خانه
381K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۰:۱۴   ۱۳۹۷/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    و اون روز نزدیک ظهر که من مشغول درس دادن به بچه های زیر ده سال بودم , در اتاق باز شد و انیس الدوله با یک خانم و یک آقا اومدن تو ...
    با سابقه ای که از انیس الدوله داشتم , فورا با خوشحالی سلام کردم ...

    فکر می کردم اگر ببینه که دخترا رو درس می دم اونم خوشحال می شه ...
    سرشو با یک افاده ی مخصوص به خودش تکون داد و این شد جواب سلام من ...

    در حالیکه به صورتم نگاه نمی کرد , با اخم از من پرسید : شما داری چیکار می کنی ؟

    گفتم : معلوم نیست ؟  بهشون خوندن و نوشتن یاد می دم ... برای چی ؟ ...
    گفت : یعنی چی ؟ تو مگه مسئول این کاری ؟ با اجازه ی کی این بساط رو اینجا راه انداحتی ؟ تو حق نداری بدون حکم به این بچه ها درس بدی ...


    نمی تونستم پنهون کنم که چقدر تو ذوقم خورده و چقدر جلوی بچه ها و اون دو نفر خجالت کشیدم ...
    سکوت کردم ... انگار زبونم بند اومده بود ... فقط تونستم به بچه ها بگم برن به اتاق خودشون ...
    انیس خانم یک چرخی تو پرورشگاه زد و به من گفت : هزینه ی این کارا رو از کجا تامین کردی ؟

    گفتم : کدوم کار ؟
    گفت : حیاط , این وسایل , این کارا که می کنی ؟

    گفتم : حیاط ؟ ... ما چیز کردیم ... یعنی خودتون گفتین میرزا بیاد ... نگفتین ؟
    اونم دلش سوخت و حسابی برامون درستش کرد ...
    این وسایل رو هم مدیر یک مدرسه برامون آورده , هزینه که نکردیم ...
    بلند گفت : زبیده تو خبر داشتی ؟
    زبیده نگاهی به من کرد و موذیانه گفت : آقا هاشم به لیلا خانم اختیار کامل داده ... از من صلاح نمی کنن , من خبر نداشتم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان