم و گریه کردم ...
    فکر می کنم برای اینکه منو آروم کنه و ذهنم رو به طرف دیگه ای ببره , یک مرتبه گفت : می دونی دیروز با هرمز حرف زدیم ؟ حالش خوب بود ... حال تو رو هم پرسید ...
    گفتم : می دونه علی فوت کرده ؟
    گفت : آره , قبلا بهش گفته بودیم ... به مادر گفته بود بهت تسلیت بگه , نگفت ؟ ...

    رفتم تو فکر ... آروم گفتم : خاله در موردش با من حرف نمی زنه ...
    گفت : اون وقت ها هرمز به تو خیلی علاقه داشت ... می گفت لیلا هنوز بچه است , نباید شوهر کنه ... نه با من نه با کس دیگه ای ... چرا عجله می کنین ؟ ...
    ولی خوب اونطوری شد و تو رو دادن به علی ... اونم رفت ...
    گفتم : اون وقت ها چیزی در مورد من نمی گفت ؟ ...
    گفت : نه ... هرمز رو که می شناختی , زیاد حرف نمی زد ... یک مرتبه کاراشو کرد و تا چشم بر هم زدیم , رفت ...


    ناهید گلکار

  • ۲۳:۳۹   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم



    - تو چی ؟ بهش علاقه داشتی ؟
    گفتم : تو که می دونی من بچه بودم , از این حرفا چی حالیم می شد ؟ ... اولش علی رو دوست نداشتم و به فکر هرمز بودم ... ولی بعدا خیلی دوستش داشتم ...

    فکر کن هر شعری که من شروع می کردم , اون بلد بود و با من می خوند ... هر وقت ناراحت می شدم ,قر می داد و می رقصید و برام می خوند تا سر حال بشم ...
    میونه ش با خاله و خانجانم خیلی خوب بود ... بیشتر شعرهای سیاه بازی رو دوست داشت ... مثل من بود , همه رو زود حفظ می شد ...
    آخرین باری که خوند , وقتی بود که عزیز خانم تهدیدم کرده بود که براش زن می گیره ... اونم برای اینکه منو از غصه در بیاره , می خوند ...
    منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
    قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم ...
    و آه بلندی از ته دلم کشیدم و گفتم : می دونی , تو مدتی که زنش بودم حتی یک بار به من توهین نکرد ...
    خودشو می زد و به خودش فحش می داد ولی منو مثل بچه ها تر و خشک می کرد ...

    وقتی آخر شب میومدیم خونه و من خسته می شدم , بغلم می کرد و تا خونه نفس نفس زنون میاورد ...
    منم عقلم نمی رسید بهش بگم منو بزار زمین .....
    ملیزمان خنده اش گرفت و گفت : چه جالب ... چه مرد خوبی ... ولی هوشنگ خیلی بی حس و حاله , مثل یخ می مونه ...
    گفتم : آره , من علی رو دوست داشتم ... خیلی هم زیاد ... نمی خواستم از دستش بدم ...
    فکر می کنم پرورشگاه خیلی به من کمک کرد تا بتونم غم اونو تحمل کنم ...

    وای ملیزمان , بچه ها الان دارن گریه می کنن ... تو رو خدا با خاله حرف بزن و راضیش کن من یک سر برم و برگردم ...
    گفت : حالا امشب رفتی , فردا رو چیکار می کنی؟ بذار عادت کنن ... یکی دو روز بی تابی می کنن و یادشون می ره ...


    اون رفت و من با هزار فکر و خیال خوابم برد ...
    صدای اذان از مسجد محل منو بیدار کرد ... بلند شدم که نماز بخونم ...

    چراغ اتاق خاله هم روشن بود , فهمیدم اونم برای نماز بیدار شده ...
    رفتم برای گرفتن وضو که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
    یک مرتبه بدنم سست شد و به تنها چیزی که فکر می کردم بچه های پرورشگاه بود و آمنه ...

    از اینکه بلایی سر اون اومده باشه , ترسیدم ...
    خاله زود خودشو به تلفن رسوند و پرسید : چی شده زبیده ؟ این وقت صبح چرا گریه می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۷/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت چهل و دوم

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۷/۲/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول



    - چی گفتی ؟ کجا رفته ؟ چطوری از در رفته بیرون ؟
    یدی رو بفرست اون اطراف رو بگرده ,  حتما همون دور و براست ...
    اون صدای کیه گریه می کنه ؟ ... خوب اول اونو ساکت کن , صداتو نمی شنوم ...

    به انیس الدوله زنگ زدی ؟ ... باشه ... باشه ... منم الان میام ...
    من تکیه دادم به دیوار و گفتم : آمنه رفته ؟ چه بلایی سرش اومده خاله ؟
    گفت : نه بابا , یک دختری به اسم زهرا گذاشته رفته ... خواهرش داره گریه می کنه ...
    گفتم : یا امام رضا خودت کمک کن بلایی سرش نیاد ... خاله این همون دختریه که تازه آوردن ...
    گفت : خواهرش داره گریه می کنه و زهرا رو می خواد ...
    دویدم تو اتاق و زود نمازم رو خوندم و لباس پوشیدم ...

    خاله هم حاضر بود گفت : تو کجا ؟ نیا , من بهت خبر می دم ...
    الان اگر بیای بچه ها باز هوایی می شن ... دیگه چشمشون هم ترسیده , ولت نمی کنن ...
    گفتم : خاله چرا درکم نمی کنی ؟ طاقت ندارم ...
    گفت : الان کاری از دست تو بر نمیاد , انیس الدوله هر کاری لازم باشه می کنه ... تو برو بخواب , خودم بهت زنگ می زنم ...

    و درو زد به هم و رفت ...
    خاله رو می شناختم ... وقتی میگه نه , یعنی نه ... دیگه کسی نمی تونست عقیده اش رو عوض کنه ...
    این بود که اصرار نکردم ...

    رفتم تو اتاقم ولی دلم طاقت نمیارود ... همین طور راه می رفتم و مضطرب بودم ...
    تا  هوا روشن شد ... ولی خاله زنگ نزد ...

    چندین بار پرورشگاه رو گرفتم ولی کسی جواب نداد ...

    بازم صبر کردم تا آفتاب از پنجره تو اتاقم تابید ...
    حالا مطمئن بودم که تاکسی گیرم میاد ... با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف پرورشگاه ...

    نزدیک اونجا از تاکسی پیاده شدم ...
    از اون طرف خیابون نگاه کردم ببینم چه خبره ... از اینکه ماشین خاله و انیس الدوله هنوز دم در بود و آقا یدی و چند تا مرد تو حیاط ایستاده بودن , فهمیدم که بچه هنوز پیدا نشده ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان