خانه
381K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " گندم زارهای طلایی "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

  • leftPublish
  • ۱۸:۲۲   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم



    و اینطوری من نواختن ویولن رو شروع کردم ...
    با چه ذوق و شوقی یاد می گرفتم , فقط خدا می دونه ...

    انگار تمام حرفای عفت خانم توی ذهنم حک می شد ...
    مثل این بود که می خواستم پرواز کنم ... طوری که اصلا یادم رفت آمنه هم با من بوده و نفهمیدم چطوری وقتم تموم شد ...
    ولی من موفق شده بودم یک دقیقه از یک نت رو بزنم و خودم لذت ببرم ...
    دیگه پام رو زمین نبود و از خوشحالی می خواستم فریاد بزنم ...
    عفت خانم می گفت : باید تمرین کنی , اینکه بیای اینجا ساز بزنی برای یاد گرفتن کافی نیست ...
    گفتم : باشه , همین امروز و فردا می رم می خرم ...
    با مهربونی خاص خودش نشست کنارم و گفت : لیلا جون , این بچه ها رو اینقدر به خودت وابسته نکن ، گناه دارن ...
    تو فردا شوهر می کنی و می ری و این بچه انگار دوباره پدر و مادرشو از دست می ده و به روحش لطمه می خوره ...
    گفتم : من قصد شوهر کردن ندارم ...
    گفت : مگه می شه عزیزم ؟ تو هنوز جوونی , امروز نه ولی فردا که برات پیش بیاد کاری نمی تونی بکنی ...
    گفتم : خوب , اگر من تو پرورشگاه به این بچه ها محبت نکنم دیگه چه کاری ازم برمیاد ؟ به چه دردی می خورم ؟ ...
    به دلیل اینکه یک روز ممکنه برم , این محبت رو از اونا دریغ کنم ؟ نه , نمی تونم ... من تمام سعیم رو می کنم که اونا رو خوشحال نگه دارم ...
    شوهرم نمی کنم ... می خوام با این بچه ها زندگی کنم ...
    گفت : این که ممکن نیست ... تو بر و رو داری , زرنگی , خوش سر و زبونی ... رو هوا می برنت ...
    خندیدم و گفتم : ولی از اون بالا زود ولم می کنن و با سر می خورم زمین ... چون مادراشون با من خوب نیستن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۵   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش چهارم



    اونم خنده اش گرفت ... پرسید : برای چی ؟
    گفتم : نمی دونم ... مادر علی از همون اول با من سر ناسازگاری گذاشت , هنوزم با من خوب نیست ... یک نفرم هست , ولی اونم مادرش با من مخالفه ...
    گفت : فکر کنم تو یک کارایی می کنی که اونا خوششون نمیاد پسرشون همچین زنی داشته باشه ... حتما علاقه ی تو به ساز زدنه ...
    اونا فکر می کنن وقتی زنی دستش به ساز خورد دیگه به درد زندگی نمی خوره ...

    می دونی ؟ منم از مادرشوهرم پنهونی می زنم ...
    اون نمی دونه , اگر بفهمه روزگارم سیاه می شه ...
    گفتم : عفت خانم من یک ذره بچه بودم ولی قلب و روحم برای موسیقی می رفت ...
    گفت : برای همین ازت خوشم میاد چون مثل خودم بودی ... من با یک قاشق و یک ماهیتابه ریتم می گرفتم و بقیه می رقصیدن ...
    مدتی بعد در حالی که غرق در رویای زدن ویولن بودم , تو تاکسی با آمنه به طرف خونه ی خاله می رفتم ...
    اونقدر سرمست از یاد گرفتن اون ساز شده بودم که اصلا فکر نمی کردم خاله ممکن بود چه کاری با من  داشته باشه ...
    منظر در رو باز کرد و گفت : لیلا جون , مهمون ها خیلی وقته اومدن ... دیر کردی ...
    گفتم : مهمون کیه ؟
    گفت :خواستگار براتون اومده ...
    گفتم : ای بابا از دست تو خاله , این چه کاریه ؟

    ولی یک مرتبه قلبم ریخت و بدون اختیار پرسیدم : آقا هاشم ؟
    گفت : نمی دونم ,  من نمی شناسم ولی مرد باهاشون نیست ... مثل اینکه مادرش و چند تا زن دیگه هستن ...

    از این حرف فهمیدم که نباید هاشم باشه ... چون منظر , انیس خانم رو می شناخت ...
    دست آمنه رو محکم گرفتم ...
    خاله اومد جلو و گفت : کجا موندی ؟ چرا دیر کردی ؟ ای وای , چه مهمون عزیزی ...
    الهی فدات بشم آمنه جون , خوش اومدی عزیز دلم ...
    گفتم : خاله , خبر خوبتون این بود ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۹   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش پنجم



    آهسته گفت : نه , اینا خواستگارن ... خبر خوب باشه برای بعدا بهت میگم ... بیا تو , نتونستم بهشون بگم نه ...
    گفتم : برای چی؟ مگه کی هستن ؟
    گفت : مرادی , مادر و خواهرش رو فرستاده ...
    گفتم : مرادی ؟ مگه اون زن و بچه نداره ؟ چند بار شنیدم به جون بچه اش قسم می خورد ؟
    گفت : بچه , چرا داره ... زن نداره , زنش سر زا رفته ... بیا تو ...
    گفتم : خاله , ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم ...
    گفت : هیس ... یواش بیا تو , من خودم می دونم چیکار کنم ... هرمز داره میاد , پونزده روز دیگه اینجاست ... سخت نگیر ...
    گفتم : تو رو خدا خاله ؟ واقعا داره میاد ؟
    گفت : آره , امروز صبح زنگ زد ... می خواد بقیه ی درسشو همین جا بخونه ... داره بچه ام میاد , نمی دونی چقدر خوشحالم ...


    دیگه هیچی برام مهم نبود ... من اونجا معنی تو دلم قند آب می کردن رو تجربه کردم ...

    و اونطوری که خاله این خبر رو به من داد بود , نویدی شیرین برای من محسوب می شد ...
    سلام کردم و نشستم و آمنه رو گرفتم روی پام ...
    مادرش گفت : علیک سلام ... ما خیلی منتظر شما شدیم , دیگه داشتیم می رفتیم ...
    خاله گفت : بهتون که گفتم لیلا هنوز عزاداره ... اگر می دونست خواستگار میاد , نمیومد خونه ... مجبور شدم بهش نگم ...
    گفت : نه چیزی نیست , خودتون رو ناراحت نکنین ... بله خوب ... الان از پرورشگاه میاین ؟
    گفتم : نه خیر , رفته بودم کلاس موسیقی ...

    و می دونستم این آخرین ضربه برای منصرف کردن اوناست ... و همینطورم شد ...

    بعد یک سکوت سنگین حکمفرما شد ...
    کسی نمی دونست چی بگه ؟

    و من داشتم به برگشتن هرمز فکر می کردم و اونا هم منو ورانداز می کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۱   ۱۳۹۷/۲/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش ششم



    در اون سکوت که همه به هم نگاه می کردن , دیدم که یکی از اون زن ها به مادر مرادی با سر تایید کرد ولی اون با ابرو گفت نه ...

    خنده ام گرفت ...
    با خودم فکر کردم پس حتما من یک اشکالی دارم که مادر هیچ مردی از من خوشش نمیاد ...
    بعد شروع کردن از من سوال کردن ...
    پرسید : این بچه مال شماست ؟
    گفتم : تقریبا بله , یکی از بچه های منه ...
    خاله گفت : من که گفته بودم لیلا جون بچه نداره ...
    گفت : آهان  ,فهمیدم ... ولی خوب بعد از اینکه دوباره شوهر کردین نمی خواین که کار کنین تو اون پرورشگاه ؟
    گفتم : چرا , می خوام کار کنم ... به هیچ عنوان کارم رو ول نمی کنم ...
    ابروشو برد بالا و یکم جابجا شد و چادرشو کشید تو صورتش و خم شد و به دخترش یک چیزی گفت و از جاش بلند شد و گفت : ببخشید , ما دیگه مزاحم نمی شیم ... رفع زحمت می کنیم ... مرحمت زیاد ...
    و رفت بع طرف در و بقیه هم خداحافظی کردن و رفتن ...
    تا پاشونو از در گذاشتن بیرون , گفتم : خاله راست گفتین ؟ واقعا هرمز داره میاد ؟
    گفت :وا ؟ خاله ؟ داره میاد دیگه , چرا دروغ بگم ؟ ...
    گفتم : آخه قرار بود چند سال دیگه بمونه ... فکر نمی کردم به این زودی برگرده ...
    خنده ی معنی داری کرد و گفت : خیره ان شالله ...
    منظر , آمنه رو ببر یک چیز خوشمزه بهش بده بخوره ...
    من با لیلا حرف دارم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۳۲   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و سوم

  • leftPublish
  • ۰۷:۳۵   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول



    خاله گفت : خوب , تعریف کن ببینم دیروز چه خبر بود ؟
    گفتم : اول اینو بگم خاله ؛ امروز ویولن زدم ...
    باور کنین خیلی زود یاد می گیرم ... اصلا عفت خانم تعجب کرده بود ...
    خاله گفت : من می دونم که تو چقدر دلت می خواست این کارو بکنی ... وقتی آدما یک چیزی رو از ته دلشون بخوان محال ممکنه خدا بهشون نده ...
    حالا درست تعریف کن ببینم هاشم دیروز چیکار کرد ؟
    از اول تا آخر ماجرا رو گفتم ...و ادامه دادم : خاله , من از عاقبت این کار می ترسم ...
    هاشم آدمی نیست که کوتاه بیاد ... تا حالا ندیده بودم اینطوری عصبانی بشه ... اون می خواد بدونه نامه هاش دست کیه ... حق هم داره ...
    خوب , نباید برمی داشتن ... ولی اگر بفهمه چند تاش دست منه و بهش نگفتم , خیلی بد می شه ...
    با انیس خانم هم که دعوا کرده ... خاله نکنه اونم با من سر لج بیفته و این وسط منو بی آبرو کنه ...
    گفت : این چه حرفیه ؟ تو چرا تو بی آبرو بشی ؟ ...
    انیس داره آبروی خودشو می بره ... ما که کاری نکردیم ...
    اگر این بار هاشم اومد و حرفی به تو زد , من خودم باهاش طرف می شم ... تو خودتو بکش کنار ...
    هنوز که چیزی نگفته بیچاره ... تا اون از خودش چیزی بروز نده ما لام تا کام حرف نمی زنیم ...
    اصلا شایدم منظوری نداره ...

    تو نامه هاش هم همه چیز رو دو پهلو نوشته ... حالا تو ناراحت نباش , خودم به موقع می دونم چیکار کنم ...
    یادت باشه اگر بهت التماسم کرد میگی نه , یک وقت به فکر هاشم نباشی که به صلاحت نیست ...

    لیلا , دارم بهت میگم ؛ اصلا و ابدا ...
    گفتم : نه بابا ... محال ممکنه ... من علی رو دوست دارم و به جز اون نمی خوام زن کس دیگه ای بشم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۳۹   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش دوم



    گفت : ای دختر دم بریده ی من ... بذار هرمز بیاد , تا ببینیم خدا چی می خواد ...
    حالا تو به سر و وضعت برس , آخه این ریخته تو برای خودت درست کردی ؟
    من پارچه زیاد دارم , ببریم بدیم به خیاط تا دو سه دست لباس درست و حسابی برات بدوزه ...
    اون موهاتو هم که مثل دم اسب دراز شده کوتاه کن ...
    چیه اینقدر بلند کردی تا پشت پات که مجبوری همیشه جمع کنی پشت سرت ...
    باید وقتی هرمز اومد برازنده به نظر بیای ... اون حالا فرنگ رفته و آداب دون شده ... زن های فرنگیرو دیده و تو باید به چشمش بیای ...
    گفتم : خاله , این حرفا چیه می زنین ؟ من عروسک نیستم که خودمو برای این و اون درست کنم ...
    حالا منظورم هرمز نیست ولی هر کس منو می خواد باید همینطوری که هستم بخواد ...
    خندید و گفت : ظاهراً هم هواخواه زیاد داری خانم خانما ...
    گفتم : خاله , حالا شما بگو چرا قبول کردی اینا بیان خواستگاری من ؟
    گفت : خود مرادی به من زنگ زد , اصلا فکر نمی کردم برای همچین چیزی با من تماس گرفته باشه ...
    خیلی مودبانه خواهش کرد ... به جون خودت گفتم نه , تو نمی خوای شوهر کنی ...
    ولی زیر بار نرفت و اصرار کرد ... خوب فکر کردم بزار بیان و برن , چه ضرر داره ؟ ...
    گفتم : حالا تو پرورشگاه همش باید معذب باشم , هم برای مرادی هم آقا هاشم ...
    گفت : زنی دیگه , حالا تا شوهر نکنی همین ماجراها رو داری ... ولی تن در نده , بسپرش به من ...
    گفتم : وای دیرم شد , باید برم پرورشگاه ... آمنه رو همین طوری برداشتم و آوردم , ما حتی بدون اجازه دکتر هم نباید اونا رو بیرون ببریم ...
    خدا کنه زبیده دوباره پرونده واسه ی من نسازه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۴۲   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم



    گفت : فردا جمعه است , نزدیک ظهر میام دنبالت ...
    ملیزمان هم برمی داریم و می ریم یک سر به آبجیم بزنیم ... تو دلت برای خانجانت تنگ نشده ؟
    گفتم : چرا به خدا , خیلی زیاد ... ولی ازش دلخورم ...
    اصلا نمی گه یک دختر به اسم لیلا دارم ... ولم کرده به امون خدا ...
    گفت : نه بابا , اینطوری نیست ... اون تو رو خیلی دوست داره ولی دست و پای جایی رفتن رو نداره , افتاده زیر دست حسین و زنش ...
    فعلا که داره خدمت اونا رو می کنه ... من می دونم که دلش برای تو تنگ شده ...
    گفتم : باشه خاله , تا ظهر کارامو می کنم و حاضر می شم ... به شرط اینکه شب دوباره برم گردونین پرورشگاه , خیلی کار دارم ...
    گفت : اوه , از دست تو با اون پرورشگاهت ... کُشتی ما رو ... دستم بشکنه که تو رو بردم اونجا ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...
    صبر کن خودم میرسونمت ...
    سر راه یکم شیرینی بگیریم بچه ها بخورن ... الان آمنه می ره میگه خورده , نکنه اون طفل معصوم ها دلشون بخواد ...
    وقتی با جعبه های شیرینی وارد پرورشگاه شدم , همه از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ...
    این بار بهشون سهمیه ندادم , گذاشتم وسط و گفتم : سودابه , یک پیشدستی برای زبیده خانم ببر ...
    بقیه شو بذار تا هر کس هر چقدر دلش می خواد بخوره ...

    و خودم رفتم تو اتاقم ... فرش رو پهن کردم و رختخوابم رو انداختم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۴۴   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش چهارم



    من هنوز جای مشخصی تو پرورشگاه نداشتم ...
    گاهی پیش بچه ها می خوابیدم و گاهی تو دفتر ؛ روی زمین ...
    اون شب قبل از اینکه به رختخواب برم , آسمون روشن شد و پشت سرش صدای وحشتناک رعد , زمین رو لرزوند ...
    از ترس نمی تونستم از جام جم بخورم ... فقط به فکر خودم بودم که تو اون موقعیت به چه کسی پناه ببرم ؟ ...
    در همین موقع برق هم قطع شد ...
    بچه ها ترسیده بودن ... راستش من خودم از رعد و برق , بیشتر از اونا می ترسیدم ...
    کوچیک که بودم می رفتم تو بغل خانجانم و بعد که زن علی شدم به آغوش اون پناه می بردم ...

    در حالی که قلبم تند تند می زد , با صدای هر غرش خودمو بیشتر به علی می چسبونم و چشمم رو می بستم تا رعد و برق تموم بشه ...
    اما اون شب خیلی ترسناک شده بود ... حالا نمی دونستم اونا باید منو آروم کنن یا من اونا رو ...
    بلند گفتم : نترسین , من اینجام ...
    سودابه , برو ببین زبیده خانم شمع داره ؟ ...

    زبیده تو تاریکی داشت میومد ...
    گفت : لیلا خانم چراغ گرد سوز داریم , بذار کبریت رو پیدا کنم می رم میارم , تو انباریه ...
    غرش دوباره ی آسمون و بارش تند بارون و تگرگ که به سقف و در و پنجره می خورد , بچه ها رو بیشتر ترسوند ...
    جیغ زدن و ریختن دور من ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۴۷   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش پنجم



    گفتم : همه بیاین دنبال من تا یک جا جمع بشیم ...

    و تو نور برق آسمون که هر بار طولانی تر می شد , اونا رو با خودم بردم توی اتاقی که فرش کرده بودم ...
    چند دقیقه بعد زبیده با یک گردسوز اومد ... گذاشت وسط اتاق و خودشم کنار من نشست ...
    خندیدم و آهسته در گوشش گفتم : تو هم می ترسی ؟
    گفت : اگر به کسی نمی گی , آره ... خوب برق هم که نیست , آدم خوف می کنه ... تو چی ؟ نمی ترسی ؟
    یواش گفتم : اگر به کسی نمی گی , چرا می ترسم ...
    بلند گفتم : بچه ها به چیزی فکر نکنین ... همه جمع بشین اینجا و به من گوش کنین , می خوام براتون قصه بگم ...
    آمنه یک طرفم و زهره طرف دیگه ام نشسته بودن ...

    در حالی که اونا رو نوازش می کردم , شروع کردم به قصه گفتن :
    یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ....
    توی یک شهر دور , پادشاهی زندگی می کرد که یک دختر داشت ....


    کم کم بچه ها محو قصه شدن ...
    احساس می کردم پناهگاه اونا شدم و این حس خوبی بود ...
    من قصه های زیادی بلد بودم و همه ی اونا رو جواد خان بارها و بارها برای من تعریف کرده بود ...

    و حالا همه ی اونا به کار من میومد و بچه ها اون قصه ها رو خیلی دوست داشتن ...
    قصه به پایانش نزدیک می شد ...
    بارون با شدت به در و پنجره ها می خورد ولی هنوز رعد و برق تموم نشده بود ...
    یک مرتبه دیدم زبیده خانم سرش کج شد و روی من لم داد ... عده ی زیادی از بچه ها همون جا خوابیدن ...
    من بلند شدم و به کمک بچه هایی که بیدار بودن , بالش و پتوها رو آوردیم و روی اونا رو انداختیم ...

    و خودم هم کنار زبیده خوابیدم ...
    نفهمیدیم چه موقع بارون بند اومد و برق هم وصل شد ... ولی وقتی چشم باز کردم , منظره ی جالبی جلوی روم دیدم  ... بچه ها تو بغل هم خوابیده بودن و من و زبیده هم کنار هم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۷:۵۲   ۱۳۹۷/۲/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش ششم



    دوباره سرم رو گذاشتم روی بالش ... یکم به سقف خیره موندم ...
    دیشب , من ؛ لیلای ترسو که همیشه دنبال پناهگاهی می گشتم , پناه این بچه ها شده بودم ...
    با خودم فکر کردم ... واقعا کدوم بهتره ؟
    پناه بردن یا پناه دادن ؟
    یک حس غریب و نا آشنا به من دست داد ... احساس قدرت بود یا چیز دیگه , در هر حال تغییری در من به وجود اومده بود که ازش لذت می بردم ...
    نزدیک ظهر خاله با منظر اومدن و با هم رفتیم دنبال ملیزمان و هوشنگ , تا با هم بریم چیذر ...
    خاله مقدار زیادی کوفته برنجی درست کرده بود و با خودش آورده بود ...
    خانجان از دیدن من شوکه شده بود ... گریه می کرد و منو به سینه اش فشار می داد ...
    خاله راست می گفت , اون واقعا دلتنگ من بود ... می رفت و میومد و یک باره منو به آغوش می کشید و می گفت : آخیش , سیر نمی شم ...
    از بس دلم تنگِ تو بودم شبانه روز گریه می کردم ...
    خاله گفت : آخه خواهر جان , آدم وقتی دلش تنگ می شه می ره و بچه رو می ببینه ... نه اینکه بشینه گریه کنه ...
    گفت : از دل من چه خبر داری ؟ نذار عقده ی دلم رو برای شما باز کنم ...
    از دل خوشم که نیست , دلم پیش دخترمه ولی دستم و پام بسته است ..
    پرسیدم : خانجان چی شده ؟ از چیزی ناراحتی ؟
    یواش یک چشمک به من زد و به شریفه اشاره کرد ...
    در واقع به من فهموند که نباید حرف بزنم ... ولی صورتش خیلی غمگین بود ...
    من متوجه شدم که خانجان از شریفه دلخوری داره ولی چون خودم مورد آزار و اذیت عزیز خانم قرار گرفته بودم , فکر کردم خانجان داره مادرشوهر بازی در میاره ...
    بعد از ناهار من و ملیزمان تو حیاط نشستیم و با هم درددل کردیم ...
    شریفه خیلی با ما نجوشید و غروب که شد , حسن و شیرین و حسین اومدن و مدتی دور هم گفتیم و خندیدیم و عصرونه خوردیم ...

    و بالاخره از اونا خداحافظی کردیم و برگشتیم ...
    و من دردی رو که تو صورت خانجانم دیده بودم رو فراموش کردم ...
    دم پرورشگاه پیاده شدم و در زدم ...
    آقا یدی اومد درو باز کرد و پرسید : کلید نداشتین ؟
    گفتم : نه ,فراموش کرده بودم ببرم ...
    گفت : نبودین لیلا خانم , آقا هاشم اومد و با بچه ها حرف زد ...
    با زبیده ی بیچاره دعوا کرد و همین پیش پای شما رفت ...
    گفتم : زبیده خوبه ؟
    گفت : چی بگم خانم , خواهرکم داره پس میفته ... آقا هاشم خیلی بدجور عصبانی شده بود ...
    اولش که اومد خوب بود , ما نفهمیدیم یک مرتبه چی شد ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۷/۲/۱۹
    avatar
    مامان اسرا خانم
    کاربر فعال|109 |295 پست
    دوست عزیز پس چرا بقیه ی رمان رو نمیزارید من هر روز چند بار این جارو نگاه میکنم تا ببینم بقیش هس یانه
  • ۱۶:۲۳   ۱۳۹۷/۲/۱۹
    avatar
    خوشه
    کاربر جديد|3 |1 پست
    زیباکده
    مامان اسرا خانم : 
    دوست عزیز پس چرا بقیه ی رمان رو نمیزارید من هر روز چند بار این جارو نگاه میکنم تا ببینم بقیش هس یانه
    زیباکده

    منم با نظر شما موافق هستم دير ب دير بقيه داستان و ميزاريد 

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    topoloo
    کاربر جديد|60 |66 پست
    زیباکده
    خوشه : 
    زیباکده
    مامان اسرا خانم : 
    دوست عزیز پس چرا بقیه ی رمان رو نمیزارید من هر روز چند بار این جارو نگاه میکنم تا ببینم بقیش هس یانه
    زیباکده

    منم با نظر شما موافق هستم دير ب دير بقيه داستان و ميزاريد 

    زیباکده

    واقعا حرف دل من زدید روزی چندبار این صفحه باز میکنم اما خبری نیست دارم از خوندنش دلزده میشم 😐

  • ۰۱:۴۲   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    عذر می خوام بابت تاخیر

  • ۰۱:۴۳   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌾🌾🌾 گندم زارهای طلایی🌾🌾🌾

    قسمت پنجاه و چهارم

  • ۰۱:۴۷   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول



    گفتم : خوب , بگو چی می خواست ؟ ...
    سرشو خاروند و گفت : والله اول حالشون خوب بود ... با بچه ها حرف زدن و می خواستن منتظر شما بشن ...
    بعد رفتن با زبیده دعوا کردن ... نفهمیدم چی شد ...
    گفتم : بذار برم با زبیده حرف بزنم ببینم چی شده ...
    همینطور که می رفتم زیر لب با خودم حرف می زدم : ای خدا , از دست تو آقا هاشم ... ول کنم نیستی ...
    ببین چه ماجرایی بیخودی درست شده ... هر روز راه میفتی میای اینجا و تن و جون ما رو می لرزونی ...


    خودمو رسوندم به ساختمون ... بچه ها شام خورده بودن و تو تختشون بودن ...
    سودابه تو راهرو بود و منتظر من ... تا منو دید هراسون گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده بود ...
    گفتم : باشه , می دونم ... تو مراقب بچه ها باش نیان بیرون ...

    و یکراست رفتم به اتاق کوچک زبیده که کنار آشپزخونه بود و من تا اون موقع اونجا نرفته بودم ...
    زبیده چهارزانو کنار سماورش نشسته بود و داشت چایی می خورد ... منو که دید استکان رو گذاشت زمین و داغ دلش تازه شد و شروع کردن به گریه کردن و گفت : لیلا , کجا بودی مادر ؟ آقا هاشم اومد و سر و صدا راه انداخت ...
    هر چی از دهنش در اومد به من گفت ... آخه تو رو خدا تو بگو رواست که منو مقصر بدونه ؟
    گفتم : خوب چی می خواست ؟ نامه هاشو ؟
    گفت : نه , می خواست بدونه نامه ها رو کی داده به انیس الدوله ... دیدم داد و هوار می کنه مجبور شدم بهش بگم ...
    دیگه چاره نداشتم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
    گفتم مادرتون ازم خواست , منم دادم ...
    ولی می دونم انیس الدوله منو می کشه ...
    اینجا که هیچی , روی زمین نمی ذاره بمونم ... باید گورم رو بکنم ...
    جلوش نشستم و گفتم : به خدا اگر بذارم تو رو اذیت کنن ... آخه اینا به تو چیکار دارن ؟ ...
    من نمی فهمم مادر و پسر از جون ما چی می خوان ؟ ...
    خودشون تو خونه ی گرم و نرمشون نشستن و باعث اذیت و آزار ما می شن ...
    خوب کردی گفتی , اصلا برای چی نباید می گفتی ؟ از چیزی نترس ,  اگر لازم باشه من خودم برای آقا هاشم توضیح می دم ...
    می گم که تو مجبور شدی این کارو بکنی ...
    تو رو خدا گریه نکن , بسه دیگه ... همش تقصیر منه , کاش همون روز همه چیز رو به آقا هاشم گفته بودم ... ولی به خدا به خاطر تو نگفتم ...
    حالا دیگه خودشون می دونن مادر و پسر ... نه من کاری کردم , نه تو ... پس بیا با هم جلوشون وایستیم ...
    این طوری می دونن که ما دیگه به هم خیانت نمی کنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۱   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش دوم



    گفت : ای بابا , تو رو خدا طعنه نزن ... بهت که گفتم مجبور شدم ...
    گفتم : نه والله ... طعنه نزدم , رک و راست گفتم ... عاقبت پشت سر یکی زدن همین می شه ...
    زبیده خانم , ببین کی بهت گفتم ... من اصلا دنبال آقا هاشم نیستم و نخواهم بود ...

    اینو به انیس خانم بگو و قال قضیه رو بکَن ... بگو اگر سر تا پای منو طلا بگیرن محال ممکنه در این مورد حتی فکر کنم ...
    آره بگو ... هم اون بفهمه هم آقا هاشم ...
    اشکش رو پاک و در یک چشم بر هم زدن تغییر حالت داد و خیلی عادی پرسید : می خوای زن آقای مرادی بشی ؟
    گفتم : ای وای , خدای من ... این دیگه چه حرفی بود که از خودتون در آوردین ؟ بذارین اون یکی تموم بشه بعدا یکی دیگه رو شروع کنین ... این دیگه از کجا اومد ؟
    گفت : آمنه به آقا هاشم گفته تو امشب عروس آقای مرادی میشی ... از خودش در آورده ؟
    تو اصلا امشب کجا رفته بودی ؟ ...
    اونقدر عصبی و ناراحت شده بودم که نمی دونستم چی جواب بدم و چطوری اینو از ذهن اونا پاک کنم ... گفتم : با خاله ام رفته بودم پیش مادرم , همین ...
    گفت : پس این دختره چی میگه ؟ ...
    پرسیدم : به آقا هاشم گفت ؟
    جواب داد : خوب آره , اصلا برای همه ی بچه ها از صبح با آب و تاب تعریف می کنه که مامانم داره با آقای مرادی عروسی می کنه ... جریان چیه آخه ؟
    گفتم : از خودش در آورده , بچه اس دیگه ... تو رو خدا تو هم دیگه حرفشو نزن , حقیقت نداره ...
    یک وقت به گوش مرادی می رسه و بد می شه ... آبرومون می ره ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۴   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش سوم



    گفت : صبر کن یک چایی برات بریزم , گلوت خشک شده ... بمیرم , چرا اینقدر برای تو حرف درست میشه ؟ ... به خدا چشمت کردن ...

    شام خوردی ؟ کوکو سبزی داشتیم , برات نگه داشتم ... می خوای برم بیارم ؟
    ای بابا , کجایی لیلا ؟ حواست به من نیست ؟
    می خوای برات شام بیارم ؟
    گفتم : نه بابا , شام می خوام چیکار ؟ دارم دیوونه می شم , نمی دونم به چی فکر کنم ...
    سودابه سرشو کرد تو اتاق و گفت : لیلا جون , تلفن دفتر مرتب زنگ می زنه ...

    از جام بلند شدم و با عجله رفتم ...
    در قفل بود ... تا باز کردم , صدای زنگ قطع شده بود ...

    یکم ایستادم تا هر کس بود دوباره زنگ بزنه , ولی خبری نشد ... کیفم رو گذاشتم رو میز و رفتم وضو بگیرم ...
    همه ی کارامو کردم و رادیو رو روشن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم ... ساعت نزدیک نه بود ...
    با خودم فکر کردم یک روز گذشت , چهارده روز دیگه هرمز میاد ... یعنی حالا چطور آدمی شده ؟
    خیلی فرق کرده ؟ اصلا منو به یاد میاره ؟

    احساس می کردم خیلی دلم براش تنگ شده ...
    یاد روزهایی میفتادم که من تو عالم بچگی می خوندم و اون با متانت جلوی روم می ایستاد و تماشام می کرد ...

    با یک نگاه تیز و کاری ... طوری که وجود آدم رو گرم می کرد ...

    حالا داره از فرنگ میاد و حتما با ما فرق کرده ... همون موقع هم خیلی شیک و مرتب و آداب دون بود ...

    اون یکبار جون منو نجات داده بود و بهش مدیون بودم ...
    با شرم تو دلم گفتم : اگر هنوز به یاد من بود , اینو جبران می کنم ...

    با این فکر قلبم شروع کرد به تند زدن و یک حالت بی حسی بهم دست داد ...
    با خودم فکر کردم برم پیش عفت خانم و ازش بخوام یک آهنگ یادم بده تا وقتی اون اومد براش بزنم و اینطوری خودمو نشون بدم , که صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد ...
    زود گوشی رو برداشتم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۵۷   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش چهارم



    گفتم : بفرمایید ؟ پرورشگاه ...
    هاشم بود ... گفت : لیلا خانم , منم ... سلام ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
    با یک حالت عصبی گفتم : چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ من و شما چه حرفی داریم که با هم این موقع شب بزنیم ؟
    بعد مادرتون بفهمن که دارین با من حرف می زنین و به جای شما منو مواخذه کنن ؟
    گفت : راست می گین , قبول دارم ... اون موضوع رو خودم حلش می کنم ...
    شما بگو این جریان آقای مرادی چیه ؟ ...
    من گردن او مرتیکه ی الدنگ رو می شکنم ... چه حقی داره بیاد اونجا و بره و به شما نظر داشته باشه ؟
    با صدای بلند گفتم : آقا هاشم , آقا هاشم , ساکت ... نمی خوام دیگه از این حرفا بشنوم ...
    من نه زن مرادی می شم نه زن کس دیگه ای ... شما اینو بدون , اگر بدونم کسی میاد اینجا و به من یا کس دیگه ای نظر داره قلم پاشو خرد می کنم ...
    آمنه از تخیل خودش حرف زده , اصلا و ابدا همچین خبری نیست ... بیچاره مرادی روحشم خبر نداره ...
    حالا من یک سوال از شما دارم ... شما و مادرتون کار و زندگی ندارین ؟
    درسته به من کمک کردین , ممنون ... پشتیبانم بودین , بازم ممنون ...

    ولی اینو می دونین که من چیزی برای خودم نمی خواستم ... هر کاری بود , با هم برای بچه ها انجام دادیم ...
    حالا چرا دارین هر روز و هر شب تن و جون ما رو می لرزونین ؟ ...
    آقا هاشم , این بچه ها گناه دارن ... از این دنیای بزرگ , همین آرامش توی پرورشگاه رو بدون پدر و مادر و بدون دلخوشی و آینده ای روشن می خوان ...
    شما و مادرتون تو اون خونه ی گرم و نرم و با اون رفاه زندگی می کنین , پس لطفا آرامش ما رو به هم نزنین ...
    یک بار دیگه می گم , من نه زن مرادی می شم نه کس دیگه ای ... اینو به مادرتون هم بگین ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان